16-01-2014، 17:54
با یه دختره خوب نامزد بودم,همه چی عالی بود و خداییش دختره محشری بود,خانواده خوبی داشت و قرار بود با این دختره مهربون ازدواج کنم.
فقط یه چیزی خیلی منو آزار میداد و اونم خواهـــــر کوچیکترش بود که خیلی با من راحت بود و باهام شــــوخـــی میکرد و انصافا هم خوشـــــــــگل بود!!
چند وقتی مونده بود به عروسیمون که یه روز خواهر نامزدم زنگ زد و گفت :
مادرش خواسته برم اونجا تا یه کم راجبه مسائل عروسی حرف بزنه,منم قبول کردم و راه افتادم .
وقتی رسیدم اونجا و رفتم تو دیدم کسی نیست بـــجـــز خواهـــــره نامزدم |:
بعد چند ثانیه بهم گفت: اگه 50هزار تومن بهم بدی میزارم با من به اتاق خوابم بیای و .. بعدش رفت تو اتاق خواب !!!
چند دقیقه فکر کردم و بعد به سمت درب خروجی رفتم چند تا پله پایین نرفته بودم که یهو نامزدم و باباشو یا چشم گریان دیدم !!!
باباش بهم گفت : ب خانواده ما خوش آمدی,تو امتحان قبول شدی!!!
از اون روز خـــیلـــی میـــگـــذره ولی هــنوز کــســی نــمــیــدونه داشتـم میرفـتم کــــیــــف پولم رو از تو ماشــــیـــن بردارم
فقط یه چیزی خیلی منو آزار میداد و اونم خواهـــــر کوچیکترش بود که خیلی با من راحت بود و باهام شــــوخـــی میکرد و انصافا هم خوشـــــــــگل بود!!
چند وقتی مونده بود به عروسیمون که یه روز خواهر نامزدم زنگ زد و گفت :
مادرش خواسته برم اونجا تا یه کم راجبه مسائل عروسی حرف بزنه,منم قبول کردم و راه افتادم .
وقتی رسیدم اونجا و رفتم تو دیدم کسی نیست بـــجـــز خواهـــــره نامزدم |:
بعد چند ثانیه بهم گفت: اگه 50هزار تومن بهم بدی میزارم با من به اتاق خوابم بیای و .. بعدش رفت تو اتاق خواب !!!
چند دقیقه فکر کردم و بعد به سمت درب خروجی رفتم چند تا پله پایین نرفته بودم که یهو نامزدم و باباشو یا چشم گریان دیدم !!!
باباش بهم گفت : ب خانواده ما خوش آمدی,تو امتحان قبول شدی!!!
از اون روز خـــیلـــی میـــگـــذره ولی هــنوز کــســی نــمــیــدونه داشتـم میرفـتم کــــیــــف پولم رو از تو ماشــــیـــن بردارم