28-08-2014، 14:46
اهل كاشانم
روزگارم بد نیست
تكه نانی دارم[/align][/size]
خرده هوشی
سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی كه دراین نزدیكی است
لای این شب بوها پای آن كاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یك گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تكبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زیر اقاقی هاست
كعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است
چه خیالی چه خیالی
می دانم...
پرده ام بی جان است
خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می كرد
تار هم می ساخت تار هم می زد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه كال خدا را آن روز می جویدم در خواب
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هوای خنك استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سكوت خواهش
تا صدای پر تنهایی
چیزها دیدم در روی زمین
كودكی دیدم ماه را بو می كرد
قفسی بی در دیدم كه در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی كه از آن عشق می رفت به بام ملكوت
من زنی را دیدم نور در هاون می كوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود كاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چكاوك می خواست
و سپوری كه به یك پوسته خربزه می برد نماز
روزگارم بد نیست
تكه نانی دارم[/align][/size]
خرده هوشی
سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی كه دراین نزدیكی است
لای این شب بوها پای آن كاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یك گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تكبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زیر اقاقی هاست
كعبه ام مثل نسیم باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است
چه خیالی چه خیالی
می دانم...
پرده ام بی جان است
خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می كرد
تار هم می ساخت تار هم می زد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آیینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه كال خدا را آن روز می جویدم در خواب
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هوای خنك استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سكوت خواهش
تا صدای پر تنهایی
چیزها دیدم در روی زمین
كودكی دیدم ماه را بو می كرد
قفسی بی در دیدم كه در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی كه از آن عشق می رفت به بام ملكوت
من زنی را دیدم نور در هاون می كوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود كاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چكاوك می خواست
و سپوری كه به یك پوسته خربزه می برد نماز