30-09-2013، 0:35
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-10-2013، 20:19، توسط FARID.SHOMPET.)
سلام دوستان،خواهشن تا آخرش رو بخونید...
بزرگی میگفت:من دختر کوچیکی دارم که بعضی وقتا میاد کنار میز کارم و میگه:بابا اون کتاب بزرگه رو میدی نیگا کنم؟میدونم زورش به اون کتاب نمیرسه اما هر چی بهش میگم قبول نمی کنه!پاهاش رو محکم میکوبه به زمین و اصرار میکنه!باید هر از گاهی یکی از اون کتاب ها رو بهش بدم تا محکم با اون کتاب بخوره به زمین تا متوجه بشه که زور برداشتن اون کتاب رو نداره!!
خودمونیم!ما جوون ها و نوجوون ها هم بعضی وقتا کارامون شبیه به کارایه دختر این آقا میشه!خیلی چیزا رو با گفتن قبول نمی کنیم.ینی باید حتمن سرمون به سنگ بخوره!!
این داستان رو تا آخر بخونید:
گلی پدر نداشت.مامانش نون بیار خونه بود.تنگ غروب که از راه میرسید،دیگه نای حرف زدن نداشت چه برسه به این که بشینه و با دخترش درد و دل کنه!برادر کوچکتر گلی هم تنها بود ورها.گاهی هم عرصه رو بهشون تنگ میکرد.
دختری تنها تو چنین شرایطی منتظر چیه؟یه سبد محبت!نه! یه لبخند ساده... و این لبخند از طرف پسری نصیبش شد،البته به همراه یه کاغذ مچاله که دارای یک فروند شماره تلفن بود!
دو سه روزی با خودش کلنجار رفت که زنگ بزنه یا نزنه!بعضی وقتا چند رقم اول شماره رو میگرفت اما غرورش بهش نهیب میزد که نه!... .اما خونه ی خلوت و تلفن و از همه مهمتر احساس بی مهری و تنهایی ،دست به دست هم دادند ودست گلی رو بردند تا گرفتن آخرین رقم شماره تلفن شاهین!
اول رابطه فقط از طریق تلفن بود و محبت و یکرنگی.شاهین ماجرارو با خانوادش در میون گذاشت،تقریبن همه مخالفت کردند.شاهین ک نتونست نظر خانوادش رو جلب کنه دست به خود کشی زد!!! یکبار،دویار،سه بار... و هر بار نجاتش دادند.بار سوم که گذشت گلی گفت من تسلیمم!فهمیدم تو چقدر دوسم داری!تو امتحانو خوب پس دادی!دیگه هر کاری بگی میکنم!
شاهین گفت:من یه مقدار پول دارم،برمیداریم و میزنیم به چاک!!!هیچ کدوم دوس نداشتند که خلاف شرعی رو مرتکب بشن.رفتن سراغ این روحانی،اون روحانی،تا صیغه ی عقدی بینشون جاری کنه،اما پیش هر کی مرفتن سراغ پدر دختر رو میگرفت!هیچ کس حاضر نبود این کارو انجام بده!پس خودشون دس به کار شدن و رساله رو برداشتن و خطبه رو خوندن!!وکیل،خدا!(پناه بر خدا)تو یه گوشه دور افتاده از شهرشون یه اتاق کوچیک اجاره کردن و شروع کردن به زندگی!!!
سه ماه گذشت.اون لیلی و مجنون،اون شیرین و فرهاد،اون پسری که واسه رسیدن به معشوقش سه بار تا سر حد مرگ رفت و برگشت و اون دختری که دستاشو به علامت تسلیم بالا برد،از هم زده شدن!!!پشیمون و سر افکنده از فرار!!!فیل شاهین یاد هندستون کرد!پشتش رو خالی دید.فشار های زندگی ... و برگشت پیش خانوادش.گلی هم مدتی بی مهری و بی وفایی اونو تحمل کرد ولی اون هم اون اتاق کوچیک محقر و اجاره ای رو ول کردو برگشت پیش مادر و برادرش.هر دو خانواده از سر ناچاری فرزندانشونو پذیرفتن(باز هم دم خانوادهاشون گرم).اما شرایط دیگه ای تو این مجموعه به وجود اومده بود.اونور ،برادرای شاهین،اونو تهدید میکردن که اگه یه بار دیگه تو رو با اون دختر ببینیم چنین و چنان میکنیم... . اینور هم گلی بیچاره موند و خجالت از کاری که انجام داده بود، نه آینده ای ... نه امیدی... .
دیگه نمیتونه ادامه بده گریه میکنه،... گریه میکنه و به هق هق میافته. (در این جا به گفتگویی میان گلی و نویسنده میپردازیم ولی حواستون باشه که من نویسنده نیستم!)
گلی میگه:من عفتم رو از دست دادم ... میدونی ینی چی؟ ینی حتی پیش خدا هم شرمندم چه برسه به مادرم و مردم... .
_حالا واسه خطبه عقدی که خوندین،مهریه ای هم معلوم کردین؟
_آره باخودمون گفتیم یه کلام الله مجید و هفتصد سکه بهار آزادی!!!حرف شاهین واسه من حرف بود،قکر نمیکردم یه روزی دیگه حتی سراغ منو هم نگیره!
_چرا نمیری شکایت کنی؟
_کی حرف منو میشنوه؟اصن کی باور میکنه من زنش بودم!!!
گلی یک حقیقت عریان و تلخ جامعه امروز ماست که الانم داره اتفاق میوفته.تو همین کوچه و خیابونای اطرافمون!
شاهین به گلی سر یزنه یا نزنه،چیزی واسه پنهان کردن نداره!امروز در هر خونه ای رو واسه خاستگاری بزنه،کسی از گذشتش نمی پرسه.
تو این ماجرا بازنده ی اصلی به نظر شما کیه؟نه واقعن میخوام نظرتون رو بدونم.
سپاس هم یادتون نره
بزرگی میگفت:من دختر کوچیکی دارم که بعضی وقتا میاد کنار میز کارم و میگه:بابا اون کتاب بزرگه رو میدی نیگا کنم؟میدونم زورش به اون کتاب نمیرسه اما هر چی بهش میگم قبول نمی کنه!پاهاش رو محکم میکوبه به زمین و اصرار میکنه!باید هر از گاهی یکی از اون کتاب ها رو بهش بدم تا محکم با اون کتاب بخوره به زمین تا متوجه بشه که زور برداشتن اون کتاب رو نداره!!
خودمونیم!ما جوون ها و نوجوون ها هم بعضی وقتا کارامون شبیه به کارایه دختر این آقا میشه!خیلی چیزا رو با گفتن قبول نمی کنیم.ینی باید حتمن سرمون به سنگ بخوره!!
این داستان رو تا آخر بخونید:
گلی پدر نداشت.مامانش نون بیار خونه بود.تنگ غروب که از راه میرسید،دیگه نای حرف زدن نداشت چه برسه به این که بشینه و با دخترش درد و دل کنه!برادر کوچکتر گلی هم تنها بود ورها.گاهی هم عرصه رو بهشون تنگ میکرد.
دختری تنها تو چنین شرایطی منتظر چیه؟یه سبد محبت!نه! یه لبخند ساده... و این لبخند از طرف پسری نصیبش شد،البته به همراه یه کاغذ مچاله که دارای یک فروند شماره تلفن بود!
دو سه روزی با خودش کلنجار رفت که زنگ بزنه یا نزنه!بعضی وقتا چند رقم اول شماره رو میگرفت اما غرورش بهش نهیب میزد که نه!... .اما خونه ی خلوت و تلفن و از همه مهمتر احساس بی مهری و تنهایی ،دست به دست هم دادند ودست گلی رو بردند تا گرفتن آخرین رقم شماره تلفن شاهین!
اول رابطه فقط از طریق تلفن بود و محبت و یکرنگی.شاهین ماجرارو با خانوادش در میون گذاشت،تقریبن همه مخالفت کردند.شاهین ک نتونست نظر خانوادش رو جلب کنه دست به خود کشی زد!!! یکبار،دویار،سه بار... و هر بار نجاتش دادند.بار سوم که گذشت گلی گفت من تسلیمم!فهمیدم تو چقدر دوسم داری!تو امتحانو خوب پس دادی!دیگه هر کاری بگی میکنم!
شاهین گفت:من یه مقدار پول دارم،برمیداریم و میزنیم به چاک!!!هیچ کدوم دوس نداشتند که خلاف شرعی رو مرتکب بشن.رفتن سراغ این روحانی،اون روحانی،تا صیغه ی عقدی بینشون جاری کنه،اما پیش هر کی مرفتن سراغ پدر دختر رو میگرفت!هیچ کس حاضر نبود این کارو انجام بده!پس خودشون دس به کار شدن و رساله رو برداشتن و خطبه رو خوندن!!وکیل،خدا!(پناه بر خدا)تو یه گوشه دور افتاده از شهرشون یه اتاق کوچیک اجاره کردن و شروع کردن به زندگی!!!
سه ماه گذشت.اون لیلی و مجنون،اون شیرین و فرهاد،اون پسری که واسه رسیدن به معشوقش سه بار تا سر حد مرگ رفت و برگشت و اون دختری که دستاشو به علامت تسلیم بالا برد،از هم زده شدن!!!پشیمون و سر افکنده از فرار!!!فیل شاهین یاد هندستون کرد!پشتش رو خالی دید.فشار های زندگی ... و برگشت پیش خانوادش.گلی هم مدتی بی مهری و بی وفایی اونو تحمل کرد ولی اون هم اون اتاق کوچیک محقر و اجاره ای رو ول کردو برگشت پیش مادر و برادرش.هر دو خانواده از سر ناچاری فرزندانشونو پذیرفتن(باز هم دم خانوادهاشون گرم).اما شرایط دیگه ای تو این مجموعه به وجود اومده بود.اونور ،برادرای شاهین،اونو تهدید میکردن که اگه یه بار دیگه تو رو با اون دختر ببینیم چنین و چنان میکنیم... . اینور هم گلی بیچاره موند و خجالت از کاری که انجام داده بود، نه آینده ای ... نه امیدی... .
دیگه نمیتونه ادامه بده گریه میکنه،... گریه میکنه و به هق هق میافته. (در این جا به گفتگویی میان گلی و نویسنده میپردازیم ولی حواستون باشه که من نویسنده نیستم!)
گلی میگه:من عفتم رو از دست دادم ... میدونی ینی چی؟ ینی حتی پیش خدا هم شرمندم چه برسه به مادرم و مردم... .
_حالا واسه خطبه عقدی که خوندین،مهریه ای هم معلوم کردین؟
_آره باخودمون گفتیم یه کلام الله مجید و هفتصد سکه بهار آزادی!!!حرف شاهین واسه من حرف بود،قکر نمیکردم یه روزی دیگه حتی سراغ منو هم نگیره!
_چرا نمیری شکایت کنی؟
_کی حرف منو میشنوه؟اصن کی باور میکنه من زنش بودم!!!
گلی یک حقیقت عریان و تلخ جامعه امروز ماست که الانم داره اتفاق میوفته.تو همین کوچه و خیابونای اطرافمون!
شاهین به گلی سر یزنه یا نزنه،چیزی واسه پنهان کردن نداره!امروز در هر خونه ای رو واسه خاستگاری بزنه،کسی از گذشتش نمی پرسه.
تو این ماجرا بازنده ی اصلی به نظر شما کیه؟نه واقعن میخوام نظرتون رو بدونم.
سپاس هم یادتون نره