روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی در درونم های هوی می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود همچو روحی در شبستانی
بر درونمسایه می افکند همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر می خواست
لیک در من تا که می پیچید مرده ای از گور بر می خواست
مرده ای کز پیکرش می ریخت عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزیدمثل قلب بچه آهوها
می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام می گذشت از مرز دنیا ها
در سیاهی دستهای من می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود بوی غم می داد چشمانش
روزها رفتند و من دیگر خود نی دانم کدامینم
آن منسرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان می کشد این غم دگربارم
می نشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم.
گاهی منو تو مینوشتیم
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویا …
ز گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو :
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا !!!
تو نوشتی از من :
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم …
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من !
سپاس میخوام یالا
روز دوم باز می گفتم لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی در درونم های هوی می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود همچو روحی در شبستانی
بر درونمسایه می افکند همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر می خواست
لیک در من تا که می پیچید مرده ای از گور بر می خواست
مرده ای کز پیکرش می ریخت عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزیدمثل قلب بچه آهوها
می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام می گذشت از مرز دنیا ها
در سیاهی دستهای من می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود بوی غم می داد چشمانش
روزها رفتند و من دیگر خود نی دانم کدامینم
آن منسرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم
بگذرم گر از سر پیمان می کشد این غم دگربارم
می نشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم.
گاهی منو تو مینوشتیم
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویا …
ز گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو :
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا !!!
تو نوشتی از من :
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم …
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من !
سپاس میخوام یالا