23-02-2014، 19:16
(آخرین ویرایش در این ارسال: 23-02-2014، 19:17، توسط ғдф!ทд ^ــ^.)
سلام یه روایت براتون آماده کردم که مال قبل از انقلاب هستش و از شهیدان روایت شده است.امید وارم لذت ببرید.
معلم واردکلاس شد، چشمش به نوشته ی روی تخته افتاد: " ورود خانم های بی حجاب به کلاس درسممنوع!"عصبانی شد و به دفتر رفت، مدیر به کلاس آمد، اول با زبان خوش پرسید: چه کسی این جمله را نوشته؟ کسی جواب نداد، مدیر عصبانی شد.
بچه ها رابیرون کرد و به صف کشید و تا توانست با چوب به کف دستشان زد، باز کسی چیزی نگفت.
[ltr]شهید محمد رضا توانگر[/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr]زن که وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر،لبش داشت
زیر دندانشهایش پاره می شد. هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد. آخرش هم گفت: ما جنس نمی فروشم.[/ltr]
زیر دندانشهایش پاره می شد. هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد. آخرش هم گفت: ما جنس نمی فروشم.[/ltr]
زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟ همان طور که سرش زیر بود گفت: هروقت حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم.
شهید محمود کاوه
می دانست ازساواکی ها هستند و می خواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من که نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث بلدم که هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.
ساواکی ازشپرسید شاه را داری می گی؟ خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.
شهید محمد منتظر القائم