پسرک در حالی که از خانه دور شده بود چشمش به شیئ درخشانی افتاد که در آن سوی خط راه آهن می درخشید.به سوی آن رفت...او یک سکه پیدا کرده بود.با خوشحالی سکه را برداشت و برای آنکه با آن چیزی بخرد به راه افتاد.
وقتی می خواست از ریل عبور کند سکه از دستش رها شد و بین سنگریزه ها و ریل راه آهن افتاد. کودک مصمم بود سکه را به دست بیاورد بنابراین روی ریل نشست تا سکه را هرطوری که شده از زیر ریل بیرون بکشد.
در همین لحظه که کودک روی ریل نشسته بود مادر صدای سوت قطار را شنیدکه نزدیک می شد.کنار پنجره رفت تا از فرزندش بخواهد به داخل خانه برگردد اما دید که فرزندش روی ریل نشسته و به صدای سوت قطار توجهی نمی کند.
سراسیمه از خانه بیرون آمد تا فرزندش را از روی ریل کنار بکشد اما با فرزندش خیلی فاصله داشت و ممکن نبود بتواند زود تر از قطار به فرزندش برسد. در همین لحظه بود که تمام لحظاتی را که او با فرزندش گذرانده بود جلوی چشمانش ظاهر شد...ناگهان او تصمیم بزرگی گرفت به جای اینکه به سمت کودک خود بدود روی ریل ایستاد و خواست هر طور که شده قطار را متوقف کند. او در حالی که بلند فریاد می زد از پسرش می خواست تا زود تر از روی ریل کنار برود ولی کودک همچنان بدون توجه به فریاد های مادرش در تکاپوی یافتن سکه بود...
راننده قطار با دیدن زن بلافاصله ترمز را کشید اما دیگر دیر شده بود...قطار به بهای خون مادر در چند قدمی کودک ایستاد.
وقتی می خواست از ریل عبور کند سکه از دستش رها شد و بین سنگریزه ها و ریل راه آهن افتاد. کودک مصمم بود سکه را به دست بیاورد بنابراین روی ریل نشست تا سکه را هرطوری که شده از زیر ریل بیرون بکشد.
در همین لحظه که کودک روی ریل نشسته بود مادر صدای سوت قطار را شنیدکه نزدیک می شد.کنار پنجره رفت تا از فرزندش بخواهد به داخل خانه برگردد اما دید که فرزندش روی ریل نشسته و به صدای سوت قطار توجهی نمی کند.
سراسیمه از خانه بیرون آمد تا فرزندش را از روی ریل کنار بکشد اما با فرزندش خیلی فاصله داشت و ممکن نبود بتواند زود تر از قطار به فرزندش برسد. در همین لحظه بود که تمام لحظاتی را که او با فرزندش گذرانده بود جلوی چشمانش ظاهر شد...ناگهان او تصمیم بزرگی گرفت به جای اینکه به سمت کودک خود بدود روی ریل ایستاد و خواست هر طور که شده قطار را متوقف کند. او در حالی که بلند فریاد می زد از پسرش می خواست تا زود تر از روی ریل کنار برود ولی کودک همچنان بدون توجه به فریاد های مادرش در تکاپوی یافتن سکه بود...
راننده قطار با دیدن زن بلافاصله ترمز را کشید اما دیگر دیر شده بود...قطار به بهای خون مادر در چند قدمی کودک ایستاد.