14-08-2014، 14:44
یكباره از خواب پریدم. دستانم میلرزید؛ خود را در صحرای بیانتهایی دیده بودم. دستی از میان ابرهای سپید به طرف پایین آمد. آن دست، گل ارغوانی زیبایی به طرفم گرفت. تا آن زمان خوش رنگتر از آن گل ندیده بودم. ناگهان بادی وزیدن گرفت و گلبرگهای گل را دانهدانه جدا كرد و جلوی پایم ریخت. فردای آن شب حاج مهدی به خواستگاریام آمد و سه ماه بعد ما زندگی مشتركمان را آغاز كردیم.
*** مهدی تا سال 1362 فرماندهی عملیات سپاه جیرفت بود و تا نیمه شب خانه نمیآمد و من چشم انتظار مینشستم تا صدای ماشین سپاه به گوشم میرسید. یك شب كه خانه بود، صدایش كردم و گفتم: بلند شو، آمدن دنبالت. گفت: «تو از كجا میدانی؟» گفتم: من این قدر گوش به این در چسباندهام كه هر ماشینی عبور كند از صدایش میفهمم، ماشین سپاه است یا نه. از آن روز به بعد هر وقت میخواست مأموریت برود، مرا به خانهی مادرم میبرد.
*** شبهایی كه عازم عملیات بود، اصلاً به من و فرزندش نگاه نمیكرد، میترسید اسیر دنیا شود و من هر بار از او میخواستم در وصیتنامهاش بنوسید به من اجازه دهند بالای سر جنازهاش دو ركعت نماز بخوانم. این جمله را كه میشنید، میخندید و میگفت: «مواظب باش آن لحظه خودت را نكشی دو ركعت نماز پیشكش.»
اما خدا یاری كرد و من آن دو ركعت نماز را خواندم.