22-07-2013، 22:21
روزي خواهد رسيد
روزي كه خورشيد طلوع ميكند ولي بي من
آن روز ديگر من نيستم
آري
آن روز خيلي ها با شگفتي به يكديگر نگاه مي كنند
با خود مي گويند اين اتفاق امكان ندارد
باور نمي كنند كه ديگر من نيستم
با شگفتي مي آيند سر خاكم
شايد باورش برايشان سخت باشد
من هنوز جوان بودم
اما بي آرزو، ارزوهايي داشتم
كه همگي بر باد رفت
قلب من
ساكت و بي صدا
آنجا زير خاك
چه كسي باور مي كند
آن روز خورشيد طلوع خواهد كرد حتي اگر من نباشم
شايد قلب هايي كه به راستي مرا ميخواستند
بيايند بر سر مزارم
اما
اين بار
قلب من ساكت و بي صدا
آرام و بي تحرك
زير خاك
دور از ضربان قلب آنان
مي پوسد
همان قلبي كه هزاران نفر آن را شكستند
همان قلبي كه هزاران غم در خود داشت
آري
من رفتم
من هم فراموش مي شوم
آن زمان كه بودم
كسي مرا نفهميد
اكنون كه ديگر نيستم
ميفهمم كه جايي در دنيا نداشتم
اما...
چه كسي مي دانست كه من او را مي خواستم
شايد خود او هم اين را نداند
اما قلب من
آرزويش را با خود به زير خاك برد
آن دم كه عزراييل به من مهلت نداد
نمي دانست كه من به خاطر خود زنده نيستم
نمي دانست كه قلب من با نفس ديگري مي تپد
اما بي رحمانه جانم را گرفت
به او گفتم نامرد
بگذار حداقل يك بار ديگر او را ببينم
اما
بيچاره نمي دانست كه مشغول گرفتن جاني بود كه عاشق بود
اين بدن قبلان يك بار جان داده بود و رمقي نداشت
او نمي دانست كه عشق يعني چه
امروز خورشيد طلوع كرد
اما بي من
من ديگر نيستم
از اين پس دنيا نفس مي كشد
اكنون در قلب زمين هستم
او با من مهربان است
او مرا دوست دارد
پيكر سرد مرا در خود ميفشارد
مرا در آغوش گرفته و من آرام در اغوشش خفته ام.
مرا از ياد نبريد چون قلب خاموش من هيچ گاه شما را از ياد نخواهد برد
در آخر براي همه تنها يك ارزو ميكنم
و ان اين است:
ارزو مي كنم كه هيچ گاه عاشق نشوید!! همين.
روزي كه خورشيد طلوع ميكند ولي بي من
آن روز ديگر من نيستم
آري
آن روز خيلي ها با شگفتي به يكديگر نگاه مي كنند
با خود مي گويند اين اتفاق امكان ندارد
باور نمي كنند كه ديگر من نيستم
با شگفتي مي آيند سر خاكم
شايد باورش برايشان سخت باشد
من هنوز جوان بودم
اما بي آرزو، ارزوهايي داشتم
كه همگي بر باد رفت
قلب من
ساكت و بي صدا
آنجا زير خاك
چه كسي باور مي كند
آن روز خورشيد طلوع خواهد كرد حتي اگر من نباشم
شايد قلب هايي كه به راستي مرا ميخواستند
بيايند بر سر مزارم
اما
اين بار
قلب من ساكت و بي صدا
آرام و بي تحرك
زير خاك
دور از ضربان قلب آنان
مي پوسد
همان قلبي كه هزاران نفر آن را شكستند
همان قلبي كه هزاران غم در خود داشت
آري
من رفتم
من هم فراموش مي شوم
آن زمان كه بودم
كسي مرا نفهميد
اكنون كه ديگر نيستم
ميفهمم كه جايي در دنيا نداشتم
اما...
چه كسي مي دانست كه من او را مي خواستم
شايد خود او هم اين را نداند
اما قلب من
آرزويش را با خود به زير خاك برد
آن دم كه عزراييل به من مهلت نداد
نمي دانست كه من به خاطر خود زنده نيستم
نمي دانست كه قلب من با نفس ديگري مي تپد
اما بي رحمانه جانم را گرفت
به او گفتم نامرد
بگذار حداقل يك بار ديگر او را ببينم
اما
بيچاره نمي دانست كه مشغول گرفتن جاني بود كه عاشق بود
اين بدن قبلان يك بار جان داده بود و رمقي نداشت
او نمي دانست كه عشق يعني چه
امروز خورشيد طلوع كرد
اما بي من
من ديگر نيستم
از اين پس دنيا نفس مي كشد
اكنون در قلب زمين هستم
او با من مهربان است
او مرا دوست دارد
پيكر سرد مرا در خود ميفشارد
مرا در آغوش گرفته و من آرام در اغوشش خفته ام.
مرا از ياد نبريد چون قلب خاموش من هيچ گاه شما را از ياد نخواهد برد
در آخر براي همه تنها يك ارزو ميكنم
و ان اين است:
ارزو مي كنم كه هيچ گاه عاشق نشوید!! همين.