سارق ماشين ،فرستاده اي از طرف خدا'«داستان »
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در امد ..
زن گوشي را برداشت ان طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين دارو خانه رفت تا داروي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از دارو خانه بيرون امد متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است..!
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت پرستار به او گفت هر لحظه حال دخترش بدتر ميشود او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در
اتو مبيل را باز كند زن سريع سنجاق سرش را باز كرد نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت .ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم هوا داشت تاريك ميشد و باران شدتت گرفته بود زن با وجود نااميدي زانو زد و گفت خدايا كمكم كن!!
در همين لحظه مردي ژوليده با لباس هاي كهنه به سويش امد زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت :خدايا من از تو كمك خواستم انوقت اين مرد!!!
زبان زن از ترس بند امده بود مرد به او نزديك شد و گفت خانم مشكلي پيش امده؟
زن جواب داد بله دخترم خيلي مريض است
و من بايد هر چه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نميتوانم درش را باز كنم .
مرد از اون پرسيد كه ايا سنجاق سر همراه دارد ? و زن فورا سنجاق سرش را داد مرد در عرض چند دقيقه در اتومبيل را باز كرد
زن بار ديگر زانو زد و گفت خدايا متشكرم
سپس رو به زن كرد و گفت اقا متشكرم شما مرد شريفي هستيد
مرد سرش را برگرداند و گفت نه خانم من مرد شريفي نيستم من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان ازاد شدم!
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود ان هم يك دزد حرفه اي !!!!!!
زن ادرس شر كتش را به مرد داد و از او خواست كه فررداي انروز حتما به ديدنش برود ....
فرداي ان روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر ريس شركت شد فكرش را هم نميكرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در ان شركت بزرگ استخدام شود وقتي احساس غربت و تنهايي ميكني يادت باشد خدا همين تزديگي هاست......!
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در امد ..
زن گوشي را برداشت ان طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين دارو خانه رفت تا داروي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از دارو خانه بيرون امد متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است..!
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت پرستار به او گفت هر لحظه حال دخترش بدتر ميشود او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در
اتو مبيل را باز كند زن سريع سنجاق سرش را باز كرد نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت .ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم هوا داشت تاريك ميشد و باران شدتت گرفته بود زن با وجود نااميدي زانو زد و گفت خدايا كمكم كن!!
در همين لحظه مردي ژوليده با لباس هاي كهنه به سويش امد زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت :خدايا من از تو كمك خواستم انوقت اين مرد!!!
زبان زن از ترس بند امده بود مرد به او نزديك شد و گفت خانم مشكلي پيش امده؟
زن جواب داد بله دخترم خيلي مريض است
و من بايد هر چه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نميتوانم درش را باز كنم .
مرد از اون پرسيد كه ايا سنجاق سر همراه دارد ? و زن فورا سنجاق سرش را داد مرد در عرض چند دقيقه در اتومبيل را باز كرد
زن بار ديگر زانو زد و گفت خدايا متشكرم
سپس رو به زن كرد و گفت اقا متشكرم شما مرد شريفي هستيد
مرد سرش را برگرداند و گفت نه خانم من مرد شريفي نيستم من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان ازاد شدم!
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود ان هم يك دزد حرفه اي !!!!!!
زن ادرس شر كتش را به مرد داد و از او خواست كه فررداي انروز حتما به ديدنش برود ....
فرداي ان روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر ريس شركت شد فكرش را هم نميكرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در ان شركت بزرگ استخدام شود وقتي احساس غربت و تنهايي ميكني يادت باشد خدا همين تزديگي هاست......!