07-08-2012، 14:41
ساعت از 7 گذشته بود و هوا داشت كم كم رو به تاريكي ميرفت
چندين جوان در خانه اي كوچك كنارهم جمع شده بودند
صداي قهقه خنده هايشان سقف خانه رو به لرزش وا ميداشت
يكي از آنها ليوان بلوري كه دشتش بود رو سر كشيد و در حاليكه
گويي سرگيجه داشت رو به فرد روبرويش گفت: محسن شماره گيرو راه بنداز
بعد دو نفر ديگه كه كنارش بودن شديدتر از قبل زدن زير خنده....!
پسري كه محسن نام داشت با حالتي مملو از غرور موبايلش را از جيبش
بيرون آورد و با دست ديگرش استكان كوچك رو سركشيد و گفت: سلامتي....
سپس شروع به گرفتن شماره كرد...... لبخندي عصبي زد
محسن ابروهايش را بالا انداخت كه مشخص بود تماس برقرار شده
سپس شاستي آيفون رو زد: صداي پيرمردي از پشت خط بگوش
رسيد: الووو...الووو. محسن با دلخوري لبهايش رو پيچوند و گفت:
بخشكي شانس دوستانش زدند زير خنده...گوشي موبايل رو به پسر
لاغر اندامي كه كنارش نشسته بود داد و آن پسر هم كه گويي
ميخواست كار مهمي انجام بده دستي به صورتش كشيد
و بعد در حالي كه سينه سپر كرده بود شماره گرفت
شاستي آيفون را كه زد صداي يك پسر جوون بود كه با عصبانيت
گفت: بيخود خودتو خسته نكن من ازت خوشم نمياد
مگه زوره سرييييش بعد هم قطع كرد و همه خنديدن...
همه يكصدا زدن زير خنده پسري كه گوشي رو قطع كرد
با ناراحتي پاس داد به فرد كناري، اين مراحل چند بار تكرار شد و
هربار: يك مرد ويك بار هم شماره مورد نظر خاموش بود
و يك بار هم يك پيرزن برداشت و كلي بد و بيراه نثارشون كرد
تا اينكه گوشي به اولين نفر رسيد ...اخرين ليوانش رو سر كشيد
و در حالي كه چهره اش سرخ شده بود گفت: شانس با خودمه
شروع به گرفتن شماره كرد ، چند لحظه بعد با هيجان مثل برق گرفته ها
پريد و در حاليكه با دستش جلوي گوشي رو گرفته بود داد زد: دخترههههههه
باقي افراد هم بطوريكه انگار شكست خورده باشند
و با حسادت به فرد برنده نگاه ميكنند
فقط سرتكان دادند پسر اولي شاستي آيفون رو زد :
صداي نازك دخترانه كه با حالتي نگران
صحبت ميكرد پخش شد: الوو...چرا صحبت نميكنين...
پسر شروع كرد: سلام خانوم خوشگله...يكم از وقتتونو بمن ميديد؟
دخترك با عصبانيت گفت: اشتباه گرفتين آقااااااا
پسرك با پررويي گفت: ااااا به اين زودي يادتون رفت خودتون بهم شماره دادين
دخترك با دلهره گفت: آقا من شوهر دارم اشتباه ميكنين
پسر ادامه داد: خوب اينو قبلا هم گفتي ...نشون به اون نشون كه گفتي
نصفه شب زنگ بزن! دوستان پسرك همه زدن زير خنده ....
لرزش صداي دختر بيشتر شد
صداي مردانه اي از آنور خط داد زد: عوضي و بعد صداي يك سيلي به گوش رسيد
بوق اشغال آخرين چيزي بود كه از اين تماس پخش ميشد.
پسرك گفت: بچه ها فكر كنم اوضاع بيريخت شد...محسن گفت: بيخيال بابا
برو قليون رو بيار باقي هم يكصدا گفتن: قليون ...قليوون.
در آنسوي شهر پسري بنام رضا در اتاقش قدم ميزد و
بد و بيراه نثار دوستش محمد ميكرد كه بدقولي كرده بود!
موبايلش زنگ خورد: الوو محمد كجايي ؟؟؟چي تازه راه افتادي؟
واقعا آدم احمقي هستي...خيلي خوب زود باش...
از اتاق بيرون زد و پله ها رو يكي يكي به سمت آشپزخانه طي كرد
مادرش زني ميانسال كه مشغول پخت و پز غذا بود
با حالتي تهديد آميز گفت: رضا امشب رو دير نيايا
خالت اينا دارن ميان اينجا ....رضا هم با خنده گفت: مادرجان من
از مريم خوشم نمياد انقدر گير نده كه مارو بهم برسوني!
مادرش دستاشو به كمرش زد و گفت : خيلي هم دلت بخواد
خوب گوشاتو باز كن اگه فكر كردي ميزارم با اون دختره
ولگرد ازدواج كني كور خوندي آقا؟!
رضا نفس تندي كشيد و گفت: باز شروع نكن مامان
آسمون زمين بياد من با مريم ازدواج نميكنم
سارا هم ولگرد نيست اينقدر بهش توهين نكنين!
سپس دوباره به اتاقش برگشت و با خود گفت:
اينم شد زندگي ،دختره رو دستشون مونده
بزور ميخوان بندازنش به من ، همان لحظه گوشيش
زنگ خورد بدون اينكه به مانيتورش نگاه كنه
برداشت ...مريم دختر خالش با پررويي
از آنور خط گفت: سلام عزيزم...كجايي؟
رضا كف دستش رو محكم به پيشانيش زد
و گفت: سلام...ببخشيد نميتونم صبحت كنم
خداحافظ...داد زد: ااااااااه
دوباره گوشي اش زنگ خورد
اينبار با عصبانيت برداشت و گفت:
بيخود خودتو خسته نكن من ازت خوشم نمياد
مگه زوره سرييييش بعد هم قطع كرد
با خودش گفت : ارهههههه همينه
اما هنوز چيزي از اين شادي نگذشته بود
كه خشكش زد به گوشي اش نگاه كرد و ديد كه تماس دوم
اصلا مريم نبوده...در همين افكار بود كه آيفون خونه زنگ خورد
صداي مادرش از آشپزخانه آمد: بدو دوستت محمده
رضا گوشي را داخل جيبش گذاشت و گفت: اومدم
محمد با يك پژو 206 سفيد رنگ دم در منتظرش بود
سرش رو تكان داد و گفت: واقعا شرمنده
رفته بودم اين عروسكو از شهرام بگيرم
رضا گردن كج كرد و گفت: حالا واجب بود؟!
محمد هم ابرو بالا انداخت: صد البته ...ناسلامتي قراره بعد باشگاه بريم پيش ليلي جان
رضا در ماشينو بست و گفت: چرا زوتر نگفتي
خوب منم به سارا ميگفتم بياد
محمد ضبط رو روشن و حركت كرد: خوب الان بهش بزنگ
رضا دستي به صورتش كشيد : رفته شمال با خانوادش
محمد با سرعت زيادي وارد اتوبان شد صداي ضبط به قدري
زياد بود كه داشت شيشه ها رو ميلرزوند: تورو من من تورو توروخدا خودخدا...........
رضا داد زد: نكن اينكارو ، سي دي رو بيرون آورد و آهنگو عوض كرد:
من فقط عاشق اينم حرف قلبتو بدونم..............
محمد سر تكان داد و گفت: چه خبرا؟؟
رضا به پنجره تكيه داده بود: هيچي
امشب خالم اينا ميان خونمون مادرم گير داده
زود بيا كه نكنه يكوقت يه دقيقه كمتر مريمو ببينم!
محمد زد زير خنده : اا ميگم حالت گرفتس
بيخيال درست ميشه...
حدود يك ربع بعد به باشگاه كه نزديك اكباتان بود رسيدن
داخل باشگاه صداي موزيك در فضا طنين انداخته بود
هر كس جلوي آيينه ايستاده و اندامشو وارنداز ميكرد
محمد كه پسري لاغر اندام بود جلوي آيينه نگاهي
حسرت آلود به بازوان كوچكش مي انداخت
و رضا كه اندام بهتري داشت با غرور وزنه را بالا پايين ميبرد...
ساعت نزديك نه بود وقتي از باشگاه بيرون آمدند
هوا كاملا تاريك شده بود محمد به دوستش ليلي زنگ
زد و قراري در پاركي كه چند خيابان از باشگاه فاصله داشت گذاشتن
با خوشحالي سوار ماشين شد و گفت : رضا زودباش
دير ميشه ها ، رضا هم خنديد و گفت: نگران نباش...
ده دقيقه بعد به پارك رسيدن كه زياد شلوغ هم نبود
ليلي با مانتويي سبز و آرايشي غليز براي محمد دست تكان داد
هر دو از ماشين پياده شدند رضا در حالي كه لبخند بلب داشت گفت:
سلام اينم محمد ليلي كه كل مجنون رو زده...
چند دقيقه داخل پارك قدم زدن...رضا كه حوصله اش سر رفته بود
سوييچ ماشينو از محمد گرفت و به سمت ماشين برگشت
چند دقيقه اي چند آهنگ گوش كرد و فكرش پيش سارا بود
گوشي اش رو بيرون آورد و شماره سارا رو گرفت: ...مشترك مورد نظر در دسترس نميباشد.
تازه يادش افتاد كه دهكده اي كه آنها ويلا دارن آنتن نميده
همين كه آمدم گوشي را داخل جيبش بگذاره گوشي ليز خورد و به زير صندلي افتاد
زير لب با حرص گفت: بخشكي شانس
چراغ ماشينو زد و دستشو زير صندلي برد گوشي رو برداشت و داخل جيبش گذاشت
اما چيزي توجهش رو جلب كرد يك دوربين قوي شكاري زير صندلي بود
لبخندي زد و گفت : خوبه پس شهرام شكار هم ميره ،
دوربينو برداشت و در ماشينو قفل كرد
به بالاي پارك رفت ...پارك در بلندي واقع شده بود و به همه جا ديد داشت
دور و اطراف پارك رو فازهاي مختلف پوشش داده بودن
كه در هر كدام صدها پنجره وجود داشت، رضا آرام
روي چمن هاي نمناك نشست و دانه به دانه به ديدن خانه ها پرداخت
نورهاي مختلف از پنجره هر خانه رويت ميشد زرد ، سفيد ....پرده هاي صورتي...سرخ
سبز و...چندين دقيقه گذشت چند فاز رو رد كرد تا در فازي كه روبرويش بود
طبقه بالا فردي رو در اتاقي ديدي كه رو به پنجره بود
تغريبا تاريك بود و چندين شمع نور اتاق رو تأمين ميكرد
دختريكه لباس عروس تنش بود در زير نور شمع به سختي مشخص بود
و داماد هم با كت وشلوار سفيد روبرويش به طرزي سرزنش گونه
ايستاده بود دخترك چيزي شبيه موبايل رو دم گوشش گرفت چند لحظه كوتاه گذشت
يكدفعه مرد دستشو بلند كرد و سيلي محكمي به صورت دختر زد به طوري كه با سر
به پنجره برخورد كرد و باد باعث شد يكي دو شمع خاموش بشه و اتاق تاريكتر شه
مرد با حرص بيشتر شروع به زدن دختر كرد چيزي رو برداشت كه همان موقع
دوربين سر خورد و از دست رضا افتاد رو چمن با دست پاچگي و عجله دوربين رو برداشت
و دوباره نگاه كرد اما اثري از عروس و داماد نبود ؟!؟!شيشه ترك خورده و پنجره
مملو از خون بود!!!!!!!!!
رضا آب دهانشو قورت داد و بي اختيار بسمت ماشين دويد
با آخرين سرعت به سمت شهرك مورد نظرش تاخت ، ميخواست به پليس زنگ بزنه
اما بايد اطلاعاتي از فاز و واحد ميداد كه هيچ چيزي نميدونست!
تا به جلوي بلوك رسيد ...از ماشين پياده شد نگاهي به دور اطراف انداخت
بجز چندين نفر كه در آنسوي بلوك در حال
دوچرخه سواري بودن كسي در اطرافش نبود
دوربين را بيرون آورد و دوباره نگاه كرد در ميون پنجره هاي طبقه آخر
پنجمين پنجره رو نشون كرده بود كه البته شمها و تاريكي فضاي اتاق
آن را متمايز از ديگر پنجره هاي اطراف ميكرد....
اما اينبار پنجره تميز و خالي از خون بود
دوربين رو داخل ماشين پرت كرد و دوان دوان به داخل فاز رفت
سوار آسانسور شد و شاستي طبقه آخر رو زد
در آيينه قدي داخل آسانسور خودش رو ديد كه رنگ پريده و دست پاچه شده بود
به طبقه آخر رسيد پاهايش به لرزش افتاده بود
از پنجره هايي كه شمرده بود پنجمين پنجره ميشد بنابر اين به واحد پنجم رسيد
كه عبارت 220 روي درش ثبت شده بود
دستاش ميلرزيد به سمت آسانسور برگشت
در داخل آسانسورشماره پليسو گرفت
پليس گوشي رو برداشت: بفرمائيد...
رضا بشكلي دست پاچه گفت: اينجا يه كي كشته شده!
يه داماد يه عروسو كشت من از بيرون ديدم!!
آنقدر سرگرم گفتگو بود كه وقتي به همكف رسيد يادش رفت
درو باز كنه در آسانسور بسته شد!!!!!!!!!
نگاهي به كليدها كرد درست كليد طبقه آخر زده شده بود
رضا از ترس خشكش زد و زبونش بند آمد
صداي مامور پليس از پشت خط مي آمد: آدرس رو بديد لطفا
آسانسور زودتر از آنكه فكر كنه به طبقه آخر رسيد
رضا به ناچار گوشي رو قطع كرد
درباز شد مردي رنگ پريده كه از ديدن رضا شوكه شده و سعي ميكرد
آرامشش رو حفط كنه وارد آسانسور شد
كاملا مشخص بود كه خود قاتل است همچنان لباس دامادي اش تنش بود
نگاه چپ چپي به رضا كرد يك دستش كه كمي خوني بود رو زير دست ديگرش
پنهان كرد رضا آبدهانش رو قورت داد و سعي كرد عادي خودشو جلوه بده
اما يكدفعه گوشي اش زنگ خورد بر روي سطح مانيتور بزرگ گوشي اش
عدد 110 نمايان شد و قاتل به سادگي تونست آن را بخونه
همين كه رضا اومد گوشي رو برداره مرد وحشيانه به رضا حمله كرد
و سرش به شيشه آسانسور كوبيد صداي خورد شدن شيشه و خوني
كه از سرش به شيشه پاشيد آخرين چيزي بود كه رضا حس كرد
و زودتر از آنكه بخواد كاري كنه بيهوش افتاد....
دقايقي بعد رضا با احساس درد عجيبي كه داشت چشمانش رو باز كرد
داخل همان خانه و اتاق نيمه تاريك بود كه نور زرد رنگ شمعها منشا روشنايي اش بودند
از پنجره باد گرمي مي وزيد همين كه خواست تكان بخوره ديد دست و پايش
با طناب محكمي بسته شده و روي دهانش هم چسب زده شده
روبرويش يك صندوقچه بزرگ بود كه جسد غرق به خون عروس
داخلش افتاده بود سر دخترك از شدت ضربه خورد شده بود و بسيار
وحشتناك شده بود رضا جيغ خفيفي كشيد كه در دهانش و ميان چسبها بسته ماند
داماد يا بهتر است بگويم قاتل با صورتي برافروخته و چاقويي در دست وارد شد
با حالتي رواني گونه و عصبي گفت: چيه...ناراحتي دوست دخترت مرده
من كشتمش منننننننن..... فكر كردي نميدونستم باهم جيك جيك ميكنيد
خوب گيرت آوردم ...چيه...نگران شدي....وقتي بهش زنگ زدي فكر كردي
نشنيدم .....اون هرزه بهت شمارمو داد و گفت نصفه شبا زنگ بزن
الانم چيزي به نصفه شب نمونده ....ميخوام يه شب رويايي بسازم برات
با عصبانيت هجوم آورد و لگد محكمي به صورت رضا كوبيد
كه باعث شد دماغش بشكنه خون ازش فواره بزنه بروي صورت و لباسش
رضا مثل سوسكي كه زير پا له ميشه از شدت درد به خودش داشت ميچيد
همان لحظه موبايل رضا زنگ خورد مرد قاتل با دستپاچگي از جيب رضا
گوشي رو بيرون كشيد و بعد با ديدن اسم رو گوشي نفس راحتي كشيد
و گفت : فكر كردم پليسهاي لعنتي ان اما انگار يه دوست دختر ديگته!!!
گوشي رو بسمت رضا برگردوند اسم سارا رويش افتاده بود
توي اون حال بازم با ديدن اسمش احساس دلتنگي عجيبي بهش دست داد
دلش ميخواست اگه قراره بميره فقط براي يكبار ديگر اونو ببينه
مرد گوشي رو انداخت زير پايش و با لگد محكم روش كوبيد
بعد دستي به پيشانيش كشيد و گفت خيلي خوب ديگه
بايد برم تورو با دوست دختر عزيزت
تنها ميزارم تا حسابي باهم خلوت كنيد....بسمت آشپرخانه رفت
و بايك چهارليتري بنزين برگشت ..تمام فرشو ديوار و جسد
دخترك و رضا رو غرق بنزين كرد
و سپس به سمت در رفت....از جيبش كبريتش رو بيرون آورد
در حالي كه ميخنديد گفت: جاي منم تو جهنم خالي كنيد...
كبريت به زمين افتاد و آتيش گر گرفت با سرعتي مثل برق خانه ور ضا و
درهم گرفت همان لحظه پليسها سر رسيدن و قاتل با تقلايي كه براي فرار كرد
يك تير به پايش زدند و همانجا دستگيرش كردند مامورها به آتيش نشاني زنگ زدن
و در اين بين رضا و جسد نيمه سوخته دختر رو بيرون آوردن
مامورهاي آتش نشاني هم از راه رسيدن و خانه سوخته را خاموش كردند
تن و صورت رضا تاحدودي سوخت و چند هفته در بيمارستان بستري شد
دو هفته بعد از بعد ترخيص شدن رضا از بيمارستان مريم و خانوادش هم بالاي سرش بودند
رضا گوشي مريم رو گرفت و به سارا زنگ زد سارا گفت : متاسفم رضا اما بعد اينكه
اونشب بهت زنگ زدم كه بگم تكليف دوستيمون رو مشخص كني چون خواستگاري
برام اومده كه منم باهاش مخافتي ندارم ،جوابي ندادي بهم و قطع ام كردي
منم بهش جواب بله دادم!!!!!!!
آنجا بود كه انگار دنيا روي سر رضا خراب شد..
در پي پيگيري هاي پليس در گزارش پرونده داماد قاتل اينطور نوشته شد كه:
وي تعادل رواني نداشته و بشدت از ابتداي آشنايي با شيما همسرش
به وي شكهاي بيخود داشته آنشب بعد يك تماس تلفني فرد مزاحم
دليلي براي به يقين پيوستن شكش پيدا ميكنه و وحشيانه تازه عروسش
رو در شب ازدواجش ميكشه.....در نهايت طبق نظر جناب قاضي
به علت نداشتن سلامت رواني به حبس ابد
در تيمارستان بيماران خطرناك محكوم ميشود....
پايان
چندين جوان در خانه اي كوچك كنارهم جمع شده بودند
صداي قهقه خنده هايشان سقف خانه رو به لرزش وا ميداشت
يكي از آنها ليوان بلوري كه دشتش بود رو سر كشيد و در حاليكه
گويي سرگيجه داشت رو به فرد روبرويش گفت: محسن شماره گيرو راه بنداز
بعد دو نفر ديگه كه كنارش بودن شديدتر از قبل زدن زير خنده....!
پسري كه محسن نام داشت با حالتي مملو از غرور موبايلش را از جيبش
بيرون آورد و با دست ديگرش استكان كوچك رو سركشيد و گفت: سلامتي....
سپس شروع به گرفتن شماره كرد...... لبخندي عصبي زد
محسن ابروهايش را بالا انداخت كه مشخص بود تماس برقرار شده
سپس شاستي آيفون رو زد: صداي پيرمردي از پشت خط بگوش
رسيد: الووو...الووو. محسن با دلخوري لبهايش رو پيچوند و گفت:
بخشكي شانس دوستانش زدند زير خنده...گوشي موبايل رو به پسر
لاغر اندامي كه كنارش نشسته بود داد و آن پسر هم كه گويي
ميخواست كار مهمي انجام بده دستي به صورتش كشيد
و بعد در حالي كه سينه سپر كرده بود شماره گرفت
شاستي آيفون را كه زد صداي يك پسر جوون بود كه با عصبانيت
گفت: بيخود خودتو خسته نكن من ازت خوشم نمياد
مگه زوره سرييييش بعد هم قطع كرد و همه خنديدن...
همه يكصدا زدن زير خنده پسري كه گوشي رو قطع كرد
با ناراحتي پاس داد به فرد كناري، اين مراحل چند بار تكرار شد و
هربار: يك مرد ويك بار هم شماره مورد نظر خاموش بود
و يك بار هم يك پيرزن برداشت و كلي بد و بيراه نثارشون كرد
تا اينكه گوشي به اولين نفر رسيد ...اخرين ليوانش رو سر كشيد
و در حالي كه چهره اش سرخ شده بود گفت: شانس با خودمه
شروع به گرفتن شماره كرد ، چند لحظه بعد با هيجان مثل برق گرفته ها
پريد و در حاليكه با دستش جلوي گوشي رو گرفته بود داد زد: دخترههههههه
باقي افراد هم بطوريكه انگار شكست خورده باشند
و با حسادت به فرد برنده نگاه ميكنند
فقط سرتكان دادند پسر اولي شاستي آيفون رو زد :
صداي نازك دخترانه كه با حالتي نگران
صحبت ميكرد پخش شد: الوو...چرا صحبت نميكنين...
پسر شروع كرد: سلام خانوم خوشگله...يكم از وقتتونو بمن ميديد؟
دخترك با عصبانيت گفت: اشتباه گرفتين آقااااااا
پسرك با پررويي گفت: ااااا به اين زودي يادتون رفت خودتون بهم شماره دادين
دخترك با دلهره گفت: آقا من شوهر دارم اشتباه ميكنين
پسر ادامه داد: خوب اينو قبلا هم گفتي ...نشون به اون نشون كه گفتي
نصفه شب زنگ بزن! دوستان پسرك همه زدن زير خنده ....
لرزش صداي دختر بيشتر شد
صداي مردانه اي از آنور خط داد زد: عوضي و بعد صداي يك سيلي به گوش رسيد
بوق اشغال آخرين چيزي بود كه از اين تماس پخش ميشد.
پسرك گفت: بچه ها فكر كنم اوضاع بيريخت شد...محسن گفت: بيخيال بابا
برو قليون رو بيار باقي هم يكصدا گفتن: قليون ...قليوون.
در آنسوي شهر پسري بنام رضا در اتاقش قدم ميزد و
بد و بيراه نثار دوستش محمد ميكرد كه بدقولي كرده بود!
موبايلش زنگ خورد: الوو محمد كجايي ؟؟؟چي تازه راه افتادي؟
واقعا آدم احمقي هستي...خيلي خوب زود باش...
از اتاق بيرون زد و پله ها رو يكي يكي به سمت آشپزخانه طي كرد
مادرش زني ميانسال كه مشغول پخت و پز غذا بود
با حالتي تهديد آميز گفت: رضا امشب رو دير نيايا
خالت اينا دارن ميان اينجا ....رضا هم با خنده گفت: مادرجان من
از مريم خوشم نمياد انقدر گير نده كه مارو بهم برسوني!
مادرش دستاشو به كمرش زد و گفت : خيلي هم دلت بخواد
خوب گوشاتو باز كن اگه فكر كردي ميزارم با اون دختره
ولگرد ازدواج كني كور خوندي آقا؟!
رضا نفس تندي كشيد و گفت: باز شروع نكن مامان
آسمون زمين بياد من با مريم ازدواج نميكنم
سارا هم ولگرد نيست اينقدر بهش توهين نكنين!
سپس دوباره به اتاقش برگشت و با خود گفت:
اينم شد زندگي ،دختره رو دستشون مونده
بزور ميخوان بندازنش به من ، همان لحظه گوشيش
زنگ خورد بدون اينكه به مانيتورش نگاه كنه
برداشت ...مريم دختر خالش با پررويي
از آنور خط گفت: سلام عزيزم...كجايي؟
رضا كف دستش رو محكم به پيشانيش زد
و گفت: سلام...ببخشيد نميتونم صبحت كنم
خداحافظ...داد زد: ااااااااه
دوباره گوشي اش زنگ خورد
اينبار با عصبانيت برداشت و گفت:
بيخود خودتو خسته نكن من ازت خوشم نمياد
مگه زوره سرييييش بعد هم قطع كرد
با خودش گفت : ارهههههه همينه
اما هنوز چيزي از اين شادي نگذشته بود
كه خشكش زد به گوشي اش نگاه كرد و ديد كه تماس دوم
اصلا مريم نبوده...در همين افكار بود كه آيفون خونه زنگ خورد
صداي مادرش از آشپزخانه آمد: بدو دوستت محمده
رضا گوشي را داخل جيبش گذاشت و گفت: اومدم
محمد با يك پژو 206 سفيد رنگ دم در منتظرش بود
سرش رو تكان داد و گفت: واقعا شرمنده
رفته بودم اين عروسكو از شهرام بگيرم
رضا گردن كج كرد و گفت: حالا واجب بود؟!
محمد هم ابرو بالا انداخت: صد البته ...ناسلامتي قراره بعد باشگاه بريم پيش ليلي جان
رضا در ماشينو بست و گفت: چرا زوتر نگفتي
خوب منم به سارا ميگفتم بياد
محمد ضبط رو روشن و حركت كرد: خوب الان بهش بزنگ
رضا دستي به صورتش كشيد : رفته شمال با خانوادش
محمد با سرعت زيادي وارد اتوبان شد صداي ضبط به قدري
زياد بود كه داشت شيشه ها رو ميلرزوند: تورو من من تورو توروخدا خودخدا...........
رضا داد زد: نكن اينكارو ، سي دي رو بيرون آورد و آهنگو عوض كرد:
من فقط عاشق اينم حرف قلبتو بدونم..............
محمد سر تكان داد و گفت: چه خبرا؟؟
رضا به پنجره تكيه داده بود: هيچي
امشب خالم اينا ميان خونمون مادرم گير داده
زود بيا كه نكنه يكوقت يه دقيقه كمتر مريمو ببينم!
محمد زد زير خنده : اا ميگم حالت گرفتس
بيخيال درست ميشه...
حدود يك ربع بعد به باشگاه كه نزديك اكباتان بود رسيدن
داخل باشگاه صداي موزيك در فضا طنين انداخته بود
هر كس جلوي آيينه ايستاده و اندامشو وارنداز ميكرد
محمد كه پسري لاغر اندام بود جلوي آيينه نگاهي
حسرت آلود به بازوان كوچكش مي انداخت
و رضا كه اندام بهتري داشت با غرور وزنه را بالا پايين ميبرد...
ساعت نزديك نه بود وقتي از باشگاه بيرون آمدند
هوا كاملا تاريك شده بود محمد به دوستش ليلي زنگ
زد و قراري در پاركي كه چند خيابان از باشگاه فاصله داشت گذاشتن
با خوشحالي سوار ماشين شد و گفت : رضا زودباش
دير ميشه ها ، رضا هم خنديد و گفت: نگران نباش...
ده دقيقه بعد به پارك رسيدن كه زياد شلوغ هم نبود
ليلي با مانتويي سبز و آرايشي غليز براي محمد دست تكان داد
هر دو از ماشين پياده شدند رضا در حالي كه لبخند بلب داشت گفت:
سلام اينم محمد ليلي كه كل مجنون رو زده...
چند دقيقه داخل پارك قدم زدن...رضا كه حوصله اش سر رفته بود
سوييچ ماشينو از محمد گرفت و به سمت ماشين برگشت
چند دقيقه اي چند آهنگ گوش كرد و فكرش پيش سارا بود
گوشي اش رو بيرون آورد و شماره سارا رو گرفت: ...مشترك مورد نظر در دسترس نميباشد.
تازه يادش افتاد كه دهكده اي كه آنها ويلا دارن آنتن نميده
همين كه آمدم گوشي را داخل جيبش بگذاره گوشي ليز خورد و به زير صندلي افتاد
زير لب با حرص گفت: بخشكي شانس
چراغ ماشينو زد و دستشو زير صندلي برد گوشي رو برداشت و داخل جيبش گذاشت
اما چيزي توجهش رو جلب كرد يك دوربين قوي شكاري زير صندلي بود
لبخندي زد و گفت : خوبه پس شهرام شكار هم ميره ،
دوربينو برداشت و در ماشينو قفل كرد
به بالاي پارك رفت ...پارك در بلندي واقع شده بود و به همه جا ديد داشت
دور و اطراف پارك رو فازهاي مختلف پوشش داده بودن
كه در هر كدام صدها پنجره وجود داشت، رضا آرام
روي چمن هاي نمناك نشست و دانه به دانه به ديدن خانه ها پرداخت
نورهاي مختلف از پنجره هر خانه رويت ميشد زرد ، سفيد ....پرده هاي صورتي...سرخ
سبز و...چندين دقيقه گذشت چند فاز رو رد كرد تا در فازي كه روبرويش بود
طبقه بالا فردي رو در اتاقي ديدي كه رو به پنجره بود
تغريبا تاريك بود و چندين شمع نور اتاق رو تأمين ميكرد
دختريكه لباس عروس تنش بود در زير نور شمع به سختي مشخص بود
و داماد هم با كت وشلوار سفيد روبرويش به طرزي سرزنش گونه
ايستاده بود دخترك چيزي شبيه موبايل رو دم گوشش گرفت چند لحظه كوتاه گذشت
يكدفعه مرد دستشو بلند كرد و سيلي محكمي به صورت دختر زد به طوري كه با سر
به پنجره برخورد كرد و باد باعث شد يكي دو شمع خاموش بشه و اتاق تاريكتر شه
مرد با حرص بيشتر شروع به زدن دختر كرد چيزي رو برداشت كه همان موقع
دوربين سر خورد و از دست رضا افتاد رو چمن با دست پاچگي و عجله دوربين رو برداشت
و دوباره نگاه كرد اما اثري از عروس و داماد نبود ؟!؟!شيشه ترك خورده و پنجره
مملو از خون بود!!!!!!!!!
رضا آب دهانشو قورت داد و بي اختيار بسمت ماشين دويد
با آخرين سرعت به سمت شهرك مورد نظرش تاخت ، ميخواست به پليس زنگ بزنه
اما بايد اطلاعاتي از فاز و واحد ميداد كه هيچ چيزي نميدونست!
تا به جلوي بلوك رسيد ...از ماشين پياده شد نگاهي به دور اطراف انداخت
بجز چندين نفر كه در آنسوي بلوك در حال
دوچرخه سواري بودن كسي در اطرافش نبود
دوربين را بيرون آورد و دوباره نگاه كرد در ميون پنجره هاي طبقه آخر
پنجمين پنجره رو نشون كرده بود كه البته شمها و تاريكي فضاي اتاق
آن را متمايز از ديگر پنجره هاي اطراف ميكرد....
اما اينبار پنجره تميز و خالي از خون بود
دوربين رو داخل ماشين پرت كرد و دوان دوان به داخل فاز رفت
سوار آسانسور شد و شاستي طبقه آخر رو زد
در آيينه قدي داخل آسانسور خودش رو ديد كه رنگ پريده و دست پاچه شده بود
به طبقه آخر رسيد پاهايش به لرزش افتاده بود
از پنجره هايي كه شمرده بود پنجمين پنجره ميشد بنابر اين به واحد پنجم رسيد
كه عبارت 220 روي درش ثبت شده بود
دستاش ميلرزيد به سمت آسانسور برگشت
در داخل آسانسورشماره پليسو گرفت
پليس گوشي رو برداشت: بفرمائيد...
رضا بشكلي دست پاچه گفت: اينجا يه كي كشته شده!
يه داماد يه عروسو كشت من از بيرون ديدم!!
آنقدر سرگرم گفتگو بود كه وقتي به همكف رسيد يادش رفت
درو باز كنه در آسانسور بسته شد!!!!!!!!!
نگاهي به كليدها كرد درست كليد طبقه آخر زده شده بود
رضا از ترس خشكش زد و زبونش بند آمد
صداي مامور پليس از پشت خط مي آمد: آدرس رو بديد لطفا
آسانسور زودتر از آنكه فكر كنه به طبقه آخر رسيد
رضا به ناچار گوشي رو قطع كرد
درباز شد مردي رنگ پريده كه از ديدن رضا شوكه شده و سعي ميكرد
آرامشش رو حفط كنه وارد آسانسور شد
كاملا مشخص بود كه خود قاتل است همچنان لباس دامادي اش تنش بود
نگاه چپ چپي به رضا كرد يك دستش كه كمي خوني بود رو زير دست ديگرش
پنهان كرد رضا آبدهانش رو قورت داد و سعي كرد عادي خودشو جلوه بده
اما يكدفعه گوشي اش زنگ خورد بر روي سطح مانيتور بزرگ گوشي اش
عدد 110 نمايان شد و قاتل به سادگي تونست آن را بخونه
همين كه رضا اومد گوشي رو برداره مرد وحشيانه به رضا حمله كرد
و سرش به شيشه آسانسور كوبيد صداي خورد شدن شيشه و خوني
كه از سرش به شيشه پاشيد آخرين چيزي بود كه رضا حس كرد
و زودتر از آنكه بخواد كاري كنه بيهوش افتاد....
دقايقي بعد رضا با احساس درد عجيبي كه داشت چشمانش رو باز كرد
داخل همان خانه و اتاق نيمه تاريك بود كه نور زرد رنگ شمعها منشا روشنايي اش بودند
از پنجره باد گرمي مي وزيد همين كه خواست تكان بخوره ديد دست و پايش
با طناب محكمي بسته شده و روي دهانش هم چسب زده شده
روبرويش يك صندوقچه بزرگ بود كه جسد غرق به خون عروس
داخلش افتاده بود سر دخترك از شدت ضربه خورد شده بود و بسيار
وحشتناك شده بود رضا جيغ خفيفي كشيد كه در دهانش و ميان چسبها بسته ماند
داماد يا بهتر است بگويم قاتل با صورتي برافروخته و چاقويي در دست وارد شد
با حالتي رواني گونه و عصبي گفت: چيه...ناراحتي دوست دخترت مرده
من كشتمش منننننننن..... فكر كردي نميدونستم باهم جيك جيك ميكنيد
خوب گيرت آوردم ...چيه...نگران شدي....وقتي بهش زنگ زدي فكر كردي
نشنيدم .....اون هرزه بهت شمارمو داد و گفت نصفه شبا زنگ بزن
الانم چيزي به نصفه شب نمونده ....ميخوام يه شب رويايي بسازم برات
با عصبانيت هجوم آورد و لگد محكمي به صورت رضا كوبيد
كه باعث شد دماغش بشكنه خون ازش فواره بزنه بروي صورت و لباسش
رضا مثل سوسكي كه زير پا له ميشه از شدت درد به خودش داشت ميچيد
همان لحظه موبايل رضا زنگ خورد مرد قاتل با دستپاچگي از جيب رضا
گوشي رو بيرون كشيد و بعد با ديدن اسم رو گوشي نفس راحتي كشيد
و گفت : فكر كردم پليسهاي لعنتي ان اما انگار يه دوست دختر ديگته!!!
گوشي رو بسمت رضا برگردوند اسم سارا رويش افتاده بود
توي اون حال بازم با ديدن اسمش احساس دلتنگي عجيبي بهش دست داد
دلش ميخواست اگه قراره بميره فقط براي يكبار ديگر اونو ببينه
مرد گوشي رو انداخت زير پايش و با لگد محكم روش كوبيد
بعد دستي به پيشانيش كشيد و گفت خيلي خوب ديگه
بايد برم تورو با دوست دختر عزيزت
تنها ميزارم تا حسابي باهم خلوت كنيد....بسمت آشپرخانه رفت
و بايك چهارليتري بنزين برگشت ..تمام فرشو ديوار و جسد
دخترك و رضا رو غرق بنزين كرد
و سپس به سمت در رفت....از جيبش كبريتش رو بيرون آورد
در حالي كه ميخنديد گفت: جاي منم تو جهنم خالي كنيد...
كبريت به زمين افتاد و آتيش گر گرفت با سرعتي مثل برق خانه ور ضا و
درهم گرفت همان لحظه پليسها سر رسيدن و قاتل با تقلايي كه براي فرار كرد
يك تير به پايش زدند و همانجا دستگيرش كردند مامورها به آتيش نشاني زنگ زدن
و در اين بين رضا و جسد نيمه سوخته دختر رو بيرون آوردن
مامورهاي آتش نشاني هم از راه رسيدن و خانه سوخته را خاموش كردند
تن و صورت رضا تاحدودي سوخت و چند هفته در بيمارستان بستري شد
دو هفته بعد از بعد ترخيص شدن رضا از بيمارستان مريم و خانوادش هم بالاي سرش بودند
رضا گوشي مريم رو گرفت و به سارا زنگ زد سارا گفت : متاسفم رضا اما بعد اينكه
اونشب بهت زنگ زدم كه بگم تكليف دوستيمون رو مشخص كني چون خواستگاري
برام اومده كه منم باهاش مخافتي ندارم ،جوابي ندادي بهم و قطع ام كردي
منم بهش جواب بله دادم!!!!!!!
آنجا بود كه انگار دنيا روي سر رضا خراب شد..
در پي پيگيري هاي پليس در گزارش پرونده داماد قاتل اينطور نوشته شد كه:
وي تعادل رواني نداشته و بشدت از ابتداي آشنايي با شيما همسرش
به وي شكهاي بيخود داشته آنشب بعد يك تماس تلفني فرد مزاحم
دليلي براي به يقين پيوستن شكش پيدا ميكنه و وحشيانه تازه عروسش
رو در شب ازدواجش ميكشه.....در نهايت طبق نظر جناب قاضي
به علت نداشتن سلامت رواني به حبس ابد
در تيمارستان بيماران خطرناك محكوم ميشود....
پايان