03-10-2013، 15:19
اگر تو فارغی از حال دوستان یارافراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویشبیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به همبه دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جویچرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبشمجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشدخطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستتچنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانیحبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیدارینگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدیچو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانستکه آخری بود آخر شبان یلدا را