سرگذشت واقعي".." من قرباني شدم
شبح سنگین او باز هم همه وجودم رو احاطه کرده بود. سنگینی بدنش رو روی جسم کوچیک و نحیفم حس می کردم. هر چقدر تلاش می کردم نمی تونستم خودم رو از چنگال های قوی و نیرومندش نجات بدم. حال بدی بود، انگار داشتم بین و مرگ و زندگی دست و پا می زدم. عرق سردی بدنم رو پوشونده بود. من فریاد می کشیدم و او لبخند کریه و نگاه چندش آورش رو روی صورتم می پاشید. بوی دهنش حالم رو بهم می زد. استخونهای کوچیکم داشت زیر هیکل گنده و پر از چربی اون له می شد. چرا صدای فریادم به گوش کسی نمی رسید؟ چرا هیچ کس برای نجاتم نمی اومد؟ چرا فریاد: «باباجون...باباجون...» گفتن هام توی گلو خفه می شد؟... یه دفعه از خواب پریدم. می لرزیدم و صدای بهم خردن دندونامو می شنیدم. لحظاتی گذشت تا فهمیدم توی اتاق خودم و روی تختم هستم. باز هم خواب اون حیوون رو دیده بودم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و روی تختم نشستم. خدای من! باز هم اون اتفاق افتاده بود، باز هم خودم رو خیس کرده بودم! دستامو گذاشتم روی صورتم و با صدای بلند گریه سر دادم. دلم برای خودم و این تقدیر لعنتی می سوخت. خدایا! چرا این اتفاق باید برای من می افتاد؟! دقایقی به همون حالت نشستم و اشک ریختم. ده دقیقه بیشتر به اذان صبح نمونده بود. بلند شدم و خودمو مرتب کردم. وضو گرفتم و با گریه نماز صبحم رو خوندم و مثل همیشه از خدا خواستم تا این حس بد رو ازم دور کنه. از شدت گریه چشمام می سوخت. کنار سجاده م دراز کشیدم و همونجا خوابم برد. با صدای بابا از خواب بیدار شدم: «مینا جان، چرا این جا خوابیدی بابا؟» آروم چشمامو باز کردم. بابا بالای سرم ایستاده بود. بوی بربری های تازه یی که دستش بود، اشتهام رو تحریک می کرد. نشستم و سلام کردم. بابا نگاهی به چشمای ورم کرده م انداخت و با نگرانی پرسید: «چیزی شده بابا جان؟ چرا گریه کردی؟» نای جواب دادن نداشتم. همه انرژی و توانم انگار با دیدن کابوس دیشب از بین رفته بود. بابا با دیدن سکوت و نگاه اشک آلود من پی به همه چیز برد و بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. اون روز حال و حوصله انجام هیچ کاری رو نداشتم. دمغ و پکر نشسته بودم تو ایوون حیاط و زل زده بودم به باغچه. دلم خیلی گرفته بود. تو این بیست سال بارها تلاش کرده بودم این خاطره بد رو برای همیشه از ذهنم پاک کنم اما نمی شد. اون اتفاق لعنتی انگار با تک تک سلول های بدنم عجین شده بود و رهام نمی کرد... بیست سال قبل بود
اون روزا من دختربچه یی شیطون و پر انرژی بودم که از دیوار راست می رفتم بالا. من تنها فرزند پدرم از همسر دومش بودم. مادرم با وجود اینکه بابا همه شرایط خوب برای یه زندگی ایده آل و راحت رو براش فراهم کرده بود اما باز هم مرد دیگه یی رو به بابا ترجیح داد و به هوای رسیدن به اون از بابا جدا شد و من که سه ساله بودم به اجبار وارد زندگی پنج نفره اول بابا شدم. به قول همسر اول پدرم من «توله» هووش بودم و الحق که هیچ وقت چشم دیدن من رو نداشت. محل زندگی ما جای بزرگی نبود و من روزای تابستون همراه با بچه های دیگه تو کوچه های نزدیک خونه مون بازی می کردم. بیشتر از همه با خواهرزاده های یکی از دوستان پدرم به اسم «اکبر» صمیمی بودم. اون روز لعنتی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. ظهر یکی از روزای مرداد ماه بود. «فرزانه»-خواهرزاده اکبر- بی اجازه اسباب بازی من رو برداشته بود و من با عصبانیت تو کوچه ها دنبالش می گشتم، وقتی پیداش نکردم رفتم جلوی در خونه اکبر. اسباب بازی م رو که یه عروسک خوشگل بود خیلی دوست داشتم و مطمئن بودم که فرزانه تا حالا خرابش کرده. با همه توانم در زدم. اکبر در رو باز کرد، به نظرم حال خوبی نداشت و تلو تلو می خورد. با گریه گفتم: «فرزانه اینجاست عمو اکبر؟» اکبر پرسید: «چرا گریه می کنی؟» گفتم: «فرزانه عروسکم رو برده. اومدم دنبالش» و ای کاش بزرگتر بودم و می تونستم برق شیطانی نگاه اکبر رو ببینم و حس کنم. اکبر دستم رو گرفت و در حالیکه اسم فرزانه رو صدا می زد منو برد به خونه ش و ... توصیف اون لحظات با دردی جانکاه همراهه و من دلم نمی خواد ناراحتتون کنم. اون حیوون که سالها دوست پدرم بود و من عمو صداش می زدم بلایی سرم اورد که... بعد از اون اتفاق همه با من مهربون شده بودن. پدرم حتی برای لحظه ای منو از بغلش جدا نمی کرد. من کوچیکتر از اونی بودم که عمق فاجعه رو حس کنم اما متوجه نگاه ترحم آمیز اطرافیان می شدم که با دیدنم پچ پچ می کردن: « بچه یی که مادر بالای سرش نباشه همین بلا سرش میاد!» تو عالم بچه گی نمی دونستم چه بلایی سرم اومده اما اون اتفاق وجودم رو پر از ترس کرده بود. تا مدتها از خواب می پریدم و جیغ می کشیدم. گوشه گیر و منزوی شده بودم و جز بابا از همه آدما می ترسیدم. شبا از شدت ترس جامو خیس می کردم و... خلاصه اون روزا گذشت و من و بزرگ و بزرگتر شدم و فهمیدم که اون حیوون دامن عفتم رو لکه دار کرده و من دیگه باکره نیستم. پی بردن به این واقعیت خیلی سخت بود. بارها سر این مسئله با بابا بحث کردم. گاهی شاکی می شدم و اونو مقصر افتادن این اتفاق می دونستم و بابا هر دفعه در جواب من می گفت: «هر بار با دیدن ناراحتی تو به خاطر این موضوع دیوونه می شم و زجر می کشم. «مینا» تو پاره جگر منی، وقتی می بینم با وجود اینکه بزرگ شدی هر وقت کابوس می بینی از شدت ترس و اضطراب خودت رو خیس می کنی زجر می کشم و تو خلوت خودم اشک می ریزم. دخترم این دنیا دار مکافاته، من وقتی جوون بودم کاری کردم که باید تاوانش رو پس می دادم. این اتفاق باید برای تو می افتاد تا من با دیدنت قطره قطره آب بشم، من دارم تاوان پس می دم دخترم!» راستش هیچ وقت معنی حرفای بابا رو نفهمیدم و هیچ وقت به من نگفت داره تاوان چه کاری رو پس می ده. من حالا هفده ساله شده بودم اما ترس از اون اتفاق که متاسفانه جزئیاتش هم تو خاطرم مونده، وجودم رو رها نمی کرد. هر چند وقت یکبار کابوس می دیدم و تو خواب جامو خیس می کردم. چندین بار پیش بهترین دکترها و روانشناس ها رفتیم. همه می گفتن باید تلاش کنم اون خاطره رو از ذهنم پاک کنم اما مگه می شد؟ هر بچه یی رو می دیدم که داره خوشحال و خندان بازی می کنه یادم خودم می افتادم. مثل هر دختر دیگه یی آرزوی ازدواج داشتم اما وقتی به این فکر می کردم که کدوم مردی حاضره با دختری که باکره نیست و مشکل شب ادراری داره ازدواج کنه؟، وجودم پر از غم و اندوه می شد. به گفته اطرافیان دختر مهربونی بودم اما قلبم پر از کینه اکبر بود. من واگذارش کرده بودم به خدا و منتظر روزی بودم که خدا انتقام منو ازش بگیره. کلاس سوم دبیرستان بودم که برای اولین بار عاشق شدم. «مهدی» دانشجوی سال آخر مهندسی صنایع شهر نزدیک به محل سکونت ما بود و من حس می کردم که از صمیم قلبش عاشق منه. سومین باری که تو پارک همدیگه رو دیدیم بهم گفت مطمئنه که من نیمه گمشده ش هستم و در کنار من خوشبخت خواهد شد. شرایط غریبی بود، از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه تصور اینکه مهدی با شنیدن حقیقت پا پس بکشه و تنهام بذاره حسابی داغونم می کرد. مهدی درباره من با خانواده ش صحبت کرده بود. مادرش با پدرم تماس گرفت و قرار خواستگاری رو گذاشتن. نمی دونید چه حالی داشتم، از یه طرف حس می کردم دارم روی ابرا راه می رم و از طرف دیگه انگار در قعر زمین زیر خروارها خاک بودم. می خواستم خودم حقیقت رو به مهدی بگم اما بابا ازم خواست این کارو نکم تا خودش همه چیز رو بگه. یه هفته قل از خواستگاری مهدی رو به خونه دعوت کرد و همه حقیقت رو گفت. پدرم می گفت و مهدی می شنید و من در حالیکه از شدت استرس قلبم به دهانم اومده بود چشم به دهان مهدی دوخته بودم. حرفای بابا که تموم شد مهدی دقایقی سکوت کرد و گفت: «اینا برای من مهم نیست. مهم اینه که چکامه یه دختر نجیب و خونواده داره و همه ازش تعریف می کنن. اما ازتون خواهش می کنم به خانواده م حرفی نزنین. من بچه نیستم و چکامه رو با همه خوبی ها و بدی هاش انتخاب کردم.» از ذوق نزدیک بود سکته کنم. از شادی من بابا هم شاد بود و می خندید. خودم رو تو لباس عروسی کنار مهدی- مردی که دوستش داشتم و عاشقش بودم- تصور می کردم اما این خوشحالی زیاد طول نکشید. خانواده مهدی موقع تحقیق حقیقت رو از یکی از همسایه هامون شنیده بودن. نمیدونین مادر مهدی جلوی در خونه مون چه بلوایی به پا کرد! تا جایی که می تونست به من وپدرم توهین کرد. به پدرم گفت: «می خواستی دخترت رو بندازی به پسر من اما کور خوندی! دیدی که چطور زیر و بم زندگیتون رو فهمیدم. تو از ریش سفیدت خجالت نکشیدی مرد! خودت اجازه میدی پسرت با همچین دختری ازدواج کنه؟ از کجا معلوم دخترت تا حالا هزار و یک غلط نکرده باشه؟! بابا از خجالت سرخ شده بود و حرفی نمی زد. تنها کاری که کرد این بود؛ وضو گرفت و از خونه قرآن آورد و گفت: «برای اولین بار توی عمرم این کار رو می کنم.» و دست گذاشت روی قرآن و در حالیکه صداش حسابی می لرزید ادامه داد: «به کلام خدا قسم تو عمرم دختری به پاکدامنی چکامه ندیدم. اون اتفاق تو بچه گی براش افتاد اونم به خاطر بی توجهی های من...» مادر مهدی اما دست بردار نبود. از ماشین یه گالن بنزین اورد و در حالیکه حسابی برافروخته و عصبی بود گفت: « پسرم دخترت رو دوست داره، می دونم دست بردار هم نیست اما به مرگ خودش اگه ازدواج این دوتا سر بگیره، جلوی در خونه تون بنزین می ریزم روم و خودمو آتیش می زنم...» مادر مهدی هنوز داد و فریاد می کرد، پدر مهدی به زور سوار ماشینش کرد و برد. همسایه ها جمع شده بودن و هر کدومشون چیزی می گفتن. دلم برای بابا می سوخت، با صدایی بغض آلود فریاد زدم: «چیه همه تون ایستادین و نگاه می کنین؟!» و در حیاط رو بستم. اون روز تا شب و شب تا صبح من و بابا گریه کردیم. فردای اون روز مهدی اومد خونه مون. آشفته و مضطرب بود. بابام باهاش صحبت کرد و سعی کرد آرومش کنه و از این وصلت منصرفش کنه. مهدی به پدرم گفت: « آخه من بدون چکامه چطور زندگی کنم؟» و بابا در جواب گفت: « خدا بزرگه، پسرم قبول کن ازدواجی که نارضایتی خانواده ت رو به دنبال داشته باشه به صلاح هیچ کدومتون نیست...» مهدی رفت و چند بار دیگه اومد اما نتونست منو راضی کنه. مدتی بعد شنیدم که به اجبار مادرش با یکی از دخترای فامیل ازدواج کرده. راستش از شنیدن این خبر دلم خیلی گرفت اما چاره یی نداشتم، باید با سرنوشتم کنار می اومدم. بعد از مهدی به چند خواستگارم دیگه هم حقیقت رو گفتم و اونا از ازدواج با من منصرف می شدن. واقعیت رو نمی شد از مردی که قراره شریک زندگیت باشه مخفی کرد و من نمی تونستم با شرایطی که داشتم کسی رو مجبور به ازدواج بکنم. با خودم گفتم شاید تقدیر من اینه که مجرد بمونم و عهد کردم که هیچ وقت ازدواج نکنم. روزا و سالها پشت سرهم می گذشتن. بیست سال از اون اتفاق گذشته بود و من هنوز هم گاهی شبها کابوس حضور اکبر در کنارم رو می دیدم و از خواب می پریدم و... یکسال و نیم قبل اکبر مرد. همون حیوونی که تونست اونقدر ناجوانمردانه با زندگی من بازی کنه، مرد و رفت دنیای حق. دلم می خواست زجر کشیدنش رو تو این دنیا می دیدم اما نشد حتما صلاح خداوند چیز دیگه یی بود. وقتی خبر مرگش رو شنیدم گفتم: «خدایا من این مرد رو واگذار کردم به خودت. من ازش نمی گذرم، امیدوارم تو هم از گناهش نگذری» دوستای نزدیکم همیشه می گفتن دلت رو صاف کن، شاید اگه تو اونو ببخشی خدا هم به تو کمک کنه و مشکلاتت حل بشه. اما من توان بخشیدن اون موجود کثیف رو نداشتم. هیچکس نمی تونست خودش رو بذاره جای من و حتی تصورش رو هم بکنه که وقتی یه دختر بیست و پنج، شش ساله از شدت ترس خودش رو خیس می کنه چه حس بدی بش دست می ده؟ دوستام که ازدواج کرده و رفته بودن سر خونه و زندگی شون نمی دونستن که هر دختری آرزوی عروس شدن داره؟ دوست داره بچه هاش رو بزرگ بکنه؟ با کاری که اون شیطون صفت با من کرده بود من باید این آرزوها رو با خودم به گور می بردم... تقریبا نزدیک به یکسال از مرگ اکبر گذشته بود که خبری مثل بمب توی شهر کوچیک ما صدا کرد. هر کی این خبر رو می شنید سری از روی تاسف تکون می داد و می گفت: « گناه پدر پاپیچ بچه ش شد... بالاخره نفرین این دختر خانواده اکبر رو گرفت اما چه فایده که خودش نیست... بیچاره زن اکبر، بیست و چند سال قبل شوهرش اونطوری آبروش رو برد الان هم بچه ناخلفش...» و من نمی دونستم که از شنیدن این خبر باید خوشحال می شدم یا ناراحت؟ پسر بزرگ اکبر توی محل کارش به پسربچه یی هفت ساله تجاوز کرده بود. خانواده پسر بچه از «فرخ» شکایت کرده بودن و دادگاه براش حکم اعدام صادر کرده بود. دلم می خواست اکبر زنده بود و از دیدن زجر جگرگوشه ش عذاب می کشید، هر چند حتم دارم عذابی که قراره اون دنیا بکشه الیم تر خواهد بود... قادر متعال جای حق نشسته و دقیق تر و بهتر و عادلانه تر از هر کسی به حساب های هر کدوممون رسیدگی خواهد کرد... و من این روزا با اومدن فصل بهار تصمیم گرفتم هر طوری شده به زندگیم طراوات و شادابی ببخشم و اون خاطره بد رو برای همیشه فراموش کنم؛ شما هم برای من دعا کنید!
شبح سنگین او باز هم همه وجودم رو احاطه کرده بود. سنگینی بدنش رو روی جسم کوچیک و نحیفم حس می کردم. هر چقدر تلاش می کردم نمی تونستم خودم رو از چنگال های قوی و نیرومندش نجات بدم. حال بدی بود، انگار داشتم بین و مرگ و زندگی دست و پا می زدم. عرق سردی بدنم رو پوشونده بود. من فریاد می کشیدم و او لبخند کریه و نگاه چندش آورش رو روی صورتم می پاشید. بوی دهنش حالم رو بهم می زد. استخونهای کوچیکم داشت زیر هیکل گنده و پر از چربی اون له می شد. چرا صدای فریادم به گوش کسی نمی رسید؟ چرا هیچ کس برای نجاتم نمی اومد؟ چرا فریاد: «باباجون...باباجون...» گفتن هام توی گلو خفه می شد؟... یه دفعه از خواب پریدم. می لرزیدم و صدای بهم خردن دندونامو می شنیدم. لحظاتی گذشت تا فهمیدم توی اتاق خودم و روی تختم هستم. باز هم خواب اون حیوون رو دیده بودم. آب دهنم رو به سختی قورت دادم و روی تختم نشستم. خدای من! باز هم اون اتفاق افتاده بود، باز هم خودم رو خیس کرده بودم! دستامو گذاشتم روی صورتم و با صدای بلند گریه سر دادم. دلم برای خودم و این تقدیر لعنتی می سوخت. خدایا! چرا این اتفاق باید برای من می افتاد؟! دقایقی به همون حالت نشستم و اشک ریختم. ده دقیقه بیشتر به اذان صبح نمونده بود. بلند شدم و خودمو مرتب کردم. وضو گرفتم و با گریه نماز صبحم رو خوندم و مثل همیشه از خدا خواستم تا این حس بد رو ازم دور کنه. از شدت گریه چشمام می سوخت. کنار سجاده م دراز کشیدم و همونجا خوابم برد. با صدای بابا از خواب بیدار شدم: «مینا جان، چرا این جا خوابیدی بابا؟» آروم چشمامو باز کردم. بابا بالای سرم ایستاده بود. بوی بربری های تازه یی که دستش بود، اشتهام رو تحریک می کرد. نشستم و سلام کردم. بابا نگاهی به چشمای ورم کرده م انداخت و با نگرانی پرسید: «چیزی شده بابا جان؟ چرا گریه کردی؟» نای جواب دادن نداشتم. همه انرژی و توانم انگار با دیدن کابوس دیشب از بین رفته بود. بابا با دیدن سکوت و نگاه اشک آلود من پی به همه چیز برد و بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. اون روز حال و حوصله انجام هیچ کاری رو نداشتم. دمغ و پکر نشسته بودم تو ایوون حیاط و زل زده بودم به باغچه. دلم خیلی گرفته بود. تو این بیست سال بارها تلاش کرده بودم این خاطره بد رو برای همیشه از ذهنم پاک کنم اما نمی شد. اون اتفاق لعنتی انگار با تک تک سلول های بدنم عجین شده بود و رهام نمی کرد... بیست سال قبل بود
اون روزا من دختربچه یی شیطون و پر انرژی بودم که از دیوار راست می رفتم بالا. من تنها فرزند پدرم از همسر دومش بودم. مادرم با وجود اینکه بابا همه شرایط خوب برای یه زندگی ایده آل و راحت رو براش فراهم کرده بود اما باز هم مرد دیگه یی رو به بابا ترجیح داد و به هوای رسیدن به اون از بابا جدا شد و من که سه ساله بودم به اجبار وارد زندگی پنج نفره اول بابا شدم. به قول همسر اول پدرم من «توله» هووش بودم و الحق که هیچ وقت چشم دیدن من رو نداشت. محل زندگی ما جای بزرگی نبود و من روزای تابستون همراه با بچه های دیگه تو کوچه های نزدیک خونه مون بازی می کردم. بیشتر از همه با خواهرزاده های یکی از دوستان پدرم به اسم «اکبر» صمیمی بودم. اون روز لعنتی رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. ظهر یکی از روزای مرداد ماه بود. «فرزانه»-خواهرزاده اکبر- بی اجازه اسباب بازی من رو برداشته بود و من با عصبانیت تو کوچه ها دنبالش می گشتم، وقتی پیداش نکردم رفتم جلوی در خونه اکبر. اسباب بازی م رو که یه عروسک خوشگل بود خیلی دوست داشتم و مطمئن بودم که فرزانه تا حالا خرابش کرده. با همه توانم در زدم. اکبر در رو باز کرد، به نظرم حال خوبی نداشت و تلو تلو می خورد. با گریه گفتم: «فرزانه اینجاست عمو اکبر؟» اکبر پرسید: «چرا گریه می کنی؟» گفتم: «فرزانه عروسکم رو برده. اومدم دنبالش» و ای کاش بزرگتر بودم و می تونستم برق شیطانی نگاه اکبر رو ببینم و حس کنم. اکبر دستم رو گرفت و در حالیکه اسم فرزانه رو صدا می زد منو برد به خونه ش و ... توصیف اون لحظات با دردی جانکاه همراهه و من دلم نمی خواد ناراحتتون کنم. اون حیوون که سالها دوست پدرم بود و من عمو صداش می زدم بلایی سرم اورد که... بعد از اون اتفاق همه با من مهربون شده بودن. پدرم حتی برای لحظه ای منو از بغلش جدا نمی کرد. من کوچیکتر از اونی بودم که عمق فاجعه رو حس کنم اما متوجه نگاه ترحم آمیز اطرافیان می شدم که با دیدنم پچ پچ می کردن: « بچه یی که مادر بالای سرش نباشه همین بلا سرش میاد!» تو عالم بچه گی نمی دونستم چه بلایی سرم اومده اما اون اتفاق وجودم رو پر از ترس کرده بود. تا مدتها از خواب می پریدم و جیغ می کشیدم. گوشه گیر و منزوی شده بودم و جز بابا از همه آدما می ترسیدم. شبا از شدت ترس جامو خیس می کردم و... خلاصه اون روزا گذشت و من و بزرگ و بزرگتر شدم و فهمیدم که اون حیوون دامن عفتم رو لکه دار کرده و من دیگه باکره نیستم. پی بردن به این واقعیت خیلی سخت بود. بارها سر این مسئله با بابا بحث کردم. گاهی شاکی می شدم و اونو مقصر افتادن این اتفاق می دونستم و بابا هر دفعه در جواب من می گفت: «هر بار با دیدن ناراحتی تو به خاطر این موضوع دیوونه می شم و زجر می کشم. «مینا» تو پاره جگر منی، وقتی می بینم با وجود اینکه بزرگ شدی هر وقت کابوس می بینی از شدت ترس و اضطراب خودت رو خیس می کنی زجر می کشم و تو خلوت خودم اشک می ریزم. دخترم این دنیا دار مکافاته، من وقتی جوون بودم کاری کردم که باید تاوانش رو پس می دادم. این اتفاق باید برای تو می افتاد تا من با دیدنت قطره قطره آب بشم، من دارم تاوان پس می دم دخترم!» راستش هیچ وقت معنی حرفای بابا رو نفهمیدم و هیچ وقت به من نگفت داره تاوان چه کاری رو پس می ده. من حالا هفده ساله شده بودم اما ترس از اون اتفاق که متاسفانه جزئیاتش هم تو خاطرم مونده، وجودم رو رها نمی کرد. هر چند وقت یکبار کابوس می دیدم و تو خواب جامو خیس می کردم. چندین بار پیش بهترین دکترها و روانشناس ها رفتیم. همه می گفتن باید تلاش کنم اون خاطره رو از ذهنم پاک کنم اما مگه می شد؟ هر بچه یی رو می دیدم که داره خوشحال و خندان بازی می کنه یادم خودم می افتادم. مثل هر دختر دیگه یی آرزوی ازدواج داشتم اما وقتی به این فکر می کردم که کدوم مردی حاضره با دختری که باکره نیست و مشکل شب ادراری داره ازدواج کنه؟، وجودم پر از غم و اندوه می شد. به گفته اطرافیان دختر مهربونی بودم اما قلبم پر از کینه اکبر بود. من واگذارش کرده بودم به خدا و منتظر روزی بودم که خدا انتقام منو ازش بگیره. کلاس سوم دبیرستان بودم که برای اولین بار عاشق شدم. «مهدی» دانشجوی سال آخر مهندسی صنایع شهر نزدیک به محل سکونت ما بود و من حس می کردم که از صمیم قلبش عاشق منه. سومین باری که تو پارک همدیگه رو دیدیم بهم گفت مطمئنه که من نیمه گمشده ش هستم و در کنار من خوشبخت خواهد شد. شرایط غریبی بود، از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه تصور اینکه مهدی با شنیدن حقیقت پا پس بکشه و تنهام بذاره حسابی داغونم می کرد. مهدی درباره من با خانواده ش صحبت کرده بود. مادرش با پدرم تماس گرفت و قرار خواستگاری رو گذاشتن. نمی دونید چه حالی داشتم، از یه طرف حس می کردم دارم روی ابرا راه می رم و از طرف دیگه انگار در قعر زمین زیر خروارها خاک بودم. می خواستم خودم حقیقت رو به مهدی بگم اما بابا ازم خواست این کارو نکم تا خودش همه چیز رو بگه. یه هفته قل از خواستگاری مهدی رو به خونه دعوت کرد و همه حقیقت رو گفت. پدرم می گفت و مهدی می شنید و من در حالیکه از شدت استرس قلبم به دهانم اومده بود چشم به دهان مهدی دوخته بودم. حرفای بابا که تموم شد مهدی دقایقی سکوت کرد و گفت: «اینا برای من مهم نیست. مهم اینه که چکامه یه دختر نجیب و خونواده داره و همه ازش تعریف می کنن. اما ازتون خواهش می کنم به خانواده م حرفی نزنین. من بچه نیستم و چکامه رو با همه خوبی ها و بدی هاش انتخاب کردم.» از ذوق نزدیک بود سکته کنم. از شادی من بابا هم شاد بود و می خندید. خودم رو تو لباس عروسی کنار مهدی- مردی که دوستش داشتم و عاشقش بودم- تصور می کردم اما این خوشحالی زیاد طول نکشید. خانواده مهدی موقع تحقیق حقیقت رو از یکی از همسایه هامون شنیده بودن. نمیدونین مادر مهدی جلوی در خونه مون چه بلوایی به پا کرد! تا جایی که می تونست به من وپدرم توهین کرد. به پدرم گفت: «می خواستی دخترت رو بندازی به پسر من اما کور خوندی! دیدی که چطور زیر و بم زندگیتون رو فهمیدم. تو از ریش سفیدت خجالت نکشیدی مرد! خودت اجازه میدی پسرت با همچین دختری ازدواج کنه؟ از کجا معلوم دخترت تا حالا هزار و یک غلط نکرده باشه؟! بابا از خجالت سرخ شده بود و حرفی نمی زد. تنها کاری که کرد این بود؛ وضو گرفت و از خونه قرآن آورد و گفت: «برای اولین بار توی عمرم این کار رو می کنم.» و دست گذاشت روی قرآن و در حالیکه صداش حسابی می لرزید ادامه داد: «به کلام خدا قسم تو عمرم دختری به پاکدامنی چکامه ندیدم. اون اتفاق تو بچه گی براش افتاد اونم به خاطر بی توجهی های من...» مادر مهدی اما دست بردار نبود. از ماشین یه گالن بنزین اورد و در حالیکه حسابی برافروخته و عصبی بود گفت: « پسرم دخترت رو دوست داره، می دونم دست بردار هم نیست اما به مرگ خودش اگه ازدواج این دوتا سر بگیره، جلوی در خونه تون بنزین می ریزم روم و خودمو آتیش می زنم...» مادر مهدی هنوز داد و فریاد می کرد، پدر مهدی به زور سوار ماشینش کرد و برد. همسایه ها جمع شده بودن و هر کدومشون چیزی می گفتن. دلم برای بابا می سوخت، با صدایی بغض آلود فریاد زدم: «چیه همه تون ایستادین و نگاه می کنین؟!» و در حیاط رو بستم. اون روز تا شب و شب تا صبح من و بابا گریه کردیم. فردای اون روز مهدی اومد خونه مون. آشفته و مضطرب بود. بابام باهاش صحبت کرد و سعی کرد آرومش کنه و از این وصلت منصرفش کنه. مهدی به پدرم گفت: « آخه من بدون چکامه چطور زندگی کنم؟» و بابا در جواب گفت: « خدا بزرگه، پسرم قبول کن ازدواجی که نارضایتی خانواده ت رو به دنبال داشته باشه به صلاح هیچ کدومتون نیست...» مهدی رفت و چند بار دیگه اومد اما نتونست منو راضی کنه. مدتی بعد شنیدم که به اجبار مادرش با یکی از دخترای فامیل ازدواج کرده. راستش از شنیدن این خبر دلم خیلی گرفت اما چاره یی نداشتم، باید با سرنوشتم کنار می اومدم. بعد از مهدی به چند خواستگارم دیگه هم حقیقت رو گفتم و اونا از ازدواج با من منصرف می شدن. واقعیت رو نمی شد از مردی که قراره شریک زندگیت باشه مخفی کرد و من نمی تونستم با شرایطی که داشتم کسی رو مجبور به ازدواج بکنم. با خودم گفتم شاید تقدیر من اینه که مجرد بمونم و عهد کردم که هیچ وقت ازدواج نکنم. روزا و سالها پشت سرهم می گذشتن. بیست سال از اون اتفاق گذشته بود و من هنوز هم گاهی شبها کابوس حضور اکبر در کنارم رو می دیدم و از خواب می پریدم و... یکسال و نیم قبل اکبر مرد. همون حیوونی که تونست اونقدر ناجوانمردانه با زندگی من بازی کنه، مرد و رفت دنیای حق. دلم می خواست زجر کشیدنش رو تو این دنیا می دیدم اما نشد حتما صلاح خداوند چیز دیگه یی بود. وقتی خبر مرگش رو شنیدم گفتم: «خدایا من این مرد رو واگذار کردم به خودت. من ازش نمی گذرم، امیدوارم تو هم از گناهش نگذری» دوستای نزدیکم همیشه می گفتن دلت رو صاف کن، شاید اگه تو اونو ببخشی خدا هم به تو کمک کنه و مشکلاتت حل بشه. اما من توان بخشیدن اون موجود کثیف رو نداشتم. هیچکس نمی تونست خودش رو بذاره جای من و حتی تصورش رو هم بکنه که وقتی یه دختر بیست و پنج، شش ساله از شدت ترس خودش رو خیس می کنه چه حس بدی بش دست می ده؟ دوستام که ازدواج کرده و رفته بودن سر خونه و زندگی شون نمی دونستن که هر دختری آرزوی عروس شدن داره؟ دوست داره بچه هاش رو بزرگ بکنه؟ با کاری که اون شیطون صفت با من کرده بود من باید این آرزوها رو با خودم به گور می بردم... تقریبا نزدیک به یکسال از مرگ اکبر گذشته بود که خبری مثل بمب توی شهر کوچیک ما صدا کرد. هر کی این خبر رو می شنید سری از روی تاسف تکون می داد و می گفت: « گناه پدر پاپیچ بچه ش شد... بالاخره نفرین این دختر خانواده اکبر رو گرفت اما چه فایده که خودش نیست... بیچاره زن اکبر، بیست و چند سال قبل شوهرش اونطوری آبروش رو برد الان هم بچه ناخلفش...» و من نمی دونستم که از شنیدن این خبر باید خوشحال می شدم یا ناراحت؟ پسر بزرگ اکبر توی محل کارش به پسربچه یی هفت ساله تجاوز کرده بود. خانواده پسر بچه از «فرخ» شکایت کرده بودن و دادگاه براش حکم اعدام صادر کرده بود. دلم می خواست اکبر زنده بود و از دیدن زجر جگرگوشه ش عذاب می کشید، هر چند حتم دارم عذابی که قراره اون دنیا بکشه الیم تر خواهد بود... قادر متعال جای حق نشسته و دقیق تر و بهتر و عادلانه تر از هر کسی به حساب های هر کدوممون رسیدگی خواهد کرد... و من این روزا با اومدن فصل بهار تصمیم گرفتم هر طوری شده به زندگیم طراوات و شادابی ببخشم و اون خاطره بد رو برای همیشه فراموش کنم؛ شما هم برای من دعا کنید!