یه روز مثل ادم نشسته بودم پای درس مشقم
که مامانم من رو صدا زد
گقت مهمونی دعوتیم
منم پس از سال ها دستی به این دندونا کشیدم
خلاصه رفتیم سراغ پوشیدن لباس
اول این لباس رو پوشیدم
بعد اینو
بعدش هم این
قیافه مامانم پس از دیدن این لباس ها
و در اخر لباسی که به سلیقه مامانم پوشیدم
دوستان این ماجرا ادامه دارد ......
برای گذاشتن بقیه ماجرا لطفا سپاس بدید ....
سازنده این مطلب (که خودم باشم ) ذهنی بیکار و علاف داشته پس برای شادی این دیوانه بیکار نظر بدید...
که مامانم من رو صدا زد
گقت مهمونی دعوتیم
منم پس از سال ها دستی به این دندونا کشیدم
خلاصه رفتیم سراغ پوشیدن لباس
اول این لباس رو پوشیدم
بعد اینو
بعدش هم این
قیافه مامانم پس از دیدن این لباس ها
و در اخر لباسی که به سلیقه مامانم پوشیدم
دوستان این ماجرا ادامه دارد ......
برای گذاشتن بقیه ماجرا لطفا سپاس بدید ....
سازنده این مطلب (که خودم باشم ) ذهنی بیکار و علاف داشته پس برای شادی این دیوانه بیکار نظر بدید...