17-04-2020، 15:26
(آخرین ویرایش در این ارسال: 17-04-2020، 15:28، توسط ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ.)
نام داستان:خانم جوان بالدار
آن روز آقا نصرت و همدم خانم روی ایوان نشسته بودند،چایی میخوردند و از جوانی شان که سرشان شلوغ بود و بچه ها دورشان پرسه میزدند صحبت میکردند.
آن روز از آن روز هایی بود که مهر و محبت آن دو گُل کرده بود و بگو مگو و کل کل و قهر و داد و بیداد یادشان رفته بود.همدم خانم آهی کشید و گفت:هی...پیر شدیم و بچه ها از دور و برمون رفتند.آخرش هم به آرزوهامون نرسیدیم.
_ای بابا.کی به آرزوش رسیده که ما دومیش باشیم.
_هی...کجایی مرد؟خیلی از آدم ها به آرزوهاشون رسیدن و کامروا شدن.فقط ما باید ناکام از دنیا بریم.
_حالا کی گفته که تو میخوای از دنیا بری؟تا حالاش که عمر نوح داشتی،از حالا به بعدشم عمر حضرت خضر پیدا میکنی.
_بازم تو شروع کردی به مسخره کردن؟همه ی آدم ها باید برن.خود تو هم همین طور.تازه من ده سال از تو کوچیک ترم.
_هشت سال
_نخیر ده سال.شناسنامه ی من رو دو سال بزرگتر گرفتن.
_مگه مرض داشتن؟اون قدیما،شناسنامه ی پسر هارو بزرگ و کوچیک میگرفتن تا به سربازی نرن.
_ای بابا.ننه بابای من که این چیزا حالیشون...
یک دفعه خط نورانی دنباله داری از وسط آسمان آمدو آمدو آمد و صاف افتاد توی حیاط خانه ی آن پیرپردو پیرزن.پیرزن که هنوز حرفش تمام نشده بود با دیدن خط نورانی دنباله دار زبانش بند آمد.آقا نصرت هم چشم هایش گشاد شد و نزدیک بود سکته کند.هر دو خیره شده بودند به هاله ی نور.هاله ی نور کم کم تحلیل رفت و از وسط آن یک خانم جوان وجیه و خوش بر و رو که دو تا بال سفید روی شانه هایش داشت ظاهر شد.خانم جوان بالدار با صدای زیبایی گفت:
عزیزان این داستان فقط یکی از داستان های این کتاب هست.اگر خواستید که ادامه این داستان گذاشته نشه من میتونم داستان دیگه ای رو براتون بزارم.باتشکر
آن روز آقا نصرت و همدم خانم روی ایوان نشسته بودند،چایی میخوردند و از جوانی شان که سرشان شلوغ بود و بچه ها دورشان پرسه میزدند صحبت میکردند.
آن روز از آن روز هایی بود که مهر و محبت آن دو گُل کرده بود و بگو مگو و کل کل و قهر و داد و بیداد یادشان رفته بود.همدم خانم آهی کشید و گفت:هی...پیر شدیم و بچه ها از دور و برمون رفتند.آخرش هم به آرزوهامون نرسیدیم.
_ای بابا.کی به آرزوش رسیده که ما دومیش باشیم.
_هی...کجایی مرد؟خیلی از آدم ها به آرزوهاشون رسیدن و کامروا شدن.فقط ما باید ناکام از دنیا بریم.
_حالا کی گفته که تو میخوای از دنیا بری؟تا حالاش که عمر نوح داشتی،از حالا به بعدشم عمر حضرت خضر پیدا میکنی.
_بازم تو شروع کردی به مسخره کردن؟همه ی آدم ها باید برن.خود تو هم همین طور.تازه من ده سال از تو کوچیک ترم.
_هشت سال
_نخیر ده سال.شناسنامه ی من رو دو سال بزرگتر گرفتن.
_مگه مرض داشتن؟اون قدیما،شناسنامه ی پسر هارو بزرگ و کوچیک میگرفتن تا به سربازی نرن.
_ای بابا.ننه بابای من که این چیزا حالیشون...
یک دفعه خط نورانی دنباله داری از وسط آسمان آمدو آمدو آمد و صاف افتاد توی حیاط خانه ی آن پیرپردو پیرزن.پیرزن که هنوز حرفش تمام نشده بود با دیدن خط نورانی دنباله دار زبانش بند آمد.آقا نصرت هم چشم هایش گشاد شد و نزدیک بود سکته کند.هر دو خیره شده بودند به هاله ی نور.هاله ی نور کم کم تحلیل رفت و از وسط آن یک خانم جوان وجیه و خوش بر و رو که دو تا بال سفید روی شانه هایش داشت ظاهر شد.خانم جوان بالدار با صدای زیبایی گفت:
عزیزان این داستان فقط یکی از داستان های این کتاب هست.اگر خواستید که ادامه این داستان گذاشته نشه من میتونم داستان دیگه ای رو براتون بزارم.باتشکر