13-05-2014، 10:21
بابا لالا نکن
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می كوفت
تنم از سوز تب چون كوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب می ریخت
شرنگ از جام مان لبریز می شد
به زیر بال شبكوران شبگرد
سكوت شب خیال انگیز می شد
چه ره گم كرده ای در ظلمت شب
كه زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانكاه
كه مغز استخوان را
آب می كرد
صدای دختر نازك خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می كرد
بابا لالا نكن فریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
بهار كوچكم باور نمی كرد
كه سر تا پای من آتش فشان است
مرا می خواست تا او را به بازی
چو شب های دگر بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
به
پیش چشم شهلایش بمیرم
بابا لالا نكن می كرد زاری
بسختی بسترم را چنگ می زد
ز هر فریاد خود صد تازیانه
بر این بیمار جان آهنگ می زد
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانكاهم خبر یافت
لبش لرزید و حیران در منآویخت
مرا
با دست های كوچك خویش
نوازش كرد و گریان عذر ها گفت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت
كنار بستر سوزان من خفت
شبی بر من گذشت آن شب كه تا صبح
تن تبدار من یكدم نیاسود
از آن با دخترم بازی نكردم
كه مرگ سخت جان همبازیم بود
فریدون مشیری
**************************************************
[b]هر سال یک روزش فقط روز پدر بود
هر سال یک روزش فقط روز پدر بود
اما همان یک روز هم ، او کارگر بود !
هی حرف پشت حرف ، نه ، باید عمل کرد
اما مگر دردش فقط درد کمر بود
گلناز ، دَرسَت را بخوان دکتر شوی بعد
بابا بیاید پیش تو ، عمری اگر بود
گلناز ، دختربچه ی نازیست اما
بابا دلش می خواست گلنازش پسر بود !
بیچاره این گلناز ، خانم دکتری که
نُه ماه از هرسال بابایش سفر بود
آنروز با سیمان و نان از کار برگشت
روزی که در تقویم ها روز پدر بود . . .
عادل حیدری[/b]
***********************************************
اشک و گونه از سهراب سپهری
شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال
خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود
درعالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود
موی سیاه او شده بود اندکی سپید
گویی سپیده از افق شب دمیده بود
یاد آمدم که در دل شبها هزار بار
دست نوازشم به سر و رو کشیده بود
از خود برون شدم به تماشای روی او
کی لذت وصال بدین حد رسیده بود
چون محو شد خیال پدر از نظر مرا
اشکی به روی گونه زردم چکیده بود
به افتخا همه بابا هاااا
سپاس یادتو نره
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می كوفت
تنم از سوز تب چون كوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب می ریخت
شرنگ از جام مان لبریز می شد
به زیر بال شبكوران شبگرد
سكوت شب خیال انگیز می شد
چه ره گم كرده ای در ظلمت شب
كه زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانكاه
كه مغز استخوان را
آب می كرد
صدای دختر نازك خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می كرد
بابا لالا نكن فریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
بهار كوچكم باور نمی كرد
كه سر تا پای من آتش فشان است
مرا می خواست تا او را به بازی
چو شب های دگر بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
به
پیش چشم شهلایش بمیرم
بابا لالا نكن می كرد زاری
بسختی بسترم را چنگ می زد
ز هر فریاد خود صد تازیانه
بر این بیمار جان آهنگ می زد
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانكاهم خبر یافت
لبش لرزید و حیران در منآویخت
مرا
با دست های كوچك خویش
نوازش كرد و گریان عذر ها گفت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت
كنار بستر سوزان من خفت
شبی بر من گذشت آن شب كه تا صبح
تن تبدار من یكدم نیاسود
از آن با دخترم بازی نكردم
كه مرگ سخت جان همبازیم بود
فریدون مشیری
**************************************************
[b]هر سال یک روزش فقط روز پدر بود
هر سال یک روزش فقط روز پدر بود
اما همان یک روز هم ، او کارگر بود !
هی حرف پشت حرف ، نه ، باید عمل کرد
اما مگر دردش فقط درد کمر بود
گلناز ، دَرسَت را بخوان دکتر شوی بعد
بابا بیاید پیش تو ، عمری اگر بود
گلناز ، دختربچه ی نازیست اما
بابا دلش می خواست گلنازش پسر بود !
بیچاره این گلناز ، خانم دکتری که
نُه ماه از هرسال بابایش سفر بود
آنروز با سیمان و نان از کار برگشت
روزی که در تقویم ها روز پدر بود . . .
عادل حیدری[/b]
***********************************************
اشک و گونه از سهراب سپهری
شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال
خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود
در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود
درعالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود
موی سیاه او شده بود اندکی سپید
گویی سپیده از افق شب دمیده بود
یاد آمدم که در دل شبها هزار بار
دست نوازشم به سر و رو کشیده بود
از خود برون شدم به تماشای روی او
کی لذت وصال بدین حد رسیده بود
چون محو شد خیال پدر از نظر مرا
اشکی به روی گونه زردم چکیده بود
به افتخا همه بابا هاااا
سپاس یادتو نره