20-07-2014، 16:32
میپرسم: «شما مدتها استاندار هم بودید. آیا شهرداری سختتر بود یا استانداری؟» جواب میدهد: «در استانداری، همه واحدها کارشان را میدانند. همه تصمیم میگیرند و اجرا میکنند. استاندار، فقط نظارت میکند. در شهرداری، همه کارها از جزئیترین مساله تا مسایل کلانشهر، بر عهده شهردار است، کار شهرداری خیلی سختتر از استانداری است
آنقدر خسته است که چند دقیقه به یاد آوردن وقایع دهههای پیش، انگار کوهی را به شانههایش میگذارد. عصای لاک الکلزدهاش را به دست میفشارد و گاهگداری از اندوه روزگار سپری شده در غربت، از فروختن به اجبار نانواییاش در پاریس و بیماری همسر سری به افسوس تکان میدهد. او نیم قرن پیش شهردار تهران بوده، در فاصله سالهای 46 تا 47 خورشیدی، زمانی که از شرکت نفت حکم ماموریت برای وزارت داخله گرفت و در دولت امیرعباس هویدا، شهردار پایتخت آن روزگاران ایران شد. نام منوچهر پیروز با استانداری فارس در زمان جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی گره خورده و البته هنگامی که تومار روزگار پهلوی به قهر و غضب انقلابی مردم در هم پیچیده شد، منوچهر پیروز به خاطر فعالیت در استانداری فارس بازداشت شد. گریز او از بیمارستان 502 ارتش و خروج او در انتهای سال 57 از ایران، معمایی است که خودش میگوید دوست ندارد درباره آن صحبت کند ولی اکنون که او پس از 35 سال به میهن بازگشته، دیگر از آن هیمنه شهرداری و استانداری در چهرهاش چیزی باقی نمانده.
او اکنون پیرمرد سالخوردهای است که خاطرات زندگی در دستگاه دولت هویدا و پس از آن 35 سال زندگیاش در پاریس را مزه مزه میکند. ترجیح میدهد روزهایش را با قدم زدن در خیابانهای تهران طی کند. تهرانی که خود میگوید دیگر برایش غریبه شده. گفتوگو با منوچهر پیروز در دفتر تهرانشناسی حمید ناصری، ساختمانی در کنار عمارت سهگوش بهارستان شکل گرفت. آن هم در یک بعدازظهر جمعه پاییزی که عدهای از معاونان او در استانداری فارس و شهرداران سالهای دور مناطق تهران، گردهم آمده بودند تا چایی بنوشند، عکسهای گذشته را ببیند و یادی از درگذشتگان تازه کنند. وقتی از او میپرسم دوست دارد درباره ماجرای گریزش از کشور حرف بزند، خندهای بیرمق روی لبهایش مینشیند و میگوید: «دوست دارید به قصههای ماقبل تاریخ گوش بدهید؟ آن روزها به هر حال جان به در بردیم.»
پسرش مهندس بابک میگوید: «امسال سفر دوم پدر به کشور است. پارسال برای نخستین بار آمدند. الان 9 ماه است در ایران هستند و قرار است به زودی برای ادامه معالجه به پاریس بازگردد.»
میپرسم: «تهران را چگونه دیدید بعد از گذشت این همه سال؟» منوچهر پیروز جواب میدهد: «تهران خیلی فرق کرده، خیلی شلوغتر شده و چهره مردم هم فقیرتر از گذشته است. شاید آن موقع چون شیک میگشتند، فکر میکنیم ثروتمندتر بودند. حالا نوع آرایش چهرهها و لباس پوشیدن مردم، فرق کرده.»
به پشتی مبل مرصع تکیه میدهد. نگاهش را به جایی در ناکجا به دوردست میدوزد و میگوید: «تهران بزرگتر و شلوغتر شده. این شهر هیچوقت خیلی نظم نداشته. تهران شهری است که هر جای مملکت مشکل پیش میآید، مردم هجوم میآورند به اینجا. بنابراین تهران مخلوطی است از همهچیز و همیشه هم این طور بوده است. شهرداری هم در تهران بد کار نکرده، با اینکه شهر خیلی بزرگتر شده و حجم وسیعیتری پیدا کرده، کاری که انجام میشود بد نیست.»
از او میپرسم: «شما در طول تصدی خود در شهرداری تهران، سه کار را نظم دادید، یکی گورستان عمومی تهران بود، دیگری نظمدهی به میادین میوه و ترهبار و سومی سازماندهی کشتارگاه، چرا نخستین کارها و تقریبا همه کارتان همین بود.» با صدایی بریده بریده و نفسهای کوتاه جواب میدهد: «آن زمان، این چیزها نظم درست و حسابی نداشت. از لحاظ بهداشتی و سلامتی باید شهر نظم و قاعدهای پیدا میکرد. کار آسانی هم نبود بتوانیم کارها را نظم بدهیم چون آن موقع شهرداری پول نداشت و خیلی فقیرتر از حالا بود. با بودجه اندک شهرداری و کمی هم کمک از دولت، این کارها را کردیم.»
میپرسم: «برای این پروژهها اگر شهرداری بخواهد الان از این کارها انجام دهد، هزاران میلیارد تومان پول نیاز است. شما از کجا آن همه پول آوردید برای ساختن گورستان عمومی تهران؟» میگوید: «آن موقع شهردار، عوارض مختلفی از مردم میگرفت و مقداری هم پولهایی بود که از طریق دولت بر اساس برخی قوانین به شهرداری پرداخت میشد، ولی شهرداری نسبت به حالا خیلی فقیر بود.» احساس میکنم خسته شده است، میگویم: «شما در نخستین جلسه انجمن شهر تهران که تشکیل شده بود، انتخابات را به جواد شهرستانی باختید و مجبور شدید به شرکت نفت برگردید. یادتان هست برای چه انتخابات شهرداری را باختید؟»
انگار نمیخواهد جواب بدهد، میگوید: «نمیدانم، من آن زمان در شهرداری نبودم. انجمن شهر تصمیم گرفت. هر چه باشد، انجمن شهر در یک شهر باشد، بهتر است از اینکه نباشد.»
میپرسم: «ولی با رفتن شما از شهرداری، ماجرای طرح تفصیلی تهران سمت و سوی دیگری، متفاوت با آنچه شما میخواستید، پیدا کرد. از این موضوع ناراحت نیستید؟» پیروز، درنگ میکند. باز هم در میان آن حجم دو میلیاردی از سلولهای ریز و خاکستری به دنبال خاطراتی از روزهایی میگردد که 45 سال پیش، آمده و رفتهاند، برای ابد رفتهاند. میگوید: «اصلا در زمان ما برنامهریزی کلان برای شهر و طرح تفصیلی انجام شد. همه ما در شهرداری و دولت فکر میکردیم شهر تهران احتیاج به یک طرح تفصیلی دارد و به همین دلیل هم با شرکت فرمانفرمایان، قرارداد بستیم برای تدوین طرح تفصیلی. من هم که رفتم، این ماجرا ادامه پیدا کرد.»
میپرسم: «شما مدتها استاندار هم بودید. آیا شهرداری سختتر بود یا استانداری؟» جواب میدهد: «در استانداری، همه واحدها کارشان را میدانند. همه تصمیم میگیرند و اجرا میکنند. استاندار، فقط نظارت میکند. در شهرداری، همه کارها از جزئیترین مساله تا مسایل کلانشهر، بر عهده شهردار است، کار شهرداری خیلی سختتر از استانداری است.»
«شما در پایتختهای مختلف دنیا، زندگی کردهاید و بسیاری را دیدهاید، فرق اداره شهر تهران با اداره آنجا چیست؟» میگوید: «مردم آن شهرها چون زودتر مدنیت و مدیریت شهری را شروع کردند، برای همکاری با شهرداریشان آمادهترند. یک عدهای از مردم هم در اینجا آمادهاند ولی عدهای از مردم هم همکاری نمیکنند. این کار شهرداری را سخت میکند.»
از او درباره وضعیت امروز شهرداری تهران میپرسم. از شهرداران اخیری که رئیسجمهور شدهاند یا در انتخابات ریاستجمهوری، حاضر بودند. دست لرزانش را جلوی صورتش حرکت میدهد: «شهرداری باید کار خدماتی کند. کار شهرداری کار سیاسی نیست. به نظر من این کار (سیاسی شدن شهرداری) درست نیست.» میگویم: «دوست داشتید شهردار تهران بمانید؟» میخندد: «نه، شهردار بودن، یکی از مشکلترین مشاغلی است که وجود دارد، برای اینکه با جزئیات زندگی مردم سر و کار دارد. ولی خوشم میآمد از کار شهرداری. اگر الان را میگویید، قدرت بدنی آن چنان ندارم که شهردار شوم. بعد هم تجربه کافی دارم که دنبال چنین شغلی نباشم.»
همه میخندیم. هم من، هم پیروز، هم مهندس بابک، پسر او و هم حمید ناصری که نشسته و این گپوگفت را دنبال میکند. میپرسم: «در تهران چه میکنید این روزها؟» میگوید: «خیلی نمیتوانم توی ترافیک بمانم. بیشتر قدم میزنم. هر چند ترافیک و وضعیت پیادهروها، واقعا اذیت کننده است. ترافیک آزاردهنده است. توی پاریس، حمل و نقل بیشتر از تهران است، ولی نظم دارد. آنجا راهنما برای مردم بسیار زیاد است، چراغهای راهنمایی زیاد است، نقشهها و تابلوها فراوان است. شهرداری پاریس در تلویزیون مرتب برنامه دارد و آخرین اطلاعات را به مردم شهر میدهد. ولی به طور کلی کار شهرداری کار دشواری است.»
از او، سوالی درباره مشکل امروز تهران میپرسم، مهمترین مشکل. میگوید: «بزرگترین مشکل تهران این است که شهری است بسیار مهاجر. این مشکل آن روزهای تهران تا همین امروز است. اکثر مهاجرانی که از شهرستانهای دوردست و روستاها میآیند چیزی از شهر تهران نمیدانند و خود به خود سردرگم میشوند. این سردرگمی، باعث آشفتگی در شهر میشود. از زمانی که شهردار بودم، تا الان که میبینم، همین مشکل وجود دارد. علت همه مشکلات دیگر هم، همین مهاجرت بیقاعده به تهران است. این مشکلات هنوز در تهران وجود دارد. البته این مشکل، تقریبا همه جای دنیا هست، منتها اینجا بیشتر است.» برای آخرین پرسش، از او میپرسم: «اگر به شما بگویند به شهرداری که 45 سال بعد از شما، شهردار تهران شده، چه نصیحتی میکنید، چه خواهید گفت؟» میخندد. جرعهای از چایش را فرو میدهد: «به شهردار میگویم استعفا بده و جانت را در ببر.»
آنقدر خسته است که چند دقیقه به یاد آوردن وقایع دهههای پیش، انگار کوهی را به شانههایش میگذارد. عصای لاک الکلزدهاش را به دست میفشارد و گاهگداری از اندوه روزگار سپری شده در غربت، از فروختن به اجبار نانواییاش در پاریس و بیماری همسر سری به افسوس تکان میدهد. او نیم قرن پیش شهردار تهران بوده، در فاصله سالهای 46 تا 47 خورشیدی، زمانی که از شرکت نفت حکم ماموریت برای وزارت داخله گرفت و در دولت امیرعباس هویدا، شهردار پایتخت آن روزگاران ایران شد. نام منوچهر پیروز با استانداری فارس در زمان جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی گره خورده و البته هنگامی که تومار روزگار پهلوی به قهر و غضب انقلابی مردم در هم پیچیده شد، منوچهر پیروز به خاطر فعالیت در استانداری فارس بازداشت شد. گریز او از بیمارستان 502 ارتش و خروج او در انتهای سال 57 از ایران، معمایی است که خودش میگوید دوست ندارد درباره آن صحبت کند ولی اکنون که او پس از 35 سال به میهن بازگشته، دیگر از آن هیمنه شهرداری و استانداری در چهرهاش چیزی باقی نمانده.
او اکنون پیرمرد سالخوردهای است که خاطرات زندگی در دستگاه دولت هویدا و پس از آن 35 سال زندگیاش در پاریس را مزه مزه میکند. ترجیح میدهد روزهایش را با قدم زدن در خیابانهای تهران طی کند. تهرانی که خود میگوید دیگر برایش غریبه شده. گفتوگو با منوچهر پیروز در دفتر تهرانشناسی حمید ناصری، ساختمانی در کنار عمارت سهگوش بهارستان شکل گرفت. آن هم در یک بعدازظهر جمعه پاییزی که عدهای از معاونان او در استانداری فارس و شهرداران سالهای دور مناطق تهران، گردهم آمده بودند تا چایی بنوشند، عکسهای گذشته را ببیند و یادی از درگذشتگان تازه کنند. وقتی از او میپرسم دوست دارد درباره ماجرای گریزش از کشور حرف بزند، خندهای بیرمق روی لبهایش مینشیند و میگوید: «دوست دارید به قصههای ماقبل تاریخ گوش بدهید؟ آن روزها به هر حال جان به در بردیم.»
پسرش مهندس بابک میگوید: «امسال سفر دوم پدر به کشور است. پارسال برای نخستین بار آمدند. الان 9 ماه است در ایران هستند و قرار است به زودی برای ادامه معالجه به پاریس بازگردد.»
میپرسم: «تهران را چگونه دیدید بعد از گذشت این همه سال؟» منوچهر پیروز جواب میدهد: «تهران خیلی فرق کرده، خیلی شلوغتر شده و چهره مردم هم فقیرتر از گذشته است. شاید آن موقع چون شیک میگشتند، فکر میکنیم ثروتمندتر بودند. حالا نوع آرایش چهرهها و لباس پوشیدن مردم، فرق کرده.»
بزرگترین مشکل تهران این است که شهری است بسیار مهاجر. این مشکل آن روزهای تهران تا همین امروز است. اکثر مهاجرانی که از شهرستانهای دوردست و روستاها میآیند چیزی از شهر تهران نمیدانند و خود به خود سردرگم میشوند. این سردرگمی، باعث آشفتگی در شهر میشود
«یعنی آن وقتها تهران منظمتر بوده؟»به پشتی مبل مرصع تکیه میدهد. نگاهش را به جایی در ناکجا به دوردست میدوزد و میگوید: «تهران بزرگتر و شلوغتر شده. این شهر هیچوقت خیلی نظم نداشته. تهران شهری است که هر جای مملکت مشکل پیش میآید، مردم هجوم میآورند به اینجا. بنابراین تهران مخلوطی است از همهچیز و همیشه هم این طور بوده است. شهرداری هم در تهران بد کار نکرده، با اینکه شهر خیلی بزرگتر شده و حجم وسیعیتری پیدا کرده، کاری که انجام میشود بد نیست.»
از او میپرسم: «شما در طول تصدی خود در شهرداری تهران، سه کار را نظم دادید، یکی گورستان عمومی تهران بود، دیگری نظمدهی به میادین میوه و ترهبار و سومی سازماندهی کشتارگاه، چرا نخستین کارها و تقریبا همه کارتان همین بود.» با صدایی بریده بریده و نفسهای کوتاه جواب میدهد: «آن زمان، این چیزها نظم درست و حسابی نداشت. از لحاظ بهداشتی و سلامتی باید شهر نظم و قاعدهای پیدا میکرد. کار آسانی هم نبود بتوانیم کارها را نظم بدهیم چون آن موقع شهرداری پول نداشت و خیلی فقیرتر از حالا بود. با بودجه اندک شهرداری و کمی هم کمک از دولت، این کارها را کردیم.»
میپرسم: «برای این پروژهها اگر شهرداری بخواهد الان از این کارها انجام دهد، هزاران میلیارد تومان پول نیاز است. شما از کجا آن همه پول آوردید برای ساختن گورستان عمومی تهران؟» میگوید: «آن موقع شهردار، عوارض مختلفی از مردم میگرفت و مقداری هم پولهایی بود که از طریق دولت بر اساس برخی قوانین به شهرداری پرداخت میشد، ولی شهرداری نسبت به حالا خیلی فقیر بود.» احساس میکنم خسته شده است، میگویم: «شما در نخستین جلسه انجمن شهر تهران که تشکیل شده بود، انتخابات را به جواد شهرستانی باختید و مجبور شدید به شرکت نفت برگردید. یادتان هست برای چه انتخابات شهرداری را باختید؟»
انگار نمیخواهد جواب بدهد، میگوید: «نمیدانم، من آن زمان در شهرداری نبودم. انجمن شهر تصمیم گرفت. هر چه باشد، انجمن شهر در یک شهر باشد، بهتر است از اینکه نباشد.»
میپرسم: «ولی با رفتن شما از شهرداری، ماجرای طرح تفصیلی تهران سمت و سوی دیگری، متفاوت با آنچه شما میخواستید، پیدا کرد. از این موضوع ناراحت نیستید؟» پیروز، درنگ میکند. باز هم در میان آن حجم دو میلیاردی از سلولهای ریز و خاکستری به دنبال خاطراتی از روزهایی میگردد که 45 سال پیش، آمده و رفتهاند، برای ابد رفتهاند. میگوید: «اصلا در زمان ما برنامهریزی کلان برای شهر و طرح تفصیلی انجام شد. همه ما در شهرداری و دولت فکر میکردیم شهر تهران احتیاج به یک طرح تفصیلی دارد و به همین دلیل هم با شرکت فرمانفرمایان، قرارداد بستیم برای تدوین طرح تفصیلی. من هم که رفتم، این ماجرا ادامه پیدا کرد.»
آن زمان، این چیزها نظم درست و حسابی نداشت. از لحاظ بهداشتی و سلامتی باید شهر نظم و قاعدهای پیدا میکرد. کار آسانی هم نبود بتوانیم کارها را نظم بدهیم چون آن موقع شهرداری پول نداشت و خیلی فقیرتر از حالا بود. با بودجه اندک شهرداری و کمی هم کمک از دولت، این کارها را کردیم
میگویم: «ولی میدانید که این طرح، پارسال، یعنی بعد از 45 سال به تصویب دولت رسید و تازه، آنقدر تغییر کرده که دیگر نمیشود گفت همان طرحی است که شهرداری و شورای شهر داده بودند. چرا تهران، هیچوقت با نظم و قاعده اداره نشده؟» جواب میدهد: «خب اداره تهران آسان نیست، کار مشکلی است. برای اینکه شهرداری با زندگی مردم سروکار دارد. شهرداری از تولد تا مرگ، با جامعه سروکار دارد، از قبرستان بگیرید تا زایشگاه بر عهده شهرداری است. در همه اینها شهرداری دست دارد. حجم کار شهرداری واقعا عجیب و غریب است.»میپرسم: «شما مدتها استاندار هم بودید. آیا شهرداری سختتر بود یا استانداری؟» جواب میدهد: «در استانداری، همه واحدها کارشان را میدانند. همه تصمیم میگیرند و اجرا میکنند. استاندار، فقط نظارت میکند. در شهرداری، همه کارها از جزئیترین مساله تا مسایل کلانشهر، بر عهده شهردار است، کار شهرداری خیلی سختتر از استانداری است.»
«شما در پایتختهای مختلف دنیا، زندگی کردهاید و بسیاری را دیدهاید، فرق اداره شهر تهران با اداره آنجا چیست؟» میگوید: «مردم آن شهرها چون زودتر مدنیت و مدیریت شهری را شروع کردند، برای همکاری با شهرداریشان آمادهترند. یک عدهای از مردم هم در اینجا آمادهاند ولی عدهای از مردم هم همکاری نمیکنند. این کار شهرداری را سخت میکند.»
از او درباره وضعیت امروز شهرداری تهران میپرسم. از شهرداران اخیری که رئیسجمهور شدهاند یا در انتخابات ریاستجمهوری، حاضر بودند. دست لرزانش را جلوی صورتش حرکت میدهد: «شهرداری باید کار خدماتی کند. کار شهرداری کار سیاسی نیست. به نظر من این کار (سیاسی شدن شهرداری) درست نیست.» میگویم: «دوست داشتید شهردار تهران بمانید؟» میخندد: «نه، شهردار بودن، یکی از مشکلترین مشاغلی است که وجود دارد، برای اینکه با جزئیات زندگی مردم سر و کار دارد. ولی خوشم میآمد از کار شهرداری. اگر الان را میگویید، قدرت بدنی آن چنان ندارم که شهردار شوم. بعد هم تجربه کافی دارم که دنبال چنین شغلی نباشم.»
همه میخندیم. هم من، هم پیروز، هم مهندس بابک، پسر او و هم حمید ناصری که نشسته و این گپوگفت را دنبال میکند. میپرسم: «در تهران چه میکنید این روزها؟» میگوید: «خیلی نمیتوانم توی ترافیک بمانم. بیشتر قدم میزنم. هر چند ترافیک و وضعیت پیادهروها، واقعا اذیت کننده است. ترافیک آزاردهنده است. توی پاریس، حمل و نقل بیشتر از تهران است، ولی نظم دارد. آنجا راهنما برای مردم بسیار زیاد است، چراغهای راهنمایی زیاد است، نقشهها و تابلوها فراوان است. شهرداری پاریس در تلویزیون مرتب برنامه دارد و آخرین اطلاعات را به مردم شهر میدهد. ولی به طور کلی کار شهرداری کار دشواری است.»
از او، سوالی درباره مشکل امروز تهران میپرسم، مهمترین مشکل. میگوید: «بزرگترین مشکل تهران این است که شهری است بسیار مهاجر. این مشکل آن روزهای تهران تا همین امروز است. اکثر مهاجرانی که از شهرستانهای دوردست و روستاها میآیند چیزی از شهر تهران نمیدانند و خود به خود سردرگم میشوند. این سردرگمی، باعث آشفتگی در شهر میشود. از زمانی که شهردار بودم، تا الان که میبینم، همین مشکل وجود دارد. علت همه مشکلات دیگر هم، همین مهاجرت بیقاعده به تهران است. این مشکلات هنوز در تهران وجود دارد. البته این مشکل، تقریبا همه جای دنیا هست، منتها اینجا بیشتر است.» برای آخرین پرسش، از او میپرسم: «اگر به شما بگویند به شهرداری که 45 سال بعد از شما، شهردار تهران شده، چه نصیحتی میکنید، چه خواهید گفت؟» میخندد. جرعهای از چایش را فرو میدهد: «به شهردار میگویم استعفا بده و جانت را در ببر.»