سلام دوستان براتون یکی از رمانهای م.مودب پور را گذاشتم به نام گندم.
اواخر فروردین بود . یه روز جمعه ، تو اتاقم که پنجره اش رو به باغ وا می شد روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم . صدای جیک جیک گنجیشکا از خواب بیدارم کرده بود . هفت هشت تا گنجشک رو شاخه ها با هم دعواشون شده بود و جیک جیک شون هوا بود ! رو شاخه ها این ور و اون ور می پریدن و با هم دعوا می کردن . منم دراز کشیده بودم و بهشون نگاه می کردم .
خونه ما ، یه خونه قدیمی آجری دو طبقه بود گوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ ، یه باغ حدود بیست هزار متر !
یه گوشه اش خونه ما بود و سه گوشه دیگه اش ، خونه عموم و دو تا عمه هام . وسط این باغ بزرگم ، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتر بود که پدربزرگم توش زندگی می کرد . یه پدر بزرگ اخمو با یه قلب پاک و مهربون ! یه پدر بزرگ که همه تو خونه ازش حساب می بردن و تا اسم آقا بزرگ می اومد نفس همه تو سینه حبس می شد .!
اتاق من طبقه پایین بود که با باغ همسطح بود و یه پنجره چهار لنگه بزرگ داشت .
تموم این باغ پر بود از درخت و گله و گیاه و سبزه و چمن . هرجا شو که نگاه می کردی ، یا یه بوته نسترن بود یا گل سرخ و یا درخت مو !
دور تا دور شمشاد ! درختای چنار و کاج و سرو قدیمی و بزرگ ! دیوارهای بلند که بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر میگفتن . از درش که وارد می شدی اول یه هشتی بود که تموم دیواره اش از سنگ بود . اونم سنگ قدیمی . وقتی از هشتی وارد باغ می شدی ، انگار وارد یه دنیای دیگه می شدی ! یه دنیای خیلی قدیمی که با دنیای بیرون صد سال فرق داشت !
تموم خونه ها و باغ ، به صورت قدیمی حفظ شده بود و پدر بزرگم با اصرار جلوی دست خوردنش رو گرفته بود !
این باغ و خونه ها ، از پدرش بهش ارث رسیده بود که اونم همونجور حفظش کرده بود .
تو این باغ ، فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه و دست نخوره ! اولیش پدربزرگم بود و دو تای دیگه هم من و کامیار .
کامیار پسر عموم بود که از من بزرگتر بود . من پسر تک خونواده بودم اما کامیار دو تا خواهر کوچکتر از خودشم داشت . یکی شون تازه رفته بود دانشگاه و اون یکی هم کلاس اول دبستان بود . اسم یکی شون کتایون بود و اون یکی کاملیا .
عمه هام از پدر و عموم یکی دو سال کوچکتر بودن و یکی شون یه دختر داشت و اون یکی دو تا . شوهر عمه هام هردوشون کارمند بازنشسته بودن و از صبح که چشم واز می کردن ، راه می افتادن تو باغ و زمین رو متر میک ردن و برای تقسیم کردن و ساختنش ، نقشه می کشیدن و مرتب زیر گوش پدر و عموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو تیکه تیکه کرد و ساخت !خلاصه همه با هم متحد شده بودند علیه این باغ بزرگ و قشنگ.
زنها و دخترهای خانواده هم همینطور ! همه اش غر می زدن که این باغ و خونه های قدیمی به چه درد می خوره و آدم جلوی دوستانش خجالت می کشه و جرات نمی کنه یه نفر رو دعوت کنه اینجا و خلاصه از این حرفا ! البته این صحبت ها فقط بین خودشون بود و تا وقتی که پدر بزرگ تو جمع نبود ! اما تا پدر بزرگ وارد می شد همه ماست ها رو کیسه می کردن و جلوش جیک نمی زدن ! پدر بزرگم خیلی پولدار بود . دو تا کارخونه و یه پاساژ و چند تا خونه قدیمی دیگه تو چند جای شهر و هفت هشت تا باغ بزرگ تو شمال که تو یکیش یه ویلای بزرگ ساخته بود ، داشت .
این فامیل ، همگی سعی می کردن که هر طوری هس خودشونو تو دل پدر بزرگ جا کنن چون تموم این ملک و املاک و ثروت ، فقط به نام خود پدر بزرگم بود ! همه این در و اون در می زدن که شاید از این نمد یه کلاهی واسه خودشون جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفا بود !
از بین تموم این چند تا خونواده ، فقط عاشق من و کامیار بود . یعنی اول کامیار ، بعدش من . برای هر کدوم از ما هام ، یکی یه ماشین خریده بود که قیمت هر کدوم پنجاه شصت میلیون بود ! خیلی هم اصرار داشت که من و کامیار با دختر عمه هامون عروسی کنیم .
سه چهار سالی بود که دانشگاه مون رو تموم کرده بودیم و مثلا هر کدوم تو یکی از کارخونه های پدر بزرگم ، پیش پدرامون کار می کردیم . البته اگه بخوام درست بگم ، اگه کار می کردیم ، هفته ای دو سه روز بیشتر نبود ! چون کامیار هر جور که بود از زیر کار در می رفت و منم که دنبالش بودم . تو این فامیل همه فکر می کردن پدربزرگ ، مالش به جونش بسته است اما اینطور نبود . واقعا دست خیر داشت و کمک هایی که می کرد ، همیشه از طریق من و کامیار بود و ما ازش خبر داشتیم ! اما بهمون گفته بود که به هیچکس نگیم ! یه اخلاق بخصوصی داشت ! کمتر از خونه بیرون می اومد و وقتی هم می اومد فقط تو باغ بود و با باغبونا به باغ می رسید . هیچ کسم حق نداشت که همینجوری وارد خونه اش بشه ! تنها من و کامیار بودیم که اجازه داشتیم هر وقت خواستیم بریم خونه اش ! بقیه باید در می زدن . اگه جواب می داد میتونستن وارد بشن اگه نه که باید بر میگشتن و یه وقت دیگه می اومدن ! "
خلاصه اون روز صبح ، تو رختخواب دراز کشیده بودم و داشتم کنجیشکا رو نگاه میکردم که از پشت پنجره صدای کامیار اومد .
_سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
" زود چشمامو بستم که یعنی خوابم ! حس کردم که اومده جلوی پنجره وایساده و داره منو نگاه میکنه ! یه خردم صبر کرد و بعدش گفت ."
_آخیش ! مثل فرشته های معصوم خوابیده ! دلم نمی آد بیدارش کنم وگرنه بهش می گفتم من رفتم شمال ، خداحافظ !
"زود از جام پریدم و گفتم ."
_اومدم !
کامیار _ خواب بودی ، هان ؟
_خواب و بیدار بودم !
کامیار _ آره جون عمه ت!
_جدی می خوای بری شمال !؟
کامیار _اره .
_الان همش بارونه ها !
کامیار _ چه بهتر !
_همین الان می خوای بریم ؟!
کامیار _ اومدم ببینم اگه میای ، برم ساک وردارم و بریم .
_من هنوز صبحونه نخوردم !
کامیار _ عجله نکن . باید والا یه سر برم سراغ دایی جان ناپلئون !
_کی ؟!
کامیار _ آقابزرگ !
_اگه آقا بزرگ بفهمه بهش میگی دایی جان ناپلئون !
کامیار _ پاشو راه بیفت.
_صبحونه نخوردم که !
کامیار - بپر یه لقمه غازی کن و بیا !
" تا اومدم یه چیزی بگم که صدای یه جیغ از ته باغ اومد !"
_چی بود ؟!
کامیار _ صدا صدای " آفرین " بود ! حتما یه پدر سوخته ای یه قورباغه انداخته تو اتاقش و ترسوندتش !
_ قورباغه انداختی تو اتاقش ؟!
کامیار _ چرا من ؟!
_آخه اینجا وقتی هر دختری با یه لبخند و عشوه میگه " پدر سوخته " منظورش تویی ؟!
کامیار _ دستت درد نکنه ! بعد از یه عمر پسر عمویی حالا من شدم پدر سوخته ؟!
_خب آره دیگه !
کامیار_ پاشو کارا تو بکن بریم و انقدر به مردم بهتون ناحق نزن !
" یه دفعه صدای جیغ دیگه ای از یه طرف دیگه باغ اومد !"
_این یکی کی بود ؟!
کامیار _ چطور تو صداها رو تشخیص نمیدی ؟! این صدای " دلارام " بود دیگه ! حتما یه پدر سوخته دیگه هم یه قورباغه دیگه انداخته تو رتختخوابش !
_تو این همه قورباغه از کجا پیدا می کنی ؟!
کامیار _ باز میگه تو ! پاشو راه بیفت دیگه !
"بلند شدم و رفتم جلوی پنجره و بهش گفتم "
_پیش آقا بزرگ میخوای بری چیکار ؟
کامیار _براش خبر دارم !
_چه خبری ؟
کامیار _دیشب ساعت دو دو و نیم بود که رفتم پشت در اتاق بابا اینا واستادم ببینم چه خبره !
_مگه تو میری پشت در اتاقشون گوش وامیستی؟!
کامیار _ خب آره ! مگه تو نمیری ؟
_معلومه که نه ! اینکار خیلی بده !
کامیار _اتفاقا خیلی هم خونه ! یه بار برو ببین چه کیفی کاره ! من هر وقت بی خواب میشم میرم پشت در اتاقشون گوش وامیستم ! یه تئاتریه که نگو !
_واقعا بی فرهنگی !
کامیار _اتفاقا تئاترش فرهنگی اقتصادی اجتماعی سیاسی هنریه ! اولش بابام شروع می کنه و میگه " ثری بجون تو وضع اقتصادی مردم خیلی خرابه ها ! بعضی از این جماعت به نون شب شونم محتاجن !"
این از اقتصادی اجتماعیش ! بعد مامانم میگه " خدا رو شکر که ما دست مون به دهن مون میرسه ."
بعد بابام میگه " میدونی ثریا ، اشکال از فرهنگ مونه ! تا فرهنگ مون درست نشه هیچ کاری نمیشه کرد !"
تا اینجاش اقتصادی فرهنگی ! بعد مامانم میگه " آخه فرهنگ مردم رو چه جوری میشه درست کرد حسینعلی خان ؟!" بابم میگه " باید روش کار کرد ! یعنی باید دولت سیاستش رو عوض کنه تا فرهنگ مردم عوض بشه ! بجون تو اگه این مملکت رو یه شب بدن دست من ، صبح بهشون مملکتی تحویل بدم که حظ کنن ! باید از زیر درست کرد و رفت بالا !"
اینم از سیاسی ش ! حالا در مدتی که بابام داره رو مسایل اقتصادی و اجتماعی فرهنگی سیاسی کار میکنه ، یه صدائی هم میاد ! انگار دارن لباساشونو در میارن که بگیرن بخوابن ! بعد چراغ خاموش میشه و بابام میگه " بجون تو ثریا ،اگه مایکل آنژ الان زنده بود و تورو می دید یه مجسمه از سنگ مرمر می تراشید که .....
" دلمو گرفته بودم و می خندیدم و همونجور که اشک از چشمام می اومد گفتم "
_خیلی خب ! باشه دیگه ! نمی خوام این چیزا رو بشنوم !
کامیار _ دیگه چیزی نمونده که بشنوی ! همه رو شنیدی که ! خلاصه اینم از قسمت هنری جلسه !
_بالاخره پیش آقا بزرگ می خوای بری چیکار ؟
کامیار _ آخه دیشت بیخوابی زده بود که سرم . بلند شدم اومدم اینجا ، دیدم چراغت خاموشه و خوابیدی . یکی دوبار آروم صدات کردم و دیدم راست راستی خوابی . رفتم دم خونه عمه اینجا ببینم آفرین یا دلارام بیدارن یا نه . اونام خواب بودن . برگشتم تو خونه و رفتم پشت در اتاق بابا اینا .
_خب !!
کامیار_ اولش مثل همیشه با بحث اقتصادی شروع شد و بعدش اجتماعی و بابام یه گریز دو دقیقه ای زد به فرهنگی و یه نشست نیم دقیقه ای تو میز گرد سیاسی و همونجور که داشت می رفت رو معضلات هنری کار کنه ، به مامانم گفت که فردا شب ، یعنی امشب ، بدون اینکه آقا بزرگه خبر دار بشه ، همه فامیل رو جمع کنه خونه ما که در مورد فروش باغ صحبت کنن !
_خب ! بعدش ؟!
کامیار _ همین دیگه !
_دیگه چی شد ؟! یعنی بعدش چی شد ؟!
کامیار _بعدش دیگه زهرمار شد ! درد به جون گرفته ، تو که میگفتی این کارا بد و زشته !؟
_اه ..... گم شو ! بگو دیگه !
کامیار _بعدش دیگه بابام زد به سبک مایکل آنژ و لئوناردو داوینچی و از اون ور یه راست رفت طرف پیکاسو ! آخرشم داشت در مورد سبک کمال الملک تحقیق می کرد که من دیگه خوابم گرفت و رفتم تو اتاقم و نفهمیدم کار به کجاها کشید !
_جون من یه بارم منو ببر به این بحث گوش بدم !
کامیار _ بدبخت برو به میز گرد ننه بابای خودت گوش بده خب ! اونام حتما یه همچین نشست هایی دارن دیگه ! این همه راه می خوای بیای که سخرانی بابای منو گوش بدی ؟! خب دو قدم برو بشین پای نطق بابای خودت !
"داشتیم دو تایی می خندیدیم که از پشت کامیار صدای آفرین ، دختر عمه م اومد ."
_کامیار !
کامیار _ سلام آفرین خانم ! حالت چطوره ؟
آفرین _ ممنون ، خوبم .
کامیار _ چطور صبح به این زودی اومدی این طرفا ؟ با سامان کار داری ؟
آفرین یه نگاهی به من کرد و سلام کرد که جوابش رو دادم و گفت "
_نه ، با تو کار دارم .
کامیار _ جونم بگو !
آفرین - اومدم قورباغه تو بهت پس بدم !
کامیار _ کدوم قورباغه م رو ؟!
آفرین _ همونکه انداختی تو اتاقم ! شوخی قشنگی نبود ! خیلی ترسیدم !
کامیار _ تو از دیو سه سرم نمیترسی ، چه برسه به یه قورباغه ! بعدشم من این کار رو نکردم .
آفرین _ پس کی کرده ؟!
کامیار _ خب معلومه ! خود قورباغه هه!
آفرین _ آخه قورباغه هه همینجوری خودش از پنجره می پره میاد تو تختخواب من ؟!
کامیار - پس من همینجوری از پنجره می پرم میام تو تختخواب تو ؟! خب قورباغه هه میپره دیگه ؟! حالا زبون بسته رو چیکارش کردی ؟
آفرین _ بابام گرفت و انداختش تو یه شیشه !
کامیار _ اه .... گناه داره زبون بسته !
`افرین که می خندید گفت "
_حق شه! تا اون باشه دیگه بی اجازه نیاد تو اتاق دختر خانما !
کامیار _هر کی بی اجازه بیاد تو اتاق شما ، میگیرینش و می ندازینش تو شیشه !؟
"آفرین که با خنده داشت میرفت گفت "
_هر کی رو که نه ! در هر صورت اگه قورباغه ت رو خواستی ، بیا بگیرش !
کامیار _من اصلاً طاقت تو شیشه موندن رو ندارم ! خیلی ممنون !
"آفرین از همون دور گفت "
_شیشه اندازه تو ندارم ، نترس !
کامیار _ واا ! خدا بدور ! خاک تو گورم کنن که شیشه اندازه من پیدا نمیشه! خیر نبینن این شیشه سازا که شیشه اندازه من نمی سازن !
"اینارو می گفت و آفرین رو که داشت می خندید و می رفت نگاه می کرد ! منم بهش می خندیدم . توی این فامیل همه از زبون کامیار می ترسیدن و حریفش نمی شدن !"
کامیار _نون به نون شون نرسه این شیشه برها رو که سایز منو ندارن ! تو روحش سگ.....اگه کسی بیاد تو اتاق تو دنبال قورباغه که توام با دو تا عشوه بکنی ش تو شیشه !
"بعد برگشت طرف من و یه نگاه بهم کرد و گفت "
_به چی میخندی ؟
_به تو !
کامیار _پسر برو کاراتو بکن بریم تا اون یکی نیومده بگه یه مارمولک انداختی تو رختخوابم !
_تو این همه جک و جونور رو از کجا پیدا میکنی با می ندازی به جون اینا ؟!
کامیار _ جدی باور کردی که اینا کار منه !
_پس کار منه ؟
کامیار _ نه ! من یکی که رو تو قسم میخورم که این کارا ، کار تو نیس ! تو اگه از این عرضه ها داشتی دلم نمی سوخت ! اما کار منم نیس !
_پس این قورباغه ها و مارمولک ها خودشون میرن تو رختخواب اینا !؟
کامیار _ والا اگه دو تا از این عشوه هایی که اینا میان ، منم بیام ، از فردا شبش هر چی موش و گربه و سوسک و خرچوسونه س بند می کنن بهم و میان تو رختخوابم ! بدو کاراتو بکن ظهر شد !
`تند لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه و یه سلام به پدر و مارم که داشتن صبحونه می خوردن کردم و یه لقمه گذاشتم دهنم و ازشون خداحافظی کردم و گفتم دارم میرم شمال . پدرم یه خرده غرغر کرد و منم زود از خونه اومدم بیرون و با کامیار راه افتادیم طرف وسط باغ که خونه پدربزرگم بود .
خونه پدر بزرگ که همه جز کامیار بهش آقا بزرگه می گفتیم ، یه خونه قدیمی دو طبقه بود وسط باغ که جلوش یه حوض قدیمی و بزرگ مثل استخر داشت .شام و ناهار و نظافت این خونه هم به عهده زن مش صفر ، باغبون مون بود که تا ماها چشم وا کرده بودیم دیده بودیم شون .
تو خونه آقا بزرگه فقط چیزای قدیمی بود و کتاب ! از در و دیوار کتاب بالا می رفت ! خودش تو یکی از اتاقا که تقریبا به تموم باغ مشرف بود و دید داشت ، می نشست و کتاب می خوند . دور تا دورشم کتاب بود و دفتر و قلم . خط و ربط قشنگی هم داشت ! یه سماور قدیمی هم بغل دستش ، از صبح تا شب قل قل می کرد و یه قوری ناصرالدین شاهی هم روش بود با بهترین چایی که همه تو فامیل آرزوی خوردنش رو داشتن و بهش نمی رسیدن ! آخه معلوم نبود که تو چایی ش چه عطری میریزه که انقدر خوش طعم می شه ! به هیچکس هم چایی تعارف نمی کرد جز کامیار و من ! فقط وقتی ماها می رفتیم اونجا ، بهمون چایی می داد ! یعنی کامیار تا که می رسید و می رفت سر سماور و واسه خودش چایی می ریخت !
خلاصه دو تایی رفتیم طرف خونه آقا بزرگه . از خونه ما تا وسط باغ که خونه آقا بزرگه بود تقریبا هفتاد هشتاد قدمی می شد ! همه شم درخت و گل و گیاه ! وقتی هم که مش صفر باغ رو آب می داد که دیگه محشر بود ! یه بویی بلند می شد که آدم رو گیج می کرد ! بوی خاک خیس شده و عطر گلها و سبزه و چمن تموم هوا رو پر می کرد ! من و کامیار عاشق این باغ بودیم واسه همین هم رفته بودیم تو جبهه آقا بزرگه و نمیذاشتیم که باغ دست بخوره . مخصوصا درختای میوه اش که وقتی شکوفه می کردن از عطرشون آدم گیج می شد و وقتی هم میوه می دادن که دیگه هیچی !
چند دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه شو از پله ها رفتیم بالا تو ایون و از همون جا کامیار داد زد و آقا بزرگه رو صدا کرد. عادتش همین بود ."
کامیار _ حاج ممصادق ! خاج ممصادق !
"بعد در رو وا کرد و رفت تو . تا آقا بزرگه چشمش به ما دوتا افتاد ، به کامیار گفت "
_پسر تو یاد نگرفتی اول یه در بزنی بعد بیای تو ؟ شاید من لخت باشم !
کامیار_ چه بهتر ! من تو این فامیل همه رو لخت دیدم جز شما !
" آقا بزرگه که داشت می خندید گفت ."
_زهره مار ! کجا دوباره دو تایی راه افتادین ؟
کامیار _داریم میریم دانشگاه .
آقابزرگه - آفرین ! آفرین ! از درس غافل نشین که ....
"یه دفعه مکثی کرد و گفت
_امروز که جمعه س ! بعدشم ، کره خر شماها که سه چهار ساله دانشگاه تون تموم شده !
" سه تایی زدیم زیر خنده و کامیار رفت طرف سماور ، آقا بزرگه سر جای همیشگی اش نشسته بود و یه کتاب کهنه و قدیمی که ورق هاش زرد شده بود دستش بود و داشت می خوند."
کامیار استکانش رو ورداشت و براش یه چایی ریخت و همونجور که میذاشت جلوش گفت :
_حاج ممصادق ، انقدر کتاب میخونی خسته نمیشی ؟! نکنه از اون عکس های بد بد گذاشتی لای این کتابا و یواشکی دید میزنی ؟! اینکارا از شما قبیحه ها ! اون دنیا پات می نویسن ها ! خلاصه بهت گفته باشم نگی بهم نگفتی ! جای اینکه می شنی تنهایی این عکسا رو نگاه می کنی ، یه روز پاشو با هم بریم واقعی شو بهت نشون بدم حظ کنی !
"آقا بزرگه که میخندید گفت ."
_لال نشی تو پسر !
کامیار دو تا چایی هم برای خودش و من ریخت و نشستیم بغل آقا بزرگه که گفت "
_باز چیکار کردی که جیغ این دخترا رو در آوردی ؟!
کامیار _ جیغ شون از شادی و خوشحالی بود ! ذوق کرده بودن !
آقا بزرگه _من نمیدونم تو به کی رفتی ؟! نه بابات اینطوری بود نه عموت ! این سامانم بچه س دیگه ! آروم ، ساکت ، نجیب
کامیار _تره به تخمش میره حسنی به بابا بزرگش !
آقا بزرگه _خدا نکنه تو به من رفته باشی !
کامیار _حاج ممصادق خان ! دو سه تا پرونده از شما دستم رسیده که توش پر تشویقی یه ! مال دوره جوونی شما س ! حالا دوست داری یکی دو نمونه از شاهکار هاتو رو کنم ؟!
آقا بزرگه _ لا اله الا الله ! اصلاً شما دو تا صبح به این زودی کجا راه افتادین ؟
"کامیار که داشت چایی اش رو آروم آروم میخورد ، گفت ."
_مسافریم ! شمال !
آقا بزرگه _شمال !؟
کامیار _با اجازتون ، اومدیم دست بوس و خداحافظی .
"آقا بزرگه یه نگاهی به ما کرد و لبخندی و گفت ."
_جوونی ، جوونی ، جوونی !
اینو گفت و کتابش رو ورداشت و عینکش رو زد و گفت ."
_گوش بدین این شعر رو براتون بخونم ببینین چقدر قشنگه !
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
کامیار _ به به ! به به ! حاج ممصادق از اون عکساشم بهمون نشون بده که معنی شعر رو کامل بفهمیم !
آقا بزرگه _ پسر یه دقیقه زبون به کام بگیر یه چیزی یاد بگیری و بفهمی و دستگیرت بشه !
"کامیار که چایی ش تموم شده بود ، همونجور که داشت یه چایی دیگه برای خودش می ریخت گفت "
_حالا شما یه دقیقه گوش کن ببین چی میگم که خیلی چیزای دیگه دستگیرت بشه و بفهمی تو این خونه ، زیر گوشت چه خبره !
"آقا بزرگه اخم هایش رفت تو هم و کتابش رو گذاشت زمین و عینکش رو ورداشت و گفت "
_چه خبر شده مگه ؟!
کامیار _قراره امشب همه جمع شن خونه ما که در مورد فروش باغ صحبت کنن و یه کلکی سوار کنن ! گفتن که یه جوری جمع شن که شما خبردار نشین !
"آقا بزرگه یه فکری کرد و سرش رو تکون داد و گفت "
_که اینطور !
"دوباره یه خرده فکر کرد و گفت "
_شماها چی ؟ شما هام دلتون می خواد این باغ و خونه ها همینجوری دست نخورده بمونن ؟
کامیار _ خب معلومه ! خیف این باغ نیس ؟! این درختا الان هر کدوم ازش چند تا آدمو دارن ! الان هر کدوم چند سالشونه ؟ سی سال ، چهل سال ، پنجاه سال ، شایدم بیشتر ! به خدا قسم اسم فروش باغ میاد من تنم میلرزه ! وقتی فکر می کنم ممکنه یه روز ، یکی از این درختا رو قطع کنن قلبم تیر می کشه !
آقا بزرگه _درختای باغ رو خیلی دوست داری ؟
کامیار _آره خیلی !
اقابزرگه _ آفرین ! میدونی هر کدوم از این درختا چقدر هوا رو تمیز میکنه ؟! میدونی طبیعت یعنی چی ؟ میدونی جون آدما بسته به جون طبیعته ؟ میدونی ......
کامیار _من به اوناش کار ندارم ، فقط اینو میدونم که اگه درختا نباشن من یه دقیقه هم تو این باغ نمیمونم !
آقا بزرگه _آفرین ! پس خوب فهمیدی !
کامیار _پس چی ؟! اگه این درختا نباشن ، آدم وقتی با یکی میره ته باغ ، چه جوری قایم بشه ؟! من از بچگی با دختر عمه هام می رفتیم پشت این درختا قایم می شدیم و آنقدر بازی های خوب خوب می کردیم که نگو !
"آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_تف به تو بیاد پدر سوخته ! تو از من خجالت نمی کشی ؟!
کامیار _مگه بازی کردن خجالت داره ؟ یه قل دو قل ، جومجومک برگ خزون ، لی لی لی لی حوضک !
آقا بزرگه _آهان ! نه ، اینا عیبی نداره .
کامیار _اره ، کوچیک بودیم می رفتیم پشت درختا از این بازیا می کردیم .
آقا بزرگه _خیلی از این بازیا خاطره داری ؟ نه ؟!
کامیار_آره ! مخصوصا بعد از این باز یا که خسته می شدیم و زن و شوهر بازی می کردیم ! اونش خیلی خاطره انگیز بود
"من مرده بودم از خنده ! آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_الان که دیگه از این باز یا نمی کنین ؟!
کامیار_ نه بابا دیگه !
آقا بزرگه _خب ، الٔحمد الله !
کامیار _آره بابا ! دیگه کی حوصله داره جومجومک برگ خزون و یه قل دو قل و لی لی لی لی حوضک بازی کنه ؟! همون عروس دوماد بازی از همه بهتره !
آقا بزرگه _ ذلیل بشی پسر ! آخه تو چرا اینطوری در اومدی ؟!
کامیار _اه .....! مگه خودتون همیشه نمیگین ماها باید با دختر عمه هامون عروسی کنیم ؟!
آقا بزرگه _خوب آره اما منظورم عروسی واقعی یه !
کامیار _خب منم واقعی واقعی بازی می کنم دیگه !
آقا بزرگه _ تو غلط می کنی پدر سوخته !
کامیار _یعنی شما میگین تمرین نکرده زن بگیریم ؟!
آقا بزرگه _این چیزا تمرین نمی خواد !
کامیار _اتفاقا این چیزا تمرین می خواد ! آدم باید قبل از عروسی اخلاق همدیگر رو بفهمه ! مثلا من میشم داماد ، آفرین میشه عروس ! من شب خسته و مرده از سر کار میام و مثلا آفرین در خونه رو برام وا میکنه ! خب ! باید قبلا تمرین کنم که بدونم این جور وقتا باید چی به زنم بگم دیگه !
"آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و بعد رو کرد به من و گفت "
_توام از این باز یا میکنی ؟!
کامیار _ نه بابا ! این طفلک تو بازی همیشه میشه ساقدوش من !
آقا بزرگه _همین فردا میدم تموم درختا رو قطع کنن که دیگه از این باز یا نکنی ! فعلا هم لازم نکرده برین شمال !
کامیار _ نریم شمال !؟
آقا بزرگه _ نه ! مگه نمیگی امشب جلسه س خونه تون ؟
کامیار _ چرا !
آقا بزرگه _ پس شما دو تا حتما باید تو این جلسه باشین ، حالام بلند شین برین پی کارتون که کار دارم .
"من و کامیار ، چایی مون رو خورده نخورده ، بلند شدیم و خداحافظی کردیم که دم در ، کامیار برگشت و بهش گفت "
_حاج ممصادق ! راسته که اگه تو این دنیا کار بدی بکنیم ، تموم تن و بدن مون اون دنیا باید جواب پس بدن ؟
آقا بزرگه _ اره بابا جون ! اون دنیا تک تک اعضأ بدن مونو مواخذه می کنن و .....
"بعد یه نگاهی از زیر عینکش به کامیار کرد و گفت "
_واسه چی می پرسی ؟
کامیار _ می خوام بگم که حواس تون باشه که یه جفت چشم تا یه اندازه میتونن سؤال جواب پس بدن ! اونقدر از این عکس مکسای بد نذار اون لای کتاب و نگاه کن !
"اینو گفت و در رفت ، رفت بیرون ! تا من اومدم برم بیرون لنگه کفش آقا بزرگه ، جای کمیار ، خورد تو سر من !"
آقا بزرگه _آخ !! پسر برو کنار دیگه ! طوریت شد ؟!
_نه آقا بزرگ ، طوریم نشد ! خداحافظ !
"کامیار بیرون داشت می خندید !"
_خجالت بکش کامیار !
کامیار _ چرا ؟
_این حرفا چیه به آقا بزرگه میزنی ؟!
کامیار _بجون تو عکس میذاره لای کتاباش و هی نگاه می کنه !
_دروغ میگی !
کامیار _ میگم به جون تو !
_از اون عکسا !؟
کامیار - نه ! فکر کنم عکس مامان بزرگه س ! آخه این دو تا همدیگرو خیلی دوست داشتن .
_حالا چیکار کنیم ؟
کامیار _ چی رو ؟
_شمال رو دیگه !
کامیار _ بذار امشب بگذره ، بعد میریم . شایدم فردا رفتیم .
_پس بذار برم ساکم رو بذارم خونه .
کامیار _فعلا بیا بریم یه سر خونه ما ، ببینیم چه خبره .
_تو مطمئنی جلسه امشبه ؟
کامیار _بیا بریم خونه ما معلوم میشه.
" دو تایی راه افتادیم طرف خونه کامیار اینا . از وسط باغ که ردّ می شدیم ، گوجه سبزا که به درخت بود آدمو وسوسه می کرد ! عطر شکوفه درختای گیلاس و زردآلو همه جا پیچیده بود !"
_واقعا حیفه این باغ دست بخوره !
کامیار _نمیذارم کسی دست بهش بزنه ! خیالت راحت باشه .
" دوتایی از وسط درختا و گلها ردّ می شدیم و فقط بهشون نگاه می کردیم . از هر جای این باغ خاطره داشتیم ! هم من ، هم کامیار !
خلاصه یه خرده بعد رسیدیم دم خونه کامیار اینا که یه گوشهً دیگه باغ بود و دو تایی رفتیم تو که دیدیم خواهر کوچکه کامیار که اسمش کتایون بود ، داره گریه میکنه !"
کامیار _ چته باز شیونت هواس بچه ؟!
کتایون _درسام مونده داداش !
کامیار _ تو امسال چندمی ؟
کتایون _ اول داداش .
کامیار _ اول دانشگاه ؟!
کتایون _ نه داداش ! اول دبستان !
کامیار _ تو اول دبستانی ؟! این بابای ما ، سر پیری تورو پس نمینداخت نمی شد ؟! کو اون یکی مون ؟!
کتایون _ کی داداش ؟
کامیار _ خب ، یکی منم ، یکی هم تویی ، اون یکی مون کو ؟
کتایون _ کاملیا رو میگین ؟
کامیار _مگه تو کاملیا نیستی ؟!
"کتایون که دیگه گریه اش یادش رفته بود و داشت می خندید گفت."
_نه داداش ! من کتایونم .
کامیار _خب ، ولش کن . حالا من چیکار باید برات بکنم ؟
کتایون _ یه خرده کمکم کنین .
کامیار _ می خوای جات برم مدرسه ؟!
"کتایون غش و ریسه رفت و گفت "
_خانم معلّم مون تو کلاس راه تون نمیده !
کامیار _خانم معلم تون پیره یا جوون ؟
کتایون _ جوون جوونه ! آنقدرم خوشگله که نگو !
کامیار _باشه . از فردا نمی خواد تو بری مدرسه . من خودم جات میرم ! فعلا کار دارم . باشه از فردا کلاس رو شروع می کنم !
"کتایون که از خنده اشک از چشماش می اومد گفت "
_داداش هیچ کی بهم دیکته نمیگه !
کامیار _ چه بهتر ! برو خدا رو شکر کن ! حالام که آموزش و پرورش یه کار خوب کرده و دیکته رو از برنامه تحصیلی حذف کرده ، تو ناراحتی ؟!
کتایون _ تو خونه رو میگم داداش !
کامیار _ آهان ! خب حالا من چیکار کنم ؟
کتایون _اگه دیکته ننویسم ، فردا خانم معلمم دعوام می کنه !
کامیار _ تو مطمئنی خانم معلمت جوون و خوشگله ؟!
کتایون _ اره داداش !
کامیار _ خب ، پس عیبی نداره ! میگه چوب معلم گله - هر کی نخوره خله .
کتایون _ تورو خدا داداش ، یه دیکته بهم بگو .
کامیار _ برو کتابت رو وا کن ، از روش بنویس .
"کتایون با تعجب گفت "
_از رو کتاب دیکته بنویسم ؟!
کامیار _خب آره ! مگه چیه ؟ تازه همه شم بیست میشی ! منکه بچه بودم ها ، تموم دیکته ها مو از رو کتاب می نوشتم ! تازه همون سال اولم تو دانشگاه قبول شدم !
"زدم تو پهلوش و گفتم "
_اینا چیه یاد بچه میدی ؟! داری بد آموزی می کنی !
کامیار _ تو بیخودی جوش نزن ! این بچه رو که می بینی از صبح تا شب انقدر از تو ماهواره چیزای خوب خوب یاد می گیره که دو تا چیز بدم من یادش بدم ، توش اثر نداره !
"بعد داد زد "
_کاملیا ! کاملیا !
کتایون _خونه نیستش ! با دوستش رفته بیرون .
کامیار _عجب شریگیر کردیم ها !؟ بیار اون کتابت رو ببینم !
"کتایون زود کتابش رو داد دست کامیار و خودش دفترش رو وا کرد و آماده نوشتن شد."
کامیار _ بهت دیکته میگم ، اما تند تند بنویسی ها !
کتایون _چشم داداش .
" من و کامیار ، همونجا جلوی کتایون رو دو تا مبل نشستیم که کامیار گفت "
_یه دقیقه دیکته شو میگم و میریم . حالا بذار دیکته تموم بشه . بهت میگم چه برنامه ای واسه خودمون جور کردم .
`همونجور که داشت اینارو به من می گفت ، کتاب کتایون رو وا کرد و تا یه نگاه بهش انداخت گفت "
_اه ....! اینارو چرا سر و ته چاپ کردن ؟!
"دوباره کتایون غش کرد از خنده و گفت "
_داداش ، کتابو سر و ته گرفتین !
کامیار _ اه ....! خب بنویس . از کجاش بگم ؟
کتایون _ از همه جاش ! همه جاشو خوندیم .
کامیار _ خب بنویس ، مامان بادام دارد . نه ! نه ! ننویس ! ننویس ! بنویس مامان آرزوی بادام دارد .
_چرا چرت و پرت میگی پسر ؟!
کامیار _آخه بادوم انقدر گرون شده که فقط میشه مامان آرزوش رو داشته باشه !
" من و کتایون مرده بودیم از خنده !"
کامیار _ بنویس بابا نان داد . نه ! نه ! ننویس ! بنویس بابا و مامان هر دو نان داد ! آخه حقوق بابا به نان نرسید . مامان هم مجبوری رفت سرکار ، کمک بابا کرد
تا بابا نان داد !
_بابا زودتر بگو تموم شه دیگه !
کامیار _ خب بنویس . سارا و دارا با هم به مدرسه می روند ! نه ! نه ! ننویس ! ننویس ! سارا و دارا غلط می کنن با هم به مدرسه بروند ! بنویس سارا و دارا هر کدام تنهایی به مدرسه می روند . اگرم تو راه همدیگرو دیدن ، نه بهم سلام می کنن و نه چیزی ! سارا از این ور خیابون به مدرسه می رود و دارا از اون ور خیابون !
` من و کتایون دل مونو گرفته بودیم و فقط می خندیدیم !"
کامیار _ نوشتی ؟ خب . بنویس سارا و دارا دوستان خوبی برای همدیگر هستند ! نه ! نه ! اینم ننویس ! سارا و دارا خیلی بیجا کردن که اصلاً اسم همدیگرو ببرن . چه برسه به دوستی ! اینا چیه یاد این بچه ها میدن !
_بابا بگو بریم دیر شد .
کامیار _بچه بنویس زودتر دیگه ! آهان ! این خوبه ! بنویس سارا و دارا در خانه به مادرشان کمک می کنند . نوشتی ؟ خب . بنویس سارا و دارا در روزهای تعطیل با هم به گردش میروند . نه ! نه نه نه ! زبونم لال ! زبونم لال ! خدایا توبه توبه ! نمیدونم کی به این سارا و دارا اجازه داده که با هم از این کارا بکنن ؟! همین کارا رو می کنن که به درس و مشق شون نمیرسن دیگه ! زمان ما یه کبری بود و یه زهرا ! کاری هم با کار همدیگه نداشتن و از صبح تا شب تو خونه بودن و درس می خوندن ! از گردش مردشم خبری نبود ! انگار یه اشتباهی تو سیستم آموزشی شده ! اینکه زندگی سارا و دارا نیس ! زندگی مایکل جکسون رو ورداشتن کردن الگو تو کتاب فارسی اول دبستان ! اصلاً ولش کن ! دیگه هم حق نداری این طرفای کتاب رو بخونی . لای اینجاها رو وا کنی پدرت رو در میآرم ! بذار از این طرف بهت دیکته بگم ! آهان ! بنویس آن مرد آمد .
"بعد با خنده برگشت طرف منو نگاه کرد و گفت "
_مگه دیگه مردی هم مونده که بیاد ؟!
_بابا کلکش رو بکّن بریم دیگه !
کامیار _بنویس آن مرد داس دارد . نه ! نه ! چی داری می نویسی ؟ الان می ریزن اینجا و همه مونو می گیرن ! آن مرد که داس دارد کمونیست است ! بنویس آن مرد بیل دارد ! آن مرد کلنگ دارد ! آن مرد اصلاً ایرانی نیس ! یه افغانی است که اینجا کار می کند و پول هایش را می فرستد افغانستان ! البته حالا که پول افغانستان شده دلار ، آن مرد بیل و کلنگش را ور می دارد می رود افغانستان . هر بیل که به زمین بزند ، ده دلار می گیرد که اگر یک ماه آنجا کار کند ، می تواند یه آپارتمان در اینجا بخرد !
_کامیار ظهر شد آخه !
کامیار _ من چیکار کنم !؟ تقصیر این واموندهٔ س ! کتاب فارسی نیس که ! مجله جوانان رو ورداشتن دادن دست بچه ها جای کتاب فارسی ! اصلاً این کتاب چرا انقدر کهنه س ؟ مال چه تاریخی یه ؟
" صفحه اول کتاب رو وا کرد و یه نگاهی انداخت و گفت "
_آتیش به جون گرفته ، این که مال سال پنجاه و چهاره ! اینو از کجا آوردی ؟!
"کتایون که میخندید گفت "
_از تو چمدون بابا پیداش کردم .
کامیار _ پس چرا دادیش به من که بهت دیکته بگم ؟! اینکه مال شماها نیس !
کتایون _می دونم داداش اما این درساش بهتر چاپ شده !
کامیار _ور پریده ، چاپش بهتره یا قرطی بازیش ؟! تورو خدا نگاه کن ! این یه الف بچه ، چطور نیم ساعت دو تا آدم بزرگ رو مچل کرده ؟!
_بالاخره هر چی باشه خواهر توی دیگه !
کامیار _ بلند شو دختر برو کتاب خودتو بیار ببینم !
`کتایون که همه ش می خندید از جاش بلند شد ، مادر کامیارم اومد تو اتاق . دو تایی بهش سلام کردیم که گفت "
_دارین چی کار می کنین ؟
کامیار _بابا بگیر یه دیکته به این بچه بگو آخه ! ما کار داریم باید بریم ! کارخونه دیر شد !
"مادر کامیار با دست زد تو صورتش و اومد جلو و گفت "
_وای خدا مرگم بده ! بلند شین شماها برین ! من خودم بهش دیکته میگم .
" تا ما بلند شدیم مادرش فکری کرد و گفت "
_کامیار ! امروز که جمعه س !
کامیار _ کار ، جمعه و شنبه نداره ! ما رفتیم . خداحافظ.
" تا اومدیم راه بیفتیم ، مادرش گفت "
_حداقل بگو ظهر ناهار چی درست کنم ؟ به خدا دیگه عقلم به هیچی نمیرسه !
کامیار _ خورشت بادمجون درست کن .
مادر کامیار _ پریروز خوردیم که !
کامیار _ فسنجون درست کن .
مادر کامیار _ بابات دوست نداره !
کامیار _ خوب حلیم بادمجون درست کن .
مادر کامیار _ اه ...... بادمجون نداریم ! تو چرا بند کردی به غذاهایی که آخرش جون داره ؟
کامیار _ طبع من اینطوریه ! فقط اینجور غذاها رو دوست دارم !
مادر کامیار _ یه غذای دیگه نمی تونی بگی ؟
کامیار _چرا ! کوفته دست به گردن !
"مامانش همینجوری مات شد بهش . من و کتایون غش کردیم از خنده. دستشو کشیدم و بردمش بیرون که مامانش گفت "
_شب جایی نرین ها ! مهمون داریم.
" دو تایی از خونه کامیر اینا اومدیم بیرون و رفتیم طرف باغ "
_خب ، حالا چیکار کنیم ؟
کامیار _ چی رو ؟
_الان رو دیگه ! تا شب که مهمونیه چی کار کنیم ؟
کامیار _ بپر ساکت رو بذار خونه و بیا تا بهت بگم . تا منو داری غم نداشته باش . برو زود برگرد .
"راه افتادم طرف خونه مون اما نمیدونم چرا عوض اینکه از وسط باغ برم که نزدیکتره ، بی اختیار رفتم طرف خونه عمه کوچکم که اون گوشهً از باغ بود که گوشهً روبروش خونه ما بود . تا وسط های راه که رفتم پشیمون شدم و اومدم از همون جا میون بر بزنم طرف خونه خودمون اما نمیدونم چرا پام پیش نمی رفت ! چشمم به خونه عمه ام بود . فقط از اونجایی که من وایستاده بودم ، طبقه دوم خونه شون دیده می شد و طبقه اول که هم کف باغ بود ، پشت شمشادا قایم شده بود و دیده نمی شد . یه دفعه دلم ریخت پایین ! پشت شمشادا اتاق گندم بود ! گندم !
چند بار این اسم رو تو دلم گفتم . هر بارم که می گفتم یه جوری می شدم ! اومدم از همونجا برگردم و برم خونه خودمون اما یه چیزی نمیذاشت ! انگار یکی منو داشت به زور می برد طرف خونه گندم اینا !
ما بچه های فامیل ، تو خونه ها ، اتاقهایی رو واسه خودمون ورداشته بودیم که همه شون هم کفّ باغ بودن و یه پنجره بزرگ داشتن که تو باغ وا میشد ! یعنی اولش تموم دختر عمه هام ، اتاق های طبقه بالا رو برای خودشون ورداشته بودن اما از بس کامیار از آب و هوای اتاق طبقه پایین براشون حرف زد و ازش تعریف کرد ، همه اتاقاشونو عوض کردن ! انگار خیلی هم از این کار راضی بودن !
خلاصه راه افتادم طرف خونه شون و یه خرده بعد رسیدم پشت شمشادا . از بالاشون که چیزی دیده نمیشد ! یه خرده با دست لاشون رو وا کردم . نمیدونم چرا اینکار رو کردم اما دست خودم نبود ! بی اختیار کشیده شده بودم اونجا و خودم نمیدونستم دنبال چی اومدم ! از لای شمشادا چیزی معلوم نبود .
یه دفعه از خودم خجالت کشیدم و راه افتادم که برم خونه خودمون . اما دو قدم بیشتر نرفته بودم که یه دفعه صدای گندم رو از توی اتاقش شنیدم . داشت آواز میخواند . دیگه پاهام حرکت نکرد . نمیتونستم قدم از قدم وردارم ! هر چی سعی می کردم که از جلو خونه شون ردّ بشم نمیتونستم ! تا حالا سابقه نداشت که یه همچین احساسی داشته باشم ! نمیدونم امروز چه م شده بود !
بالاخره نتونستم جلو خودمو بگیرم . برگشتم و شمشادا رو دور زدم و از روبروی خونشون رفتم جلو . سعی می کردم آروم آروم برم که صدای پام بلند نشه .
در خونه شون بسته بود و کسی هم جلو پنجره ها نبود . منم یواشی رفتم طرف اتاق گندم !
دو قدم بیشتر تا پنجره اتاقش فاصله نداشتم . هم دلم می خواست برم جلو و هم دلم نمی خواست برم ! با خودم گفتم نکنه لباس تنش نباشه ! اگه اینجوری یه دفعه برم و جیغ بکشه چی میشه ؟ اصلاً اگه جیغ هم نکشه ، خودم چی ؟! خودم از خودم خجالت نمیکشم ؟! از انسانیت و جوانمردی بدوره که یه همچین کاری بکنم ! از اون گذشته من اصلاً آدمی نبودم که اهل این کارا باشم ! حالا اگه کامیار رو بگی یه چیزی ولی من تا حالا از این کارا نکرده بودم ! راستش خیلی هم می ترسیدم ! برعکس کامیار که اصلاً ترس حالیش نبود . من خیلی از آبروریزی می ترسیدم .
تو همین فکرا بودم که دیدم جلوی پنجره اتاق گندم وایستادم و دارم بهش نگاه می کنم ! جلوی آینه وایستاده بود و پشتش به من بود . داشت موهاشو شونه میکرد و آواز می خوند . تازگی موهاشو کوتاه کرده بود . از این مدلای جدید که دخترا موهاشونو تا سر شونه هاشون میزنن . خوشبختانه لباس تنش بود ، یه شلوار جین پوشیده بود با یه تیشرت خوشرنگ .
برعکس عمه و شوهر عمه ام که قدّشون نسبتا کوتاه بود ، گندم قد بلندی داشت و خیلی هم خوش اندام بود . یعنی همیشه ورزش می کرد . بیشترم شنا. هفته ای سه روز می رفت استخر ، شناس خیلی عالی بود . گاه گداری هم که تابستون آب استخر وسط باغ رو عوض م یکردیم و تا چند روزی تمیز بود و ماها همگی می رفتیم توش شنا ، از همه مون بهتر شنا می کرد . تازه کلاس ژیمناستیک هم می رفت برای همین هم اندام خیلی قشنگی داشت . تا اون لحظه اصلاً به این چیزا فکر نکرده بودم . یعنی هر وقت گندم رو می دیدم ، فقط یه دختر عمه رو میدیدم که از بچگی با هم بزرگ شدیم ! یه دختر بیست و یه ساله به اسم گندم ! تا حالا به اسمش هم اینجوری دقت نکرده بودم . گندم ! چه اسم قشنگی !
سعی کردم که چهره اش رو تو ذهنم مجسم کنم اما انگار همه چیز از یادم رفته بود ! انگار تموم خاطراتم پاک شده بود و برای اولین بار بود که داشتم این دختر رو می دیدم !
چشم و آبروش چه رنگی بود ؟ صورتش چه جوری بود ؟ قشگ بود یا نه ؟ فقط یادم اومد که هر جا مادرم اینجا جمع می شدن ، صحبت از این بود که گندم از همه دختر عمه هام و دخترای فامیل خوشگل تره ! دلم می خواست همین الان برگرده طرف من که حداقل یه بار صورتش رو ببینم . درست مثل اینکه برای اولین باره که به این دختر برخوردم ! هر چی به ذهنم فشار می آوردم که حداقل یه خرده صورتش یادم بیاد ، نمیشد ! یه دفعه از خودم خجالت کشیدم ! وایستاده بودم پشت پنجره و داشتم دزدکی نگاهش می کردم ! خدا خدا کردم که کسی منو ندیده باشه ! اومدم همونجوری که اومده بودم برگردم که پام رفت رو یه تیکه چوب و قرچی صدا داد ! در جا خشکم زد ! یه دفعه از صدای چون ، گندم برگشت طرف پنجره ! دیگه نتونستم از جام تکون بخورم ! هر لحظه منتظر بودم که یا جیغ بزنه و یا با عصبانیت باهام برخورد کنه . قدرت هیچ کاری نداشتم حتی نمیتونستم حرف بزنم ! اونم انگار همینجوری شده بود ! فقط همونجور که شونه تو دستش بود و دستش وسط هوا مونده بود ، داشت منو نگاه می کرد ! حتی اونم نتونسته بود که کاملا به طرف من برگرده ! فقط صورتش طرف من بود ! دوتایی مثل مجسمه ها وایستاده بودیم و همدیگه رو نگاه می کردیم ! نمیدونم چقدر طول کشید که یه دفعه از پشت سرم صدای کامیار اومد ."
کامیار _ سامان ! سامان !
" تا صدای کامیار بلند شد ، بی اختیار دویدم و از جلوی خونه شون اومدم کنار و خواستم برم طرف خونه خودمون که رفتم تو شیکم کامیار ! اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم ؟ قلبم مثل چی میزد ! تموم تنم داغ شده بود ! کامیار داشت نگاهم می کرد که بیشتر هول شدم و زود گفتم "
_اومدم ساکم رو بذارم !
"کامیار یه نگاهی به ساک که هنوز تو دستم بود کرد و آروم گفت "
_ساک رو بذاری خونه عمه اینا ؟!
_نه ! نه ! خونه خودمون !
کامیار_ اه .....!! شماها اسباب کشی کردین و اومدین خونه عمه اینا ؟! کی ؟! چطور انقدر بی خبر ؟ حداقل می گفتین ، ماهام می اومدیم کمک !
" فقط نگاهش کردم که گفت "
_حالا گریم به سلامتی و مبارکی اسباب کشی کردین و تغییر مکان دادین . اولا که منزل نو مبارک ! انشا الله که براتون اومد داشته باشه ! ولی چرا هنوز ساک دست ته ؟!
" یه نگاهی به ساک کردم و گفتم "
_الان میذارمش !
کامیار_ببین ، میگم آدرس خونه جدیدتون رو به منم بده. یه وقت باهات کار داشتم دیگه برم خونه قبلی تون ! راستی ببینم ، خونه جدید رو با وسایل خریدین ؟
_گم شو ! چی داری میگی ؟!
کامیار_ میگم وقتی این خونه رو خریدین ، وسایل توش رو هم با خونه خریدین ؟
_کدوم وسایل رو ؟ اصلاً چی میگی تو ؟!
کامیار_می خوام بدونم دختر عمه مونم رو خونه بود که شما معامله ش کردین ؟!
_باز شروع کردی ؟
کامیار_ مرتیکه ! من شروع کردم یا تو ؟ از پیش من رفتی که ساک واموندهٔ ت رو بذاری و بیای . نیم ساعته که منو کاشتی وسط باغ ، رفتم دم خونه تون مادرت میگه از وقتی با تو رفته ، دیگه برنگشته خونه . اومدم اینجا که میبینم شما هراسون داری میدویی و فرار می کنی ! حالا من شروع کردم ؟! کجا بودی ؟!
_هیچی به جون تو !
کامیار_ به جون دو تا عمه هات ! راستش رو بگو اینجا چیکار می کردی ؟
"راه افتادم طرف خونه خودمون که کامیار دنبالم دوید و دستمو گرفت و گفت ."
_اومده بودی اینجا و زده بودی به گندم زار عمه ؟! بالاخره فصل درو و خرمن کوبی رسید ؟!
_ چی ؟!
کامیار_ رفته بودی گندم درو کنی ؟ پس داس ت کو ؟!
_گم شو ! شکر خدا همه میدونن که من اهل این چیزا نیستم !
کامیار_ پس حتما مادرت فرستاده دنبال آرد گندم واسه حلوا ! خدا به داد عمه برسه ! آن مرد آمد ! آن مرد با چیز آمد ! یعنی آن مرد با داس آمد !
_اه .... ! هیس !
کامیار_ چیه ؟! میترسی صدامونو گندم خانم بشنوه ؟
_ چرا داد میزنی پسر ؟! بیا بریم اونور تا بهت بگم !
کامیار_ آفرین ! چشم ! اگه قراره راستش رو بهم بگی ، هر جایی که بخوای باهات میام ! بیا بریم ، بیا بریم پسر خوب راستگو و درستکار و درست کردار و صادق که الحق به همون بابا بزرگت رفتی ! حاج ممصادق صداقت پیشه صندوق زاده مصدق نیای صدق کیا !
" دو تایی با هم رفتیم بیست متر اون طرف تر و رو یه نیمکت نشستیم . کمی آروم شده بودم . کامیار دو تا سیگار از تو جیبش در آورد و روشن کرد و یکی شو داد به من و گفت "
_ببین ! آروم آروم و شمرده ، هر اتفاقی که افتاده رو برام بگو ، هر چی جزئیات رو بگی بهتره . بار گناهانت سبکتر میشه و وجدانت آسوده تر ! بگو پسر عمو جون ! بگو عزیزم ! بگو و خودت رو خالی کن ! میدونم الان چه حالی داری ! تحت فشاری ! بریز بیرون و خودتو راحت کن .
_گم شو !
_کامیار_نمی خوای بگی ؟
_چیزی نیس که بگم !
کامیار _ ببین ، میدونی که من رو این چیزا حساسم ! تا نفهمم تو کجا بودی که انقدر رنگ و روت پریده و هول شدی ول کن نیستم ! اگه با زبون خوش گفتی که هیچی ! اگه نگفتی همین الان میرم تحقیقات محلی ! اونوقت گندش در میادها ! خودت مثل بچه آدم برام همه رو بگو .
_به جون کامیار اصلاً دست خودم نبود !
کامیار _ کاملا احساست رو درک می کنم ! منو شریک درد خودت بدون ! این کارا اصلاً دست خود آدم نیس !
_ به جون تو اصلاً نفهمیدم چی شد که اینکار رو کردم !
کامیار _ اصلاً خودتو ناراحت نکن ! من خودم حاضرم برات شهادت بدم که تو در اون لحظه هیچ اختیاری از خودت نداشتی ! دیگه هر کی ندونه ، من میدونم تو چه " ببویی " هستی ! احتمالا یکی تحریکت کرده !
_آره بجون تو ! ولی تو از کجا میدونی ؟!
کامیار _ دفعه اولم که نیس ! تجربه دارم دیگه !
_ببین ! انگار یکی بزور منو می کشوند اونجا !
کامیار _خب ! خیلی خوبه این ! اگه شکایتی چیزی کردن میشه گفت که یه نفر تورو بزور وادار به این کار کرده ! جرمت میاد پایین .
_ چه جرمی میاد پایین ؟! مگه این کار جرمه ؟!
کامیار _ بابا حالا که اینجا خودمونیم و کس دیگه ای نیس ! این کا جرمه دیگه !
_نخیر ! هیچم جرم نیس ! ممکنه کار بدی باشه اما جرم نیس !
کامیار _ ببینم ، تو مطمئنی؟!
_آره که مطمئنم ! هیچ قانونی نمیگه که این کار جرمه !
کامیار _جون من راست میگی ؟!
_آره به جون تو !
کامیار _ ببینم ، میتونی دقیقا بگی که طبق کدوم بند و تبصره یا ماده از قانونه که جرم نبودن اینکار رو ثابت میکنه ؟
_اصلاً تو هیچ قانونی این مساله نیومده که بخواد جرم باشه یا نباشه .
کامیار _ تورو خدا ! پس من بیخودی انقدر تا حالا می ترسیدم ؟!
_اگه فکر میکنی که من دارم بهت دروغ میگم ، برو از یه وکیل بپرس !
کامیار _ نه ! من حرف تورو قبول دارم ! تو آدمی نیستی که بیخودی چیزی رو بگی ! از اون گذشته ، تو هم رفیقی و هم پسر عمو ! دیگه دلت واسه من از وکیل که بیشتر می سوزه ! مگه نه ؟
_خب آره ! معلومه !
کامیار _ اصلاً من تا حالا از تو دروغ نشنیدم که این دومیش باشه !
_من اصلاً از دروغ بدم میاد !
کامیار _ میدونم ! می شناسمت .
_اما کامیار برای اینکه بهت دروغ نگفته باشم ، ته دلم یه خرده می ترسم !
کامیار _ ترس واسه چی ؟! حالام که دیگه قانون پشتته .
_آخه می ترسم یکی دیده باشه تم !
کامیار _ اه ....!! مگه کسی اونجا بود ؟!
_نه فکر نکنم !
کامیار _ خب اول حواست رو جمع می کردی و این ور اون ور رو نگاه می کردی بعد !
_نگاه کردم . کسی نبود ، اما .....
کامیار _وسواسی شدی ؟ به دلت بد نیار !
_اگه کسی دیده باشه چی ؟!
کامیار _ خب ، اونوقت یه شاهدم هس! کار یه خرده مشکل میشه ! البته تو این روز و روزگار میشه شاهدم با پول خرید ! پس پول برای چی خوبه ؟ واسه همین وقتا دیگه ! اما من یه چیزی برام خیلی عجیبه ! هر چی هم میخوام به خودم بقبولونم ، نمیتونم !
_ چی رو ؟
کامیار _ اینکه تو این بیست ، بیست و پنج دقیقه ، تو چطوری از پیش من رفتی و اومدی اینجا و محل رو برسی کردی و کشیک طرف رو کشیدی و بی سر و صدا کار تو کردی و صحنه رو هم پاکسازی کردی و اومدی بیرون !! بجون تو هر چی به خودم فشار میآرم که اینو بفهمم نمیتونم !
_ خب کاری نداشت که !
کامیار _واسه من که خیلی عجیبه ! من با تموم زرنگیم ، تو کمتر از یکی دو ساعت نمیتونم تموم این کارایی رو که تو در عرض بیست دقیقه کردی ، بکنم ! واقعا عجیبه ! جدأ حیرت آوره ! اونم از آدمی مثل تو ، انقدر شل و وارفته ! جدأ باید بهت تبریک گفت ! منو باش ! تبریک چیه ؟ باید بهت نشان افتخار داد !
_گم شو توام ! دیگه اینم کاره که آدم انقدر طولش بده ؟!
کامیار _ بابا دست مریزاد ! تو چطور یه شبه اینقدر متحول شدی ؟! نکنه راه جدیدی پیدا کردی ؟! جون من اگه به یه سیستم جدیدی برخورد کردی ، به منم یاد بده !
_سیستم جدید برای چی ؟!
کامیار _همین کاری که کردی و تو قانونم نوشته جرم نیس دیگه !
_همین که رفتم دزدکی از پنجره گندم رو نگاه کردم ؟!
" یه آن ساکت شد و یه خرده منو نگاه کرد و بعد گفت "
_ تو از پیش من اومدی اینجا و فقط دزدکی از پنجره گندم رو نگاه کردی ؟!
_خب ، آره !
کامیار _برو گم شو ! داری سر به سرم میذاری !
_نه به جون تو !
کامیار _یعنی تو از وقتی که از من جدا شدی ، فقط اینقدر رسیدی که بیای اینجا و بری پشت پنجره و دزدکی گندم رو نگاه کنی ؟!
_آره .
کامیار _ تو کتاب قانونم هی می گشتی که بفهمی این نگاهی که دزدکی کردی ،جرمه یا جرم نیس ؟!
_آره دیگه !
کامیار _ پس اینقدر ترست واسه چی بود ؟!
_برای همین که یه نفر یه دفعه منو ندیده باشه !
"همینطوری مات منو نگاه کرد و یه خرده بعد گفت "
_خاک بر سرت کنن سامان ! تو دو ساعته وقت منو تلف کردی واسه یه نگاه دزدکی ؟!
_ یه نگاه نبود !
" یه دفعه خندید و گفت "
_ خب اینو بگو دیگه ! پس یه نگاه کوچولو نبوده ؟!ای شیطون !! حالا زودتر بگو دیگه چی بوده ؟
_یکی دو دقیقه همینجوری وایستاده بودم و نگاهش می کردم !
"خنده از روی لبش رفت و دوباره مات شد بهم و یه خرده بعد گفت "
_ یکی دو دقیقه فقط نگاهش می کردی ؟!
_آره .
کامیار _ چیز عجیبی توش دیده بودی که بهش مات شده بودی ؟!
_یعنی چه چیز عجیبی ؟
کامیار _ مثلا لباس تنش نبود و این چیزا ؟
_نه ! لباس تنش بود . یه شلوار جین و یه تی شرت . خیلی هم بهش می اومد !
کامیار _ خب تو پس چی رو وایستاده بودی و نگاه می کردی ؟!
_خود گندم رو دیگه !
کامیار _ بذار ببینم ،خوب حالیم شده یا نه ! تو یکی دو دقیقه پشت پنجره عمه اینا وایستاده بودی و فقط گندم رو نگاه می کردی ، درسته ؟
_آره .
کامیار _ فقط همین ؟
_آره .
کامیار _ بعد گندم چیکار می کرد ؟
_اولش متوجه نبود . بعد من از خودم خجالت کشیدم و اومدم برم که یه چوب خشک زیر پام صدا کرد و متوجه شد ! سرشو برگردوند طرف منو ، اونم نگاهم کرد ! بعد همینجوری دوتایی همدیگرو نگاه کردیم ! بعد یه دفعه صدای تو بلند شد و منم ترسیدم و فرار کردم .
_ یعنی در واقع من بی موقع سر رسیدم .
_اره بابا دیگه !
_ یعنی در واقع میشه گفت که من مزاحم نگاه کردن تون شدم ؟
_آره ! نمیشد یه خرده دیرتر میاومدی ؟
کامیار _ چرا ، میشد . الانم که طوری نشده ! میشه جبران کرد .
_جون من ؟! چه طوری ؟
کامیار
_ تو یه دقیقه همین جا بشین تا من برگردم .
_باشه ، اما زود بیا !
کامیار _ یه دقیقه ای میام !
" از روی نیمکت بلند شد و رفت یه خرده جلوتر و از پای درخت ، یه قلوه سنگ ورداشت و اومد طرف من که فهمیدم چه خیالی داره و در رفتم طرف خونه مون ! اونم دنبالم کرد . حالا من هی می دوییدم و اونم پشت سرم ."
_چرا همچین می کنی دیوونه ؟!
کامیار_صبر کن وقتی با قلوه سنگ زدم سرتو شکوندم می فهمی چرا همچین می کنم ! دو ساعته منو نشوندی اونجا و دلمو خوش کردی که چی ؟! که رفتی دزدکی یه نگاه به گندم کردی ؟ من تا سر تو رو نشکونم ، این جیگرم خنک نمیشه ! واستا وگرنه بگیرمت زنده نمیذارمت !
" همونجور که می خندیدم و می دوییدم گفتم "
_سنگ رو بذار تا واستم !
کامیار _ واستا پدر سگ دیوونه خلِ شل و ول ! میگم واستا !
" به خدا داشت جدی می گفت ! اینقدر از دستم عصبانی بود که اگه بهم می رسید یه بالایی سرم می آورد !"
_کامیار به جون تو یه اتفاق بدی می افته ها ! از این شوخیا نکن !
کامیار _ یه اتفاق بد می افته ؟! بدبخت اگه دستم بهت برسه که زنده ت نمیذارم ! واستا میگم !
" می خندیدم و می دویدم ! رسیدم وسط باغ که از سر و صدای ما آفرین و دلارام دو تا از دخترای اون یکی عمه ام پیداشون شد و همونطوری واستادن و مات به ما دوتا نگاه کردن ! زود رفتم طرف شون و واستادم ! تا کامیار اونا رو دید ، سنگ رو انداخت زمین و اونم واستاد و از همونجا گفت :
_سامان جون باشه دیگه ! خسته شدم ، اصلاً تو بردی !
"بعد آروم اومد جلو و تا به آفرین و دلارام رسید گفت "
_به به این غنچه های گل سرخ کی و شدن که من نفهمیدم ؟!
` هر دو خندیدن و بهش سلام کردن "
کامیار _ سلام به روی ماه تون ! کجا این وقت صبحی ؟
آفرین _ داریم میریم یه گوشه باغ درس بخونیم .
کامیار _ آفرین به شماها ! من همیشه گفتم که تو زندگی هیچی مثل درس نیس ! آفرین ! حالا میخواین چی بخونین ؟
دلارام _ ادبیات .
کامیار _ به به ! فصل بهار و باغ پر از گل و درس ادبیات ! چقدر شاعرانه !
آفرین _ شماها داشتین چیکار می کردین ؟
کامیار _ داشتیم " هفت سنگ " بازی می کردیم . یعنی فعلا داشتیم با یه سنگش بازی می کردیم ! حالا دیگه ولش کن .
آفرین _ نه ! بیاین با هم بازی کنیم ! ماهام هفت سنگ خیلی دوست داریم !
کامیار _اه ....! بازی چیه ؟! گم شه هفت سنگ !
دلارم _ خیلی خونه که !
کامیار _ اصلاً م خوب نیس ! چیه اون بازی پر سر و صدا !
آفرین _ پس چیکار کنیم ؟
" کامیار همونجور که وسط آفرین و دلارم واستاده بود ، دستشونو گرفت و آروم آروم با خودش بردشون و گفت "
_می ریم زیر درختای گوجه سبز ، یه پتو پهن می کنیم و می نشینیم ، بعدش یه خرده ادبیات می خونیم و یه خرده گوجه می خوریم ، یه خرده ادبیات می خونیم و یه خرده گوجه می خوریم ! یه گوجه هایی به درختاس اینقدر !!
" و با دستش یه چیزی اندازه پرتقال رو نشون داد و گفت "
_بعدش خودم براتون هم از ادبیات معاصر میگم و هم از ادبیات کلاسیک !
آفرین _ مگه بلدی ؟!
کامیار _ اره که بلدم ! همچین از ادبیات انگلیس میام تو ادبیات فرانسه که اصلاً خودتونم حالی تون نشه.
دلارام _ ادبیات عربم بلدی کامیار ؟
کامیار _ اونو که فوت آبم ! از کجاش میخوای برات بگم ؟ ادبیات عراق رو میخوای یا شام رو ؟ عرب رو بگم یا عجم رو ؟ اصلاً براتون از همون عربستان شروع میکنم میگم تا نزدیکیای لبنان ! خوبه ؟
" آفرین و دلارام همینجوری که می خندیدن باهاش می رفتن که کامیار برگشت طرف منو گفت "
_شازده پسر ! اگه نمیدونی بدون ! از پنجره دزدکی نگاه کردن تو خونه مردم خودش یه نوع جرمه ! برو یه فکر دیگه ای واسه خودت بکن !
" بعد دوباره راه افتادن که دلارام برگشت و گفت "
_مگه سامان نمیاد ؟
کامیار _ نه ! اون فقط ادبیات کهن رو بلده ! هنوز داره نثر هفتصد هشتصد سال پیش رو برسی می کنه ! حالا خیلی مونده تا به درس ما برسه ! بعدشم اون تا چند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه رو شروع کنه !
" آفرین و دلارام زدن زیر خنده و رفتن . واستاده بودم و نگاهشون می کردم که کم کم رفتن طرف آخر باغ و پشت درختا گم شدن ! اومدم دو را فحش به اون کامیار بدم که منو تنها گذاشت که از پشت صدای پا شنیدم ! تا برگشتم دیدم گندم داره میاد طرفم ! نفسم بند اومد ! اومدم از این ور برم طرف خونه مون که دیدم خیلی بد میشه ! همه ش می ترسیدم که جریان نیم ساعت پیش رو به روم بیاره ! نمیدونستم چی جوابشو بدم ! ازش خجالت می کشیدم .
" یه خرده بعد رسید بهم و سلام کرد ."
_سلام .
گندم _کامیار اینا کجا رفتن !؟ چرا صبر نکردن منم بیام ؟ منو که دید !
" تازه فهمیدم منظور کامیار که گفت تا چند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه رو شروع کنه چیه !"
_رفتن درس بخونن .
گندم _درس بخونن !
_نه ! گوجه بخورن !
گندم _ گوجه بخورن ؟! این وقت صبح ؟!
_نمی دونم ! رفتن هم درس بخونن هم گوجه بخورن !
گندم _چرا تو باهاشو نرفتی ؟
" شونه هامو انداختم بالا که پشتش رو بهم کرد و رفت طرف یه بوته گل رز . همون لباس تنش بود که دیدم . موهاش خرمایی خوشرنگی بود تا نزدیک شونه هاش . حرکاتش خیلی ظریف بود . وقتی از کنارم ردّ شد ، یه عطر خوشبویی به مشامم خورد که یه حال عجیبی بهم دست داد !
"دولا شد و یه گل سرخ کند و برگشت طرف من و گفت "
_انگار امشب خونه کامیار اینا دعوت شدیم . مامانش همین الان تلفن کرد خونه مون .
"سرمو تکون دادم ."
گندم _ خیلی پسر بانمک و با مزه ایه ، نه ؟
_آره خیلی .
گندم _ تمام دوستام عاشقشن ! همش به من میگن که یه روز باهاش آشناشون کنم !
" یدفعه تو دلم نسبت به کامیار احساس حسادت کردم !"
گندم _ هرجایی پا میذاره ، همه رو شاد می کنه و می خندونه . آفرین و دلارامم عاشقشن ! البته آفرین بیشتر ، یعنی یه خیالاتی هم براش داره !
"سرمو دوباره تکون دارم . احساسی که توم ایجاد شده بود قوی تر شد ! از خودم بدم اومد ! داشتم به کامیار حسادت می کردم ! وقتی متوجه این حس شدم ، از خودم متنفر شدم ! یه دفعه صورت کامیار رو تو ذهنم مجسم کردم . تا چهره اش جلو نظرم اومد ، همه اون احساس از بین رفت ! یه حال خوبی تو خودم دیدم ! کامیار از برادر برای من برادرتر بود ! برای همین هم گفتم "
_کامیار واقع خوش تیپ و خوش قیافه س ! تا حالا دختری رو ندیدم که کامیار رو دیده باشه و عاشقش نشده باشه !
گندم _اما یه خرده شیطونه !
_نه ! کامیار خیلی پسر خوبیه ! اگه بشناسیش میفهمی چی میگم ! دلی که کامیار داره هیچکس نداره ! این پسر اینقدر با معرفت و خوبه که من افتخار میکنم باهاش فامیلم !
گندم _انگار خیلی دوستش داری !؟
_خیلی ! تو نمیدونی اون چه جور آدمی یه ! یه انسان واقعی ! نگاه به این شوخی هاش نکن ! تو تموم زندگیم کسی رو مثل کامیار ندیدم ! واقعا با گذشت و فداکاره !
گندم _یعنی انقدر دوستش داری که توام براش همینجوری باشی ؟
_آره .
"یه خرده نگاهم کرد و گفت "
_خوش به حالتون ! چقدر خوبه که دو نفر با هم اینجوری باشن !
_مرسی .
گندم _راستی حال آقا بزرگه چطوره؟
_خوبه .
گندم _شماها هر روز میبینینش ؟
_تقریبا .
"رفت نشست رو یه نیمکت که یه خرده اون طرف تر بود . منم همونجا واستاده بودم و نگاهش می کردم . چطور تا حالا متوجه نشده بودم که گندم اینقدر خوشگل و قشنگه !"
گندم _ چرا واستادی ؟!
_چیکار کنم ؟
گندم_ خب بیا بشین .
_کار دارم باید برم .
"شونه ها شو انداخت بالا ! منم زیر لب یه خداحافظی کردم و از اون ور رفتم طرف خونه مون . یه خرده که راه رفتم ، برگشتم و نگاهش کردم . اونم بلند شده بود و داشت می رفت طرف خونه شون . سرم رو انداختم پایین و رفتم و تا رسیدم به خونه ، دیگه در نزدم که از تو راهرو وارد خونه بشم . از همون پنجره اتاقم پریدم تو و خودمو انداختم رو تخت . نمیدونستم باید چیکار کنم . احساس کردم که گندم از کامیار خوشش میاد . کاشکی امروز کامیار منو دم خونه گندم اینا ندیده بود ! حالا اگه اونم از گندم خوشش اومده باشه چی ؟! اگر اینطوری باشه ، حتما به خاطر من صداشو در نمیاره و هیچی نمیگه ! حتما همین طوره ! من کامیار رو می شناسم ! اگه بفهمه من از چیزی خوشم میاد ، امکان نداره طرف اون چیز بره ! همیشه همین کار رو کرده !
بلند شدم و یه نوار گذاشتم و دوباره دراز کشیدم رو تخت . اینقدر از خودم بدم اومده بود که نگو ! چرا باید حتی برای یک ثانیه هم که شده یه همچین احساسی نسبت به کامیار پیدا کنم ! دیگه اصلاً نمی خواستم به گندم فکر کنم ! کامیار برام خیلی عزیز بود . در تموم مدت عمرم برام مثل یه پناهگاه بود ! چندین بار به خاطر اشتباهاتی که من کرده بودم ، اون تنبیه شده بود ! وقتی خیلی کوچک تر بودیم و من با توپ یه شیشه رو شیکونده بودم و فرار کرده بودم ، اون جریان رو گردن گرفته بود و کتک مفصلی خورده بود ! وقتی از درخت زردآلو رفته بودم بالا و شاخه اش شکسته بود ، باز اون گردن گرفته بود و تنبیه شده بود ! حالا ممکنه که این
کارا خیلی بی اهمیت باشه اما در زمان خودش ، وقتی کوچیک بودیم و هر کدوم از این کارا رو می کردیم و قرار می شد که تنبیه مون کنن ،واقعا برامون وحشتناک بود !
یه دفعه انگار که تو خواب از یه جای بلند افتاده باشم پایین ، دلم یه جوری شد و یه احساس خیلی خیلی عجیب توم ایجاد شد ! یادم افتاد که کلاس دوم راهنمایی بودیم ، یه روز که برف اومده بود ، کامیار با گلوله برف زد تو صورت دختر همسایه مونو فرار کرد ! پدر و مادرش اومدن در خونه مون شکایت ! کامیار که اصلاً گم شده بود ! آقا بزرگه وقتی جریان رو شنید خیلی عصبانی شد و برای اینکه دیگه کامیار از این کارا نکنه و مثلا تربیتش کنه ، یه ترکه از درخت کند و گذاشت لای برف ! می خواست وقتی کامیار برگشت حسابی کتکش بزنه ! اون روز وقتی فهمیدم که قراره چه بالایی سر کامیار بیاد ، براش خیلی نگران شدم ! آخه آقا بزرگه هیچ وقت کسی رو تنبیه نمی کرد اما وقتی می کرد بدجوری می کرد !
یادمه خیلی محکم رفتم و جلوی آقا بزرگه واستادم و گفتم " آقا بزرگ ! گلوله برف رو من زدم ." حالا که یادش می افتم چقدر خنده ام می گیره !
اون روز آقا بزرگه نگاهی به من کرد که هیچ وقت یادم نمیره ! نگاهی همراه با تعجب و ناباوری !
ترک رو از لای برف درآورد و به من گفت که دستامو بیارم بالا ! منم همین کار رو کردم اما چقدر ترسیده بودم خدا میدونه ! خلاصه همینجور که دستام بالا بود آقا بزرگه که تو چشما و صورتش هم مهربونی بود و هم عصبانیت ، آروم بهم گفت " میدونم کار تو نبوده ، اما حالا که به خاطر رفیقت می خوای فداکاری کنی ، مردونه فداکاری کن !"
چهار تا ترکه گذاشت کف دست من ! هر کدوم رو که میزد و بلند می کرد ، جاش خون از کف دستم میزد بیرون !
ترکه ها رو که خوردم با اینکه از درد بغض تو گلوم جمع شده بود و از درد می خواستم نعره بزنم ، نه گریه کردم و نه نعره زدم و نه دستمو کشیدم عقب !
وقتی تنبیه تموم شد ، آقا بزرگه که اشک تو چشماش جمع شده بود یه نگاهی به من کرد و لبخندی بهم زد و رفت ! حالا چقدر سرزنش شنیدم ، بماند ! یه ساعت بعدش که کامیار برگشت خونه و جریان رو فهمید ، دوید خونه ما پیش من ! دستامو گرفت و نگاه کرد و گفت چرا اینکارو کردی ؟! چرا نگفتی که کار من بوده ؟! بهش گفتم " به خاطر گولهٔ برف که نبود ! سر چیز دیگه بود !" وقتی اینو بهش گفتم یه خنده ای کرد و یه دفعه اشک از چشماش اومد پایین و گفت " پپه ! تو هیچ وقت نمیتونی یه دروغ حسابی بگی " بعد یه دفعه دولا شد و کف دستامو ماچ کرد
اواخر فروردین بود . یه روز جمعه ، تو اتاقم که پنجره اش رو به باغ وا می شد روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم . صدای جیک جیک گنجیشکا از خواب بیدارم کرده بود . هفت هشت تا گنجشک رو شاخه ها با هم دعواشون شده بود و جیک جیک شون هوا بود ! رو شاخه ها این ور و اون ور می پریدن و با هم دعوا می کردن . منم دراز کشیده بودم و بهشون نگاه می کردم .
خونه ما ، یه خونه قدیمی آجری دو طبقه بود گوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ ، یه باغ حدود بیست هزار متر !
یه گوشه اش خونه ما بود و سه گوشه دیگه اش ، خونه عموم و دو تا عمه هام . وسط این باغ بزرگم ، یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتر بود که پدربزرگم توش زندگی می کرد . یه پدر بزرگ اخمو با یه قلب پاک و مهربون ! یه پدر بزرگ که همه تو خونه ازش حساب می بردن و تا اسم آقا بزرگ می اومد نفس همه تو سینه حبس می شد .!
اتاق من طبقه پایین بود که با باغ همسطح بود و یه پنجره چهار لنگه بزرگ داشت .
تموم این باغ پر بود از درخت و گله و گیاه و سبزه و چمن . هرجا شو که نگاه می کردی ، یا یه بوته نسترن بود یا گل سرخ و یا درخت مو !
دور تا دور شمشاد ! درختای چنار و کاج و سرو قدیمی و بزرگ ! دیوارهای بلند که بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر میگفتن . از درش که وارد می شدی اول یه هشتی بود که تموم دیواره اش از سنگ بود . اونم سنگ قدیمی . وقتی از هشتی وارد باغ می شدی ، انگار وارد یه دنیای دیگه می شدی ! یه دنیای خیلی قدیمی که با دنیای بیرون صد سال فرق داشت !
تموم خونه ها و باغ ، به صورت قدیمی حفظ شده بود و پدر بزرگم با اصرار جلوی دست خوردنش رو گرفته بود !
این باغ و خونه ها ، از پدرش بهش ارث رسیده بود که اونم همونجور حفظش کرده بود .
تو این باغ ، فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه و دست نخوره ! اولیش پدربزرگم بود و دو تای دیگه هم من و کامیار .
کامیار پسر عموم بود که از من بزرگتر بود . من پسر تک خونواده بودم اما کامیار دو تا خواهر کوچکتر از خودشم داشت . یکی شون تازه رفته بود دانشگاه و اون یکی هم کلاس اول دبستان بود . اسم یکی شون کتایون بود و اون یکی کاملیا .
عمه هام از پدر و عموم یکی دو سال کوچکتر بودن و یکی شون یه دختر داشت و اون یکی دو تا . شوهر عمه هام هردوشون کارمند بازنشسته بودن و از صبح که چشم واز می کردن ، راه می افتادن تو باغ و زمین رو متر میک ردن و برای تقسیم کردن و ساختنش ، نقشه می کشیدن و مرتب زیر گوش پدر و عموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو تیکه تیکه کرد و ساخت !خلاصه همه با هم متحد شده بودند علیه این باغ بزرگ و قشنگ.
زنها و دخترهای خانواده هم همینطور ! همه اش غر می زدن که این باغ و خونه های قدیمی به چه درد می خوره و آدم جلوی دوستانش خجالت می کشه و جرات نمی کنه یه نفر رو دعوت کنه اینجا و خلاصه از این حرفا ! البته این صحبت ها فقط بین خودشون بود و تا وقتی که پدر بزرگ تو جمع نبود ! اما تا پدر بزرگ وارد می شد همه ماست ها رو کیسه می کردن و جلوش جیک نمی زدن ! پدر بزرگم خیلی پولدار بود . دو تا کارخونه و یه پاساژ و چند تا خونه قدیمی دیگه تو چند جای شهر و هفت هشت تا باغ بزرگ تو شمال که تو یکیش یه ویلای بزرگ ساخته بود ، داشت .
این فامیل ، همگی سعی می کردن که هر طوری هس خودشونو تو دل پدر بزرگ جا کنن چون تموم این ملک و املاک و ثروت ، فقط به نام خود پدر بزرگم بود ! همه این در و اون در می زدن که شاید از این نمد یه کلاهی واسه خودشون جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفا بود !
از بین تموم این چند تا خونواده ، فقط عاشق من و کامیار بود . یعنی اول کامیار ، بعدش من . برای هر کدوم از ما هام ، یکی یه ماشین خریده بود که قیمت هر کدوم پنجاه شصت میلیون بود ! خیلی هم اصرار داشت که من و کامیار با دختر عمه هامون عروسی کنیم .
سه چهار سالی بود که دانشگاه مون رو تموم کرده بودیم و مثلا هر کدوم تو یکی از کارخونه های پدر بزرگم ، پیش پدرامون کار می کردیم . البته اگه بخوام درست بگم ، اگه کار می کردیم ، هفته ای دو سه روز بیشتر نبود ! چون کامیار هر جور که بود از زیر کار در می رفت و منم که دنبالش بودم . تو این فامیل همه فکر می کردن پدربزرگ ، مالش به جونش بسته است اما اینطور نبود . واقعا دست خیر داشت و کمک هایی که می کرد ، همیشه از طریق من و کامیار بود و ما ازش خبر داشتیم ! اما بهمون گفته بود که به هیچکس نگیم ! یه اخلاق بخصوصی داشت ! کمتر از خونه بیرون می اومد و وقتی هم می اومد فقط تو باغ بود و با باغبونا به باغ می رسید . هیچ کسم حق نداشت که همینجوری وارد خونه اش بشه ! تنها من و کامیار بودیم که اجازه داشتیم هر وقت خواستیم بریم خونه اش ! بقیه باید در می زدن . اگه جواب می داد میتونستن وارد بشن اگه نه که باید بر میگشتن و یه وقت دیگه می اومدن ! "
خلاصه اون روز صبح ، تو رختخواب دراز کشیده بودم و داشتم کنجیشکا رو نگاه میکردم که از پشت پنجره صدای کامیار اومد .
_سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
" زود چشمامو بستم که یعنی خوابم ! حس کردم که اومده جلوی پنجره وایساده و داره منو نگاه میکنه ! یه خردم صبر کرد و بعدش گفت ."
_آخیش ! مثل فرشته های معصوم خوابیده ! دلم نمی آد بیدارش کنم وگرنه بهش می گفتم من رفتم شمال ، خداحافظ !
"زود از جام پریدم و گفتم ."
_اومدم !
کامیار _ خواب بودی ، هان ؟
_خواب و بیدار بودم !
کامیار _ آره جون عمه ت!
_جدی می خوای بری شمال !؟
کامیار _اره .
_الان همش بارونه ها !
کامیار _ چه بهتر !
_همین الان می خوای بریم ؟!
کامیار _ اومدم ببینم اگه میای ، برم ساک وردارم و بریم .
_من هنوز صبحونه نخوردم !
کامیار _ عجله نکن . باید والا یه سر برم سراغ دایی جان ناپلئون !
_کی ؟!
کامیار _ آقابزرگ !
_اگه آقا بزرگ بفهمه بهش میگی دایی جان ناپلئون !
کامیار _ پاشو راه بیفت.
_صبحونه نخوردم که !
کامیار - بپر یه لقمه غازی کن و بیا !
" تا اومدم یه چیزی بگم که صدای یه جیغ از ته باغ اومد !"
_چی بود ؟!
کامیار _ صدا صدای " آفرین " بود ! حتما یه پدر سوخته ای یه قورباغه انداخته تو اتاقش و ترسوندتش !
_ قورباغه انداختی تو اتاقش ؟!
کامیار _ چرا من ؟!
_آخه اینجا وقتی هر دختری با یه لبخند و عشوه میگه " پدر سوخته " منظورش تویی ؟!
کامیار _ دستت درد نکنه ! بعد از یه عمر پسر عمویی حالا من شدم پدر سوخته ؟!
_خب آره دیگه !
کامیار_ پاشو کارا تو بکن بریم و انقدر به مردم بهتون ناحق نزن !
" یه دفعه صدای جیغ دیگه ای از یه طرف دیگه باغ اومد !"
_این یکی کی بود ؟!
کامیار _ چطور تو صداها رو تشخیص نمیدی ؟! این صدای " دلارام " بود دیگه ! حتما یه پدر سوخته دیگه هم یه قورباغه دیگه انداخته تو رتختخوابش !
_تو این همه قورباغه از کجا پیدا می کنی ؟!
کامیار _ باز میگه تو ! پاشو راه بیفت دیگه !
"بلند شدم و رفتم جلوی پنجره و بهش گفتم "
_پیش آقا بزرگ میخوای بری چیکار ؟
کامیار _براش خبر دارم !
_چه خبری ؟
کامیار _دیشب ساعت دو دو و نیم بود که رفتم پشت در اتاق بابا اینا واستادم ببینم چه خبره !
_مگه تو میری پشت در اتاقشون گوش وامیستی؟!
کامیار _ خب آره ! مگه تو نمیری ؟
_معلومه که نه ! اینکار خیلی بده !
کامیار _اتفاقا خیلی هم خونه ! یه بار برو ببین چه کیفی کاره ! من هر وقت بی خواب میشم میرم پشت در اتاقشون گوش وامیستم ! یه تئاتریه که نگو !
_واقعا بی فرهنگی !
کامیار _اتفاقا تئاترش فرهنگی اقتصادی اجتماعی سیاسی هنریه ! اولش بابام شروع می کنه و میگه " ثری بجون تو وضع اقتصادی مردم خیلی خرابه ها ! بعضی از این جماعت به نون شب شونم محتاجن !"
این از اقتصادی اجتماعیش ! بعد مامانم میگه " خدا رو شکر که ما دست مون به دهن مون میرسه ."
بعد بابام میگه " میدونی ثریا ، اشکال از فرهنگ مونه ! تا فرهنگ مون درست نشه هیچ کاری نمیشه کرد !"
تا اینجاش اقتصادی فرهنگی ! بعد مامانم میگه " آخه فرهنگ مردم رو چه جوری میشه درست کرد حسینعلی خان ؟!" بابم میگه " باید روش کار کرد ! یعنی باید دولت سیاستش رو عوض کنه تا فرهنگ مردم عوض بشه ! بجون تو اگه این مملکت رو یه شب بدن دست من ، صبح بهشون مملکتی تحویل بدم که حظ کنن ! باید از زیر درست کرد و رفت بالا !"
اینم از سیاسی ش ! حالا در مدتی که بابام داره رو مسایل اقتصادی و اجتماعی فرهنگی سیاسی کار میکنه ، یه صدائی هم میاد ! انگار دارن لباساشونو در میارن که بگیرن بخوابن ! بعد چراغ خاموش میشه و بابام میگه " بجون تو ثریا ،اگه مایکل آنژ الان زنده بود و تورو می دید یه مجسمه از سنگ مرمر می تراشید که .....
" دلمو گرفته بودم و می خندیدم و همونجور که اشک از چشمام می اومد گفتم "
_خیلی خب ! باشه دیگه ! نمی خوام این چیزا رو بشنوم !
کامیار _ دیگه چیزی نمونده که بشنوی ! همه رو شنیدی که ! خلاصه اینم از قسمت هنری جلسه !
_بالاخره پیش آقا بزرگ می خوای بری چیکار ؟
کامیار _ آخه دیشت بیخوابی زده بود که سرم . بلند شدم اومدم اینجا ، دیدم چراغت خاموشه و خوابیدی . یکی دوبار آروم صدات کردم و دیدم راست راستی خوابی . رفتم دم خونه عمه اینجا ببینم آفرین یا دلارام بیدارن یا نه . اونام خواب بودن . برگشتم تو خونه و رفتم پشت در اتاق بابا اینا .
_خب !!
کامیار_ اولش مثل همیشه با بحث اقتصادی شروع شد و بعدش اجتماعی و بابام یه گریز دو دقیقه ای زد به فرهنگی و یه نشست نیم دقیقه ای تو میز گرد سیاسی و همونجور که داشت می رفت رو معضلات هنری کار کنه ، به مامانم گفت که فردا شب ، یعنی امشب ، بدون اینکه آقا بزرگه خبر دار بشه ، همه فامیل رو جمع کنه خونه ما که در مورد فروش باغ صحبت کنن !
_خب ! بعدش ؟!
کامیار _ همین دیگه !
_دیگه چی شد ؟! یعنی بعدش چی شد ؟!
کامیار _بعدش دیگه زهرمار شد ! درد به جون گرفته ، تو که میگفتی این کارا بد و زشته !؟
_اه ..... گم شو ! بگو دیگه !
کامیار _بعدش دیگه بابام زد به سبک مایکل آنژ و لئوناردو داوینچی و از اون ور یه راست رفت طرف پیکاسو ! آخرشم داشت در مورد سبک کمال الملک تحقیق می کرد که من دیگه خوابم گرفت و رفتم تو اتاقم و نفهمیدم کار به کجاها کشید !
_جون من یه بارم منو ببر به این بحث گوش بدم !
کامیار _ بدبخت برو به میز گرد ننه بابای خودت گوش بده خب ! اونام حتما یه همچین نشست هایی دارن دیگه ! این همه راه می خوای بیای که سخرانی بابای منو گوش بدی ؟! خب دو قدم برو بشین پای نطق بابای خودت !
"داشتیم دو تایی می خندیدیم که از پشت کامیار صدای آفرین ، دختر عمه م اومد ."
_کامیار !
کامیار _ سلام آفرین خانم ! حالت چطوره ؟
آفرین _ ممنون ، خوبم .
کامیار _ چطور صبح به این زودی اومدی این طرفا ؟ با سامان کار داری ؟
آفرین یه نگاهی به من کرد و سلام کرد که جوابش رو دادم و گفت "
_نه ، با تو کار دارم .
کامیار _ جونم بگو !
آفرین - اومدم قورباغه تو بهت پس بدم !
کامیار _ کدوم قورباغه م رو ؟!
آفرین _ همونکه انداختی تو اتاقم ! شوخی قشنگی نبود ! خیلی ترسیدم !
کامیار _ تو از دیو سه سرم نمیترسی ، چه برسه به یه قورباغه ! بعدشم من این کار رو نکردم .
آفرین _ پس کی کرده ؟!
کامیار _ خب معلومه ! خود قورباغه هه!
آفرین _ آخه قورباغه هه همینجوری خودش از پنجره می پره میاد تو تختخواب من ؟!
کامیار - پس من همینجوری از پنجره می پرم میام تو تختخواب تو ؟! خب قورباغه هه میپره دیگه ؟! حالا زبون بسته رو چیکارش کردی ؟
آفرین _ بابام گرفت و انداختش تو یه شیشه !
کامیار _ اه .... گناه داره زبون بسته !
`افرین که می خندید گفت "
_حق شه! تا اون باشه دیگه بی اجازه نیاد تو اتاق دختر خانما !
کامیار _هر کی بی اجازه بیاد تو اتاق شما ، میگیرینش و می ندازینش تو شیشه !؟
"آفرین که با خنده داشت میرفت گفت "
_هر کی رو که نه ! در هر صورت اگه قورباغه ت رو خواستی ، بیا بگیرش !
کامیار _من اصلاً طاقت تو شیشه موندن رو ندارم ! خیلی ممنون !
"آفرین از همون دور گفت "
_شیشه اندازه تو ندارم ، نترس !
کامیار _ واا ! خدا بدور ! خاک تو گورم کنن که شیشه اندازه من پیدا نمیشه! خیر نبینن این شیشه سازا که شیشه اندازه من نمی سازن !
"اینارو می گفت و آفرین رو که داشت می خندید و می رفت نگاه می کرد ! منم بهش می خندیدم . توی این فامیل همه از زبون کامیار می ترسیدن و حریفش نمی شدن !"
کامیار _نون به نون شون نرسه این شیشه برها رو که سایز منو ندارن ! تو روحش سگ.....اگه کسی بیاد تو اتاق تو دنبال قورباغه که توام با دو تا عشوه بکنی ش تو شیشه !
"بعد برگشت طرف من و یه نگاه بهم کرد و گفت "
_به چی میخندی ؟
_به تو !
کامیار _پسر برو کاراتو بکن بریم تا اون یکی نیومده بگه یه مارمولک انداختی تو رختخوابم !
_تو این همه جک و جونور رو از کجا پیدا میکنی با می ندازی به جون اینا ؟!
کامیار _ جدی باور کردی که اینا کار منه !
_پس کار منه ؟
کامیار _ نه ! من یکی که رو تو قسم میخورم که این کارا ، کار تو نیس ! تو اگه از این عرضه ها داشتی دلم نمی سوخت ! اما کار منم نیس !
_پس این قورباغه ها و مارمولک ها خودشون میرن تو رختخواب اینا !؟
کامیار _ والا اگه دو تا از این عشوه هایی که اینا میان ، منم بیام ، از فردا شبش هر چی موش و گربه و سوسک و خرچوسونه س بند می کنن بهم و میان تو رختخوابم ! بدو کاراتو بکن ظهر شد !
`تند لباسامو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه و یه سلام به پدر و مارم که داشتن صبحونه می خوردن کردم و یه لقمه گذاشتم دهنم و ازشون خداحافظی کردم و گفتم دارم میرم شمال . پدرم یه خرده غرغر کرد و منم زود از خونه اومدم بیرون و با کامیار راه افتادیم طرف وسط باغ که خونه پدربزرگم بود .
خونه پدر بزرگ که همه جز کامیار بهش آقا بزرگه می گفتیم ، یه خونه قدیمی دو طبقه بود وسط باغ که جلوش یه حوض قدیمی و بزرگ مثل استخر داشت .شام و ناهار و نظافت این خونه هم به عهده زن مش صفر ، باغبون مون بود که تا ماها چشم وا کرده بودیم دیده بودیم شون .
تو خونه آقا بزرگه فقط چیزای قدیمی بود و کتاب ! از در و دیوار کتاب بالا می رفت ! خودش تو یکی از اتاقا که تقریبا به تموم باغ مشرف بود و دید داشت ، می نشست و کتاب می خوند . دور تا دورشم کتاب بود و دفتر و قلم . خط و ربط قشنگی هم داشت ! یه سماور قدیمی هم بغل دستش ، از صبح تا شب قل قل می کرد و یه قوری ناصرالدین شاهی هم روش بود با بهترین چایی که همه تو فامیل آرزوی خوردنش رو داشتن و بهش نمی رسیدن ! آخه معلوم نبود که تو چایی ش چه عطری میریزه که انقدر خوش طعم می شه ! به هیچکس هم چایی تعارف نمی کرد جز کامیار و من ! فقط وقتی ماها می رفتیم اونجا ، بهمون چایی می داد ! یعنی کامیار تا که می رسید و می رفت سر سماور و واسه خودش چایی می ریخت !
خلاصه دو تایی رفتیم طرف خونه آقا بزرگه . از خونه ما تا وسط باغ که خونه آقا بزرگه بود تقریبا هفتاد هشتاد قدمی می شد ! همه شم درخت و گل و گیاه ! وقتی هم که مش صفر باغ رو آب می داد که دیگه محشر بود ! یه بویی بلند می شد که آدم رو گیج می کرد ! بوی خاک خیس شده و عطر گلها و سبزه و چمن تموم هوا رو پر می کرد ! من و کامیار عاشق این باغ بودیم واسه همین هم رفته بودیم تو جبهه آقا بزرگه و نمیذاشتیم که باغ دست بخوره . مخصوصا درختای میوه اش که وقتی شکوفه می کردن از عطرشون آدم گیج می شد و وقتی هم میوه می دادن که دیگه هیچی !
چند دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه شو از پله ها رفتیم بالا تو ایون و از همون جا کامیار داد زد و آقا بزرگه رو صدا کرد. عادتش همین بود ."
کامیار _ حاج ممصادق ! خاج ممصادق !
"بعد در رو وا کرد و رفت تو . تا آقا بزرگه چشمش به ما دوتا افتاد ، به کامیار گفت "
_پسر تو یاد نگرفتی اول یه در بزنی بعد بیای تو ؟ شاید من لخت باشم !
کامیار_ چه بهتر ! من تو این فامیل همه رو لخت دیدم جز شما !
" آقا بزرگه که داشت می خندید گفت ."
_زهره مار ! کجا دوباره دو تایی راه افتادین ؟
کامیار _داریم میریم دانشگاه .
آقابزرگه - آفرین ! آفرین ! از درس غافل نشین که ....
"یه دفعه مکثی کرد و گفت
_امروز که جمعه س ! بعدشم ، کره خر شماها که سه چهار ساله دانشگاه تون تموم شده !
" سه تایی زدیم زیر خنده و کامیار رفت طرف سماور ، آقا بزرگه سر جای همیشگی اش نشسته بود و یه کتاب کهنه و قدیمی که ورق هاش زرد شده بود دستش بود و داشت می خوند."
کامیار استکانش رو ورداشت و براش یه چایی ریخت و همونجور که میذاشت جلوش گفت :
_حاج ممصادق ، انقدر کتاب میخونی خسته نمیشی ؟! نکنه از اون عکس های بد بد گذاشتی لای این کتابا و یواشکی دید میزنی ؟! اینکارا از شما قبیحه ها ! اون دنیا پات می نویسن ها ! خلاصه بهت گفته باشم نگی بهم نگفتی ! جای اینکه می شنی تنهایی این عکسا رو نگاه می کنی ، یه روز پاشو با هم بریم واقعی شو بهت نشون بدم حظ کنی !
"آقا بزرگه که میخندید گفت ."
_لال نشی تو پسر !
کامیار دو تا چایی هم برای خودش و من ریخت و نشستیم بغل آقا بزرگه که گفت "
_باز چیکار کردی که جیغ این دخترا رو در آوردی ؟!
کامیار _ جیغ شون از شادی و خوشحالی بود ! ذوق کرده بودن !
آقا بزرگه _من نمیدونم تو به کی رفتی ؟! نه بابات اینطوری بود نه عموت ! این سامانم بچه س دیگه ! آروم ، ساکت ، نجیب
کامیار _تره به تخمش میره حسنی به بابا بزرگش !
آقا بزرگه _خدا نکنه تو به من رفته باشی !
کامیار _حاج ممصادق خان ! دو سه تا پرونده از شما دستم رسیده که توش پر تشویقی یه ! مال دوره جوونی شما س ! حالا دوست داری یکی دو نمونه از شاهکار هاتو رو کنم ؟!
آقا بزرگه _ لا اله الا الله ! اصلاً شما دو تا صبح به این زودی کجا راه افتادین ؟
"کامیار که داشت چایی اش رو آروم آروم میخورد ، گفت ."
_مسافریم ! شمال !
آقا بزرگه _شمال !؟
کامیار _با اجازتون ، اومدیم دست بوس و خداحافظی .
"آقا بزرگه یه نگاهی به ما کرد و لبخندی و گفت ."
_جوونی ، جوونی ، جوونی !
اینو گفت و کتابش رو ورداشت و عینکش رو زد و گفت ."
_گوش بدین این شعر رو براتون بخونم ببینین چقدر قشنگه !
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
کامیار _ به به ! به به ! حاج ممصادق از اون عکساشم بهمون نشون بده که معنی شعر رو کامل بفهمیم !
آقا بزرگه _ پسر یه دقیقه زبون به کام بگیر یه چیزی یاد بگیری و بفهمی و دستگیرت بشه !
"کامیار که چایی ش تموم شده بود ، همونجور که داشت یه چایی دیگه برای خودش می ریخت گفت "
_حالا شما یه دقیقه گوش کن ببین چی میگم که خیلی چیزای دیگه دستگیرت بشه و بفهمی تو این خونه ، زیر گوشت چه خبره !
"آقا بزرگه اخم هایش رفت تو هم و کتابش رو گذاشت زمین و عینکش رو ورداشت و گفت "
_چه خبر شده مگه ؟!
کامیار _قراره امشب همه جمع شن خونه ما که در مورد فروش باغ صحبت کنن و یه کلکی سوار کنن ! گفتن که یه جوری جمع شن که شما خبردار نشین !
"آقا بزرگه یه فکری کرد و سرش رو تکون داد و گفت "
_که اینطور !
"دوباره یه خرده فکر کرد و گفت "
_شماها چی ؟ شما هام دلتون می خواد این باغ و خونه ها همینجوری دست نخورده بمونن ؟
کامیار _ خب معلومه ! خیف این باغ نیس ؟! این درختا الان هر کدوم ازش چند تا آدمو دارن ! الان هر کدوم چند سالشونه ؟ سی سال ، چهل سال ، پنجاه سال ، شایدم بیشتر ! به خدا قسم اسم فروش باغ میاد من تنم میلرزه ! وقتی فکر می کنم ممکنه یه روز ، یکی از این درختا رو قطع کنن قلبم تیر می کشه !
آقا بزرگه _درختای باغ رو خیلی دوست داری ؟
کامیار _آره خیلی !
اقابزرگه _ آفرین ! میدونی هر کدوم از این درختا چقدر هوا رو تمیز میکنه ؟! میدونی طبیعت یعنی چی ؟ میدونی جون آدما بسته به جون طبیعته ؟ میدونی ......
کامیار _من به اوناش کار ندارم ، فقط اینو میدونم که اگه درختا نباشن من یه دقیقه هم تو این باغ نمیمونم !
آقا بزرگه _آفرین ! پس خوب فهمیدی !
کامیار _پس چی ؟! اگه این درختا نباشن ، آدم وقتی با یکی میره ته باغ ، چه جوری قایم بشه ؟! من از بچگی با دختر عمه هام می رفتیم پشت این درختا قایم می شدیم و آنقدر بازی های خوب خوب می کردیم که نگو !
"آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_تف به تو بیاد پدر سوخته ! تو از من خجالت نمی کشی ؟!
کامیار _مگه بازی کردن خجالت داره ؟ یه قل دو قل ، جومجومک برگ خزون ، لی لی لی لی حوضک !
آقا بزرگه _آهان ! نه ، اینا عیبی نداره .
کامیار _اره ، کوچیک بودیم می رفتیم پشت درختا از این بازیا می کردیم .
آقا بزرگه _خیلی از این بازیا خاطره داری ؟ نه ؟!
کامیار_آره ! مخصوصا بعد از این باز یا که خسته می شدیم و زن و شوهر بازی می کردیم ! اونش خیلی خاطره انگیز بود
"من مرده بودم از خنده ! آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_الان که دیگه از این باز یا نمی کنین ؟!
کامیار_ نه بابا دیگه !
آقا بزرگه _خب ، الٔحمد الله !
کامیار _آره بابا ! دیگه کی حوصله داره جومجومک برگ خزون و یه قل دو قل و لی لی لی لی حوضک بازی کنه ؟! همون عروس دوماد بازی از همه بهتره !
آقا بزرگه _ ذلیل بشی پسر ! آخه تو چرا اینطوری در اومدی ؟!
کامیار _اه .....! مگه خودتون همیشه نمیگین ماها باید با دختر عمه هامون عروسی کنیم ؟!
آقا بزرگه _خوب آره اما منظورم عروسی واقعی یه !
کامیار _خب منم واقعی واقعی بازی می کنم دیگه !
آقا بزرگه _ تو غلط می کنی پدر سوخته !
کامیار _یعنی شما میگین تمرین نکرده زن بگیریم ؟!
آقا بزرگه _این چیزا تمرین نمی خواد !
کامیار _اتفاقا این چیزا تمرین می خواد ! آدم باید قبل از عروسی اخلاق همدیگر رو بفهمه ! مثلا من میشم داماد ، آفرین میشه عروس ! من شب خسته و مرده از سر کار میام و مثلا آفرین در خونه رو برام وا میکنه ! خب ! باید قبلا تمرین کنم که بدونم این جور وقتا باید چی به زنم بگم دیگه !
"آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و بعد رو کرد به من و گفت "
_توام از این باز یا میکنی ؟!
کامیار _ نه بابا ! این طفلک تو بازی همیشه میشه ساقدوش من !
آقا بزرگه _همین فردا میدم تموم درختا رو قطع کنن که دیگه از این باز یا نکنی ! فعلا هم لازم نکرده برین شمال !
کامیار _ نریم شمال !؟
آقا بزرگه _ نه ! مگه نمیگی امشب جلسه س خونه تون ؟
کامیار _ چرا !
آقا بزرگه _ پس شما دو تا حتما باید تو این جلسه باشین ، حالام بلند شین برین پی کارتون که کار دارم .
"من و کامیار ، چایی مون رو خورده نخورده ، بلند شدیم و خداحافظی کردیم که دم در ، کامیار برگشت و بهش گفت "
_حاج ممصادق ! راسته که اگه تو این دنیا کار بدی بکنیم ، تموم تن و بدن مون اون دنیا باید جواب پس بدن ؟
آقا بزرگه _ اره بابا جون ! اون دنیا تک تک اعضأ بدن مونو مواخذه می کنن و .....
"بعد یه نگاهی از زیر عینکش به کامیار کرد و گفت "
_واسه چی می پرسی ؟
کامیار _ می خوام بگم که حواس تون باشه که یه جفت چشم تا یه اندازه میتونن سؤال جواب پس بدن ! اونقدر از این عکس مکسای بد نذار اون لای کتاب و نگاه کن !
"اینو گفت و در رفت ، رفت بیرون ! تا من اومدم برم بیرون لنگه کفش آقا بزرگه ، جای کمیار ، خورد تو سر من !"
آقا بزرگه _آخ !! پسر برو کنار دیگه ! طوریت شد ؟!
_نه آقا بزرگ ، طوریم نشد ! خداحافظ !
"کامیار بیرون داشت می خندید !"
_خجالت بکش کامیار !
کامیار _ چرا ؟
_این حرفا چیه به آقا بزرگه میزنی ؟!
کامیار _بجون تو عکس میذاره لای کتاباش و هی نگاه می کنه !
_دروغ میگی !
کامیار _ میگم به جون تو !
_از اون عکسا !؟
کامیار - نه ! فکر کنم عکس مامان بزرگه س ! آخه این دو تا همدیگرو خیلی دوست داشتن .
_حالا چیکار کنیم ؟
کامیار _ چی رو ؟
_شمال رو دیگه !
کامیار _ بذار امشب بگذره ، بعد میریم . شایدم فردا رفتیم .
_پس بذار برم ساکم رو بذارم خونه .
کامیار _فعلا بیا بریم یه سر خونه ما ، ببینیم چه خبره .
_تو مطمئنی جلسه امشبه ؟
کامیار _بیا بریم خونه ما معلوم میشه.
" دو تایی راه افتادیم طرف خونه کامیار اینا . از وسط باغ که ردّ می شدیم ، گوجه سبزا که به درخت بود آدمو وسوسه می کرد ! عطر شکوفه درختای گیلاس و زردآلو همه جا پیچیده بود !"
_واقعا حیفه این باغ دست بخوره !
کامیار _نمیذارم کسی دست بهش بزنه ! خیالت راحت باشه .
" دوتایی از وسط درختا و گلها ردّ می شدیم و فقط بهشون نگاه می کردیم . از هر جای این باغ خاطره داشتیم ! هم من ، هم کامیار !
خلاصه یه خرده بعد رسیدیم دم خونه کامیار اینا که یه گوشهً دیگه باغ بود و دو تایی رفتیم تو که دیدیم خواهر کوچکه کامیار که اسمش کتایون بود ، داره گریه میکنه !"
کامیار _ چته باز شیونت هواس بچه ؟!
کتایون _درسام مونده داداش !
کامیار _ تو امسال چندمی ؟
کتایون _ اول داداش .
کامیار _ اول دانشگاه ؟!
کتایون _ نه داداش ! اول دبستان !
کامیار _ تو اول دبستانی ؟! این بابای ما ، سر پیری تورو پس نمینداخت نمی شد ؟! کو اون یکی مون ؟!
کتایون _ کی داداش ؟
کامیار _ خب ، یکی منم ، یکی هم تویی ، اون یکی مون کو ؟
کتایون _ کاملیا رو میگین ؟
کامیار _مگه تو کاملیا نیستی ؟!
"کتایون که دیگه گریه اش یادش رفته بود و داشت می خندید گفت."
_نه داداش ! من کتایونم .
کامیار _خب ، ولش کن . حالا من چیکار باید برات بکنم ؟
کتایون _ یه خرده کمکم کنین .
کامیار _ می خوای جات برم مدرسه ؟!
"کتایون غش و ریسه رفت و گفت "
_خانم معلّم مون تو کلاس راه تون نمیده !
کامیار _خانم معلم تون پیره یا جوون ؟
کتایون _ جوون جوونه ! آنقدرم خوشگله که نگو !
کامیار _باشه . از فردا نمی خواد تو بری مدرسه . من خودم جات میرم ! فعلا کار دارم . باشه از فردا کلاس رو شروع می کنم !
"کتایون که از خنده اشک از چشماش می اومد گفت "
_داداش هیچ کی بهم دیکته نمیگه !
کامیار _ چه بهتر ! برو خدا رو شکر کن ! حالام که آموزش و پرورش یه کار خوب کرده و دیکته رو از برنامه تحصیلی حذف کرده ، تو ناراحتی ؟!
کتایون _ تو خونه رو میگم داداش !
کامیار _ آهان ! خب حالا من چیکار کنم ؟
کتایون _اگه دیکته ننویسم ، فردا خانم معلمم دعوام می کنه !
کامیار _ تو مطمئنی خانم معلمت جوون و خوشگله ؟!
کتایون _ اره داداش !
کامیار _ خب ، پس عیبی نداره ! میگه چوب معلم گله - هر کی نخوره خله .
کتایون _ تورو خدا داداش ، یه دیکته بهم بگو .
کامیار _ برو کتابت رو وا کن ، از روش بنویس .
"کتایون با تعجب گفت "
_از رو کتاب دیکته بنویسم ؟!
کامیار _خب آره ! مگه چیه ؟ تازه همه شم بیست میشی ! منکه بچه بودم ها ، تموم دیکته ها مو از رو کتاب می نوشتم ! تازه همون سال اولم تو دانشگاه قبول شدم !
"زدم تو پهلوش و گفتم "
_اینا چیه یاد بچه میدی ؟! داری بد آموزی می کنی !
کامیار _ تو بیخودی جوش نزن ! این بچه رو که می بینی از صبح تا شب انقدر از تو ماهواره چیزای خوب خوب یاد می گیره که دو تا چیز بدم من یادش بدم ، توش اثر نداره !
"بعد داد زد "
_کاملیا ! کاملیا !
کتایون _خونه نیستش ! با دوستش رفته بیرون .
کامیار _عجب شریگیر کردیم ها !؟ بیار اون کتابت رو ببینم !
"کتایون زود کتابش رو داد دست کامیار و خودش دفترش رو وا کرد و آماده نوشتن شد."
کامیار _ بهت دیکته میگم ، اما تند تند بنویسی ها !
کتایون _چشم داداش .
" من و کامیار ، همونجا جلوی کتایون رو دو تا مبل نشستیم که کامیار گفت "
_یه دقیقه دیکته شو میگم و میریم . حالا بذار دیکته تموم بشه . بهت میگم چه برنامه ای واسه خودمون جور کردم .
`همونجور که داشت اینارو به من می گفت ، کتاب کتایون رو وا کرد و تا یه نگاه بهش انداخت گفت "
_اه ....! اینارو چرا سر و ته چاپ کردن ؟!
"دوباره کتایون غش کرد از خنده و گفت "
_داداش ، کتابو سر و ته گرفتین !
کامیار _ اه ....! خب بنویس . از کجاش بگم ؟
کتایون _ از همه جاش ! همه جاشو خوندیم .
کامیار _ خب بنویس ، مامان بادام دارد . نه ! نه ! ننویس ! ننویس ! بنویس مامان آرزوی بادام دارد .
_چرا چرت و پرت میگی پسر ؟!
کامیار _آخه بادوم انقدر گرون شده که فقط میشه مامان آرزوش رو داشته باشه !
" من و کتایون مرده بودیم از خنده !"
کامیار _ بنویس بابا نان داد . نه ! نه ! ننویس ! بنویس بابا و مامان هر دو نان داد ! آخه حقوق بابا به نان نرسید . مامان هم مجبوری رفت سرکار ، کمک بابا کرد
تا بابا نان داد !
_بابا زودتر بگو تموم شه دیگه !
کامیار _ خب بنویس . سارا و دارا با هم به مدرسه می روند ! نه ! نه ! ننویس ! ننویس ! سارا و دارا غلط می کنن با هم به مدرسه بروند ! بنویس سارا و دارا هر کدام تنهایی به مدرسه می روند . اگرم تو راه همدیگرو دیدن ، نه بهم سلام می کنن و نه چیزی ! سارا از این ور خیابون به مدرسه می رود و دارا از اون ور خیابون !
` من و کتایون دل مونو گرفته بودیم و فقط می خندیدیم !"
کامیار _ نوشتی ؟ خب . بنویس سارا و دارا دوستان خوبی برای همدیگر هستند ! نه ! نه ! اینم ننویس ! سارا و دارا خیلی بیجا کردن که اصلاً اسم همدیگرو ببرن . چه برسه به دوستی ! اینا چیه یاد این بچه ها میدن !
_بابا بگو بریم دیر شد .
کامیار _بچه بنویس زودتر دیگه ! آهان ! این خوبه ! بنویس سارا و دارا در خانه به مادرشان کمک می کنند . نوشتی ؟ خب . بنویس سارا و دارا در روزهای تعطیل با هم به گردش میروند . نه ! نه نه نه ! زبونم لال ! زبونم لال ! خدایا توبه توبه ! نمیدونم کی به این سارا و دارا اجازه داده که با هم از این کارا بکنن ؟! همین کارا رو می کنن که به درس و مشق شون نمیرسن دیگه ! زمان ما یه کبری بود و یه زهرا ! کاری هم با کار همدیگه نداشتن و از صبح تا شب تو خونه بودن و درس می خوندن ! از گردش مردشم خبری نبود ! انگار یه اشتباهی تو سیستم آموزشی شده ! اینکه زندگی سارا و دارا نیس ! زندگی مایکل جکسون رو ورداشتن کردن الگو تو کتاب فارسی اول دبستان ! اصلاً ولش کن ! دیگه هم حق نداری این طرفای کتاب رو بخونی . لای اینجاها رو وا کنی پدرت رو در میآرم ! بذار از این طرف بهت دیکته بگم ! آهان ! بنویس آن مرد آمد .
"بعد با خنده برگشت طرف منو نگاه کرد و گفت "
_مگه دیگه مردی هم مونده که بیاد ؟!
_بابا کلکش رو بکّن بریم دیگه !
کامیار _بنویس آن مرد داس دارد . نه ! نه ! چی داری می نویسی ؟ الان می ریزن اینجا و همه مونو می گیرن ! آن مرد که داس دارد کمونیست است ! بنویس آن مرد بیل دارد ! آن مرد کلنگ دارد ! آن مرد اصلاً ایرانی نیس ! یه افغانی است که اینجا کار می کند و پول هایش را می فرستد افغانستان ! البته حالا که پول افغانستان شده دلار ، آن مرد بیل و کلنگش را ور می دارد می رود افغانستان . هر بیل که به زمین بزند ، ده دلار می گیرد که اگر یک ماه آنجا کار کند ، می تواند یه آپارتمان در اینجا بخرد !
_کامیار ظهر شد آخه !
کامیار _ من چیکار کنم !؟ تقصیر این واموندهٔ س ! کتاب فارسی نیس که ! مجله جوانان رو ورداشتن دادن دست بچه ها جای کتاب فارسی ! اصلاً این کتاب چرا انقدر کهنه س ؟ مال چه تاریخی یه ؟
" صفحه اول کتاب رو وا کرد و یه نگاهی انداخت و گفت "
_آتیش به جون گرفته ، این که مال سال پنجاه و چهاره ! اینو از کجا آوردی ؟!
"کتایون که میخندید گفت "
_از تو چمدون بابا پیداش کردم .
کامیار _ پس چرا دادیش به من که بهت دیکته بگم ؟! اینکه مال شماها نیس !
کتایون _می دونم داداش اما این درساش بهتر چاپ شده !
کامیار _ور پریده ، چاپش بهتره یا قرطی بازیش ؟! تورو خدا نگاه کن ! این یه الف بچه ، چطور نیم ساعت دو تا آدم بزرگ رو مچل کرده ؟!
_بالاخره هر چی باشه خواهر توی دیگه !
کامیار _ بلند شو دختر برو کتاب خودتو بیار ببینم !
`کتایون که همه ش می خندید از جاش بلند شد ، مادر کامیارم اومد تو اتاق . دو تایی بهش سلام کردیم که گفت "
_دارین چی کار می کنین ؟
کامیار _بابا بگیر یه دیکته به این بچه بگو آخه ! ما کار داریم باید بریم ! کارخونه دیر شد !
"مادر کامیار با دست زد تو صورتش و اومد جلو و گفت "
_وای خدا مرگم بده ! بلند شین شماها برین ! من خودم بهش دیکته میگم .
" تا ما بلند شدیم مادرش فکری کرد و گفت "
_کامیار ! امروز که جمعه س !
کامیار _ کار ، جمعه و شنبه نداره ! ما رفتیم . خداحافظ.
" تا اومدیم راه بیفتیم ، مادرش گفت "
_حداقل بگو ظهر ناهار چی درست کنم ؟ به خدا دیگه عقلم به هیچی نمیرسه !
کامیار _ خورشت بادمجون درست کن .
مادر کامیار _ پریروز خوردیم که !
کامیار _ فسنجون درست کن .
مادر کامیار _ بابات دوست نداره !
کامیار _ خوب حلیم بادمجون درست کن .
مادر کامیار _ اه ...... بادمجون نداریم ! تو چرا بند کردی به غذاهایی که آخرش جون داره ؟
کامیار _ طبع من اینطوریه ! فقط اینجور غذاها رو دوست دارم !
مادر کامیار _ یه غذای دیگه نمی تونی بگی ؟
کامیار _چرا ! کوفته دست به گردن !
"مامانش همینجوری مات شد بهش . من و کتایون غش کردیم از خنده. دستشو کشیدم و بردمش بیرون که مامانش گفت "
_شب جایی نرین ها ! مهمون داریم.
" دو تایی از خونه کامیر اینا اومدیم بیرون و رفتیم طرف باغ "
_خب ، حالا چیکار کنیم ؟
کامیار _ چی رو ؟
_الان رو دیگه ! تا شب که مهمونیه چی کار کنیم ؟
کامیار _ بپر ساکت رو بذار خونه و بیا تا بهت بگم . تا منو داری غم نداشته باش . برو زود برگرد .
"راه افتادم طرف خونه مون اما نمیدونم چرا عوض اینکه از وسط باغ برم که نزدیکتره ، بی اختیار رفتم طرف خونه عمه کوچکم که اون گوشهً از باغ بود که گوشهً روبروش خونه ما بود . تا وسط های راه که رفتم پشیمون شدم و اومدم از همون جا میون بر بزنم طرف خونه خودمون اما نمیدونم چرا پام پیش نمی رفت ! چشمم به خونه عمه ام بود . فقط از اونجایی که من وایستاده بودم ، طبقه دوم خونه شون دیده می شد و طبقه اول که هم کف باغ بود ، پشت شمشادا قایم شده بود و دیده نمی شد . یه دفعه دلم ریخت پایین ! پشت شمشادا اتاق گندم بود ! گندم !
چند بار این اسم رو تو دلم گفتم . هر بارم که می گفتم یه جوری می شدم ! اومدم از همونجا برگردم و برم خونه خودمون اما یه چیزی نمیذاشت ! انگار یکی منو داشت به زور می برد طرف خونه گندم اینا !
ما بچه های فامیل ، تو خونه ها ، اتاقهایی رو واسه خودمون ورداشته بودیم که همه شون هم کفّ باغ بودن و یه پنجره بزرگ داشتن که تو باغ وا میشد ! یعنی اولش تموم دختر عمه هام ، اتاق های طبقه بالا رو برای خودشون ورداشته بودن اما از بس کامیار از آب و هوای اتاق طبقه پایین براشون حرف زد و ازش تعریف کرد ، همه اتاقاشونو عوض کردن ! انگار خیلی هم از این کار راضی بودن !
خلاصه راه افتادم طرف خونه شون و یه خرده بعد رسیدم پشت شمشادا . از بالاشون که چیزی دیده نمیشد ! یه خرده با دست لاشون رو وا کردم . نمیدونم چرا اینکار رو کردم اما دست خودم نبود ! بی اختیار کشیده شده بودم اونجا و خودم نمیدونستم دنبال چی اومدم ! از لای شمشادا چیزی معلوم نبود .
یه دفعه از خودم خجالت کشیدم و راه افتادم که برم خونه خودمون . اما دو قدم بیشتر نرفته بودم که یه دفعه صدای گندم رو از توی اتاقش شنیدم . داشت آواز میخواند . دیگه پاهام حرکت نکرد . نمیتونستم قدم از قدم وردارم ! هر چی سعی می کردم که از جلو خونه شون ردّ بشم نمیتونستم ! تا حالا سابقه نداشت که یه همچین احساسی داشته باشم ! نمیدونم امروز چه م شده بود !
بالاخره نتونستم جلو خودمو بگیرم . برگشتم و شمشادا رو دور زدم و از روبروی خونشون رفتم جلو . سعی می کردم آروم آروم برم که صدای پام بلند نشه .
در خونه شون بسته بود و کسی هم جلو پنجره ها نبود . منم یواشی رفتم طرف اتاق گندم !
دو قدم بیشتر تا پنجره اتاقش فاصله نداشتم . هم دلم می خواست برم جلو و هم دلم نمی خواست برم ! با خودم گفتم نکنه لباس تنش نباشه ! اگه اینجوری یه دفعه برم و جیغ بکشه چی میشه ؟ اصلاً اگه جیغ هم نکشه ، خودم چی ؟! خودم از خودم خجالت نمیکشم ؟! از انسانیت و جوانمردی بدوره که یه همچین کاری بکنم ! از اون گذشته من اصلاً آدمی نبودم که اهل این کارا باشم ! حالا اگه کامیار رو بگی یه چیزی ولی من تا حالا از این کارا نکرده بودم ! راستش خیلی هم می ترسیدم ! برعکس کامیار که اصلاً ترس حالیش نبود . من خیلی از آبروریزی می ترسیدم .
تو همین فکرا بودم که دیدم جلوی پنجره اتاق گندم وایستادم و دارم بهش نگاه می کنم ! جلوی آینه وایستاده بود و پشتش به من بود . داشت موهاشو شونه میکرد و آواز می خوند . تازگی موهاشو کوتاه کرده بود . از این مدلای جدید که دخترا موهاشونو تا سر شونه هاشون میزنن . خوشبختانه لباس تنش بود ، یه شلوار جین پوشیده بود با یه تیشرت خوشرنگ .
برعکس عمه و شوهر عمه ام که قدّشون نسبتا کوتاه بود ، گندم قد بلندی داشت و خیلی هم خوش اندام بود . یعنی همیشه ورزش می کرد . بیشترم شنا. هفته ای سه روز می رفت استخر ، شناس خیلی عالی بود . گاه گداری هم که تابستون آب استخر وسط باغ رو عوض م یکردیم و تا چند روزی تمیز بود و ماها همگی می رفتیم توش شنا ، از همه مون بهتر شنا می کرد . تازه کلاس ژیمناستیک هم می رفت برای همین هم اندام خیلی قشنگی داشت . تا اون لحظه اصلاً به این چیزا فکر نکرده بودم . یعنی هر وقت گندم رو می دیدم ، فقط یه دختر عمه رو میدیدم که از بچگی با هم بزرگ شدیم ! یه دختر بیست و یه ساله به اسم گندم ! تا حالا به اسمش هم اینجوری دقت نکرده بودم . گندم ! چه اسم قشنگی !
سعی کردم که چهره اش رو تو ذهنم مجسم کنم اما انگار همه چیز از یادم رفته بود ! انگار تموم خاطراتم پاک شده بود و برای اولین بار بود که داشتم این دختر رو می دیدم !
چشم و آبروش چه رنگی بود ؟ صورتش چه جوری بود ؟ قشگ بود یا نه ؟ فقط یادم اومد که هر جا مادرم اینجا جمع می شدن ، صحبت از این بود که گندم از همه دختر عمه هام و دخترای فامیل خوشگل تره ! دلم می خواست همین الان برگرده طرف من که حداقل یه بار صورتش رو ببینم . درست مثل اینکه برای اولین باره که به این دختر برخوردم ! هر چی به ذهنم فشار می آوردم که حداقل یه خرده صورتش یادم بیاد ، نمیشد ! یه دفعه از خودم خجالت کشیدم ! وایستاده بودم پشت پنجره و داشتم دزدکی نگاهش می کردم ! خدا خدا کردم که کسی منو ندیده باشه ! اومدم همونجوری که اومده بودم برگردم که پام رفت رو یه تیکه چوب و قرچی صدا داد ! در جا خشکم زد ! یه دفعه از صدای چون ، گندم برگشت طرف پنجره ! دیگه نتونستم از جام تکون بخورم ! هر لحظه منتظر بودم که یا جیغ بزنه و یا با عصبانیت باهام برخورد کنه . قدرت هیچ کاری نداشتم حتی نمیتونستم حرف بزنم ! اونم انگار همینجوری شده بود ! فقط همونجور که شونه تو دستش بود و دستش وسط هوا مونده بود ، داشت منو نگاه می کرد ! حتی اونم نتونسته بود که کاملا به طرف من برگرده ! فقط صورتش طرف من بود ! دوتایی مثل مجسمه ها وایستاده بودیم و همدیگه رو نگاه می کردیم ! نمیدونم چقدر طول کشید که یه دفعه از پشت سرم صدای کامیار اومد ."
کامیار _ سامان ! سامان !
" تا صدای کامیار بلند شد ، بی اختیار دویدم و از جلوی خونه شون اومدم کنار و خواستم برم طرف خونه خودمون که رفتم تو شیکم کامیار ! اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم ؟ قلبم مثل چی میزد ! تموم تنم داغ شده بود ! کامیار داشت نگاهم می کرد که بیشتر هول شدم و زود گفتم "
_اومدم ساکم رو بذارم !
"کامیار یه نگاهی به ساک که هنوز تو دستم بود کرد و آروم گفت "
_ساک رو بذاری خونه عمه اینا ؟!
_نه ! نه ! خونه خودمون !
کامیار_ اه .....!! شماها اسباب کشی کردین و اومدین خونه عمه اینا ؟! کی ؟! چطور انقدر بی خبر ؟ حداقل می گفتین ، ماهام می اومدیم کمک !
" فقط نگاهش کردم که گفت "
_حالا گریم به سلامتی و مبارکی اسباب کشی کردین و تغییر مکان دادین . اولا که منزل نو مبارک ! انشا الله که براتون اومد داشته باشه ! ولی چرا هنوز ساک دست ته ؟!
" یه نگاهی به ساک کردم و گفتم "
_الان میذارمش !
کامیار_ببین ، میگم آدرس خونه جدیدتون رو به منم بده. یه وقت باهات کار داشتم دیگه برم خونه قبلی تون ! راستی ببینم ، خونه جدید رو با وسایل خریدین ؟
_گم شو ! چی داری میگی ؟!
کامیار_ میگم وقتی این خونه رو خریدین ، وسایل توش رو هم با خونه خریدین ؟
_کدوم وسایل رو ؟ اصلاً چی میگی تو ؟!
کامیار_می خوام بدونم دختر عمه مونم رو خونه بود که شما معامله ش کردین ؟!
_باز شروع کردی ؟
کامیار_ مرتیکه ! من شروع کردم یا تو ؟ از پیش من رفتی که ساک واموندهٔ ت رو بذاری و بیای . نیم ساعته که منو کاشتی وسط باغ ، رفتم دم خونه تون مادرت میگه از وقتی با تو رفته ، دیگه برنگشته خونه . اومدم اینجا که میبینم شما هراسون داری میدویی و فرار می کنی ! حالا من شروع کردم ؟! کجا بودی ؟!
_هیچی به جون تو !
کامیار_ به جون دو تا عمه هات ! راستش رو بگو اینجا چیکار می کردی ؟
"راه افتادم طرف خونه خودمون که کامیار دنبالم دوید و دستمو گرفت و گفت ."
_اومده بودی اینجا و زده بودی به گندم زار عمه ؟! بالاخره فصل درو و خرمن کوبی رسید ؟!
_ چی ؟!
کامیار_ رفته بودی گندم درو کنی ؟ پس داس ت کو ؟!
_گم شو ! شکر خدا همه میدونن که من اهل این چیزا نیستم !
کامیار_ پس حتما مادرت فرستاده دنبال آرد گندم واسه حلوا ! خدا به داد عمه برسه ! آن مرد آمد ! آن مرد با چیز آمد ! یعنی آن مرد با داس آمد !
_اه .... ! هیس !
کامیار_ چیه ؟! میترسی صدامونو گندم خانم بشنوه ؟
_ چرا داد میزنی پسر ؟! بیا بریم اونور تا بهت بگم !
کامیار_ آفرین ! چشم ! اگه قراره راستش رو بهم بگی ، هر جایی که بخوای باهات میام ! بیا بریم ، بیا بریم پسر خوب راستگو و درستکار و درست کردار و صادق که الحق به همون بابا بزرگت رفتی ! حاج ممصادق صداقت پیشه صندوق زاده مصدق نیای صدق کیا !
" دو تایی با هم رفتیم بیست متر اون طرف تر و رو یه نیمکت نشستیم . کمی آروم شده بودم . کامیار دو تا سیگار از تو جیبش در آورد و روشن کرد و یکی شو داد به من و گفت "
_ببین ! آروم آروم و شمرده ، هر اتفاقی که افتاده رو برام بگو ، هر چی جزئیات رو بگی بهتره . بار گناهانت سبکتر میشه و وجدانت آسوده تر ! بگو پسر عمو جون ! بگو عزیزم ! بگو و خودت رو خالی کن ! میدونم الان چه حالی داری ! تحت فشاری ! بریز بیرون و خودتو راحت کن .
_گم شو !
_کامیار_نمی خوای بگی ؟
_چیزی نیس که بگم !
کامیار _ ببین ، میدونی که من رو این چیزا حساسم ! تا نفهمم تو کجا بودی که انقدر رنگ و روت پریده و هول شدی ول کن نیستم ! اگه با زبون خوش گفتی که هیچی ! اگه نگفتی همین الان میرم تحقیقات محلی ! اونوقت گندش در میادها ! خودت مثل بچه آدم برام همه رو بگو .
_به جون کامیار اصلاً دست خودم نبود !
کامیار _ کاملا احساست رو درک می کنم ! منو شریک درد خودت بدون ! این کارا اصلاً دست خود آدم نیس !
_ به جون تو اصلاً نفهمیدم چی شد که اینکار رو کردم !
کامیار _ اصلاً خودتو ناراحت نکن ! من خودم حاضرم برات شهادت بدم که تو در اون لحظه هیچ اختیاری از خودت نداشتی ! دیگه هر کی ندونه ، من میدونم تو چه " ببویی " هستی ! احتمالا یکی تحریکت کرده !
_آره بجون تو ! ولی تو از کجا میدونی ؟!
کامیار _ دفعه اولم که نیس ! تجربه دارم دیگه !
_ببین ! انگار یکی بزور منو می کشوند اونجا !
کامیار _خب ! خیلی خوبه این ! اگه شکایتی چیزی کردن میشه گفت که یه نفر تورو بزور وادار به این کار کرده ! جرمت میاد پایین .
_ چه جرمی میاد پایین ؟! مگه این کار جرمه ؟!
کامیار _ بابا حالا که اینجا خودمونیم و کس دیگه ای نیس ! این کا جرمه دیگه !
_نخیر ! هیچم جرم نیس ! ممکنه کار بدی باشه اما جرم نیس !
کامیار _ ببینم ، تو مطمئنی؟!
_آره که مطمئنم ! هیچ قانونی نمیگه که این کار جرمه !
کامیار _جون من راست میگی ؟!
_آره به جون تو !
کامیار _ ببینم ، میتونی دقیقا بگی که طبق کدوم بند و تبصره یا ماده از قانونه که جرم نبودن اینکار رو ثابت میکنه ؟
_اصلاً تو هیچ قانونی این مساله نیومده که بخواد جرم باشه یا نباشه .
کامیار _ تورو خدا ! پس من بیخودی انقدر تا حالا می ترسیدم ؟!
_اگه فکر میکنی که من دارم بهت دروغ میگم ، برو از یه وکیل بپرس !
کامیار _ نه ! من حرف تورو قبول دارم ! تو آدمی نیستی که بیخودی چیزی رو بگی ! از اون گذشته ، تو هم رفیقی و هم پسر عمو ! دیگه دلت واسه من از وکیل که بیشتر می سوزه ! مگه نه ؟
_خب آره ! معلومه !
کامیار _ اصلاً من تا حالا از تو دروغ نشنیدم که این دومیش باشه !
_من اصلاً از دروغ بدم میاد !
کامیار _ میدونم ! می شناسمت .
_اما کامیار برای اینکه بهت دروغ نگفته باشم ، ته دلم یه خرده می ترسم !
کامیار _ ترس واسه چی ؟! حالام که دیگه قانون پشتته .
_آخه می ترسم یکی دیده باشه تم !
کامیار _ اه ....!! مگه کسی اونجا بود ؟!
_نه فکر نکنم !
کامیار _ خب اول حواست رو جمع می کردی و این ور اون ور رو نگاه می کردی بعد !
_نگاه کردم . کسی نبود ، اما .....
کامیار _وسواسی شدی ؟ به دلت بد نیار !
_اگه کسی دیده باشه چی ؟!
کامیار _ خب ، اونوقت یه شاهدم هس! کار یه خرده مشکل میشه ! البته تو این روز و روزگار میشه شاهدم با پول خرید ! پس پول برای چی خوبه ؟ واسه همین وقتا دیگه ! اما من یه چیزی برام خیلی عجیبه ! هر چی هم میخوام به خودم بقبولونم ، نمیتونم !
_ چی رو ؟
کامیار _ اینکه تو این بیست ، بیست و پنج دقیقه ، تو چطوری از پیش من رفتی و اومدی اینجا و محل رو برسی کردی و کشیک طرف رو کشیدی و بی سر و صدا کار تو کردی و صحنه رو هم پاکسازی کردی و اومدی بیرون !! بجون تو هر چی به خودم فشار میآرم که اینو بفهمم نمیتونم !
_ خب کاری نداشت که !
کامیار _واسه من که خیلی عجیبه ! من با تموم زرنگیم ، تو کمتر از یکی دو ساعت نمیتونم تموم این کارایی رو که تو در عرض بیست دقیقه کردی ، بکنم ! واقعا عجیبه ! جدأ حیرت آوره ! اونم از آدمی مثل تو ، انقدر شل و وارفته ! جدأ باید بهت تبریک گفت ! منو باش ! تبریک چیه ؟ باید بهت نشان افتخار داد !
_گم شو توام ! دیگه اینم کاره که آدم انقدر طولش بده ؟!
کامیار _ بابا دست مریزاد ! تو چطور یه شبه اینقدر متحول شدی ؟! نکنه راه جدیدی پیدا کردی ؟! جون من اگه به یه سیستم جدیدی برخورد کردی ، به منم یاد بده !
_سیستم جدید برای چی ؟!
کامیار _همین کاری که کردی و تو قانونم نوشته جرم نیس دیگه !
_همین که رفتم دزدکی از پنجره گندم رو نگاه کردم ؟!
" یه آن ساکت شد و یه خرده منو نگاه کرد و بعد گفت "
_ تو از پیش من اومدی اینجا و فقط دزدکی از پنجره گندم رو نگاه کردی ؟!
_خب ، آره !
کامیار _برو گم شو ! داری سر به سرم میذاری !
_نه به جون تو !
کامیار _یعنی تو از وقتی که از من جدا شدی ، فقط اینقدر رسیدی که بیای اینجا و بری پشت پنجره و دزدکی گندم رو نگاه کنی ؟!
_آره .
کامیار _ تو کتاب قانونم هی می گشتی که بفهمی این نگاهی که دزدکی کردی ،جرمه یا جرم نیس ؟!
_آره دیگه !
کامیار _ پس اینقدر ترست واسه چی بود ؟!
_برای همین که یه نفر یه دفعه منو ندیده باشه !
"همینطوری مات منو نگاه کرد و یه خرده بعد گفت "
_خاک بر سرت کنن سامان ! تو دو ساعته وقت منو تلف کردی واسه یه نگاه دزدکی ؟!
_ یه نگاه نبود !
" یه دفعه خندید و گفت "
_ خب اینو بگو دیگه ! پس یه نگاه کوچولو نبوده ؟!ای شیطون !! حالا زودتر بگو دیگه چی بوده ؟
_یکی دو دقیقه همینجوری وایستاده بودم و نگاهش می کردم !
"خنده از روی لبش رفت و دوباره مات شد بهم و یه خرده بعد گفت "
_ یکی دو دقیقه فقط نگاهش می کردی ؟!
_آره .
کامیار _ چیز عجیبی توش دیده بودی که بهش مات شده بودی ؟!
_یعنی چه چیز عجیبی ؟
کامیار _ مثلا لباس تنش نبود و این چیزا ؟
_نه ! لباس تنش بود . یه شلوار جین و یه تی شرت . خیلی هم بهش می اومد !
کامیار _ خب تو پس چی رو وایستاده بودی و نگاه می کردی ؟!
_خود گندم رو دیگه !
کامیار _ بذار ببینم ،خوب حالیم شده یا نه ! تو یکی دو دقیقه پشت پنجره عمه اینا وایستاده بودی و فقط گندم رو نگاه می کردی ، درسته ؟
_آره .
کامیار _ فقط همین ؟
_آره .
کامیار _ بعد گندم چیکار می کرد ؟
_اولش متوجه نبود . بعد من از خودم خجالت کشیدم و اومدم برم که یه چوب خشک زیر پام صدا کرد و متوجه شد ! سرشو برگردوند طرف منو ، اونم نگاهم کرد ! بعد همینجوری دوتایی همدیگرو نگاه کردیم ! بعد یه دفعه صدای تو بلند شد و منم ترسیدم و فرار کردم .
_ یعنی در واقع من بی موقع سر رسیدم .
_اره بابا دیگه !
_ یعنی در واقع میشه گفت که من مزاحم نگاه کردن تون شدم ؟
_آره ! نمیشد یه خرده دیرتر میاومدی ؟
کامیار _ چرا ، میشد . الانم که طوری نشده ! میشه جبران کرد .
_جون من ؟! چه طوری ؟
کامیار
_ تو یه دقیقه همین جا بشین تا من برگردم .
_باشه ، اما زود بیا !
کامیار _ یه دقیقه ای میام !
" از روی نیمکت بلند شد و رفت یه خرده جلوتر و از پای درخت ، یه قلوه سنگ ورداشت و اومد طرف من که فهمیدم چه خیالی داره و در رفتم طرف خونه مون ! اونم دنبالم کرد . حالا من هی می دوییدم و اونم پشت سرم ."
_چرا همچین می کنی دیوونه ؟!
کامیار_صبر کن وقتی با قلوه سنگ زدم سرتو شکوندم می فهمی چرا همچین می کنم ! دو ساعته منو نشوندی اونجا و دلمو خوش کردی که چی ؟! که رفتی دزدکی یه نگاه به گندم کردی ؟ من تا سر تو رو نشکونم ، این جیگرم خنک نمیشه ! واستا وگرنه بگیرمت زنده نمیذارمت !
" همونجور که می خندیدم و می دوییدم گفتم "
_سنگ رو بذار تا واستم !
کامیار _ واستا پدر سگ دیوونه خلِ شل و ول ! میگم واستا !
" به خدا داشت جدی می گفت ! اینقدر از دستم عصبانی بود که اگه بهم می رسید یه بالایی سرم می آورد !"
_کامیار به جون تو یه اتفاق بدی می افته ها ! از این شوخیا نکن !
کامیار _ یه اتفاق بد می افته ؟! بدبخت اگه دستم بهت برسه که زنده ت نمیذارم ! واستا میگم !
" می خندیدم و می دویدم ! رسیدم وسط باغ که از سر و صدای ما آفرین و دلارام دو تا از دخترای اون یکی عمه ام پیداشون شد و همونطوری واستادن و مات به ما دوتا نگاه کردن ! زود رفتم طرف شون و واستادم ! تا کامیار اونا رو دید ، سنگ رو انداخت زمین و اونم واستاد و از همونجا گفت :
_سامان جون باشه دیگه ! خسته شدم ، اصلاً تو بردی !
"بعد آروم اومد جلو و تا به آفرین و دلارام رسید گفت "
_به به این غنچه های گل سرخ کی و شدن که من نفهمیدم ؟!
` هر دو خندیدن و بهش سلام کردن "
کامیار _ سلام به روی ماه تون ! کجا این وقت صبحی ؟
آفرین _ داریم میریم یه گوشه باغ درس بخونیم .
کامیار _ آفرین به شماها ! من همیشه گفتم که تو زندگی هیچی مثل درس نیس ! آفرین ! حالا میخواین چی بخونین ؟
دلارام _ ادبیات .
کامیار _ به به ! فصل بهار و باغ پر از گل و درس ادبیات ! چقدر شاعرانه !
آفرین _ شماها داشتین چیکار می کردین ؟
کامیار _ داشتیم " هفت سنگ " بازی می کردیم . یعنی فعلا داشتیم با یه سنگش بازی می کردیم ! حالا دیگه ولش کن .
آفرین _ نه ! بیاین با هم بازی کنیم ! ماهام هفت سنگ خیلی دوست داریم !
کامیار _اه ....! بازی چیه ؟! گم شه هفت سنگ !
دلارم _ خیلی خونه که !
کامیار _ اصلاً م خوب نیس ! چیه اون بازی پر سر و صدا !
آفرین _ پس چیکار کنیم ؟
" کامیار همونجور که وسط آفرین و دلارم واستاده بود ، دستشونو گرفت و آروم آروم با خودش بردشون و گفت "
_می ریم زیر درختای گوجه سبز ، یه پتو پهن می کنیم و می نشینیم ، بعدش یه خرده ادبیات می خونیم و یه خرده گوجه می خوریم ، یه خرده ادبیات می خونیم و یه خرده گوجه می خوریم ! یه گوجه هایی به درختاس اینقدر !!
" و با دستش یه چیزی اندازه پرتقال رو نشون داد و گفت "
_بعدش خودم براتون هم از ادبیات معاصر میگم و هم از ادبیات کلاسیک !
آفرین _ مگه بلدی ؟!
کامیار _ اره که بلدم ! همچین از ادبیات انگلیس میام تو ادبیات فرانسه که اصلاً خودتونم حالی تون نشه.
دلارام _ ادبیات عربم بلدی کامیار ؟
کامیار _ اونو که فوت آبم ! از کجاش میخوای برات بگم ؟ ادبیات عراق رو میخوای یا شام رو ؟ عرب رو بگم یا عجم رو ؟ اصلاً براتون از همون عربستان شروع میکنم میگم تا نزدیکیای لبنان ! خوبه ؟
" آفرین و دلارام همینجوری که می خندیدن باهاش می رفتن که کامیار برگشت طرف منو گفت "
_شازده پسر ! اگه نمیدونی بدون ! از پنجره دزدکی نگاه کردن تو خونه مردم خودش یه نوع جرمه ! برو یه فکر دیگه ای واسه خودت بکن !
" بعد دوباره راه افتادن که دلارام برگشت و گفت "
_مگه سامان نمیاد ؟
کامیار _ نه ! اون فقط ادبیات کهن رو بلده ! هنوز داره نثر هفتصد هشتصد سال پیش رو برسی می کنه ! حالا خیلی مونده تا به درس ما برسه ! بعدشم اون تا چند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه رو شروع کنه !
" آفرین و دلارام زدن زیر خنده و رفتن . واستاده بودم و نگاهشون می کردم که کم کم رفتن طرف آخر باغ و پشت درختا گم شدن ! اومدم دو را فحش به اون کامیار بدم که منو تنها گذاشت که از پشت صدای پا شنیدم ! تا برگشتم دیدم گندم داره میاد طرفم ! نفسم بند اومد ! اومدم از این ور برم طرف خونه مون که دیدم خیلی بد میشه ! همه ش می ترسیدم که جریان نیم ساعت پیش رو به روم بیاره ! نمیدونستم چی جوابشو بدم ! ازش خجالت می کشیدم .
" یه خرده بعد رسید بهم و سلام کرد ."
_سلام .
گندم _کامیار اینا کجا رفتن !؟ چرا صبر نکردن منم بیام ؟ منو که دید !
" تازه فهمیدم منظور کامیار که گفت تا چند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه رو شروع کنه چیه !"
_رفتن درس بخونن .
گندم _درس بخونن !
_نه ! گوجه بخورن !
گندم _ گوجه بخورن ؟! این وقت صبح ؟!
_نمی دونم ! رفتن هم درس بخونن هم گوجه بخورن !
گندم _چرا تو باهاشو نرفتی ؟
" شونه هامو انداختم بالا که پشتش رو بهم کرد و رفت طرف یه بوته گل رز . همون لباس تنش بود که دیدم . موهاش خرمایی خوشرنگی بود تا نزدیک شونه هاش . حرکاتش خیلی ظریف بود . وقتی از کنارم ردّ شد ، یه عطر خوشبویی به مشامم خورد که یه حال عجیبی بهم دست داد !
"دولا شد و یه گل سرخ کند و برگشت طرف من و گفت "
_انگار امشب خونه کامیار اینا دعوت شدیم . مامانش همین الان تلفن کرد خونه مون .
"سرمو تکون دادم ."
گندم _ خیلی پسر بانمک و با مزه ایه ، نه ؟
_آره خیلی .
گندم _ تمام دوستام عاشقشن ! همش به من میگن که یه روز باهاش آشناشون کنم !
" یدفعه تو دلم نسبت به کامیار احساس حسادت کردم !"
گندم _ هرجایی پا میذاره ، همه رو شاد می کنه و می خندونه . آفرین و دلارامم عاشقشن ! البته آفرین بیشتر ، یعنی یه خیالاتی هم براش داره !
"سرمو دوباره تکون دارم . احساسی که توم ایجاد شده بود قوی تر شد ! از خودم بدم اومد ! داشتم به کامیار حسادت می کردم ! وقتی متوجه این حس شدم ، از خودم متنفر شدم ! یه دفعه صورت کامیار رو تو ذهنم مجسم کردم . تا چهره اش جلو نظرم اومد ، همه اون احساس از بین رفت ! یه حال خوبی تو خودم دیدم ! کامیار از برادر برای من برادرتر بود ! برای همین هم گفتم "
_کامیار واقع خوش تیپ و خوش قیافه س ! تا حالا دختری رو ندیدم که کامیار رو دیده باشه و عاشقش نشده باشه !
گندم _اما یه خرده شیطونه !
_نه ! کامیار خیلی پسر خوبیه ! اگه بشناسیش میفهمی چی میگم ! دلی که کامیار داره هیچکس نداره ! این پسر اینقدر با معرفت و خوبه که من افتخار میکنم باهاش فامیلم !
گندم _انگار خیلی دوستش داری !؟
_خیلی ! تو نمیدونی اون چه جور آدمی یه ! یه انسان واقعی ! نگاه به این شوخی هاش نکن ! تو تموم زندگیم کسی رو مثل کامیار ندیدم ! واقعا با گذشت و فداکاره !
گندم _یعنی انقدر دوستش داری که توام براش همینجوری باشی ؟
_آره .
"یه خرده نگاهم کرد و گفت "
_خوش به حالتون ! چقدر خوبه که دو نفر با هم اینجوری باشن !
_مرسی .
گندم _راستی حال آقا بزرگه چطوره؟
_خوبه .
گندم _شماها هر روز میبینینش ؟
_تقریبا .
"رفت نشست رو یه نیمکت که یه خرده اون طرف تر بود . منم همونجا واستاده بودم و نگاهش می کردم . چطور تا حالا متوجه نشده بودم که گندم اینقدر خوشگل و قشنگه !"
گندم _ چرا واستادی ؟!
_چیکار کنم ؟
گندم_ خب بیا بشین .
_کار دارم باید برم .
"شونه ها شو انداخت بالا ! منم زیر لب یه خداحافظی کردم و از اون ور رفتم طرف خونه مون . یه خرده که راه رفتم ، برگشتم و نگاهش کردم . اونم بلند شده بود و داشت می رفت طرف خونه شون . سرم رو انداختم پایین و رفتم و تا رسیدم به خونه ، دیگه در نزدم که از تو راهرو وارد خونه بشم . از همون پنجره اتاقم پریدم تو و خودمو انداختم رو تخت . نمیدونستم باید چیکار کنم . احساس کردم که گندم از کامیار خوشش میاد . کاشکی امروز کامیار منو دم خونه گندم اینا ندیده بود ! حالا اگه اونم از گندم خوشش اومده باشه چی ؟! اگر اینطوری باشه ، حتما به خاطر من صداشو در نمیاره و هیچی نمیگه ! حتما همین طوره ! من کامیار رو می شناسم ! اگه بفهمه من از چیزی خوشم میاد ، امکان نداره طرف اون چیز بره ! همیشه همین کار رو کرده !
بلند شدم و یه نوار گذاشتم و دوباره دراز کشیدم رو تخت . اینقدر از خودم بدم اومده بود که نگو ! چرا باید حتی برای یک ثانیه هم که شده یه همچین احساسی نسبت به کامیار پیدا کنم ! دیگه اصلاً نمی خواستم به گندم فکر کنم ! کامیار برام خیلی عزیز بود . در تموم مدت عمرم برام مثل یه پناهگاه بود ! چندین بار به خاطر اشتباهاتی که من کرده بودم ، اون تنبیه شده بود ! وقتی خیلی کوچک تر بودیم و من با توپ یه شیشه رو شیکونده بودم و فرار کرده بودم ، اون جریان رو گردن گرفته بود و کتک مفصلی خورده بود ! وقتی از درخت زردآلو رفته بودم بالا و شاخه اش شکسته بود ، باز اون گردن گرفته بود و تنبیه شده بود ! حالا ممکنه که این
کارا خیلی بی اهمیت باشه اما در زمان خودش ، وقتی کوچیک بودیم و هر کدوم از این کارا رو می کردیم و قرار می شد که تنبیه مون کنن ،واقعا برامون وحشتناک بود !
یه دفعه انگار که تو خواب از یه جای بلند افتاده باشم پایین ، دلم یه جوری شد و یه احساس خیلی خیلی عجیب توم ایجاد شد ! یادم افتاد که کلاس دوم راهنمایی بودیم ، یه روز که برف اومده بود ، کامیار با گلوله برف زد تو صورت دختر همسایه مونو فرار کرد ! پدر و مادرش اومدن در خونه مون شکایت ! کامیار که اصلاً گم شده بود ! آقا بزرگه وقتی جریان رو شنید خیلی عصبانی شد و برای اینکه دیگه کامیار از این کارا نکنه و مثلا تربیتش کنه ، یه ترکه از درخت کند و گذاشت لای برف ! می خواست وقتی کامیار برگشت حسابی کتکش بزنه ! اون روز وقتی فهمیدم که قراره چه بالایی سر کامیار بیاد ، براش خیلی نگران شدم ! آخه آقا بزرگه هیچ وقت کسی رو تنبیه نمی کرد اما وقتی می کرد بدجوری می کرد !
یادمه خیلی محکم رفتم و جلوی آقا بزرگه واستادم و گفتم " آقا بزرگ ! گلوله برف رو من زدم ." حالا که یادش می افتم چقدر خنده ام می گیره !
اون روز آقا بزرگه نگاهی به من کرد که هیچ وقت یادم نمیره ! نگاهی همراه با تعجب و ناباوری !
ترک رو از لای برف درآورد و به من گفت که دستامو بیارم بالا ! منم همین کار رو کردم اما چقدر ترسیده بودم خدا میدونه ! خلاصه همینجور که دستام بالا بود آقا بزرگه که تو چشما و صورتش هم مهربونی بود و هم عصبانیت ، آروم بهم گفت " میدونم کار تو نبوده ، اما حالا که به خاطر رفیقت می خوای فداکاری کنی ، مردونه فداکاری کن !"
چهار تا ترکه گذاشت کف دست من ! هر کدوم رو که میزد و بلند می کرد ، جاش خون از کف دستم میزد بیرون !
ترکه ها رو که خوردم با اینکه از درد بغض تو گلوم جمع شده بود و از درد می خواستم نعره بزنم ، نه گریه کردم و نه نعره زدم و نه دستمو کشیدم عقب !
وقتی تنبیه تموم شد ، آقا بزرگه که اشک تو چشماش جمع شده بود یه نگاهی به من کرد و لبخندی بهم زد و رفت ! حالا چقدر سرزنش شنیدم ، بماند ! یه ساعت بعدش که کامیار برگشت خونه و جریان رو فهمید ، دوید خونه ما پیش من ! دستامو گرفت و نگاه کرد و گفت چرا اینکارو کردی ؟! چرا نگفتی که کار من بوده ؟! بهش گفتم " به خاطر گولهٔ برف که نبود ! سر چیز دیگه بود !" وقتی اینو بهش گفتم یه خنده ای کرد و یه دفعه اشک از چشماش اومد پایین و گفت " پپه ! تو هیچ وقت نمیتونی یه دروغ حسابی بگی " بعد یه دفعه دولا شد و کف دستامو ماچ کرد