12-07-2014، 18:14
سلآم من اومدم با ی رمان دیگـة
یووهوو بریمـ سراغـ رمانـ
یه خلاصه ی مختصر:
دختر داستان ما فروخته میشه به یه خانواده ای ....به دلایلی که بعدا خودتون میفهمید [MrGreen] .....حالا وارد این خونه که میشه یه سری اتفاق ها ..یه سری حرف ها رو میشنوه ..اونم از کی ؟......بخونیم با هم متوجه میشیم .....
قسمتی از داستان فکرکنم باید خودمو دست تقدیر بذارم ..تقدیری که اول مامان و بعد بابا و بعد خونه ام و ازم گرفت وحالا دست به دست به این و اون میده ..من فقط باید از خودم محافظت کنم ..نمیدونم چرا مادربزرگ نمیاد ایران ..چرا اونجاست درحالی که من نوه اش اینجا باید دست به دست شم ..شاید اصلا منو فراموش کرده یا اصلا دوست نداره من زنده باشم ...
@@@
ا کشیدن پرده های سراسری توی سالن نور خوشید فضای بزرگ درون خونه رو غرق روشنایی کرد .....لبخندی به طبعیت خدا زدم و به سمت اشپزخونه محل همیشگیم رفتم .......وارد اشپزخونه شدم ....نگاه سرسری به اشپزخونه انداختم همه ی چی سرجاش بود ...مرتب و تمیز ....پوفی کردم و به سمت کتری برقی رفتم ....آب تصفویه رو توی کتری خالی کردم و برگشتم گذاشتمش روی دستگاهش و دکمه اش و بالا زدم تا اب به جوش بیاد .....چقدر دلم ضعف میره ..دیشب که اصلا نذاشتن شام بخورم از بس صدام زدن تارا بیا اینو ببر..تارا بیا لباسمو پیدا کن ..تارا بیا کمکم توی حموم ....دیگه خسته شدم خدا..تا چقدر باید کلفتی اینا رو که به حسابن جزئی از خانواده ام میشن باشم ....یعنی زندگی من باید تا پایان عمرم اینجوری باشه ....اهی کشیدم و به سمت کتری برقی رفتم که دیگه از جنب جوش ابش کم شده بود ..خالیش کردم توی فلاکس و گذاشتم دم بیاد ...با خودم هی غرغر میکردم
-خانوم ها هم اصلا افتخار نمیدن که بیان سر میز صبحونه بخورن ....سینی های چینی رو برداشتم و یکی یکی لیوان و شکر و یه ظرف بسکویت و گذاشتم توی سه تا سینی ...صدای داد و بیداد شیوا و شیده از طبقه ی بالا می اومد که صبحونه اشون و میخواستن .....با زحمت زیاد به سمت طبقه ی بالا رفتم ..با زحمت در اتاق و باز کردم و رفتم تو ..اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفته بود
به سمت عسلی کنار تخت رفتم ....شیده با عصبانیت داد زد
-چند دفعه باید یه حرف و تکرار کنم .....این 2 دقیقه که دیر کردی قابل بخشش نیست (و با لحن خیلی خونسردی ادامه داد)و مطمئن باش این کارت و به مادر گزارش میکنم ...اصلا دوست نداشتم بهش اصرار کنم یا ببخشید بگم چون خوب میدونستم اگر حرف دیگه ای بزنم بازم برای این مادر و دختر ها فرقی نمیکنه .....سینی رو روی عسلی گذاشتم و با صدای ارومی گفتم
-نوش جان
از اتاق زدم بیرون و به سمت اتاق شیوا رفتم ...شیوا هم دست کمی از شیده نداشت ...عصبانی عصبانی بود و اونم حرف های شیده رو زد که به مادر میگه .....ای خدا ...گاوم دوقلو که چه عرض کنم ده قولو زاییده ....میدونم گزارش به مادر مصادف با تمام روز بدبختی ....پیشونی که نداشته باشی همینه دیگه ....اهی کشیدم و از اتاق شیوا هم زدم برون .....تقه ای به در اتاق مادر ..هه نه نامادری بهتر بهش میاد ...یه نا مادری بدجنس و بداخلاق که چیزی جز خودش و دخترهای افاده ایش کسی و چیزی و نمیبینه ....با صدایی که اجازه ی ورود داد وارد اتاق شدم ...اتاق این مادر هم مثل دوتا دخترش تاریک تاریک بود ....به زحمت چشمام و توی تاریکی میچرخوندم تا بالاخره این مادر رو روی تخت دیدم .....به سمت عسلی رفتم و با صدای آرومی گفتم
-سلام مادر ..صبح بخیر
نامادری هم که خودشو خیلی زور داد تا بالاخره گفت
-صبح بخیر ....چشماش و برام تنگ کرد ادامه داد
-هر روز باید صدای دخترهامو بیرون بیاری ...تمام صداشون و شنیدم و با بدترین حالت از خواب پریدم ..تو چرا نمیخوای ادم شی .....بغض سر راه گلوم و گرفت
نامادری با بدجنسی تمام داشت ادامه ی حرفاش و میزد
-مثل اینکه یادت رفته که چه خوبی هایی در حقت کردم ..این چند سال مدرسه ..یه جای خواب ..یه غذای مجانی .دختره ی خیرِ سر
تند تند نفس عمیق میکشیدم که نکنه یهو جلوی این نامادری بدجنس اشک هام روی گونه هام بریزه ..هرچند که من دیگه عادت کرده بودم به حرفاش ولی بازم این حرفا درست نبود و قلبم و میشکست ...با صدای نامادری به خودم اومدم
- برای تنبیه ات تمام پرده ها ..راه پله ها ...فرش ها و پادری ها رو باید بشوری ....و بعلاوه شستن لباس ها و اتو کشیدنشون ....بادم خالی شد ...خدایا من که دیروز تمام این ها رو انجام داده بودم ..انصاف هام خوب چیزیه ...تا خواستم حرفی بزنم نامادری زودتر با عصبانیت گفت
-و یادت نره که باید به باغ هم برسی و سروسامونش بدی
با گفتن چشمی از اتاق زدم بیرون ...شیده و شیوا پشت در با پوزخندی ایستاده بودن و به حرفای ما گوش میدادن ........با دیدن چهره ی خالی شده ی من پوزخندشون به خنده تبدیل شد ..شیده همین جور که میخندید گفت
-حقته دختره ی سرتق ....تا تو باشی که دیگه یه حرفی که بهت میزنم خوب گوش بدی
با بیحالی از جلوشون گذشتم ..از پله ها پایین رفتم و به سمت آشپزخونه رفتم ..باید زمین و جارو کنم و بعد بساومش و بعدش برم سر بخت پرده ها و بعد لباس ها رو بندازم توی لباس شویی و بعد بذارم خشک شه و بعد اتو ...تنها چیزی که میمونه باغ که اونم عصر به حسابش میرسم ....
جارو برقی و برداشتم و شروع کردم به جارو کشیدن ...حرف های نامادری توی گوشم مثا ناقوس تکرار میشد
(مثل اینکه یادت رفته که چه خوبی هایی در حقت کردم ..این چند سال مدرسه ..یه جای خواب ..یه غذای مجانی .دختره ی خیرِ سر) نه نه ..اینها حقیقت نداشت ..این خونه مال منه ...این زندگی مطعلق به منه ..این شما ها هستین که مثل بختک به زندگی من افتادین و اجازه نمیدین که یه آب خوش از گلوی من پایین بره .....بعد ازمرگ مامان و ازدواج زوری بابا با این زن عفریته با دخترهاش از شوهر قبلیش به اجبار مادربزرگ و بعد از مدتی سکته کردن بابا به خاطر بی نهایت ولخرجی این زن و دختراش .....و حالا من تاراسخاوت دختر محمدعلی سخاوت باید این جوری زندگی کنم ...تا دیپلم که بیشتر نذاشت بخونم ...درحالی که الان دخترهاش دارن دانشگاه میرن ....اتاقی و بهم داده که حتی به یه حیوون هم نمیدن ...اتاق زیر شیروانی ....اتاقی که توی سرما مثل سیبری میشه و توی گرما هم که دیگه حرفش نزدنیه مثل صحرای کویره .....پوفی کردم و دست از تمیز کردن پرده کشیدم ....به سمت اشپزخونه رفتم و شروع کردم به درست کردن نهار ....مرغ بیرون اوردم تا برای نهار مرغ و کباب کنم .....پوزخندی زدم ...هه خانوم ها عادت به خوردن مرغ کبابی بدون خوردن برنج هستن .....مرغ و کذاشتم توی فر و درجه ی فر و تنظیم کردم .....نشستم روی میز وسط آشپزخونه و نفس و هم بیرون دادم .....به دستای ظریفم نگاه کردم ...به خاطر کار زیاد و اینکه همش زیر آب بوده یه خورده چروکیده به نظر میاد ....اهی کشیدم .....صدای پیانو از توی اتاق اواز می اومد ...طبق عادت همیشگیشون شیوا پیانو میزد و شیده اهنگ میخوند ...یه سرگرمی برای خودشون دست و پا کرده بودن ...منم اروم شروع کردم به خوندن .....
-باد به شیشه میزنه
برفراز اتاقی به کوچکی من
ستاره های چشمک زن چقدر زیبا هستن
اتاق رو پر از عشق کردن
ناراحت نباش
زخم های منو با ملایمت نوازش کن
منو در اغوش بگیر تا بخوابم
پاهام خیلی اسیب دیدن از بس راه رفتم
چشمام خیلی تار و مه الودن به خاطر اشک ها
قبلا عشق هیچ معنایی برای من نداشت
من به لبخند زدن ادامه میدم
مثل اون ستاره ها چشمان منو اراسته ای
عاشقت خواهم بود برای همیشه
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمام به روی میز شیشه ای افتاد ...صدای زنگ فر نشون از اماده شدن مرغ میداد ...میز و چیدم و به سمت طبقه ی بالا رفتم تا صداشون کنم
تقه ای به در زدم و در و کمی باز کردم ....صورت سرخ شده ی شیوا و شیده نشونه ی دعوای همیشگیشون و میداد ....با آرومی گفتم
-غذا اماده اس مادر
نامادری با غرور گفت
-خیلی خب
در اتاق و بستم و به سمت اتاق خودم رفتم ...هیچ وقت اجازه ی خوردن غذا رو با هم نداشتیم ..اصلا اونا منو ادم به حساب نمی اوردن ....وارد اتاق شدم....خودمو روی تخت پرت کردم ...و به این زندگی که دارم فکر کردم ..نفهمیدم کی خوابم برد ...صدای کنجشک ها که مثل اینکه با هم دعوا داشتن بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ..وای خدا ساعت 3 شده ....به سرعت از اتاق زدم بیرون ..خونه غرق در سکوت بود ....پس خواب ظهر و فراموش نکردن ...به سمت اشپزخونه رفتم ...میز همین جور شلوغ و پلوغ باقی مونده بود نشستم یه تیکه از مرغ و خوردم ...کمی که سیر شدم دست بر داشتم و آشپزخونه رو مرتب کردم ...باید برم توی باغ و یه سر و سامونی به باغ بدم.....از در اشپزخونه به سمت باغ رفتم و شروع به جارو زدن کردم .....پاییز شده بود و برگ های نارنجی و زرد با هر وزش باد روی زمین ریخته شده بود .....مشغول جارو زدن بودم که صدای زنگ در حیاط منو به خودش اورد ...جارو و گذاشتم کنار دیوار و یه دستی به موهام زدم که ازدانه تا گودی کمرم اومده بود دستی هم به دامنمو بلوزم کشیدم و به سمت در حیاط رفتم ...در و باز کردم ....مردی مسن پشت در بود ..با دیدن من چشماش از تعجب گرد شد ..میدونستم کسی تا به حال منو توی این خونه ندیده بود و حالا با دیدنم این رفتار طبیعی به نظر میاد
-بفرمایید ؟
مرد که از بهت خارج شده بود لبخندی زد و یه کارتی گرفت سمتم و گفت
-این کارت دعوت برای خانوم سخاوت هستن ...خوشحال میشیم تشریف بیارین
لبخندی زدم که باعث شد لبخند مرد بزرگتر بشه
-بله ..ممنون
مرد یکم خم شد و بعد رفت سمت ماشین شاسی بلندش ..نشست و برگشت سمت من و یه لبخند و یه تک بوق زد و رفت .....در و بستم و با خوشحالی به کارت نگاه کردم ..یعنی منم میتونم برم ؟....یهو تمام باد هام خالی شد ....قبل از مرگ بابا چند باری جشن های خانوادگی و دوستانه رفته بودیم حتی یکی از جشن های بالماسکه که با بابا رفته بودیم که خاطره ی بی نظیری توی ذهنم ثبت شده بود ......ولی افسوس که بعد از مرگ بابا دیگه هیچ قت چشمم به جمال یه جشن روشن نشده بود .....وارد خونه شدم ...نامادری با شیوا و شیده روی مبل ها نشسته بودن البته به چهره ی پف کرده از خواب
-کی بود ؟
این نامادری بود که با غضب این حرفو میزد
-یه اقایی
-چیکار داشت ؟
رفتم به سمتش و کارت رو به طرفش گرفتم ..نامادری ابرویی بالا انداخت و کارت و گرفت ...با ذوقی منتظر بودم که شاید حتی اسمی رو از من ببرن ...نامادری با صدای بلند شروع به خوندن کرد
از خانواده ی سخاوت عزیز دعوت به عمل می اید که به مراسم برگشت پسرم از فرانسه با دختر خانوم های عزیز تشریف بیاورید .....و در پایان نیازی به اوردن هیچ نوع هدیه ای نمیباشد
اه این که اسمی از من نبرده ..هر چند اسمی از اون شیده و شیوا رو هم نبرده ولی خب ......دختر ها با خوشحالی بالا و پایین میپریدن ......شیوا:وای مامان ..باورم نمیشه یعنی از خارج برگشته ؟
شیده :وای وای من که کلی ذوق دارم که این شازده رو ببینم
نامادری :دخترها بهتره برین برای امشب اماده شین وقت تنگه
شیوا و شیده هم با عجله به سمت اتاقاشون رفتن ....با ذوق داشتم به لب قرمز شده ی نامادری نگاه میکردم که شاید یه کلمه به نفع من بگه ....نامادری وقتی ذوق منو دید چشماش و ریز کرد و با غرور گفت
-وتو تارا ..بهتره بری توی اتاقت و کمی استراحت کنی چون فردا باز کار داری.....با ناراحتی به سمت پله های اتاقم رفتم ......رفتم کنار پنجره ی اتاق و روی لبه اش نشستم و با خودم فکر گفتم
-حتما از این جشن های مسخره است که ادم حوصله اش از رفتن بهش سر میره ...ولی این پسره ؟...یعنی چه جوری میتونه باشه ؟....نگاهی به باغ انداختم ...صدای داد شیده منو به خودم اورد
-تارا...تارا کدوم گوری هستی؟...سریع بیا توی اتاقم
پوفی کردم و از اتاق خارج شدم ..به سمت اتاق شیده رفتم ..در اتاق و باز کردم ..اووووه اینجا چه خبره ..انگار یه زلزله 8 ریشتری اینجا زده بودن......شیده پشت یه لباس بیرون اومد و با همون اخم های توهم گفت
-چند بار باید صدات کنم ....بیا برو این لباسم و واسم اتو کن ..مرتب و تمیز..شیر فهم شد ؟.....نمیخوام حتی یه خط کوچیک هم روش باشه ....حالا برو
لباس و گرفتم و از اتاق بیرون رفتم همون موقع شیوا هم از اتاق بیرون اومد و یه لباس به سمتم گرفت و با غر گفت
-این لباس ها رو خوب و درست اتو کن ...فهمیدی؟
اینا چرا هی میخوان به من همه چی حالی کنن ...ای بابا ....لباس و گرفتم و به سمت اتاق نامادری رفتم ...تقه ای زدم و در و باز کردم
-مادر چیزی ندارین اتو کنم ؟
نامادری پوزخندی زد و گفت
-چرا بیا این لباس روی تخت و بردار
لباس از روی تخت برداشتم و به سمت در رفتم ..در و آروم بستم ...به سمت اتاق مخصوص اتو زدن رفتم ....لباس ها رو یکی یکی با اتو بخار اتو زدم و اویزون کردم ..کارم که تموم شد نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 6 شده ...تا یک ساعت دیگه میرن
وارد اتاق شیده شدم ..لباس و به جا لباسیش اویزون کردم ....شیده که تازه از توی حموم بیرون اومده بود و داشت موهاشو موس میزد رو کرد به من گفت
-این پلاستیک لباسی و بردار بنداز توی سطل اشغالی ....نیازی به لباس هاش ندارم ....به سمت کیسه رفتم .....کیسه ی صورتی رنگ و برداشتم و از اتاق بیرون اومدم ...وارد اتاق شیوا شدم ...اونم لباس های دیگه ای رو بهم داد و گفت بندازم بیرون ....لباس نامادری هم بهش دادم ...دسته اخری که داشتم از اتاق بیرون می اومدم نامادری با حالت غروری گفت
-اگه میخوای بیایی فقط یک ساعت وقت داری اماده شی ...در ضمن این جشن بالماسکه اس ...یه پوزخندی زد و ادامه داد
-باید برای خودت یه ماسک هم بخری ..البته اگه وقت داری
با خوشحالی روی پام بند نبودم .....تشکری کردم و کیسه ها رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ..وارد اتاقم شدم ...کلید برق و زدم و همه ی لباس ها رو روی زمین ریختم ...دهنم از این لباس های جور واجور باز شد ...چه لباس های خوشکلی ....یه ماکسی مشکی برداشتم که مال شیده بود ...پایینش خیلی بد پاره شده بود ...به سرعت تصمیم گرفتم که یه خورده تغییرش بدم ...پایینش و کوتاه کردم و یقه ی بالاییش و با قیچی و نخ و سوزن درست کردم ......نگاهی به لباس کردم ..خیلی زیبا شده بودم ..جنس براقش چشم هر ببنده ای رو به خوردش محصور میکرد ......نگاهی به ساعت کردم وای خدا فقط ده دقیقه وقت داشتم ....لباس و به تنم کردم ....از زیباییش توی تنم دهنم باز موند ....موهای خرمایی رنگم ودم اسبی بستم ...و از لوازم ارایشی که این دو خواهر بیرون انداخته بودن و من برای خودم برداشته بودم یه رژ کالباسی برداشتم و به لبام زدم ..خیلی زیبا شده بودم ....وای خدا الان ماسک و چیکار کنم ...یهو ذهنم جرقه زد ..7 سالگی که با بابا رفته بودم جشن و ماسکش و نگه داشته بودم و برداشتم..تمیزش کردم و به روی صورتم گذاشتم ...فیکس صورتم بود ..درواقع با اینکه من بزرگ شده بودم ولی این ماسک هم اون موقع برای من بزرگ بود و تازه فیکس صورتم شده بود ....با خوشحالی از پله ها پایین رفتم ....نامادری که زودتر از همه توی سالن ایستاده بود به من نگاهی کرد ..میتونستم تعجب و توی همه ی اجزای صورتش ببینم .....با خوشحالی پله ی اخری و برداشتم وتا خواستم دهن باز کنم که چیزی بگم شیده و شیوا هم زمان با هم وارد سالن شدن و اون ها هم با تعجب به من نگاه کردم ...اول نگاهشون رنگ تعجب و به خودش گرفته بود و بعدرنگش عوض شد و جاش و به خشم داد .....شیده با عصبانیت رو کرد به فخری(نامادری)و گفت
-مامان ...نگو که این تارا میخواد با ما بیاد ....اصلا اگه این تارا بیاد من نمیام
شیوا هم با داد گفت :اره ...منم اصلا پام و توی مهمونی نمیذارم ....تارا حق نداره بیاد ..حق نداره
من-ولی اخه مادر خودتون گفتین اماده شدی میتونی بیایی
فخری با یه پوزخند به سمتم اومد روبه روم ایستاد و به لباس هام زل زد ......با همون پوزخند رو کرد به شیده و گفت
-شیده فکر نمیکنی این لباس خیلی توی تن تارا قشنگ ایستاده ؟
شیده همین طور که روش و بر میگردوند گفت
یهو با خشم برگشت سمتم ....و با فریاد گفت
-دختره ی عجوزه ...ای پس فترت ...چطور جرات کردی که دست به لباس های من بزنی ...به سمتم خیز برداشت و گوشه ی دامنم و گرفت و پاره کرد .....همین باعث شد که شیوا هم به سمتم بیاد و لباس های توی تن منو تیکه و پاره کنن .....من هم که فقط با بغض و بهت به این وحشی گری های اینها نگاه میکردم ...فقط تونستم ماسک توی دستم و از دست چنگ های اینا رهایی بدم ......با صدای فخری که گفت
-دختره ا دیگه کافیه ..بیایین بریم .مهمانی دیر شد ..دخترها ایششششی گفتن و از کنارم با غرور رد شدن
از خونه زدن بیرون ..صدای ماشین اومد و نشون داد که با ماشین از به مهمونی رفتن ...اشک صورتم و خیس میکرد ..نشستم روی پله ها و به حال زار خودم گریه کردم ...به خودم که اومدم دیدم نیم ساعته که دارم یه ریز اشک میریزم ....بلند شدم و رفتم به سمت باغ ..ارامش باغ همیشه منو اروم میکرد ...نشستم زیر یه درخت و شروع کردم با خدا حرف زدن
-ای خدا ..واقعا چرا باید زندگی من اینجوری باشه ...مامانو که ازم گرفتی..بابا رو دیگه چرا ازم گرفتی ...چرا منو با این نامادری و ناخواهری ها تنها گذاشتی ..اخه چرا ....یهو از درون یه چیزی بهم گفت تو هم برو ..چرا نشستی و گریه میکنی .....تو هم میتونی به این مهمونی بری اگه خودت بخوای ....بلند شدم ...بینیم و بالا کشیدم و به سمت خونه رفتم ..وارد اتاق فخری شدم ....کارت روی میز توالتش جا گذاشته بود ..ادرس و خوندم ..خدای من این که دو تا خیابون با ما فاصله بیشتر نداره ......به سرعت به سمت اتاقم رفتم ....از توی لباس های شیده و شیوا ....لباس نقره ای بلندی که پایینش از رون تنگ بود و پایینش گشاد میشد ..خیلی زیبا بود ..فقط ایرادش بالاش بود که استین هاش اصلا خوب به نظر نمی اومد ...استین هاشو با دقت چیدم و به جاش یه توری که توی لباس های شیوا بود برداشتم .....لباس و به تنم کردم ..خیلی زیبا شده بود ..انقدر زیبا که برای لحظه ای تمام غم هام و از بین بردم و به جاش شیرینی یه لحظه خوشی به دلم نشست ....حریر و برداشتم وروی قسمت دکلته ی بالا تنه ام انداختم ......موهام و که ژولیده شده بود و باز کردم و شونه زدم ....بلندیش تا گودی کمرم می رسید و زیبایی من بیشتر میشد ..نگاهی به چشم های سبزم انداختم ..رنگش الان کمی به ابی میزد... رژ قبلی و از روی لبم پاک کردم حس ارایش و اصلا نداشتم همین جوری خوبه ....فقط ابی به صورتم زدم که صورتم از اون کسلی بیرون بیاد ...ماسک و چند تا پر رو با چسب به روی بالاش چسبوندم که باعث شد زیبایی ماسک بیشتر بشه ....مانتوم و پوشیدم شالی هم روی سرم انداختم ....کارت و توی دستم گرفتم و ساعت ظریفم هم که به زور با پول خودم خریده بودم توی دستم انداختم که تا یادم باشه که تا ساعت 11 بیشتر وقت ندارم ..چون هر ان امکان داره اینا برگردن خونه ....از خونه زدم بیرون ..توی پیاده رو راه میرفتم و به ادرس توی دستم نگاه میکردم .....توی افکارم غرق بودم که با صدای ترمز ماشینی به خودم اومدم...من کی این همه راه رو اومده بودم که خودم خبر نداشتم ....برگشتم سمت ماشینه که بیخیال گازش و گرفت و رفت ....نگاهی به کوچه انداختم و بعد نگاهی به ادرس ..همین کوچه اس و پلاک 14 ...از جلوی خونه ها رد میشدم و پلاک ها رو میخوندم تا به پلاک 14 رسیدم ....در حیاط خونه باز بود .و راحت میشد وارد شی ....خونه ای بسیار بزرگ و زیبا ...با درخت های سر به فلک کشیده...خونه از بیرون روشن و خاموش میشد و این نشون دهنده ی رقص نور داخل خونه بود .....از راه سنگ فرش شده عبور کردم و از چند پله هم گذشتم ..مردی که کت و شلوار شیک کنار در ایستاده بود ..با دیدن من نزدیکم اومد و گفت
-خیلی خوش ادین ..لباساتون و اینکه ماسک لطفا فراموش نشه
لبخندی زدم و گفتم
-خیلی ممنون ...ولی نمیشه که پیش خودم باشه ؟
-نه خانوم ...برای من مسئولیت داره
اخه چه مسئولیتی مرد حسابی....
-خیلی خب ..ممنون اقا ولی اگه میشه مانتوی منو سر دست بذارین چون عجله دارم برای رفتن
مرد تعظیمی کرد و من مانتوم و بیرون اوردم ....ماسک و روی صورتم تنظیم کردم و از پشت با گرهی بستم ..گویا من اخرین نفر بودم که وارد جشن میشه ...مرد با نگاهی پر از تحسین به من نگاه کرد ..لبخندی زدم و وارد شدم ....خونه به خاطر رقص نور رنگی شده بود ..و همه جا تارک و خیلی ها مشغول رقص بودن ...به ارومی وارد شدم ....یه لحظه پشیمون شدم که چرا اصلا اومدم ...دلیلی نداشت که بیام ولی ...ایستادم ....اره بهتره که برگردم تا اینکه یهو یکی منو ببینه ....توی فکر بودم که یهو یکی با سرعت زیاد بهم برخورد کرد نتونستم تعادلم و حفظ کنم و به پشتم خم شدم و چشمام و از ترس بستم و هر لحظه منتظر بودم که پخش زمین شم و ابرو برام باقی نمونه .....ولی این انتظار به پایان نرسید ....حس اینکه روی زمین و هوا معلق موندم و دستی کمرم و محکم گرفته باعث شد چشمام و باز کنم .....با دیدن چهره ی پسری که توی میلیمتریم قرار گرفته بود چشمام از تعجب گرد شد ....نگاهم به چشمای پسره که بی نهایت زیبا بود نشست ..رنگ طوسی چشماش نگاه هر بیننده ای رو به خودش جذب میکرد ...ماسک سفیدی که به چهره زده بود باعث شد نتونم درست صورتش و ببینم ...از حالت ماسک فهمیدم که بینی اش کشیده اس و لبای قلوه ای داره ....دوباره نگاهم و با تعجب به چشماش دادم که هنوز با بهت به من خیره شده بود ...تکونی به خودم دادم ...پسره تازه به خودش اومد ...کم کم و به ارومی منو روی زمین گذاشت و دستاش و از دور کمرم برداشت ولی نگاهش هنوز روی اجزای صورتم میچرخید .....
یهو تصمیمم به یادم افتاد ..من باید برم .....برگشتم ....تا اولین قدم و برداشتم دستم از پشت کشیده شد ...با تعجب برگشتم....چرا دستم و گرفته ؟.....پسره با لبخندی به من نگاه میکرد ...منو کشوند سمت خودش ...با تعجب به کاراش نگاه میکردم ....دستاشودور کمرم حلقه کرد و درواقع منو به طور کامل در اغوش کشید ...نفس هاش به شونه ی لختم میخورد و مورمورم میشد ....لبشو به کنار گوشم ارود و با التماسی که توی صدای قشنگش بود گفت
- فقط چند لحظه ...خواهش میکنم
چرا داره از من خواهش میکنه ؟....نگاهم و به اطراف چرخوندم ..دیدم خیلی از دختره با نفرت به من زل زدن ...نه من نباید وارد این مجلس و برخورد با این پسر میشدم .....نمیدونم یه حس ترس توی تمام وجودم پر شده ....سریع از پسره فاصله گرفتم ..چشمای پسره از تعجب گرد شده بود ....تنها تونستم بگم
-من باید برم
وبعد سریع از اون سالن خفه کننده بیرون اومدم .....اقاهه تا منو دید رفت و مانتو و شالم و برام اورد ...منتظرنموندم ....سریع شالم و روی سرم و مانتو رو برداشتم و توی مسیر باغ پوشیدم .....برای یه لحظه برگشتم و دیدم پسره داره با سرعت به سمتم میاد ...با ترس و لرز پا به فرار گذاشتم ..نمیدونم فقط حس میکردم اگر بمونم دیگه نمیتونم به خونه ی خودم برگردم ....انقدر دویدم تا از نفس افتادم .....خونمون و دیدم ...جون گرفتم ...با اینکه هرزگاهی به پشت برمیگشتم و نگاه میکردم ببینم پسره میاد یا نه و هربار مطمئن میشدم که بیخیال شده ولی برای اخرین بار نگاهی به کوچه ی خلوت انداختم ....کلید و توی در چرخوندم و با شونه ای افتاده وارد شدم .....
***یک ماهی از اون جشن کذایی میگذره و من هنوز تمام فکر و ذهنم به اون شب میره ...به اغوش اون پسره و به نفس های گرمش به صدای گیراش و به لبخند قشنگش ......نمیدونم چم شده ....هر چی میخوام به اون جشن فکرنکنم ولی نمیشه ...از موقع ای که از اون جشن اومدیم هر چی میخوام ذهنم و بپیچونم ولی نمیشه که نمیشه ..ای بابا ...چه غلطی کردم رفتم اصلا رفتم توی اون مهمونی .....از اون شب به بعد هم یادگاری بابا رو گم کردم ...گردنبند خوشکلمو که بابا برام خریده بود ..اینم شانسه که من دارم ..مثلا چی میشد که من میرفتم یه گوشه و از دور به تماشای مجلس مینشستم بدون هیچ اتفاقی ......اه ..یادم نبود که من اصلا شانس ندارم ..جارو رو کنار درخت ها گذاشتم و با لذت به گل های محمدی که توی باغ کاشته بودم اب دادم .....کنارشون نشستم و یکی از گل های محمدی که به رنگ قرمز بود و اوردم بالا و بوسه ای به گل برگش زدم ......بوی خوب گل به مشامم رسید و باعث شد از لذت زیاد چشمام و ببندم ...با صدای زنگ در حیاط به خودم اومدم ..فخری گفته بود که امروز قراره مهمان بیاد خونه و من نباید از توی اشپزخونه جم بخورم ...در واقع اصلا نباید جلوی چشمم مهمان ها بیام ..برای تعارف و پذیرایی هم مثل اینکه شیده و شیوا کار ها رو انجام میدن ....چه عجب ...به سرعت به سمت اشپزخونه راه افتادم .....پشت پنجره ایستادم و به ماشین مدل بالای نارنجی رنگی که داشت وارد باغ میشد نگاه کردم ...واو چه ماشین مدل بالایی ..چقدر هم خوشکله ... ..حتی من نمیدونم اسمش چیه ....نه مثل اینکه یه ماشین نیست ..یه ماشین شاسی بلند سفید دیگه هم وارد شد ...نمیتونستم دقیقا بفهمم چند نفرن ..از ماشین اولی یه پسر بیرون اومد و از ماشین دومی دو تا دختر و یه مرد و یه زن ...حالا خوب که نمیدیدم وگرنه چی میشد ....هه ...بیخیال ...بعد از سلام و احوال پرسی و عشوه های خرکی شیده و شیوا که از این فاصله هم مشخص بود مهمان ها وارد شدن .....چشمام روی تک تک افراد گذشت ..خانومی که مسن بود و به زیبایی ماه شب چهارده می درخشید و دو تا دختر که هر دو ارایش بی نهایت غلیظی داشتن و ادم نمیتونست ببینه که ایا خوشکلن یا این خوشکلی به خاطر وجود این ارایش غلیظه ....چشمام روی پسره ثابت موند ...واووووووچه پسر زیبایی ...تا به حال پسری به این زیبایی ندیده بودم ....به زور چشمام و به مرد مسن دادم که با قدم های اهسته راه می رفت ..این مرد چقدر اشناست ...اِ..این که همون مرده اس که برای جشن ما رو دعوت کرده بود !!!.....باورم نمیشه ...وای خدا ...یهو یادم اومد که شربت ها رو باید بریزم توی لیوان ....سریع به تعداد شربت ریختم و منتظر شدم که شیده یا شیوا بیان و شربت ها رو ببرن...مهندسی ساختمون طوری بود که اصلا از توی اشپزخونه نمیتونستی سالن و ببینی ...اینم مشکلی شده بود برای فضولی کردن من .....با صدای پاهایی که به سمت اشپزخونه می اومد کنجکاو شدم ...شوا و شیده در حالی که عجله داشتن به سمت آشپزخونه اومدن و با عصبانیت به هم میپریدن ...
-شیده :جرئت داری دور ور اون بپلک ....ژوبین مال منه
شیوا پوزخندی زد و گفت
-مگه نمی بینی که نامزد داره و تازه نامزدش هم که چه عشوه های خرکی واسش میاد
شیده :اینا همش چرته ..تا زمانی که ازواج نکرده و بچه دار نشه من این رابطه ی نامزدی و قبول ندارم
با تعجب به بحث این دوتا نگاه میکردم ...یعنی واقعا این پسره چی داره که دارن خودشون و براش میکشن ..یکیه مثل بقیه دیگه .....اه ..شیده دست کرد سینی شربتی و برداشت و شیوا ظرف پر از شیرینی تر و برداشت و پشت سر هم از آشپزخونه خارج شدن ..یه لحظه شروع کردن انالیز چهره ی این دو خواهر ...شیده پوستی سبزه با چشمای قهوه ای و دماغ کوفته ای و لبای کویک...در کل قیافه اش بد نبود ..ولی طوری هم نبود که نظرهر بیننده ای و به خودش جلب کنه ....شیوا هم درست شبیه شیده بود ولی دماغ شیوا کمی قلمی تر و زیباییش بیشتر بود به نظر من .....از روی صندلی بلند شدم و مشغول اماده کردن غذا شدم ..به دستور فخری مجبور به تهیه ی چندین نوع غذا بودم ...مرغ بریونی ..کباب ....جوجه کباب ....سالاد ....ژله ..انواع دوغ و نوشابه و دلستر ...نمیدونم چی شده که این همه ولخرجی انجام داده ...مشغول اماده کردن سالاد بودم ..مرغ و کباب و جوجه رو اماده کرده بودم و گذاشته بودم توی فر .....سرم با سالاد گرم بود که شیده و شیوا باز دوباره وارد شدن و این بار یکی پیش دستی و یکی ظرف های میوه رو برداشتن ..انقد این کارشون خنده دار بود که نگو ...بعد از رفتنشون تا تونستم خندیدم ....سالاد و سبزی و اماده کرده بودم و منتظر بودم تا فخری بیاد و دستور بده که بیام میز و بچینم ...حالا خوبیش این بود که سالن پذیرایی از سالن غذاخوری توسط یه در از هم جدا شده بود و من به راحتی میتونستم کارامو انجام بدم ...شیده وارد اشپزخونه شد و با همون غرور همیشگیش رو کرد به من و گفت
-یه لیوان آب خنک بده ببرم
از روی صندلی بلند شدم و یه لیوان آب از توی اب سرد کن یخچال برای شیده خالی کردم ..برای اینکه بیشتر خنک شه دو تا قالب یخ هم توی لیوان گذاشتم تا خنک تر شه ...لیوان و توی سینی و به دست شیده دادم
-شیده اگه میشه به مادر بگو که من میخوام میز غذا رو اماده کنم ....شیده با خوشحالی سری تکون داد و به سمت سالن رفت ..بعد از 5 دقیقه فخری اومد و گفت
-میتونی میز و بچینی
و بعد رفت و در سالن و هم بست ...وارد سالن غذاخوری شدم و با سلیقه همه ی بشقاب ها ..ظرف سالاد ..لیوان ها و سبزی ها و بعد در پایان دیس های برنج و دیس مرغ بریون و کباب و جوجه رو چیدم .....تقه ای به در سالن زدم و بعد از چند دقیقه فخری در و باز کرد و گفت
-تا زمانی که اینها نهار میخورن صدایی ازت در نمیاد ..حالا برو تو اشپزخونه
وارد اشپزخونه شدم .از صبح تا حالا که ساعت 1 بودهیچ چیزی نخورده بودم...با احتیاط ظرف غذا رو برداشتم و برای خودم کباب گذاشتم ....با اشتها میخوردم ..صدایی از سالن غذاخوری نشون دهنده ی این بود که داشتن غذا میخوردن ..برای یه لحظه حس کنجکاویم گل کرد ببینم کی کجا نشسته ....نزدیک در اشپزخونه شدم ...سرم و کمی خم کردم ....مرد مسن توی سر نشسته بود و فخری دو تا دختراش پشت به من و اون 4 نفر که تشکیل شده بود از پسره و دو تا دختر و یه خانم مسن روبه روی من نشسته بودن ...چشمام روی پسره ثابت موند..خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش ...دلم میخواست این پسره که شیده و شیوا براش اینجوری میکنن و درست تر از این که هست ببینم ....اه ..از این فاصله هم که چیزی مشخص نیست ....صدای مرد مسن منو به خودش اورد
-فخری خانم این غذا بی نهایت خوشمزه اس ....اگه میشه به اشپزتون بگین بیاد من میخوام یه تشکر ویژه بهشون بگم ...تمام بدنم ذوق فرا گرفت ..هم اینکه دست پخت من خوشمزه اس و اینکه این مرده میخواست ازم تشکر کنه ..چی بالاتر از این ...و یه چیز دیگه که میخواستم برم جلوشون ..ولی با حرف فخری تمام ذوقم کور شد
-این خدمتکارمونه ..و الان از خونه بیرون رفته .برای انجام کاری ...اومد چشم میگم خدمت شما برسه
اوهو چه احترامی هم براش میذاره ...تا به حال اینجوری ندیده بودمش ...دو باره همون مرد مسن به حرف اومد
-راستی فخری خانم ..یه سوال بدجور ذهنم و به خودش مشغول کرده
فخری:بفرمایین خواهش میکنم ؟
-شما به جز این دو دختر ..دختر دیگه ای هم دارین ؟
به وضوح هول شدگی فخری و میدیدم..فخری:نه ..نه ..چه طور مگه ؟
مرد مسن در حالی که یه جرعه نوشابه خورد رو به فخری گفت
-چون اون روز که اومده بودم کارت و به شما بدم یه دختر خانومی در و باز کرد ...و من فکرکردم که ایشون ..همون دختر ..فخری پرید توی حرف مرده
-نه اونی که دیدین خدمتکارمون بوده
مرد مسن :اخه ..یه خانومی که اون دست مرد مسن نشسته بود با ناز گفت
-بیژن جان ..بهتره ادامه ی غذامون و بخوریم
مرد مسن که تازه فهمیدم اسمش بیژنِ...سری تکون داد و با نگاهی که مشکوک میزد به فخری نگاه کرد ....از در اشپزخونه فاصله گرفتم ..دیگه اشتهایی به ادامه ی خوردن نداشتم ....نشسته بودم روی صندلی ..فخری وارد شد و گفت
-اینا عادت دارن که بعد از نهار قهوه بخورن ...بعد از قهوه هم دیگه نبینمت توی اشپزخونه
چشمی گفتم و از در بیرون رفت ..سریع قهوه رو با شیر درست کردم .....فخری بهترین قهوه رو برای امروز خریده بود ...فنجون های خوشکل و توی سینی گذاشتم و قهوه رو توی قوری چینی سفید رنگ که گل های قرمز روش داشت ریختم وشکر و شکلات هم توی سینی گذاشتم ...شیده وارد اشپزخونه شد و سینی و برداشت و با فیس از اشپزخونه خارج شد...به سمت سالن رفتم ...تمام ظرف ها رو جمع کردم ..غذاهای اضافی و گذاشتم توی یه ظرف ها و توی یخچال گذاشتم....ظرف های کثیف هم گذاشتم توی ماشین ظرف شویی و دکمه اش و زدم تا بشورتشون ....از در پشتی اشپزخونه خارج شدم ..به سمت باغ رفتم ..حالا کجا برم ؟....نمیشه هم که برم توی اتاقم ...چون برای رفتن به اتاقم باید از توی سالن رد بشم و برم طبقه بالا ....یهو ذهنم به کار افتاد ..اره پشت ساختمون که میشه رفت.....بابه یاد اوردن اینکه پشت ساختمان برای خودم یه محیط سبزی و درست و کرده بودم تمام خستگیم از یادم رفت ...به سمت پشت باغ رفتم و روی تاب وسط گل ها دراز کشیدم ..
-وای این هوا جون میده واسه یه خواب خوش
سرم و گذاشتم روی کوسن روی تاب کش موهامو باز کردم و چشمامو بستم ....اخ که چقدرخسته ام ...با حس چیزی رو صورتم تکونی به خودم دادم ولی چشمامو باز نکردم که ببینم چه خبره ....اون شی لطیف کشیده میشد به صورتم و باعث قلقلک ام میشد ....دستی کشیدم روی صورتم و تکونی خوردم ....حس نوازش شدن اصلا ازم دور نمیشد ...تاب شروع به تکون خوردن کرد ..وا چرا تاب تکون میخوره ..مثل اینکه یکی تاب و از پشت هل میده ....هر لحظه حس میکردم که میخواد بیافتم ....چشمامو باز کردم و سعی کردم بشینم روی تاب ....نشسستم ....تاب ایستاد....برگشتم به پشتم و با دیدن چیزی که روبه روم بود نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم ...یه پسره بی نهایت زیبا با چشمای طوسی و لب خندون به من زل زده بود و با ارامش لبخند میزد ..هول کردم ...این کی بود ؟.....
از روی تاب بلند شدم ...باد به موهام میخورد و باعث میشد که به روی صورتم بیاد و جلوی چشمامو بگیره و من نتونم درست پسره رو ببینم ..پسره که دستاشو توی جیب شلوار خوش فرمش کرده بود بیرون اورد ..به سمتم اومد ...رو به روم ایستاد و زل زد به چشمام ..حالا دیگه میتونستم از نزدیک چهره ی زیباشو ببینم ...چشمای طوسی خوش حالت ..بینی کشیده و قلمی که مشخص بود عمل کرده و زیبا ترش کرده ..لبای قلوه ای وخوش فرم ..صورتش استخونی بود و رنگ پوستش هم سفید بود که باعث میشد زیبایی صورتش بیشتر بشه ....وقتی دیدم همین جورزل زدم بهش سرم و انداختم پایین . خواستم چیزی بگم که اون زودتر به حرف اومد و گفت
-پس شما همون سیندرلایی؟
با تعجب سرم و بالا گرفتم و گفتم
-هان ؟
پسره لبخندی زد و گفت
-هان نه بله
دوباره سرم و انداختم پایین و گفتم
-ببخشید اقا
دستای پسره جلو اومد و زیر چونه ام و گرفت و سرم و بالا اورد ..زل زد به چشمام و با حالتی گفت
-پس خودتی ....هیچ فکر نمیکردم که اینجا توی این خونه بعد از یک ماه دوباره بتونم ببینمت خانوم خدمتکار
چشمام به خاطر کلمه ی خدمتکار گرد شد ...پس این همون پسری بود که منو در اغوش کشید ..همونی که یک ماه تمام چشماش زندگی رو ازم گرفته ..ولی من نباید مثل شیده ..شیوا ..یا خیلی های دیگه اینجوری ضعیف باشم و دوستش داشته باشم..با اینکه با اولین برخورد احساس ادم ها رو تحریک میکنه ولی من نمیخوام جزئی از این ادم ها باشم ..باید بجنگم با این احساس
دستشو که روی چونه ام بود و انداختم پایین ...چهره ی پسره که الان میدونم اسمش ژوبین ِ سرشار از بهت شد ....با عصبانیت بهش نگاه کردم ..راهم و گرفتم و به سمت خونه رفتم ....سویمن قدمم و که برداشتم دستم از پشت کشیده شد ....انقدر دستمو محکم گرفت و کشید که دستم نزدیک بود از جا در بره ...سریع برگشتم و با حرکت ناگهانی ژوبین به اغوشش فرو رفتم ..دستای هیکلی ژوبین دور کمرم حلقه شد ..اخمی کردم و به چهره ی لبخند زده ی ژوبین خیره شدم ..
-دستتون و از دور کمرم بردارید
ژوبین خیلی خونسرد
-و اگر نکنم ؟
تنها چیزی که به ذهنم رسید و گفتم
-جیغ میزنم
ژوبین لبخند دختر کشی زد و گفت
-چه بهتر ...بعد اونوقت من به اون فخری میگم که تو که یه خدمتکاری یک وارد جشنی شدی که اصلا نباید می اومدی و دو منو به زور در اغوش کشیدی
پوزخندی زدم و با عصبانیت گفتم
-به شما که ادم متشخصی هستین این کار بعیده که به قول خودتون یه خدمتکارو در اغوش کشیدید
لبخند تحسین امیزی بهم زد و گفت
-افرین ..افرین ..میبینم که علاوه بر زیبایی صورت زبونت هم که درازه .....خوشم اومد خانم خدمتکار
شروع کردم به تقلا کردن .ولی نه تنها دستاش شل نمیشد بلکه محکم تر منو گرفت ..اینجوری فایده نداره باید از در عذر خواهی برم ..چهره ام و ملتمس کردم و گفتم
-اقا ..خواهش میکنم منو ول کنید ....
ژوبین لبخندی زد و با غرور گفت
-چیه ؟..شروع به التماس کردی ...تو مثل بقیه هم از اغوش من خوشت اومده داری فیلم بازی میکنی که مثلا من تو رو ول کنم ...
اینقدر از دستش عصبانی شدم که همون موقع که داشت حرف میزد تکونی به خودم دادم و چنان کشیده ای زدم به صورتش که صورتش متمایل شد به سمت چپ..ژوبین دستشو گذاشت روی صورت سفیدش و با خشم به من زل زد ..منم که عصبانی تر از اون بودم سرش فریاد زدم
سپآْ س ادارمه دارید....
یووهوو بریمـ سراغـ رمانـ
یه خلاصه ی مختصر:
دختر داستان ما فروخته میشه به یه خانواده ای ....به دلایلی که بعدا خودتون میفهمید [MrGreen] .....حالا وارد این خونه که میشه یه سری اتفاق ها ..یه سری حرف ها رو میشنوه ..اونم از کی ؟......بخونیم با هم متوجه میشیم .....
قسمتی از داستان فکرکنم باید خودمو دست تقدیر بذارم ..تقدیری که اول مامان و بعد بابا و بعد خونه ام و ازم گرفت وحالا دست به دست به این و اون میده ..من فقط باید از خودم محافظت کنم ..نمیدونم چرا مادربزرگ نمیاد ایران ..چرا اونجاست درحالی که من نوه اش اینجا باید دست به دست شم ..شاید اصلا منو فراموش کرده یا اصلا دوست نداره من زنده باشم ...
@@@
ا کشیدن پرده های سراسری توی سالن نور خوشید فضای بزرگ درون خونه رو غرق روشنایی کرد .....لبخندی به طبعیت خدا زدم و به سمت اشپزخونه محل همیشگیم رفتم .......وارد اشپزخونه شدم ....نگاه سرسری به اشپزخونه انداختم همه ی چی سرجاش بود ...مرتب و تمیز ....پوفی کردم و به سمت کتری برقی رفتم ....آب تصفویه رو توی کتری خالی کردم و برگشتم گذاشتمش روی دستگاهش و دکمه اش و بالا زدم تا اب به جوش بیاد .....چقدر دلم ضعف میره ..دیشب که اصلا نذاشتن شام بخورم از بس صدام زدن تارا بیا اینو ببر..تارا بیا لباسمو پیدا کن ..تارا بیا کمکم توی حموم ....دیگه خسته شدم خدا..تا چقدر باید کلفتی اینا رو که به حسابن جزئی از خانواده ام میشن باشم ....یعنی زندگی من باید تا پایان عمرم اینجوری باشه ....اهی کشیدم و به سمت کتری برقی رفتم که دیگه از جنب جوش ابش کم شده بود ..خالیش کردم توی فلاکس و گذاشتم دم بیاد ...با خودم هی غرغر میکردم
-خانوم ها هم اصلا افتخار نمیدن که بیان سر میز صبحونه بخورن ....سینی های چینی رو برداشتم و یکی یکی لیوان و شکر و یه ظرف بسکویت و گذاشتم توی سه تا سینی ...صدای داد و بیداد شیوا و شیده از طبقه ی بالا می اومد که صبحونه اشون و میخواستن .....با زحمت زیاد به سمت طبقه ی بالا رفتم ..با زحمت در اتاق و باز کردم و رفتم تو ..اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفته بود
به سمت عسلی کنار تخت رفتم ....شیده با عصبانیت داد زد
-چند دفعه باید یه حرف و تکرار کنم .....این 2 دقیقه که دیر کردی قابل بخشش نیست (و با لحن خیلی خونسردی ادامه داد)و مطمئن باش این کارت و به مادر گزارش میکنم ...اصلا دوست نداشتم بهش اصرار کنم یا ببخشید بگم چون خوب میدونستم اگر حرف دیگه ای بزنم بازم برای این مادر و دختر ها فرقی نمیکنه .....سینی رو روی عسلی گذاشتم و با صدای ارومی گفتم
-نوش جان
از اتاق زدم بیرون و به سمت اتاق شیوا رفتم ...شیوا هم دست کمی از شیده نداشت ...عصبانی عصبانی بود و اونم حرف های شیده رو زد که به مادر میگه .....ای خدا ...گاوم دوقلو که چه عرض کنم ده قولو زاییده ....میدونم گزارش به مادر مصادف با تمام روز بدبختی ....پیشونی که نداشته باشی همینه دیگه ....اهی کشیدم و از اتاق شیوا هم زدم برون .....تقه ای به در اتاق مادر ..هه نه نامادری بهتر بهش میاد ...یه نا مادری بدجنس و بداخلاق که چیزی جز خودش و دخترهای افاده ایش کسی و چیزی و نمیبینه ....با صدایی که اجازه ی ورود داد وارد اتاق شدم ...اتاق این مادر هم مثل دوتا دخترش تاریک تاریک بود ....به زحمت چشمام و توی تاریکی میچرخوندم تا بالاخره این مادر رو روی تخت دیدم .....به سمت عسلی رفتم و با صدای آرومی گفتم
-سلام مادر ..صبح بخیر
نامادری هم که خودشو خیلی زور داد تا بالاخره گفت
-صبح بخیر ....چشماش و برام تنگ کرد ادامه داد
-هر روز باید صدای دخترهامو بیرون بیاری ...تمام صداشون و شنیدم و با بدترین حالت از خواب پریدم ..تو چرا نمیخوای ادم شی .....بغض سر راه گلوم و گرفت
نامادری با بدجنسی تمام داشت ادامه ی حرفاش و میزد
-مثل اینکه یادت رفته که چه خوبی هایی در حقت کردم ..این چند سال مدرسه ..یه جای خواب ..یه غذای مجانی .دختره ی خیرِ سر
تند تند نفس عمیق میکشیدم که نکنه یهو جلوی این نامادری بدجنس اشک هام روی گونه هام بریزه ..هرچند که من دیگه عادت کرده بودم به حرفاش ولی بازم این حرفا درست نبود و قلبم و میشکست ...با صدای نامادری به خودم اومدم
- برای تنبیه ات تمام پرده ها ..راه پله ها ...فرش ها و پادری ها رو باید بشوری ....و بعلاوه شستن لباس ها و اتو کشیدنشون ....بادم خالی شد ...خدایا من که دیروز تمام این ها رو انجام داده بودم ..انصاف هام خوب چیزیه ...تا خواستم حرفی بزنم نامادری زودتر با عصبانیت گفت
-و یادت نره که باید به باغ هم برسی و سروسامونش بدی
با گفتن چشمی از اتاق زدم بیرون ...شیده و شیوا پشت در با پوزخندی ایستاده بودن و به حرفای ما گوش میدادن ........با دیدن چهره ی خالی شده ی من پوزخندشون به خنده تبدیل شد ..شیده همین جور که میخندید گفت
-حقته دختره ی سرتق ....تا تو باشی که دیگه یه حرفی که بهت میزنم خوب گوش بدی
با بیحالی از جلوشون گذشتم ..از پله ها پایین رفتم و به سمت آشپزخونه رفتم ..باید زمین و جارو کنم و بعد بساومش و بعدش برم سر بخت پرده ها و بعد لباس ها رو بندازم توی لباس شویی و بعد بذارم خشک شه و بعد اتو ...تنها چیزی که میمونه باغ که اونم عصر به حسابش میرسم ....
جارو برقی و برداشتم و شروع کردم به جارو کشیدن ...حرف های نامادری توی گوشم مثا ناقوس تکرار میشد
(مثل اینکه یادت رفته که چه خوبی هایی در حقت کردم ..این چند سال مدرسه ..یه جای خواب ..یه غذای مجانی .دختره ی خیرِ سر) نه نه ..اینها حقیقت نداشت ..این خونه مال منه ...این زندگی مطعلق به منه ..این شما ها هستین که مثل بختک به زندگی من افتادین و اجازه نمیدین که یه آب خوش از گلوی من پایین بره .....بعد ازمرگ مامان و ازدواج زوری بابا با این زن عفریته با دخترهاش از شوهر قبلیش به اجبار مادربزرگ و بعد از مدتی سکته کردن بابا به خاطر بی نهایت ولخرجی این زن و دختراش .....و حالا من تاراسخاوت دختر محمدعلی سخاوت باید این جوری زندگی کنم ...تا دیپلم که بیشتر نذاشت بخونم ...درحالی که الان دخترهاش دارن دانشگاه میرن ....اتاقی و بهم داده که حتی به یه حیوون هم نمیدن ...اتاق زیر شیروانی ....اتاقی که توی سرما مثل سیبری میشه و توی گرما هم که دیگه حرفش نزدنیه مثل صحرای کویره .....پوفی کردم و دست از تمیز کردن پرده کشیدم ....به سمت اشپزخونه رفتم و شروع کردم به درست کردن نهار ....مرغ بیرون اوردم تا برای نهار مرغ و کباب کنم .....پوزخندی زدم ...هه خانوم ها عادت به خوردن مرغ کبابی بدون خوردن برنج هستن .....مرغ و کذاشتم توی فر و درجه ی فر و تنظیم کردم .....نشستم روی میز وسط آشپزخونه و نفس و هم بیرون دادم .....به دستای ظریفم نگاه کردم ...به خاطر کار زیاد و اینکه همش زیر آب بوده یه خورده چروکیده به نظر میاد ....اهی کشیدم .....صدای پیانو از توی اتاق اواز می اومد ...طبق عادت همیشگیشون شیوا پیانو میزد و شیده اهنگ میخوند ...یه سرگرمی برای خودشون دست و پا کرده بودن ...منم اروم شروع کردم به خوندن .....
-باد به شیشه میزنه
برفراز اتاقی به کوچکی من
ستاره های چشمک زن چقدر زیبا هستن
اتاق رو پر از عشق کردن
ناراحت نباش
زخم های منو با ملایمت نوازش کن
منو در اغوش بگیر تا بخوابم
پاهام خیلی اسیب دیدن از بس راه رفتم
چشمام خیلی تار و مه الودن به خاطر اشک ها
قبلا عشق هیچ معنایی برای من نداشت
من به لبخند زدن ادامه میدم
مثل اون ستاره ها چشمان منو اراسته ای
عاشقت خواهم بود برای همیشه
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمام به روی میز شیشه ای افتاد ...صدای زنگ فر نشون از اماده شدن مرغ میداد ...میز و چیدم و به سمت طبقه ی بالا رفتم تا صداشون کنم
تقه ای به در زدم و در و کمی باز کردم ....صورت سرخ شده ی شیوا و شیده نشونه ی دعوای همیشگیشون و میداد ....با آرومی گفتم
-غذا اماده اس مادر
نامادری با غرور گفت
-خیلی خب
در اتاق و بستم و به سمت اتاق خودم رفتم ...هیچ وقت اجازه ی خوردن غذا رو با هم نداشتیم ..اصلا اونا منو ادم به حساب نمی اوردن ....وارد اتاق شدم....خودمو روی تخت پرت کردم ...و به این زندگی که دارم فکر کردم ..نفهمیدم کی خوابم برد ...صدای کنجشک ها که مثل اینکه با هم دعوا داشتن بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ..وای خدا ساعت 3 شده ....به سرعت از اتاق زدم بیرون ..خونه غرق در سکوت بود ....پس خواب ظهر و فراموش نکردن ...به سمت اشپزخونه رفتم ...میز همین جور شلوغ و پلوغ باقی مونده بود نشستم یه تیکه از مرغ و خوردم ...کمی که سیر شدم دست بر داشتم و آشپزخونه رو مرتب کردم ...باید برم توی باغ و یه سر و سامونی به باغ بدم.....از در اشپزخونه به سمت باغ رفتم و شروع به جارو زدن کردم .....پاییز شده بود و برگ های نارنجی و زرد با هر وزش باد روی زمین ریخته شده بود .....مشغول جارو زدن بودم که صدای زنگ در حیاط منو به خودش اورد ...جارو و گذاشتم کنار دیوار و یه دستی به موهام زدم که ازدانه تا گودی کمرم اومده بود دستی هم به دامنمو بلوزم کشیدم و به سمت در حیاط رفتم ...در و باز کردم ....مردی مسن پشت در بود ..با دیدن من چشماش از تعجب گرد شد ..میدونستم کسی تا به حال منو توی این خونه ندیده بود و حالا با دیدنم این رفتار طبیعی به نظر میاد
-بفرمایید ؟
مرد که از بهت خارج شده بود لبخندی زد و یه کارتی گرفت سمتم و گفت
-این کارت دعوت برای خانوم سخاوت هستن ...خوشحال میشیم تشریف بیارین
لبخندی زدم که باعث شد لبخند مرد بزرگتر بشه
-بله ..ممنون
مرد یکم خم شد و بعد رفت سمت ماشین شاسی بلندش ..نشست و برگشت سمت من و یه لبخند و یه تک بوق زد و رفت .....در و بستم و با خوشحالی به کارت نگاه کردم ..یعنی منم میتونم برم ؟....یهو تمام باد هام خالی شد ....قبل از مرگ بابا چند باری جشن های خانوادگی و دوستانه رفته بودیم حتی یکی از جشن های بالماسکه که با بابا رفته بودیم که خاطره ی بی نظیری توی ذهنم ثبت شده بود ......ولی افسوس که بعد از مرگ بابا دیگه هیچ قت چشمم به جمال یه جشن روشن نشده بود .....وارد خونه شدم ...نامادری با شیوا و شیده روی مبل ها نشسته بودن البته به چهره ی پف کرده از خواب
-کی بود ؟
این نامادری بود که با غضب این حرفو میزد
-یه اقایی
-چیکار داشت ؟
رفتم به سمتش و کارت رو به طرفش گرفتم ..نامادری ابرویی بالا انداخت و کارت و گرفت ...با ذوقی منتظر بودم که شاید حتی اسمی رو از من ببرن ...نامادری با صدای بلند شروع به خوندن کرد
از خانواده ی سخاوت عزیز دعوت به عمل می اید که به مراسم برگشت پسرم از فرانسه با دختر خانوم های عزیز تشریف بیاورید .....و در پایان نیازی به اوردن هیچ نوع هدیه ای نمیباشد
اه این که اسمی از من نبرده ..هر چند اسمی از اون شیده و شیوا رو هم نبرده ولی خب ......دختر ها با خوشحالی بالا و پایین میپریدن ......شیوا:وای مامان ..باورم نمیشه یعنی از خارج برگشته ؟
شیده :وای وای من که کلی ذوق دارم که این شازده رو ببینم
نامادری :دخترها بهتره برین برای امشب اماده شین وقت تنگه
شیوا و شیده هم با عجله به سمت اتاقاشون رفتن ....با ذوق داشتم به لب قرمز شده ی نامادری نگاه میکردم که شاید یه کلمه به نفع من بگه ....نامادری وقتی ذوق منو دید چشماش و ریز کرد و با غرور گفت
-وتو تارا ..بهتره بری توی اتاقت و کمی استراحت کنی چون فردا باز کار داری.....با ناراحتی به سمت پله های اتاقم رفتم ......رفتم کنار پنجره ی اتاق و روی لبه اش نشستم و با خودم فکر گفتم
-حتما از این جشن های مسخره است که ادم حوصله اش از رفتن بهش سر میره ...ولی این پسره ؟...یعنی چه جوری میتونه باشه ؟....نگاهی به باغ انداختم ...صدای داد شیده منو به خودم اورد
-تارا...تارا کدوم گوری هستی؟...سریع بیا توی اتاقم
پوفی کردم و از اتاق خارج شدم ..به سمت اتاق شیده رفتم ..در اتاق و باز کردم ..اووووه اینجا چه خبره ..انگار یه زلزله 8 ریشتری اینجا زده بودن......شیده پشت یه لباس بیرون اومد و با همون اخم های توهم گفت
-چند بار باید صدات کنم ....بیا برو این لباسم و واسم اتو کن ..مرتب و تمیز..شیر فهم شد ؟.....نمیخوام حتی یه خط کوچیک هم روش باشه ....حالا برو
لباس و گرفتم و از اتاق بیرون رفتم همون موقع شیوا هم از اتاق بیرون اومد و یه لباس به سمتم گرفت و با غر گفت
-این لباس ها رو خوب و درست اتو کن ...فهمیدی؟
اینا چرا هی میخوان به من همه چی حالی کنن ...ای بابا ....لباس و گرفتم و به سمت اتاق نامادری رفتم ...تقه ای زدم و در و باز کردم
-مادر چیزی ندارین اتو کنم ؟
نامادری پوزخندی زد و گفت
-چرا بیا این لباس روی تخت و بردار
لباس از روی تخت برداشتم و به سمت در رفتم ..در و آروم بستم ...به سمت اتاق مخصوص اتو زدن رفتم ....لباس ها رو یکی یکی با اتو بخار اتو زدم و اویزون کردم ..کارم که تموم شد نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 6 شده ...تا یک ساعت دیگه میرن
وارد اتاق شیده شدم ..لباس و به جا لباسیش اویزون کردم ....شیده که تازه از توی حموم بیرون اومده بود و داشت موهاشو موس میزد رو کرد به من گفت
-این پلاستیک لباسی و بردار بنداز توی سطل اشغالی ....نیازی به لباس هاش ندارم ....به سمت کیسه رفتم .....کیسه ی صورتی رنگ و برداشتم و از اتاق بیرون اومدم ...وارد اتاق شیوا شدم ...اونم لباس های دیگه ای رو بهم داد و گفت بندازم بیرون ....لباس نامادری هم بهش دادم ...دسته اخری که داشتم از اتاق بیرون می اومدم نامادری با حالت غروری گفت
-اگه میخوای بیایی فقط یک ساعت وقت داری اماده شی ...در ضمن این جشن بالماسکه اس ...یه پوزخندی زد و ادامه داد
-باید برای خودت یه ماسک هم بخری ..البته اگه وقت داری
با خوشحالی روی پام بند نبودم .....تشکری کردم و کیسه ها رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ..وارد اتاقم شدم ...کلید برق و زدم و همه ی لباس ها رو روی زمین ریختم ...دهنم از این لباس های جور واجور باز شد ...چه لباس های خوشکلی ....یه ماکسی مشکی برداشتم که مال شیده بود ...پایینش خیلی بد پاره شده بود ...به سرعت تصمیم گرفتم که یه خورده تغییرش بدم ...پایینش و کوتاه کردم و یقه ی بالاییش و با قیچی و نخ و سوزن درست کردم ......نگاهی به لباس کردم ..خیلی زیبا شده بودم ..جنس براقش چشم هر ببنده ای رو به خوردش محصور میکرد ......نگاهی به ساعت کردم وای خدا فقط ده دقیقه وقت داشتم ....لباس و به تنم کردم ....از زیباییش توی تنم دهنم باز موند ....موهای خرمایی رنگم ودم اسبی بستم ...و از لوازم ارایشی که این دو خواهر بیرون انداخته بودن و من برای خودم برداشته بودم یه رژ کالباسی برداشتم و به لبام زدم ..خیلی زیبا شده بودم ....وای خدا الان ماسک و چیکار کنم ...یهو ذهنم جرقه زد ..7 سالگی که با بابا رفته بودم جشن و ماسکش و نگه داشته بودم و برداشتم..تمیزش کردم و به روی صورتم گذاشتم ...فیکس صورتم بود ..درواقع با اینکه من بزرگ شده بودم ولی این ماسک هم اون موقع برای من بزرگ بود و تازه فیکس صورتم شده بود ....با خوشحالی از پله ها پایین رفتم ....نامادری که زودتر از همه توی سالن ایستاده بود به من نگاهی کرد ..میتونستم تعجب و توی همه ی اجزای صورتش ببینم .....با خوشحالی پله ی اخری و برداشتم وتا خواستم دهن باز کنم که چیزی بگم شیده و شیوا هم زمان با هم وارد سالن شدن و اون ها هم با تعجب به من نگاه کردم ...اول نگاهشون رنگ تعجب و به خودش گرفته بود و بعدرنگش عوض شد و جاش و به خشم داد .....شیده با عصبانیت رو کرد به فخری(نامادری)و گفت
-مامان ...نگو که این تارا میخواد با ما بیاد ....اصلا اگه این تارا بیاد من نمیام
شیوا هم با داد گفت :اره ...منم اصلا پام و توی مهمونی نمیذارم ....تارا حق نداره بیاد ..حق نداره
من-ولی اخه مادر خودتون گفتین اماده شدی میتونی بیایی
فخری با یه پوزخند به سمتم اومد روبه روم ایستاد و به لباس هام زل زد ......با همون پوزخند رو کرد به شیده و گفت
-شیده فکر نمیکنی این لباس خیلی توی تن تارا قشنگ ایستاده ؟
شیده همین طور که روش و بر میگردوند گفت
یهو با خشم برگشت سمتم ....و با فریاد گفت
-دختره ی عجوزه ...ای پس فترت ...چطور جرات کردی که دست به لباس های من بزنی ...به سمتم خیز برداشت و گوشه ی دامنم و گرفت و پاره کرد .....همین باعث شد که شیوا هم به سمتم بیاد و لباس های توی تن منو تیکه و پاره کنن .....من هم که فقط با بغض و بهت به این وحشی گری های اینها نگاه میکردم ...فقط تونستم ماسک توی دستم و از دست چنگ های اینا رهایی بدم ......با صدای فخری که گفت
-دختره ا دیگه کافیه ..بیایین بریم .مهمانی دیر شد ..دخترها ایششششی گفتن و از کنارم با غرور رد شدن
از خونه زدن بیرون ..صدای ماشین اومد و نشون داد که با ماشین از به مهمونی رفتن ...اشک صورتم و خیس میکرد ..نشستم روی پله ها و به حال زار خودم گریه کردم ...به خودم که اومدم دیدم نیم ساعته که دارم یه ریز اشک میریزم ....بلند شدم و رفتم به سمت باغ ..ارامش باغ همیشه منو اروم میکرد ...نشستم زیر یه درخت و شروع کردم با خدا حرف زدن
-ای خدا ..واقعا چرا باید زندگی من اینجوری باشه ...مامانو که ازم گرفتی..بابا رو دیگه چرا ازم گرفتی ...چرا منو با این نامادری و ناخواهری ها تنها گذاشتی ..اخه چرا ....یهو از درون یه چیزی بهم گفت تو هم برو ..چرا نشستی و گریه میکنی .....تو هم میتونی به این مهمونی بری اگه خودت بخوای ....بلند شدم ...بینیم و بالا کشیدم و به سمت خونه رفتم ..وارد اتاق فخری شدم ....کارت روی میز توالتش جا گذاشته بود ..ادرس و خوندم ..خدای من این که دو تا خیابون با ما فاصله بیشتر نداره ......به سرعت به سمت اتاقم رفتم ....از توی لباس های شیده و شیوا ....لباس نقره ای بلندی که پایینش از رون تنگ بود و پایینش گشاد میشد ..خیلی زیبا بود ..فقط ایرادش بالاش بود که استین هاش اصلا خوب به نظر نمی اومد ...استین هاشو با دقت چیدم و به جاش یه توری که توی لباس های شیوا بود برداشتم .....لباس و به تنم کردم ..خیلی زیبا شده بود ..انقدر زیبا که برای لحظه ای تمام غم هام و از بین بردم و به جاش شیرینی یه لحظه خوشی به دلم نشست ....حریر و برداشتم وروی قسمت دکلته ی بالا تنه ام انداختم ......موهام و که ژولیده شده بود و باز کردم و شونه زدم ....بلندیش تا گودی کمرم می رسید و زیبایی من بیشتر میشد ..نگاهی به چشم های سبزم انداختم ..رنگش الان کمی به ابی میزد... رژ قبلی و از روی لبم پاک کردم حس ارایش و اصلا نداشتم همین جوری خوبه ....فقط ابی به صورتم زدم که صورتم از اون کسلی بیرون بیاد ...ماسک و چند تا پر رو با چسب به روی بالاش چسبوندم که باعث شد زیبایی ماسک بیشتر بشه ....مانتوم و پوشیدم شالی هم روی سرم انداختم ....کارت و توی دستم گرفتم و ساعت ظریفم هم که به زور با پول خودم خریده بودم توی دستم انداختم که تا یادم باشه که تا ساعت 11 بیشتر وقت ندارم ..چون هر ان امکان داره اینا برگردن خونه ....از خونه زدم بیرون ..توی پیاده رو راه میرفتم و به ادرس توی دستم نگاه میکردم .....توی افکارم غرق بودم که با صدای ترمز ماشینی به خودم اومدم...من کی این همه راه رو اومده بودم که خودم خبر نداشتم ....برگشتم سمت ماشینه که بیخیال گازش و گرفت و رفت ....نگاهی به کوچه انداختم و بعد نگاهی به ادرس ..همین کوچه اس و پلاک 14 ...از جلوی خونه ها رد میشدم و پلاک ها رو میخوندم تا به پلاک 14 رسیدم ....در حیاط خونه باز بود .و راحت میشد وارد شی ....خونه ای بسیار بزرگ و زیبا ...با درخت های سر به فلک کشیده...خونه از بیرون روشن و خاموش میشد و این نشون دهنده ی رقص نور داخل خونه بود .....از راه سنگ فرش شده عبور کردم و از چند پله هم گذشتم ..مردی که کت و شلوار شیک کنار در ایستاده بود ..با دیدن من نزدیکم اومد و گفت
-خیلی خوش ادین ..لباساتون و اینکه ماسک لطفا فراموش نشه
لبخندی زدم و گفتم
-خیلی ممنون ...ولی نمیشه که پیش خودم باشه ؟
-نه خانوم ...برای من مسئولیت داره
اخه چه مسئولیتی مرد حسابی....
-خیلی خب ..ممنون اقا ولی اگه میشه مانتوی منو سر دست بذارین چون عجله دارم برای رفتن
مرد تعظیمی کرد و من مانتوم و بیرون اوردم ....ماسک و روی صورتم تنظیم کردم و از پشت با گرهی بستم ..گویا من اخرین نفر بودم که وارد جشن میشه ...مرد با نگاهی پر از تحسین به من نگاه کرد ..لبخندی زدم و وارد شدم ....خونه به خاطر رقص نور رنگی شده بود ..و همه جا تارک و خیلی ها مشغول رقص بودن ...به ارومی وارد شدم ....یه لحظه پشیمون شدم که چرا اصلا اومدم ...دلیلی نداشت که بیام ولی ...ایستادم ....اره بهتره که برگردم تا اینکه یهو یکی منو ببینه ....توی فکر بودم که یهو یکی با سرعت زیاد بهم برخورد کرد نتونستم تعادلم و حفظ کنم و به پشتم خم شدم و چشمام و از ترس بستم و هر لحظه منتظر بودم که پخش زمین شم و ابرو برام باقی نمونه .....ولی این انتظار به پایان نرسید ....حس اینکه روی زمین و هوا معلق موندم و دستی کمرم و محکم گرفته باعث شد چشمام و باز کنم .....با دیدن چهره ی پسری که توی میلیمتریم قرار گرفته بود چشمام از تعجب گرد شد ....نگاهم به چشمای پسره که بی نهایت زیبا بود نشست ..رنگ طوسی چشماش نگاه هر بیننده ای رو به خودش جذب میکرد ...ماسک سفیدی که به چهره زده بود باعث شد نتونم درست صورتش و ببینم ...از حالت ماسک فهمیدم که بینی اش کشیده اس و لبای قلوه ای داره ....دوباره نگاهم و با تعجب به چشماش دادم که هنوز با بهت به من خیره شده بود ...تکونی به خودم دادم ...پسره تازه به خودش اومد ...کم کم و به ارومی منو روی زمین گذاشت و دستاش و از دور کمرم برداشت ولی نگاهش هنوز روی اجزای صورتم میچرخید .....
یهو تصمیمم به یادم افتاد ..من باید برم .....برگشتم ....تا اولین قدم و برداشتم دستم از پشت کشیده شد ...با تعجب برگشتم....چرا دستم و گرفته ؟.....پسره با لبخندی به من نگاه میکرد ...منو کشوند سمت خودش ...با تعجب به کاراش نگاه میکردم ....دستاشودور کمرم حلقه کرد و درواقع منو به طور کامل در اغوش کشید ...نفس هاش به شونه ی لختم میخورد و مورمورم میشد ....لبشو به کنار گوشم ارود و با التماسی که توی صدای قشنگش بود گفت
- فقط چند لحظه ...خواهش میکنم
چرا داره از من خواهش میکنه ؟....نگاهم و به اطراف چرخوندم ..دیدم خیلی از دختره با نفرت به من زل زدن ...نه من نباید وارد این مجلس و برخورد با این پسر میشدم .....نمیدونم یه حس ترس توی تمام وجودم پر شده ....سریع از پسره فاصله گرفتم ..چشمای پسره از تعجب گرد شده بود ....تنها تونستم بگم
-من باید برم
وبعد سریع از اون سالن خفه کننده بیرون اومدم .....اقاهه تا منو دید رفت و مانتو و شالم و برام اورد ...منتظرنموندم ....سریع شالم و روی سرم و مانتو رو برداشتم و توی مسیر باغ پوشیدم .....برای یه لحظه برگشتم و دیدم پسره داره با سرعت به سمتم میاد ...با ترس و لرز پا به فرار گذاشتم ..نمیدونم فقط حس میکردم اگر بمونم دیگه نمیتونم به خونه ی خودم برگردم ....انقدر دویدم تا از نفس افتادم .....خونمون و دیدم ...جون گرفتم ...با اینکه هرزگاهی به پشت برمیگشتم و نگاه میکردم ببینم پسره میاد یا نه و هربار مطمئن میشدم که بیخیال شده ولی برای اخرین بار نگاهی به کوچه ی خلوت انداختم ....کلید و توی در چرخوندم و با شونه ای افتاده وارد شدم .....
***یک ماهی از اون جشن کذایی میگذره و من هنوز تمام فکر و ذهنم به اون شب میره ...به اغوش اون پسره و به نفس های گرمش به صدای گیراش و به لبخند قشنگش ......نمیدونم چم شده ....هر چی میخوام به اون جشن فکرنکنم ولی نمیشه ...از موقع ای که از اون جشن اومدیم هر چی میخوام ذهنم و بپیچونم ولی نمیشه که نمیشه ..ای بابا ...چه غلطی کردم رفتم اصلا رفتم توی اون مهمونی .....از اون شب به بعد هم یادگاری بابا رو گم کردم ...گردنبند خوشکلمو که بابا برام خریده بود ..اینم شانسه که من دارم ..مثلا چی میشد که من میرفتم یه گوشه و از دور به تماشای مجلس مینشستم بدون هیچ اتفاقی ......اه ..یادم نبود که من اصلا شانس ندارم ..جارو رو کنار درخت ها گذاشتم و با لذت به گل های محمدی که توی باغ کاشته بودم اب دادم .....کنارشون نشستم و یکی از گل های محمدی که به رنگ قرمز بود و اوردم بالا و بوسه ای به گل برگش زدم ......بوی خوب گل به مشامم رسید و باعث شد از لذت زیاد چشمام و ببندم ...با صدای زنگ در حیاط به خودم اومدم ..فخری گفته بود که امروز قراره مهمان بیاد خونه و من نباید از توی اشپزخونه جم بخورم ...در واقع اصلا نباید جلوی چشمم مهمان ها بیام ..برای تعارف و پذیرایی هم مثل اینکه شیده و شیوا کار ها رو انجام میدن ....چه عجب ...به سرعت به سمت اشپزخونه راه افتادم .....پشت پنجره ایستادم و به ماشین مدل بالای نارنجی رنگی که داشت وارد باغ میشد نگاه کردم ...واو چه ماشین مدل بالایی ..چقدر هم خوشکله ... ..حتی من نمیدونم اسمش چیه ....نه مثل اینکه یه ماشین نیست ..یه ماشین شاسی بلند سفید دیگه هم وارد شد ...نمیتونستم دقیقا بفهمم چند نفرن ..از ماشین اولی یه پسر بیرون اومد و از ماشین دومی دو تا دختر و یه مرد و یه زن ...حالا خوب که نمیدیدم وگرنه چی میشد ....هه ...بیخیال ...بعد از سلام و احوال پرسی و عشوه های خرکی شیده و شیوا که از این فاصله هم مشخص بود مهمان ها وارد شدن .....چشمام روی تک تک افراد گذشت ..خانومی که مسن بود و به زیبایی ماه شب چهارده می درخشید و دو تا دختر که هر دو ارایش بی نهایت غلیظی داشتن و ادم نمیتونست ببینه که ایا خوشکلن یا این خوشکلی به خاطر وجود این ارایش غلیظه ....چشمام روی پسره ثابت موند ...واووووووچه پسر زیبایی ...تا به حال پسری به این زیبایی ندیده بودم ....به زور چشمام و به مرد مسن دادم که با قدم های اهسته راه می رفت ..این مرد چقدر اشناست ...اِ..این که همون مرده اس که برای جشن ما رو دعوت کرده بود !!!.....باورم نمیشه ...وای خدا ...یهو یادم اومد که شربت ها رو باید بریزم توی لیوان ....سریع به تعداد شربت ریختم و منتظر شدم که شیده یا شیوا بیان و شربت ها رو ببرن...مهندسی ساختمون طوری بود که اصلا از توی اشپزخونه نمیتونستی سالن و ببینی ...اینم مشکلی شده بود برای فضولی کردن من .....با صدای پاهایی که به سمت اشپزخونه می اومد کنجکاو شدم ...شوا و شیده در حالی که عجله داشتن به سمت آشپزخونه اومدن و با عصبانیت به هم میپریدن ...
-شیده :جرئت داری دور ور اون بپلک ....ژوبین مال منه
شیوا پوزخندی زد و گفت
-مگه نمی بینی که نامزد داره و تازه نامزدش هم که چه عشوه های خرکی واسش میاد
شیده :اینا همش چرته ..تا زمانی که ازواج نکرده و بچه دار نشه من این رابطه ی نامزدی و قبول ندارم
با تعجب به بحث این دوتا نگاه میکردم ...یعنی واقعا این پسره چی داره که دارن خودشون و براش میکشن ..یکیه مثل بقیه دیگه .....اه ..شیده دست کرد سینی شربتی و برداشت و شیوا ظرف پر از شیرینی تر و برداشت و پشت سر هم از آشپزخونه خارج شدن ..یه لحظه شروع کردن انالیز چهره ی این دو خواهر ...شیده پوستی سبزه با چشمای قهوه ای و دماغ کوفته ای و لبای کویک...در کل قیافه اش بد نبود ..ولی طوری هم نبود که نظرهر بیننده ای و به خودش جلب کنه ....شیوا هم درست شبیه شیده بود ولی دماغ شیوا کمی قلمی تر و زیباییش بیشتر بود به نظر من .....از روی صندلی بلند شدم و مشغول اماده کردن غذا شدم ..به دستور فخری مجبور به تهیه ی چندین نوع غذا بودم ...مرغ بریونی ..کباب ....جوجه کباب ....سالاد ....ژله ..انواع دوغ و نوشابه و دلستر ...نمیدونم چی شده که این همه ولخرجی انجام داده ...مشغول اماده کردن سالاد بودم ..مرغ و کباب و جوجه رو اماده کرده بودم و گذاشته بودم توی فر .....سرم با سالاد گرم بود که شیده و شیوا باز دوباره وارد شدن و این بار یکی پیش دستی و یکی ظرف های میوه رو برداشتن ..انقد این کارشون خنده دار بود که نگو ...بعد از رفتنشون تا تونستم خندیدم ....سالاد و سبزی و اماده کرده بودم و منتظر بودم تا فخری بیاد و دستور بده که بیام میز و بچینم ...حالا خوبیش این بود که سالن پذیرایی از سالن غذاخوری توسط یه در از هم جدا شده بود و من به راحتی میتونستم کارامو انجام بدم ...شیده وارد اشپزخونه شد و با همون غرور همیشگیش رو کرد به من و گفت
-یه لیوان آب خنک بده ببرم
از روی صندلی بلند شدم و یه لیوان آب از توی اب سرد کن یخچال برای شیده خالی کردم ..برای اینکه بیشتر خنک شه دو تا قالب یخ هم توی لیوان گذاشتم تا خنک تر شه ...لیوان و توی سینی و به دست شیده دادم
-شیده اگه میشه به مادر بگو که من میخوام میز غذا رو اماده کنم ....شیده با خوشحالی سری تکون داد و به سمت سالن رفت ..بعد از 5 دقیقه فخری اومد و گفت
-میتونی میز و بچینی
و بعد رفت و در سالن و هم بست ...وارد سالن غذاخوری شدم و با سلیقه همه ی بشقاب ها ..ظرف سالاد ..لیوان ها و سبزی ها و بعد در پایان دیس های برنج و دیس مرغ بریون و کباب و جوجه رو چیدم .....تقه ای به در سالن زدم و بعد از چند دقیقه فخری در و باز کرد و گفت
-تا زمانی که اینها نهار میخورن صدایی ازت در نمیاد ..حالا برو تو اشپزخونه
وارد اشپزخونه شدم .از صبح تا حالا که ساعت 1 بودهیچ چیزی نخورده بودم...با احتیاط ظرف غذا رو برداشتم و برای خودم کباب گذاشتم ....با اشتها میخوردم ..صدایی از سالن غذاخوری نشون دهنده ی این بود که داشتن غذا میخوردن ..برای یه لحظه حس کنجکاویم گل کرد ببینم کی کجا نشسته ....نزدیک در اشپزخونه شدم ...سرم و کمی خم کردم ....مرد مسن توی سر نشسته بود و فخری دو تا دختراش پشت به من و اون 4 نفر که تشکیل شده بود از پسره و دو تا دختر و یه خانم مسن روبه روی من نشسته بودن ...چشمام روی پسره ثابت موند..خیلی دلم میخواست از نزدیک ببینمش ...دلم میخواست این پسره که شیده و شیوا براش اینجوری میکنن و درست تر از این که هست ببینم ....اه ..از این فاصله هم که چیزی مشخص نیست ....صدای مرد مسن منو به خودش اورد
-فخری خانم این غذا بی نهایت خوشمزه اس ....اگه میشه به اشپزتون بگین بیاد من میخوام یه تشکر ویژه بهشون بگم ...تمام بدنم ذوق فرا گرفت ..هم اینکه دست پخت من خوشمزه اس و اینکه این مرده میخواست ازم تشکر کنه ..چی بالاتر از این ...و یه چیز دیگه که میخواستم برم جلوشون ..ولی با حرف فخری تمام ذوقم کور شد
-این خدمتکارمونه ..و الان از خونه بیرون رفته .برای انجام کاری ...اومد چشم میگم خدمت شما برسه
اوهو چه احترامی هم براش میذاره ...تا به حال اینجوری ندیده بودمش ...دو باره همون مرد مسن به حرف اومد
-راستی فخری خانم ..یه سوال بدجور ذهنم و به خودش مشغول کرده
فخری:بفرمایین خواهش میکنم ؟
-شما به جز این دو دختر ..دختر دیگه ای هم دارین ؟
به وضوح هول شدگی فخری و میدیدم..فخری:نه ..نه ..چه طور مگه ؟
مرد مسن در حالی که یه جرعه نوشابه خورد رو به فخری گفت
-چون اون روز که اومده بودم کارت و به شما بدم یه دختر خانومی در و باز کرد ...و من فکرکردم که ایشون ..همون دختر ..فخری پرید توی حرف مرده
-نه اونی که دیدین خدمتکارمون بوده
مرد مسن :اخه ..یه خانومی که اون دست مرد مسن نشسته بود با ناز گفت
-بیژن جان ..بهتره ادامه ی غذامون و بخوریم
مرد مسن که تازه فهمیدم اسمش بیژنِ...سری تکون داد و با نگاهی که مشکوک میزد به فخری نگاه کرد ....از در اشپزخونه فاصله گرفتم ..دیگه اشتهایی به ادامه ی خوردن نداشتم ....نشسته بودم روی صندلی ..فخری وارد شد و گفت
-اینا عادت دارن که بعد از نهار قهوه بخورن ...بعد از قهوه هم دیگه نبینمت توی اشپزخونه
چشمی گفتم و از در بیرون رفت ..سریع قهوه رو با شیر درست کردم .....فخری بهترین قهوه رو برای امروز خریده بود ...فنجون های خوشکل و توی سینی گذاشتم و قهوه رو توی قوری چینی سفید رنگ که گل های قرمز روش داشت ریختم وشکر و شکلات هم توی سینی گذاشتم ...شیده وارد اشپزخونه شد و سینی و برداشت و با فیس از اشپزخونه خارج شد...به سمت سالن رفتم ...تمام ظرف ها رو جمع کردم ..غذاهای اضافی و گذاشتم توی یه ظرف ها و توی یخچال گذاشتم....ظرف های کثیف هم گذاشتم توی ماشین ظرف شویی و دکمه اش و زدم تا بشورتشون ....از در پشتی اشپزخونه خارج شدم ..به سمت باغ رفتم ..حالا کجا برم ؟....نمیشه هم که برم توی اتاقم ...چون برای رفتن به اتاقم باید از توی سالن رد بشم و برم طبقه بالا ....یهو ذهنم به کار افتاد ..اره پشت ساختمون که میشه رفت.....بابه یاد اوردن اینکه پشت ساختمان برای خودم یه محیط سبزی و درست و کرده بودم تمام خستگیم از یادم رفت ...به سمت پشت باغ رفتم و روی تاب وسط گل ها دراز کشیدم ..
-وای این هوا جون میده واسه یه خواب خوش
سرم و گذاشتم روی کوسن روی تاب کش موهامو باز کردم و چشمامو بستم ....اخ که چقدرخسته ام ...با حس چیزی رو صورتم تکونی به خودم دادم ولی چشمامو باز نکردم که ببینم چه خبره ....اون شی لطیف کشیده میشد به صورتم و باعث قلقلک ام میشد ....دستی کشیدم روی صورتم و تکونی خوردم ....حس نوازش شدن اصلا ازم دور نمیشد ...تاب شروع به تکون خوردن کرد ..وا چرا تاب تکون میخوره ..مثل اینکه یکی تاب و از پشت هل میده ....هر لحظه حس میکردم که میخواد بیافتم ....چشمامو باز کردم و سعی کردم بشینم روی تاب ....نشسستم ....تاب ایستاد....برگشتم به پشتم و با دیدن چیزی که روبه روم بود نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم ...یه پسره بی نهایت زیبا با چشمای طوسی و لب خندون به من زل زده بود و با ارامش لبخند میزد ..هول کردم ...این کی بود ؟.....
از روی تاب بلند شدم ...باد به موهام میخورد و باعث میشد که به روی صورتم بیاد و جلوی چشمامو بگیره و من نتونم درست پسره رو ببینم ..پسره که دستاشو توی جیب شلوار خوش فرمش کرده بود بیرون اورد ..به سمتم اومد ...رو به روم ایستاد و زل زد به چشمام ..حالا دیگه میتونستم از نزدیک چهره ی زیباشو ببینم ...چشمای طوسی خوش حالت ..بینی کشیده و قلمی که مشخص بود عمل کرده و زیبا ترش کرده ..لبای قلوه ای وخوش فرم ..صورتش استخونی بود و رنگ پوستش هم سفید بود که باعث میشد زیبایی صورتش بیشتر بشه ....وقتی دیدم همین جورزل زدم بهش سرم و انداختم پایین . خواستم چیزی بگم که اون زودتر به حرف اومد و گفت
-پس شما همون سیندرلایی؟
با تعجب سرم و بالا گرفتم و گفتم
-هان ؟
پسره لبخندی زد و گفت
-هان نه بله
دوباره سرم و انداختم پایین و گفتم
-ببخشید اقا
دستای پسره جلو اومد و زیر چونه ام و گرفت و سرم و بالا اورد ..زل زد به چشمام و با حالتی گفت
-پس خودتی ....هیچ فکر نمیکردم که اینجا توی این خونه بعد از یک ماه دوباره بتونم ببینمت خانوم خدمتکار
چشمام به خاطر کلمه ی خدمتکار گرد شد ...پس این همون پسری بود که منو در اغوش کشید ..همونی که یک ماه تمام چشماش زندگی رو ازم گرفته ..ولی من نباید مثل شیده ..شیوا ..یا خیلی های دیگه اینجوری ضعیف باشم و دوستش داشته باشم..با اینکه با اولین برخورد احساس ادم ها رو تحریک میکنه ولی من نمیخوام جزئی از این ادم ها باشم ..باید بجنگم با این احساس
دستشو که روی چونه ام بود و انداختم پایین ...چهره ی پسره که الان میدونم اسمش ژوبین ِ سرشار از بهت شد ....با عصبانیت بهش نگاه کردم ..راهم و گرفتم و به سمت خونه رفتم ....سویمن قدمم و که برداشتم دستم از پشت کشیده شد ....انقدر دستمو محکم گرفت و کشید که دستم نزدیک بود از جا در بره ...سریع برگشتم و با حرکت ناگهانی ژوبین به اغوشش فرو رفتم ..دستای هیکلی ژوبین دور کمرم حلقه شد ..اخمی کردم و به چهره ی لبخند زده ی ژوبین خیره شدم ..
-دستتون و از دور کمرم بردارید
ژوبین خیلی خونسرد
-و اگر نکنم ؟
تنها چیزی که به ذهنم رسید و گفتم
-جیغ میزنم
ژوبین لبخند دختر کشی زد و گفت
-چه بهتر ...بعد اونوقت من به اون فخری میگم که تو که یه خدمتکاری یک وارد جشنی شدی که اصلا نباید می اومدی و دو منو به زور در اغوش کشیدی
پوزخندی زدم و با عصبانیت گفتم
-به شما که ادم متشخصی هستین این کار بعیده که به قول خودتون یه خدمتکارو در اغوش کشیدید
لبخند تحسین امیزی بهم زد و گفت
-افرین ..افرین ..میبینم که علاوه بر زیبایی صورت زبونت هم که درازه .....خوشم اومد خانم خدمتکار
شروع کردم به تقلا کردن .ولی نه تنها دستاش شل نمیشد بلکه محکم تر منو گرفت ..اینجوری فایده نداره باید از در عذر خواهی برم ..چهره ام و ملتمس کردم و گفتم
-اقا ..خواهش میکنم منو ول کنید ....
ژوبین لبخندی زد و با غرور گفت
-چیه ؟..شروع به التماس کردی ...تو مثل بقیه هم از اغوش من خوشت اومده داری فیلم بازی میکنی که مثلا من تو رو ول کنم ...
اینقدر از دستش عصبانی شدم که همون موقع که داشت حرف میزد تکونی به خودم دادم و چنان کشیده ای زدم به صورتش که صورتش متمایل شد به سمت چپ..ژوبین دستشو گذاشت روی صورت سفیدش و با خشم به من زل زد ..منم که عصبانی تر از اون بودم سرش فریاد زدم
سپآْ س ادارمه دارید....