29-09-2013، 12:27
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خاطرات مهدی قراچهداغی كه امروز یكی از مترجمان آثار انگلیسیزبان است و سالها در فدراسیون دوومیدانی سمتهای مختلف داشته، نه تنها خالی از لطف نیست؛ بلكه پردههایی جدید از زندگی.....
گلهای پرپر «سهراب سپهری» در امجدیه
سهراب سپهری نقاش و شاعر پرآوازهی ایرانی است كه شهرتش در «شعر» ایرانگیر و در «نقاشی» عالمگیر شده است. شعرهای لطیف او چند دهه است كه بر زبان هزاران ایرانی جاری شده و زینتبخش محافل ادبی و دستنوشتههای فارسی بوده است و تابلوهای بدیعش در نمایشگاههای پاریس و لندن تا 600هزار دلار به فروش رسیدهاند. سهراب سپهری را كه پس از همنامش در «شاهنامه»، معروفترین «سهراب» ایرانزمین است، همه به نقاشی و شعر میشناسند؛ اما در پس پردههای زیبا و نوشتههای دلنشینش، او یك «ورزشی» تمامعیار بوده و هنوز جای قدمهایش در ورزشگاه پیر امجدیه (شیرودی) سبز است.
به مناسبت سالگرد تولد سهراب سپهری، مروری خواهیم داشت بر جنبهی ورزشی زندگی این شاعر و نقاش.
مهدی قراچهداغی خواهرزاده سهراب سپهری است كه 19 سال پس از او، یعنی در سال 1326 در كاشان به دنیا آمد. قراچهداغی به عنوان یكی از اعضای نزدیك خانواده سپهریها، بیشتر اوقاتش را در دوران نوجوانی و جوانی با داییاش گذراند تا به نزدیكترین دوست سهراب تبدیل شود. مهدی در دوران جوانی، علاقهی ویژهای به ورزش پیدا كرد و در دوومیدانی دانشگاههای ایران و پس از آن در تیم ملی به نتایج ارزشمندی دست یافت. در این دوران بود كه از سالهای 1342 و 43 گرههای ورزشی این دو بیشتر شد و هفتهای نبود كه سهراب و خواهرزادهاش در امجدیه حاضر نشوند و بازیهای عقاب و پاس را از دست بدهند. شنیدن خاطرات مهدی قراچهداغی كه امروز یكی از مترجمان آثار انگلیسیزبان است و سالها در فدراسیون دوومیدانی سمتهای مختلف داشته، نه تنها خالی از لطف نیست؛ بلكه پردههایی جدید از زندگی سهراب سپهری را به نمایش میگذارد. به امید اینكه این گزارش در روز تولد سهراب - البته به روایت خواهرش (16 مهرماه) - مورد قبول علاقهمندان این هنرمند معاصر ایران واقع شود. در ادامه، متن گفتههای مهدی قراچهداغی را در گفتوگو با ایسنا به صورت كامل خواهید خواند.
حركات آكروباتیك سهراب برای بچههای فامیل
سهراب هم مانند بسیاری از مردم ایران از دوران كودكی، نوجوانی و جوانی، ورزش میكرد و اخبار آن را دنبال میكرد؛ اما هیچگاه قهرمان ورزشی نبوده است. او البته در هنرستان و در دانشسرای مقدماتی، ورزش میكرد. سهراب در ابتدا ژیمناستیك كار میكرد و به ژیمناستیك علاقهی زیادی داشت؛ به طوری كه بعدها وقتی كه من 10 یا 12 سالم بود، برخی اوقات جلوی ما میآمد و نمایشی انجام میداد. دستش را روی زمین میگذاشت و به طوری كه گویا روی خرك قرار داشت، پاهایش را دراز میكرد و ما را میخنداند و یا اینكه روی بارفیكس بارها بالا و پایین میرفت و ژستهای خندهدار میگرفت و این كارها را انجام میداد.
به غیر از این مسأله، سهراب بیش از همه اینها، مسائل ورزشی را موشكافانه پیگیری میكرد؛ بویژه آنچه در ورزش ایران میگذشت. در ورزش ایران هم بیش از همه به فوتبال علاقه داشت. كشتی و وزنهبرداری را هم پیگیری میكرد و قهرمانان آنها را دوست داشت.
من از بچگی خودم كه سهراب را به یاد دارم، یادم هست كه همیشه با هم برای دیدن مسابقههای فوتبال به ورزشگاه امجدیه میرفتیم و فوتبال تماشا میكردیم؛ این كاری بود كه تمام روزهای پنجشنبه و جمعه انجام میدادیم، مگر اینكه مسابقهای برگزار نمیشد و ما به استادیوم نمیرفتیم. بدون استثنا ما به استادیوم میرفتیم. یادم هست وقتی به استادیوم میرفتیم، قهرمان باشگاهها و دانشگاههای كشور در دوومیدانی بودم. حدود 17 یا 18 سالم بود. با هم قرار میگذاشتیم جلوی كوچه نامجو كه ضلع شمالی ورزشگاه امجدیه بود و از آنجا به استادیوم میرفتیم. با توجه به اینكه من قهرمان بودم، نیازی به بلیت نداشتم؛ اما سهراب اصرار داشت كه برای من بلیت بخرد و همیشه برای من بلیت میخرید. همیشه هم او برای من میخرید؛ اما هیچگاه نشد كه من پول بلیت بدهم. با هم میرفتیم در صف، سهراب دو بلیت زیر جایگاه برای من و خودش میخرید و به ورزشگاه میرفتیم. این به سالهای 43 به بعد بازمیگردد كه بیش از 10 سال این روند در زمانهایی كه با هم در ایران بودیم، ادامه داشت. یادم هست كه تا سال 56 و یا 57 به ورزشگاه میرفتیم؛ هر هفته و بدون وقفه.
طرفدار پر و پا قرص عقاب
ما دو مسابقه را هر طور بود، باید به امجدیه میرفتیم و تماشا میكردیم و شاید هم سه مسابقه را. یكی مسابقهای بود كه تیم عقاب داشت و با توجه به اینكه سهراب تیم اول مورد علاقهاش عقاب بود، همیشه بازیهای عقاب را باید به استادیوم میرفتیم. او خیلی از امینیخواه، وفاخواه و دروازهبانشان مالكی، خوشش میآمد و از بازیكنان مورد علاقهاش بودند. البته در آن زمان من طرفدار تیم پاس بودم. او از پاس هم خوشش میآمد و این به خاطر این بود كه واقعا دیدگاههای ورزشی من و سهراب خیلی به هم نزدیك بود. هیچ موقع ما با هم بر سر ورزش كل كل نمیكردیم. سهراب به طور كلی از ورزش و دیدن مسابقههای فوتبال لذت میبرد. او میگفت من عقاب و یا پاس را دوست دارم؛ اما عقاب را در این میان بیشتر دوست داشت. اما وقتی با من بود و پاس بازی داشت، كمی رعایت حال من را میكرد. در آن زمان تنها پاس، استقلال و پرسپولیس جام قهرمانی میگرفتند و عقاب همیشه چهارم میشد و او هم به چهارم شدن تیمش عادت داشت و این قضیه را قبول كرده بود. دلش به همین چهارمی تیمش راضی میشد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سهراب به تاج و پرسپولیس ارادتی نداشت سهراب به هیچ وجه طرفدار تیم پرسپولیس نبود. سهراب پرسپولیس را به دلایل مختلف دوست نداشت. سهراب در نامه به مجله «كیهان ورزشی» به این موضوع اعتراض كرده بود كه چرا همایون بهزادی در بازیای كه در مسجد سلیمان انجام داده بود و تیمش شكست خورده بود، بعد از مسابقه گریه میكرد. سهراب از این برآشفته بود كه چطور یك قهرمان ملی به خاطر باخت تیمش گریه كرده؛ او میگفت: «خب برو تیمت را قوی كن و بیا ببر. این لوسبازیها چیست» و معتقد بود كه تماشاگران این بازیكنان فوتبال را لوس میكنند و او نباید این طور گریه میكرد. سهراب هیچ ارادتی به تاج و پرسپولیس نداشت.
فضای ورزشگاه برای نخبگان سنگین نبود
در آن دورانی كه ما به ورزشگاه میرفتیم، سهراب آن اوایل چندان معروف نبود و یكسری افراد نخبه در سیستم فرهنگی او را میشناختند. البته خیلی از این افراد برجسته فرهنگی نیز به استادیوم میآمدند. فضا به گونهای بود كه همه آنها میتوانستند به ورزشگاه بیایند. یادم هست كه آقای سعیدی به عنوان یكی از مطرحترین نقاشان ایران در زمان سهراب، به ورزشگاه میآمد.
البته سهراب هم خود در ابتدا یك نقاش بود. او نقاش بزرگی بود. حتا در فرانسه چنان معروف شده بود كه وقتی در سفری به فرانسه رفت، روزنامه لوموند در گزارشی نوشت، «بازیگر رنگهای شرق به پاریس وارد شد» و این تیتر روزنامه لوموند بود. در آن دوره حتا نزدیكان سهراب هم او را به عنوان شاعر نمیشناختند؛ بلكه او را به عنوان یك نقاش میشناختند. پس از چاپ كتابهای «حجم سبز» و مجموعه «هشت كتاب» بود كه شهرتش در شعر، ایرانگیر شد؛ ولی هنوز هم در خارج از ایران نقاشیهای سهراب است كه بسیار مطرح است. به عنوان نمونه در نمایشگاه سالانه لندن، تابلوهای نقاشی سهراب هر ساله به فروش میرسد و حتا یكی از تابلوهای او 600 هزار دلار به فروش رسید و این نشان میدهد كه آنها چقدر روی سهراب شناخت دارند كه تابلوی او را 600 هزار دلار میخرند.
خوشبختانه در دوران گذشته به هیچ وجه شرایط استادیومهای ما اینگونه كه امروز هست، نبود. استادیوم فقط در روزهایی كه استقلال و پرسپولیس بازی داشتند، یك شعار میدادند و آن شعار هم تنها در حمایت تیم خودشان بود. البته من اكنون چندین سال است كه به استادیوم نمیروم؛ به خاطر اینكه از فضای حاكم بر استادیومها رنج میبرم. من 25 سال در استادیوم امجدیه دویدم، تمرین كردم، ورزش كردم و مسابقه فوتبال تماشا كردم، اما هیچگاه این صحنههایی را كه امروز میبینم و میشنوم، ندیده و نشنیدهام. اصلا در آن دوران هیچكدام از این مشكلات و این حرفها نبود. بسیاری از انسانهای مطرح در حوزههای مختلف به استادیوم میآمدند و مسابقه را تماشا میكردند. همه در ردههای مختلف دولتی، علم و ادب، شاعرها، نقاشها، موسیقیدانها، بازیگران همه میآمدند و بازیهای فوتبال را از نزدیك میدیدند.
همیشه زیر جایگاه مینشستیم
من و سهراب همیشه جای خاص خودمان مینشستیم؛ زیر جایگاه ویژه. او تا حدودی دچار ترس از فضای باز و جمعیت بود؛ برای همین ما همیشه نزدیكترین جا به خروجی استادیوم مینشستیم تا دسترسی به بیرون استادیوم راحت باشد. ما همیشه در امجدیه مسابقات را تماشا میكردیم و هیچ مسابقهای هم در استادیوم آزادی برگزار نمیشد و همیشه مسابقهها در امجدیه بود.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[/url] دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.[/url] دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
گلهای پرپر سهراب در امجدیه
جالب این بود كه سهراب، یكی از چیزهایی كه خیلی علاقه داشت تماشا كند، مسابقههای تیم ملی ایران بود. ما تمام مسابقههای تیم ملی ایران را در امجدیه تماشا كردیم. سهراب خانهاش در امیرآباد بود و یك اتومبیل جیپ اسكات هم داشت. پیش از آنكه به ورزشگاه بیاید، ماشینش را سوار میشد و میرفت جلوی یك گلفروشی و مثلا میگفت به من 200 شاخه گل بده. او 200 شاخه گل میخرید و به صاحب گلفروشی میگفت همه گلها را پرپر كن. او گلها را پرپر میكرد و داخل كیسهی نایلونی میریخت و میآمد آنجایی كه با هم قرار داشتیم؛ سر كوچه نامجو و میرفتیم در صف بلیت میایستادیم. سهراب آن موقع بلیت زیر جایگاه را 5 تومان میخرید. یك بلیت برای خودش و یك بلیت برای من میخرید و بعد به فروشنده بلیت 50 تومان میداد و میگفت 10 نفر بعدی هم مهمان من هستند و میگفت به هر كدام از آنها یك بلیت مجانی بده؛ هیچكدام از آن 10 نفر را هم نمیشناخت. بلیتفروش هم سهراب را نمیشناخت. این مورد در زمانی بود كه هیچكس سهراب را نمیشناخت و بنابراین او نمیخواست برای خودش هم تبلیغ كند. ما میرفتیم و در استادیوم مینشستیم و به محض اینكه ایران یك گل میزد، سهراب از داخل كیسه گلهای پرپرشده را با مشت درمیآورد و به آسمان و روی جمعیت میپاشید. این صحنه بسیار زیبایی بود كه در ورزشگاه همیشه موقع بازی تیمهای ملی میدیدیم. البته همه را در همان گل اول نمیریخت. یك مقدار را نگه میداشت و میگفت كه ایران باز هم گل میزند. این یكی از زیباترین خاطرههای من و سهراب از بازیهای تیم ملی بود.
گزارشهای هفتگی از ورزش ایران برای نیویورك
وقتی كه او برای برپایی چند جشنواره نقاشی به نیویورك رفت، من از ایران موظف بودم هفتهای یك نامه برای او بفرستم و شرایط ورزش ایران را برای او توضیح میدادم. نتایج مسابقهها، وضعیت تیم ملی، نفراتی كه به تیم ملی دعوت میشدند و همه چیزها. این نامه یك هفته بعد به دست سهراب میرسید و او بلافاصله جواب میداد. در آن دوران من احساس وظیفه میكردم كه جریان كامل ورزش ایران را برای او توضیح بدهم، بویژه آنكه در آن دوران در یكی از بازیهای المپیك نتایج بسیار بدی آوردیم و من برای او نوشتم كه فاجعه از این بیشتر نمیشود كه در مجموع ما دو مدال در المپیك گرفتیم. او هم از این بابت بسیار ناراحت بود كه چرا كاروان ورزشی ایران در المپیك خوب كار نكرده بود. او خیلی اظهار تأسف میكرد از اینكه چرا ورزشكاران با پارتیبازی به عضویت تیمهای ملی درمیآیند. آن موقع یادم هست كه تیم ملی فوتبال را سهمیهبندی میكردند. مثلا میگفتند 5 نفر از تاج باشد و بقیه را بین تیمهای دیگر تقسیم میكردند. شاید 5 نفر تاج بازیكنان چندان خوب نبودند؛ اما با توجه به قدرتی كه تیم تاج به عنوان یك تیم دولتی داشت، بازیكنانش را بالا میبردند و وارد تیم ملی میكردند. سهراب از این مسأله خیلی ناراحت بود. سهراب مثلا مینوشت چرا فلان بازیكن انتخاب نشد یا چرا فلان بازیكن را انتخاب كردند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
تركیب دلنشین تخمه، تلویزیون و فوتبال اگر تیم ایران خارج از كشور مسابقه داشت، ما میرفتیم و مسابقه را از تلویزیون نگاه میكردیم. من به خانه سهراب میرفتم؛ چرا كه تلویزیون آنها بزرگتر بود و بهتر میتوانستیم مسابقه را ببینیم. یك روز برای دیدن یكی از مسابقههای فوتبال من به خانه آنها رفته بودم. رفتم آنجا. سهراب به مادرش كه مادربزرگ من بود، میگفت «خانم». آن روز گفت خانم یك مقدار تخمه برای ما بیاور میخواهیم مسابقه فوتبال ببینیم و مادربزرگم رفت و یك مشت تخمه آورد و ریخت درون ظرفی و گذاشت جلوی ما. سهراب وقتی كه نگاهش به این تخمهها افتاد، به مادرش گفت ما كه نیامدهایم 100 متر المپیك را ببینیم، ما آمدهایم مسابقه فوتبال ببینیم كه 90 دقیقه است. برای ما یك كاسه تخمه بیاور.
سهراب؛ منتقد ادبی ورزش
سهراب به خاطر شم ادبی ویژهای كه داشت، روی مسائل ادبی فوتبال و ورزش خیلی تأكید داشت. او در نامهاش به گیلانپور، سردبیر كیهان ورزشی، نوشت كه فوتبالیست یعنی چه. او گفت «فوتبال» یك لغت عام است كه برای این ورزش گذاشتهاند، اما «ایست» به چه معناست. ایست در زبان انگلیسی و لاتین، یك معنای خاص خودش را دارد؛ اما فوتبالیست یعنی چه؟ در آمریكا و اروپا هم هیچجا نشنیدهایم كه بگویند «فوتبالیست». او اعتراض میكرد كه شما كلمه فوتبالیست را از كجا آوردهاید كه در مطلبهایتان مینویسد. یا اینكه «گلر» یعنی چه؟ او به كلمه گلر هم اعتراض داشت. گل كه یعنی گل، اما گلر یعنی چه و از كجا آمده؟ او به گیلانپور اعتراض كرد كه چرا در گزارشهایتان مینویسید گلر، خب بنویسید دروازهبان و حتا من فكر میكنم در آن زمان تحت تأثیر این نامه سهراب، دیگر گلر را ادامه ندادند و میگفتند دروازهبان. خب دروازهبان مفهوم داشت؛ اما گلر هیچ مفهومی ندارد. سهراب میگفت این كلمهها را از كجا آوردهاید؟
سهراب بسیار حساس و ریزبین و دقیقبین بود؛ به طوری كه وقتی از سهراب میپرسیدی، قهرمان سنگینوزن وزنهبرداری مثلا روسیه كیست؟ او سریع نامش را میگفت و به صورت كامل ركوردهایش را میدانست. این از هوش بالای سهراب و علاقهاش به ورزش نشان داشت. او همه ورزشكاران خوب دنیا را میشناخت.
عاشق مردمان سادهدل روستایی
سهراب جدای ورزش، به مردم و بویژه به مردم سادهدل روستایی علاقه بسیار شدیدی داشت. او به پاكباختهها و ندارهای روستا خیلی علاقهمند بود و در شعرهایش بسیار به این موارد اشاره میكرد. سهراب به این قشر علاقه بسیار زیادی داشت. او روزی چندین ساعت شاید نزدیك به 10 تا 12 ساعت از وقتش را صرف كتاب خواندن میكرد. تسلط بسیار زیادی به زبان فرانسوی داشت و زبان انگلیسی را هم خوب میدانست و برای همین بسیار زیاد مطالعه میكرد به زبانهای مختلف. با این حساب از خیلی از مسائلی كه در دنیا اتفاق میافتاد، باخبر بود. با این حال او خیلی خوددار و درونگرا بود و شاید یكی از نزدیكترین دوستانش من بودم كه با من ارتباط داشت. او چندان راحت نبود كه با مردم ارتباط داشته باشد. فكر میكنم با سهراب یك بار برای تماشای فوتبال به ورزشگاه آزادی هم رفتیم و به خاطر ترس از فضای باز، چندان علاقهای به حضور در آزادی نداشت. البته در آن زمان كسی نمیدانست كه سهراب دچار این بیماری است؛ اما با توجه به اینكه من در سالهای گذشته كتابهای زیادی در زمینه روانشناسی ترجمه كردم، میفهمم كه سهراب در آن زمان دچار بیماری آگروفوبیا بوده و از جمعیت و فضای بسیار باز میترسیده است.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[/url][url]
[url][/url][url]
كاشان، قریهچنار، روستای گلستانه و كوهنوردی
ما یك باغ داشتیم در قریهچنار كاشان كه سهراب خیلی وقتها آنجا میآمد و آنجا همراه با همه بچههای خانواده، راهپیمایی و كوهنوردیمان شروع میشد. 10 كیلومتر یا 15 كیلومتر پیادهروی میكردیم. از كوه در كنار قریهچنار میرفتیم كنار روستای گلستانه كه شعر معروفی هم از این روستا دارد، حركت میكردیم و آن طرف كوهستان پایین میآمدیم. آن موقع وقتی پایین میآمدیم، میرسیدیم به دهی به نام نیاسر كه امروز شهر شده. سهراب بنیه خیلی خوبی داشت و بسیار قوی بود؛ برای همین در كوهنوردی حسابی توانمند بود. البته او روزها در خانه حسابی نرمش میكرد. او از ورزش كردن من هم بسیار لذت میبرد و از مشوقهای اصلی زندگی من بود. من به خاطر او بود كه حسابی درس خواندم و توانستم پیشرفت كنم. انگلیسی بخوانم و به دانشگاه بروم. او حتا برخی اوقات برای دیدن تمرینها و مسابقههایم به ورزشگاه امجدیه میآمد؛ اما متأسفانه در دوران اوج ورزشی من، او بیشتر برای تحصیلات به خارج از كشور رفته بود.
او به ژاپن رفت تا حكاكی روی چوپ را یاد بگیرد و در اشرام هند در كوهستان در خلوت مینشست و خیلی هندیها را دوست داشت.
عاشق تمامعیار ایران و ایرانی
سهراب وقتی آن گلها را در ورزشگاه امجدیه به هوا میریخت، هیچ چیزی در دلش نبود، جز عشق به ایران. واقعا عاشق ایران بود. او از خوشحالی مردم حسابی خوشحال میشد. وقتی 10 نفر پشت سر خودش را بدون اینكه آنها را بشناسد، بلیت برایشان میخرید، نشان میدهد كه عاشق این بود كه مردم را خوشحال كند. او هیچگاه در زندگیاش پولدار نبود؛ اما همه آنچه را كه داشت، هزینه مردم میكرد. او در محله امیرآباد زندگی میكرد، در كوچه شعاع. وقتی بستنیفروش محله با چرخ به داخل كوچه میآمد، چیزی در حدود 100 تا بچه دنبال این بستنیفروش بودند و داخل كوچه میآمدند تا در خانه سهراب و زیر پنجرهاش. سهراب متوجه میشد كه اینها آمدهاند و از آن بالا یك پولی پایین میانداخت برای بستنیفروش و میگفت كه همه آنها مهمان من هستند، به آنها بستنی بده. شاید 10 تومان پایین میانداخت و آن موقع بستنی قیمت چندانی نداشت و با آن پول میتوانست به همه آنها بستنی بدهد. بستنیفروش هم خوشحال میشد كه ته پاتیلش درآمده است.
آغاز شعرگویی از ششسالگی
سهراب گرایش شدیدی به هنر و ادبیات داشت و خودش از سن 8 یا 9 سالگی و یا حتا پیش از آن شعر میگفت. او با آقایی به نام كیمنش در كاشان هر روز به هم نامه مینوشتند كه نامههایشان به شكل شعر بود. این یك روز به او نامه مینوشت و فردا او جواب این را میداد. البته این مسأله را باید در خانواده سهراب جست و باید ببینیم كه سهراب در چه خانوادهای بزرگ شده. خودش از والدینش كه در زمینه علم و دانش فعال بودند، تعریف میكند و در شعرش میگوید كه «باغ ما در طرف كوچه دانایی بود» و به همین مورد اشاره میكند. خانواده سهراب و یا سپهریها مظهر هنر و ادبیات در دوران گذشته در آن منطقه بودهاند. شجرهنامه 400 سال گذشته سپهریها نشان میدهد كه حتا آنها از دوران پیش از صفویه، كاتب دربار بودهاند. این نشان میدهد كه همه آنها اهل علم و ادب بودهاند كه چنین مسؤولیتی داشتهاند یا جد سهراب، نویسنده كتاب «ناسخالتواریخ» است كه بزرگترین و كاملترین تاریخ ایران است و از این كتاب تاریخ، بزرگتر در ایران نداریم. این كتاب نزدیك به 20 هزار صفحه است. بنابراین او در یك خانواده به شدت فرهنگی به دنیا آمده بود و در تمام این مدت در خانه بحث از شعر و ادبیات بود. طبیعی است كه در این شرایط چنین شاهكاری داشته باشد. سهراب هوش بسیار بالایی هم داشت؛ البته خودش میگوید «خردههوشی دارم، سر سوزن ذوقی». خودش هم به اینكه آدم باهوشی بود، واقف بود. شما هیچ جا نمیبینید كه سهراب در جایی بخواهد مدح كسی را بگوید و خودش را بزرگ كند.
شعرهای كلاسیك سهراب از بین رفته است
سهراب بخش مهمی از شعرهای كلاسیك خود را از بین برده است و آنها دیگر وجود ندارد. دلیلش هم این بود كه از این شعرها خوشش نمیآمد. به نظر من آدمها در یك لحظه از زندگی شكوفا و متبلور میشوند. البته من خودم ترجیح میدادم كه ای كاش آن شعرها هم بود، اما متأسفانه همه آنها را از بین برده است. البته آقای كیمنش كه در كودكی با او به صورت شعر در ارتباط بوده، این شعرها را گویا به صورت كتاب درآورده است. البته آن شعرها چندان پربار نیست؛ چرا كه شعرهای یك بچه هفت یا هشتساله است. حتا مادربزرگ سهراب، خانم فرشته حمیدی، هم یك شاعر بنام بود كه هنوز شعرهای او هست. فكر میكنم اولین شعرهایی هم كه سهراب گفت، در دوران كودكی و در همان سال اولی بود كه مدرسه میرفت، بود و اشاره داشت به اینكه شب دچار تب شده بود و فردای آن روز نتوانسته به مدرسه برود. این موضوع را در قالب شعر بیان كرده بود و به خاطر این مسأله اظهار تأسف میكرد. این در زمان ششسالگیاش بود. سهراب عاشق كویر، عاشق تكدرختها، عاشق روستاها، عاشق مردم بیریای روستاها و عاشق طبیعت كاشان بود. تمام تابلوهای مشهور سهراب همه از اطراف كاشان است و از اطراف كاشان كشیده شده است.
فاصلهگیری سهراب از بحثهای سیاسی
سهراب هیچگاه به مسائل سیاسی توجه نداشت و از مسائل سیاسی فاصله میگرفت. بارها نمایشگاههای او پیش از انقلاب توسط مسؤولان افتتاح شد؛ اما سهراب حتا در یك جلسه افتتاحیه تابلوهای خود حاضر نشد. او در مورد شرایط سیاسی كشور پیش از انقلاب تنها در جاهای خصوصی از شرایط موجود اظهار تأسف موجود میكرد؛ اما هیچگاه هیچكس سهراب را در حین بحثهای سیاسی ندید.
سهراب مرید مولانا بود
سهراب به غیر از شعرهای خارجی كه بسیار میخواند، در شعرهای مولانا، حافظ و سعدی نیز استاد به تمام معنی بود، بخصوص شعرهای مولانا را حسابی میفهمید، درك میكرد و تفسیر میكرد. حتا میشود گفت كه به نوعی مرید مولانا بود. او از لحاظ فلسفی مرید مولانا بود. البته به ادیان شرقی نیز توجه داشت. بودا را خوب میشناخت و فلسفه هندو را میدانست.
سهراب عاشق منچستریونایتد، بابی چارلتون و جرج بست
در طول ماه امكان ندارد یك ماه بگذرد یا 10 شب بگذرد و خواب سهراب را نبینم كه در حال یك فعالیت ورزشی هستیم یا در حال دیدن مسابقه فوتبال هستیم. امكان ندارد خوابش را نبینم. من و او در آن زمان در تیمهای خارجی به شدت منچستریونایتد را دوست داشتیم. هر دوی ما طرفدار منچستریونایتد بودیم. یادم میآید كه هر وقت بازی منچستر بود، پیگیری میكرد. اكنون هم من اگر بازی منچستر باشد، هر طور كه باشد، باید آن بازی را در رادیو یا تلویزیون پیدا و دنبال كنم. حتا اگر بازی را زنده دنبال نكنم، باید بروم سراغ جایی كه تفسیر بازی را میكند و از آنجا بازی را دنبال كنم. سهراب عاشق جرج بست و بابی چارلتون بود. او خیلی خوشش میآمد از اینها.
برخی اوقات خودم مینشینم اینجا بازیهای منچستریونایتد را تك و تنها تماشا میكنم، با خودم زیر لب میگویم «دایی جان حالا میدونی در منچستر چه بازیكنانی بازی میكنند؟ بابی چارلتون الآن روی پلهها نشسته و پیرمرد شده.» اینها را با خودم میگویم، حسابی دلم میگیرد.
اگر سهراب بود، از هیچ كجای این ورزش لذت نمیبرد
من فكر میكنم اگر سهراب زنده بود، چیزی در این ورزش نبود كه از آن لذت ببرد. با توجه به شناختی كه من از روحیهاش داشتم، فكر میكنم كه دورویی چیزی بود كه او را حسابی آزار میداد. دوروییهایی كه امروز در ورزش است. ورزش ما هم مانند این تلویزیونها رنگی شده، این ورزش رنگ دارد؛ مانند همان تلویزیونهای سیاه و سفید كه رنگی شد. یك ورزش صادقانه نیست. ورزشی است كه در آن دوز و كلك است. ما میبینیم كه سیاستهای دنیا هم در ورزش است. شما ببینید قراردادی بسته شده بین كشور آذربایجان و فدراسیون جهانی بوكس كه گویا فدراسیون جهانی بوكس تایید كرده كه آذربایجانیها دو مدال المپیك لندن را میگیرند. البته در آن دوران هم سهراب حسابی از برخی دوروییها ناراحت بود. از اینكه آقای خسروانی (رییس باشگاه تاج) داورهای فوتبال را پیش از بازیهای تاج در تمرین و جلسهی تیم میآورد و از داورها میخواست كه فردا به نفع تاج سوت بزنند. داور هم حق و حسابش را میگرفت و میرفت.
سهراب هیچ موقع در ورزشگاه هتاكی نمیكرد و وقتی كه بازیكنی خراب میكرد، برعكس خیلیها كه واكنش تندی نشان میدهند، او درون خودش میریخت و ناراحت میشد.
و شعری از سهراب از زبان مهدی قراچهداغی
«خانهی دوست كجاست؟»
در فلق بود كه پرسید سوار.
آسمان مكثی كرد.
رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت به تاریكی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
«نرسیده به درخت،
كوچهباغی است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فر میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
كودكی میبینی
رفته از كاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست كجاست.» [/url]