29-07-2014، 15:48
در یکی از روزهای سرد زمستان در یکی از محلات فقیرنشین شهر صبح زود که مردم آن منطقه در حال رفتن به محل کارشان بودند، صدای زیبا و دلنشین ویولن از گوشه خرابه ای توجه آن ها را به خود جلب می کرد. مردم فقیر منطقه که اکثرا مشاغل مشقت بار و سختی داشتند و گاه ناامیدانه و بدون حتی کمترین درآمد روزانه، روز را به شب می رساندند و ریاضت و گرسنگی و سختی جزء جدایی ناپذیر زندگی آن ها بود، ناخودآگاه به سمت صدای زیبا و مسحورکننده ویولن جذب شدند.
دیری نپایید که اطراف ویولونیست جوان پر شد از ده ها فقیر و گرسنه که از صدای دلنشین ویولن تمام مشقت های زندگی خویش را فراموش کرده بودند، صدا آن قدر زیبا و گیرا بود که اشک از گونه های پیر و جوان و زن و مرد جاری می شد. برای ۲ ساعت تمام سرما، غم و گرسنگی جای خود را به عشق، نشاط و حس رهایی داد.
تنها مردم منطقه نبودند که به این آوای دل پذیر گوش می دادند حتی اتوبوس کارگران معدن زغال سنگ که از منطقه می گذشت با دیدن ازدحام مردم ایستاد و کارگران با کنجکاوی پیگیر ماجرا شدند و همین که طنین آوای ویولن به گوششان رسید، بی اختیار و فارغ از غصه جریمه و تاخیر حضور در محل کار سراپا گوش شدند و خاطرات شیرین زندگی شان را با هم مرور کردند.
لحظاتی بعد از اجرای آخرین نت های ویولونیست و پس از سپری شدن لحظاتی آرام و بی صدا، ناگهان تشویق توام با شور و شعف کارگران و مردم بدرقه ویولونیست جوان شد. وی در حالی که با مردم مشتاق خداحافظی می کرد به هر یک از آن ها ۱۰ دلار هدیه داد تا برای حدود ۲۰۰ نفر از مردم خاطره ای به یادماندنی به جا بگذارد. ویولونیست جوان در حالی که با مردم خداحافظی می کرد با چشمانی اشکبار و دلی لبریز از عشق و شادمانی آن ها را ترک کرد و این در حالی بود که هر بلیت اجرای او در چند شب پیش، بیش از ده ها دلار به فروش رفته بود.