18-03-2014، 23:03
چراغ فانوسي که تصوير آن را در اينجا مشاهده ميکنيد، همچنان که مادر نازنينم مي فرمايند، در همان سالي که راقم اين سطور به دنيا آمده است، خريداري کردهاند. آخرين باري که در نوروز سال 1392 افتخار دست بوسي پدر و مادر عزيزم را در شهرستان شيروان پيدا کردم، مادر نازنينم که سالياني طولاني اين چراغ فانوس را از گزند روزگار حفظ کردهاند، محبت کرده و آن را به رسم يادگار در اختيار بنده قرار دادند تا ضمن يادآوري و مرور خاطرات شيرين و تلخ گذشته، در حفظ آن بکوشم. اميدوارم موفق شوم.
من در اول مهر 1345 در روستاي عبدآباد از توابع شهرستان شيروان واقع در استان خراسان شمالي متولد شدهام. بدين ترتيب و با يک حساب سرانگشتي ميتوان فهميد که حداقل 47 سال از تاريخ خريداري فانوس فوق سپري ميشود. لازم به ذکر است که حتي لامپ اين چراغ فانوس هم تاکنون نشکسته و بنابراين تعويض هم نشده است و به اصطلاح فابريک است. نوشتههاي روي بدنه و لامپ چراغ نشان ميدهد که در کشور آلمان غربي ساخته شده است. شايد نيازي هم به توضيح بيشتر نباشد که با پايان جنگ جهاني دوم و شکست آلمان و متحدين آن، متفقين آلمان را به دو قسمت غربي و شرقي تجزيه کردند. بخش غربي با عنوان آلمان غربي و در اردوگاه جهان غرب به حيات خود ادامه داد و بخش شرقي هم با عنوان آلمان شرقي تحت سيطره اردوگاه شرق و جهان کمونيسم قرار گرفت. از مطلب دور نيافتيم.
تا سال 1364 روستاي عبدآباد به شبکه برق سراسري متصل نبود و به تبع آن روشنايي منازل و محل کار و زندگي عموم روستائيان در شب از طريق چراغهاي نفت سوز و بعضا «پي» سوز تامين ميشد. لازم به يادآوري است که پي نوعي چربي يا روغن حيواني بود. چراغهاي موسوم به گردسوز و همين فانوس بيشترين نوع چراغهايي محسوب ميشدند که مورد استفاده روستائيان ما قرار ميگرفتند. البته نوع مدرنتر چراغهاي روشنايي هم موسوم به چراغهاي «توري» بودند، که يادم ميآيد در حوالي سالهاي 1358-1359 خانواده ما هم يکي از آن چراغهاي توري را خريداري کرد.
روشنايي اصلي منازل روستايي با چراغهاي موسوم به «گردسوز» تامين ميشد و چراغهاي موسوم به «فانوس»، که هنوز هم کمابيش با همان شکل و شمايل قديمي در برخي مناطق قابل استفاده است، به دليل آنکه از ايمني بيشتري برخوردار بوده و به راحتي قابل حمل بود، عمدتا در جابجاييها و آمد و شدهاي شبانه روستائيان در کوچه پس کوچهها و غيرو مورد استفاده قرار ميگرفت. چراغ فانوس به ويژه براي راهنمايي و روشناي مسير روستائياني که کار شبانه داشتند، مورد استفاده بود. کساني که شب هنگام براي اموري مانند آبياري زمينها و باغات خود در اطراف روستا و ساير مشاغلي که نيازمند کار شبانه بود از منزل خارج ميشدند، عمدتا از همين چراغ فانوس براي روشنايي مسير استفاده ميکردند. اما از جمله مهمترين موارد استفاده از چراغ فانوس در طول سال (و به ويژه از اواسط پاييز تا اوايل بهار که البته فصل زمستان نقطه اوج آن بود) در انبارهاي نگهداري علوفه و جو گوسفندان و ديگر چارپايان (نظير گاو و الاغ و اسب)، که به آن کاهدان هم ميگويند، و نيز محل نگهداري چارپايان مذکور (طويله) مورد استفاده روستائيان قرار ميگرفت.
خود نگارنده اين سطور از همان دوران 4-5 سالگي بدان سو، که به تدريج قادر شدم در امور سبک ياريگر والدينم شوم، خاطرات زيادي از به کارگيري و استفاده از همين چراغ فانوسي که تصوير آن را مشاهده ميفرماييد، در ذهن دارم. معمولا والدينم که هر شب براي آمادهسازي علوفه گوسفندان و ديگر چارپايان ما چندباري به کاهدان و طويله مراجعه ميکردند، يکي از ما فرزندان (برحسب تواناييهاي جسمي که داشتيم) به عنوان «چراغ نگه دار» ايشان را همراهي ميکرديم. لازم به يادآوري است که ما دو خواهر و سه برادر هستيم و من فرزند دوم خانواده هستم (يکي از خواهرانم بزرگترين فرزندان و ديگر خواهرم کوچکترين فرزند خانواده هستند). تا جايي که به خودم مربوط ميشود، احتمالا 5-6 سالي از دوران کودکي خودم را (که ميتوان سنين 6 تا 12 سالگي را در نظر گرفت) در زمره مهمترين چراغ نگهداران والدينم (که البته در اين ميان مادرم به مراتب بيش از پدرم مسئوليت اصلي علوفه دهي به چارپايان ما را عهده دار بودند) در کاهدان و طويله بودم.
بايد يادآور شوم در موسم سرد سال گوسفندان و احيانا ديگر چارپايان از حدود ساعت 30/6-7 صبح هر روز توسط چوپانان به چرا (در مراتع و کوههاي اطراف روستا) برده ميشدند و در بحبوحه غروب آفتاب و آستانه تاريک شدن هوا آنها را به روستا باز ميگرداندند.
از همان زمان براي ما خيلي جالب توجه بود که تقريبا چندصد گوسفند و بزي که همراه گله روانه چرا ميشدند، هنگام بازگشت به روستا قريب به تمام آنها بدون آنکه اقدامي در جهت راهنمايي و هدايتشان صورت بگيرد مستقيما راه منازل مالکان خود را در پيش ميگرفتند. به ويژه به دليل آنکه تقريبا بلافاصله پس از آنکه گوسفندان از چرا بازميگشتند از آنها با جو پذيرايي ميشد که البته تغذيهاي به مراتب بيش از هر علوفه ديگري خوشمزه و لذيذ براي دام محسوب ميشد، از جمله مهمترين دلايلي بود که باعث ميشد گوسفندان (بر اساس همان تئوري شرطي شدن پاولوف) پس از بازگشت از چرا يکسره راه منازل مالکان خود را در پيش بگيرند. بايد بگويم که به عدد تمام گوسفنداني که مقرر بود با جو پذيرايي شوند، توبرههايي از جنس پارچه ضخيم دوخته شده بود که گمان ميکنم در هر يک از اين توبرهها حدود 200 گرم جو ريخته شده و آن را با نخي که از دو طرف به آن بسته شده بود، طوري از بالاي سر گوسفندان آويزان ميکردند که دهان حيوان در درون توبره با خوراک جو تماس پيدا کند. البته از چارپايان بزرگ (گاو و الاغ و اسب و قاطر و نظاير آن) هم کمابيش به همين شيوه با خوراک جو پذيرايي ميشد. اما تا جايي که يادم ميآيد به دليل محدوديت جو و اينکه خوراک گران قيمتي محسوب ميشد، دامهاي بزرگ (در مقايسه با گوسفندان و بزها) بهطور منظم از آن موهبت برخوردار نميشدند.
لازم به توضيح است که علوفه زمستاني دامها معمولا در فصل تابستان تهيه و انبار ميشد. يونجه و اقسامي ديگر از علفهاي خشک شده و کاه مهمترين و پرمصرفترين اقلام علوفه زمستاني دام را تشکيل ميدادند. البته، جو هم از ديگر اقلام مورد نياز تغذيه دام در زمستان بود که خانوادههاي مختلف بسته به ميزان تواناييهاي مالي واقتصادي خود به تهيه و انبار کردن آن اقدام ميکردند. اما در هر حال در تهيه تمام اقلام مذکور حداقلي از استانداردهاي ضروري رعايت ميشد.
روستائياني که علاوه بر دامداري به امور کشاورزي و کاشت جو و بيشتر گندم (عمدتا به صورت کشت ديم و بعضا کشت آبي) اشتغال داشتند، در تامين علوفه زمستاني دامهاي خود مشکل کمتري داشتند و علاوه بر فروش بخشي از عايدات جو و گندم و کاه خود، با گشاده دستي بيشتري ميتوانستند مصارف زمستاني خود (گندم) و دامهايشان را (جو و کاه) انبار نمايند. خانواده خود ما يونجه و علوفه مورد نياز دامهايمان را از طريق باغات يونجه و مزارع خود تامين و تهيه ميکرديم. اما به دليل آنکه در عرصه کشت گندم و جو کمتر ورود ميکرديم، عمده کاه و جو مورد نياز دامهايمان را از کشاورزان روستا خريداري ميکرديم.
بايد يادآوري نمايم که تقريبا تمام کودکان روستاي ما (پسران و دختران) از همان 4-5 سالگي بدانسو در اقسامي از فعاليتها و امور مختلف (که معمولا شامل کار در مزرعه، باغات، چوپاني و نگهداري از دامها، بنايي، کارگري و غيرو مي شد)، به فراخور تواناييهاي جسمي اي که داشتند، ياريگر والدين خود بودند و دوشادوش آنان کار ميکردند. زنان روستا در انجام اکثر امور زندگي چه بسا بسيار بيش از مردان ايفاي نقش زير و کلان ميکردند. از جمله خود مادر نازنين من از پرکارترين زنان روستا محسوب ميشد و نقش تعيين کنندهاي در تامين معاش خانواده ما ايفا ميکردند. فقط کودکاني که به سن مدرسه رفتن ميرسيدند، نه ماهه مهر تا خرداد را (آنهم فقط ساعات حضور در کلاس و مدرسه) ناگزير از کار معاف ميشدند.
در همان دوره هم چه بسا اکثري از کودکان دانشآموز صبحهاي خيلي زود (از حدود ساعتهاي 4-5) به خواسته والدين از خواب شيرين بيدار شده و تا دقايقي قبل از آغاز کلاس درس در انجام بخشي از امور روزانه سهيم ميشدند. پس از تعطيلي مدرسه در بعدازظهر هر روز هم، باز کودکان به سرعت راهي منزل شده و براي کمک به والدين و ساير فرزندان خانواده راهي مزرعه و باغات و غيرو ميشدند، که معمولا تا حوالي ساعت 6-7 بعدازظهر به طول ميانجاميد. البته در سه ماهه زمستان که به دليل سردي هوا و يخبندان روستائيان به ندرت در بيرون از روستا و در مزارع و باغات و نظاير آن کار ميکردند، کودکان روستايي فرصت بيشتري براي صرف اوقات فراغت خود (در بعدازظهرها و روزهاي تعطيل رسمي) در کوچه پس کوچههاي روستا پيدا ميکردند.
همانگونه که قبلا هم اشاره شده است، عمده فعاليتهاي کاري کودکان و تا حد زيادي والدين و بزرگسالان در موسم زمستان، در رسيدگي به امر تغذيه و نگهداري دامها متمرکز ميشد. با تعطيلي مدارس در خرداد ماه هر سال، قريب به تمام کودکان روستا تا پايان فصل تابستان به طور تمام وقت دوشادوش والدين خود و يا در مزارع و باغات و... ديگران به کارگري ميپرداختند. ضمن آنکه با گرمتر شدن هوا و از اواسط بهار هر سال، گوسفندان و ساير دامهاي کوچک به طور شبانهروز از محيط روستا خارج شده و چوپانان عهدهدار چرا و نگهداري آنها (در حواشي روستا و نيز کوهستانهاي اطراف) ميشدند. معمولا هريک از گلههاي گوسفند را (که در آن موقع حدود دو يا سه گله گوسفند در سطح روستا وجود داشت که هريک شامل حدود 200-250 راس گوسفند و بز ميشد) دو چوپان همراهي ميکردند، که يکي از چوپانها به طور تمام وقت توسط مالکان گله استخدام شده و مسئول اصلي و دائمي گله محسوب ميشد، نفر دوم هم يکي از مالکان گله بود، که برحسب تعداد گوسفنداني که در گله داشت يک تا چند شبانه روز چوپان اصلي را در هدايت گله همراهي و کمک ميکرد.
چراغ فانوسي که در سطور پيشين به مواردي از هنرنمايي آن در امر روشنايي بخشي به محيط کار و زندگي روستائيان اشاره شده است، در فصول گرمتر سال (از اواسط بهار تا اواسط پاييز و در مواردي کمتر هم در ساير فصول سال) عمدتا براي روشني بخشي به فضاي زندگي و نيز محل کار و آمد و شد روستائيان در مزارع و باغات و نظاير آن مورد استفاده قرار ميگرفت. البته در امر روشنايي بخشي در هنگام آمد و شدها و اموري که مستلزم حرکت از جايي به جايي ديگر بود، چراغ فانوس رقيب مهمي (که کمي هم با تاخير وارد زندگي روستائيان شد) به نام «چراغ قوه» داشت که هنوز هم کمابيش در بسياري از مناطق مورد استفاده قرار ميگيرد.
از جمله جالب توجهترين زماني که چراغ فانوس مورد استفاده قرار ميگرفت (و خود نگارنده اين سطور هم هر وقت به چراغ فانوس مذکور نگاه يا فکر ميکنم، در خاطراتم نقش ميبندد) به شبهاي زمستان و زماني مربوط ميشد که گوسفندان و ديگر چارپايان در طويله نگهداري ميشدند و والدين ما ناگزير بودند براي آماده کردن علوفه و تغذيه دامهاي مذکور (هر شب حداقل يک يا دوبار) با چراغداري يکي از ما فرزندان راهي کاهدان و طويله شوند. به ويژه آخرين وعده مراجعه به اين مکانها در حوالي ساعتهاي 30/10-11 هر شب تعيين شده بود، که ما کودکان معمولا به دليل تلاشهاي روزانه (بازي و يا کار) سخت خسته بوده و کمابيش در مرحله فرو رفتن به خواب شيرين بوديم.
يادم ميآيد که وقتي والدين عزيز، ما را براي امر چراغداري بيدار ميکردند، خيلي براي ما سخت بود که در آن موقعيت خواب آلودگي بيدار شده و همراه با آنان راهي کاهدان و يا طويله شويم. جالب است که گاه به رغم بيداري (اما به دليل خستگي و تنبلي) مدتها در برابر خواهش و يا حتي تحکم والدين مقاومت کرده و وانمود ميکرديم که مثلا مدتهاست از به خواب رفتن ما سپري ميشود و بنابراين چارهاي جز جايگزين شدن يکي ديگر از خواهر يا برادرانم در امر مهم چراغنگهداري به جاي ما وجود ندارد.
نميتوانم به درستي شيرين و حلاوت زماني را توصيف کنم که وقتي متوجه مي شدم والدينم از بيدار کردن من نوميد شده و به سراغ ديگر خواهر و برادرانم رفتهاند، چه اندازه شادمان ميشدم و به خوابي شيرين و عميق فرو ميرفتم. با اين حال حداقل صدها بار و بلکه بيشتر راقم اين سطور با در دست گرفتن چراغ فانوس مذکور در شبهاي عمدتا سرد زمستان والدينم، و بيشتر مادرم، را در مسير خانه تا محل کار همراهي کردهام. يادم ميآيد که رفتار مادرم با دامهاي کوچک و بزرگ ما خيلي مهربانانه و همراه با نوعي انس و الفت و احساس نزديکي و مشفقانه بود. حتي در همان سنين کودکي درک ميکردم که دامها هم تاحد زيادي در اين احساس شريک و سهيم بوده و به نوعي رفتار عاطفي متقابلي را از خود بروز مي دادند و گويي با زبان بي زباني ميفهماندند که آنها هم ميدانند و درک ميکنند که مادرم چقدر با علاقه و مهربانانه به آنها علوفه و تغذيه داده و براي بهبود موقعيت حياتشان ميکوشد.
يادم ميآيد که، در اکثر مواقع، به دليل خواب آلودگي من در نقش چراغنگهدار، بارها و بارها تذکر داده ميشد تا چراغ را درست در مسيري که نيازمند روشنايي بخشي بيشتري است هدايت نمايم. در همين جا بايد تذکر بدهم که اين داستان چراغنگهداري به فراخور سن و سالي که فرزندان خانواده داشتند، به نوبت درباره همه آنها تکرار ميشد. اين داستان، ميشود گفت تکراري، از همان آغاز تا واپسين برهه تداوم زندگي اعضاي خانواده ما در روستا، با نوساناتي، ادامه يافت.
بنابراين روايتي که نگارنده اين سطور درباره خود شرح ميدهد کمابيش درباره ساير فرزندان خانواده هم مصداق داشته است. بدين ترتيب اين چراغ فانوس ما از سال 1345 بدين سو تقريبا به طور مداوم نقشي بدون بديل در روشنايي مسير آمد و شد و کار و زندگي خانواده ما ايفا ميکرد. اين روند پر نوسان و پر افت و خيز در تمام سالهاي دهههاي 1340، 1350، 1360 ادامه يافت. حتي پس از آنکه روستاي عبدآباد در سال 1364 به شبکه سراسري برق کشور متصل شد، چراغ فانوس ما همچنان در ماموريت روشنايي بخشي به مسيرهاي آمد و شد و کار خانواده ما در بيرون از منزل و در کوچه پس کوچههاي روستا و به ويژه در مزارع و باغات و راههاي کوهستاني و نظاير آن فعال و بسيار کارگشا و سودمند به حيات خود ادامه داد.
يادم ميآيد که خانواده ما از اواخر بهار تا اوايل پاييز که همزمان با بهره وري و برداشت محصولات باغات و مزارع بود، به منزل کوچکي که در يکي از باغات ما در اطراف روستاي عبدآباد ساخته شده بود کوچ ميکرديم. جالب است که خود من در اول پاييز سال 1345 در همان منزل کوچک، که اصطلاحا به آن «خانه باغ» ميگفته اند، به دنيا آمدهام. همه ساله، در طول آن چند ماه، باز هم چراغ فانوس مذکور نقش درجه اولي در روشنايي فضاي خانه باغ ايفا کرده و البته که در جريان آمدوشدهاي شبانه به اطراف و اکناف باغات و غيرو باز هم در نقش روشنايي بخشي بدون بديل ظاهر ميشد. اين چراغ فانوس ما علاوه بر ماموريت خطير و بسيار ضروري روشنايي بخشي، فتيله روشن آن به طور مکرر در نقش کبريت و روشن کننده آتش بخاري، اجاق هيزمي، سيگار، چپق و دهها مورد ديگر (و از جمله چراغهاي ديگري که بايد روشن ميشدند)، مورد استفاده بهينه قرار ميگرفت.
بنابراين چراغ فانوس در مجموعه زندگي روستائيان در شئون و سطوح مختلف نقش بسيار بسيار موثر و بايد گفت تعيينکنندهاي ايفا ميکرد و در زمره ضروريترين وسائل زندگي تمام کساني بود که در روستاها و مناطق کوهستاني و باغات و مزارع و نظاير آن زندگي ميکردند. يادم ميآيد که فانوس اولين چراغي بود که در بحبوحه غروب و در آستانه تاريکي شب در منزل ما روشن ميشد و مدتي بعد هم چراغ موسوم به «گردسوز» در اطاق نشيمن روشن و در طاقچهاي که مشرف به محل نشست و برخاست ساکنان بود قرار داده ميشد و معمولا هم هميشه بوي نفتي که در مخزن چراغها ريخته ميشد فضاي منزل را عطرآگين ميساخت. دود چراغ هم، که عمدتا از سوختن ناقص نفت آغشته شده به فتيله چراغ نشات ميگرفت، مهمان هميشگي منزل ما بود. با اين توضيح که با اتصال روستا به شبکه سراسري برق در سال 1364، به نقش و ماموريت روشنايي بخشي چراغ گردسوز در منازل روستا پايان داده شد، اما در «خانهباغ»ها و ساير مناطقي که هنوز سيم برق نفوذ نکرده بود، همچنان گردسوز شريک و همدم چراغ فانوس باقي ماند.
با مرور خاطرات گذشته يادم ميآيد که اين چراغ فانوس ما بارها و بارها: زمين خورد و يا از طاقچه و بلنديهاي يکي دو متري به زمين پرت شد، به دليل برخورد ناگهاني با افراد و احيانا دامها و غيرو به گوشهاي افتاد، در معرض بارش برف و باران و تگرگ قرار گرفت، با اجسام پرشماري برخورد کرد و بر اثر وزش بادهاي ريز و کلان سرنگون شد، و دهها مسئله خطرساز ديگر براي آن رخ داد... اما، در طول حدود 47 سالي که از تاريخ خريداري آن سپري ميشود، آسيب زيادي نديد و از گزند روزگار محفوظ ماند تا بهانهاي شود براي يادآوري گوشههايي از خاطرات نگارنده اين سطور در سالهاي، ميشود گفت، دوري که؛ وقتي خوب فکر ميکنم ميبينم مانند برق و باد و با سرعتي حيرتانگيز پشت سر گذاشته شده است...
گمان ميکنم يادآوري و ثبت خاطراتي از اين دست بتواند در مطالعه و بررسي زوايايي از تاريخ اجتماعي ايران در چند دهه گذشته سودمند واقع شود. نميدانم خوانندگان گرامي فيلم سينمايي «ويولون قرمز» (ساخته فرانسيس جرارد، محصول کشور کانادا، 1998م، برنده اسکار و حدود 20 جايزه بينالمللي ديگر) را ديدهاند يا خير؟ اما ميدانم چراغ فانوسي که تصوير آن را مشاهده ميکنيم و نگارنده اين سطور تلاش کرده است گوشههايي از حيات پر فراز و نشيب آن را براي شما عزيزان روايت نمايد، براي من به نوعي يادآور همان ويولون قرمزي است که فيلم سينمايي مذکور داستان تقريبا 300 ساله اش را روايت ميکند و در لابلاي آن برخي از مهمترين تحولات سياسي و فرهنگي و اقتصادي و تمدني دنياي جديد را گوشزد مخاطبانش ميسازد.
در پايان اضافه ميکنم که درب مخزن نفت چراغ فانوس ما سالهاست که گم شده است و به همين دليل (از همان زمان گم شدن بدينسو) هم درب مخزن نفت با تودهاي فشرده شده از پارچه بسته و در واقع مسدود ميشده است. احتمالا به دليل همين پوشش پارچهاي درب مذکور هم هست که، به رغم آنکه سالياني طولاني است (تقريبا از اوايل دهه 1370 بدينسو) ديگر هيچگاه نفتي در مخزن آن ريخته نشده و چراغ روشن نشده است، اما هنوز با اندک بو کشيدني، بوي نفتي که گويي ديگر جزئي از جوهره چراغ شده است، به راحتي استشمام مي شود.