20-02-2014، 16:16
ابلهی از دست گربه ای به ستوه آمده بود و هر چه او را از خانه بیرون می کرد و به جای دور می برد، باز به خانه باز می گشت. روزی گربه را در کیسه ضخیمی انداخته و به محل دوری می برد
رفیقی از او پرسید: به کجا می روی؟
گفت: فلان جا و نام محل را به اشتباه گفت.
رفیقش گفت: ولی راه آن جا از این طرف نیست.مرد جواب داد: آهسته باش. خود هم می دانم این را به گربه می گویم.
رفیقی از او پرسید: به کجا می روی؟
گفت: فلان جا و نام محل را به اشتباه گفت.
رفیقش گفت: ولی راه آن جا از این طرف نیست.مرد جواب داد: آهسته باش. خود هم می دانم این را به گربه می گویم.