25-10-2013، 15:57
شتر با سر و صدای زیادی به تندی می دوید. بچه ها با پیراهن های بلند خاك آلود و پا های برهنه فریاد می زدند و به دنبال شتر می دویدند. گرد و غباری كه كوچه را پر كرده بود به سر و روی بچه ها می نشست. بچه ها از خوشحالی فریاد می زدند. پیامبر (ص)، حسن را روی شانه اش گذاشته بود و از خانه ی فاطمه (س) بیرون می آمد. چند كودك با دیدن پیامبر با صدای بلند سلام كردند و دوان دوان دور شدند. پیامبر خود را كنار كشید تا بقیه بچه ها هم رد شوند.
با دیدن شتر و شور و شوق بچه ها خنده بر لبان حسن نشست. سرش را به طرف شتر برگرداند و دستهایش را تكان داد. انگار می خواست به سوی شتر پر بكشد. بچه ها كه از كوچه گذشتند سر و صدایشان هنوز از دور شنیده می شد.
پیامبر به طرف خانه به راه افتاد؛ اما نگاه حسن هنوز به دنبال بچه ها و شتر بود. پیامبر وارد خانه شد. به اتاق رفت و حسن را كه هنوز از دیدن شتر سرحال و شاداب بود، به زمین گذاشت. حسن نفسی كشید و به چهره پدربزرگ نگاه كرد انگار می خواست چیزی بگوید: پدربزرگ!
پیامبر گفت: بله عزیزم.
حسن گفت: می خواهم بر شتری سوار شوم كه هر جا كه خواستم بروم.
پیامبر ایستاد. با مهربانی در چشمهای حسن نگاه كرد. چقدر نوه اش شتر سواری را دوست داشت.
حسن به پدربزرگ خیره شد. می دانست كه پدربزرگ هر طور باشد برایش شتری فراهم می كند. ناگهان پیامبر خندید. حسن هم خندید. پیامبر نشست و دست را دور گردن حسن حلقه كرد و صورتش را بوسید و بعد گفت: اگر من شترت باشم چطور است؟ حسن با ناباوری سرش را تكان داد و گفت: خوب است.
پیامبر روی زانو هایش ایستاد، بعد خم شد و دستها را به سختی به پشت پیامبر بند كرد، پایش را بلند كرد و بر پشت پیامبر گذاشت. پیامبر كمرش را پایین تر آورد تا حسن راحت تر سوار شود. حسن سوار شد و دستش را دور گردن پیامبر حلقه كرد. پیامبر خود را تكان داد و حسن را جا به جا كرد و بعد چهار دست و پا دور اتاق راه رفت. صدای خنده بلند حسن در اتاق پیچید. پیامبر گاه گاهی بر می گشت و با لذت حسن را نگاه می كرد. پس از آنكه چند دور از این طرف به آن طرف رفتند حسن گفت: پدربزرگ! شتر ها افسار دارند ولی شتر من افسار ندارد.
پیامبر از شیرین زبانی كودك لذت برد می خواست او را در بغل بگیرد و غرق در بوسه كند. اما كودك سواری می خواست. پیامبر عقال را از سر برداشت و موهایش را به دست حسن داد. حسن با دو دستش دو طرف موی پدربزرگ را به دست گرفت و بعد خودش را تكان داد. پیامبر دوباره حركت كرد. حسن به آرامی موی پدربزرگ را می كشید طوری كه انگار افسار شتر را به دست دارد. دستهایش را تكان می داد. پیامبر دوباره شروع به دور زدن كرد و مانند شتر پشتش را بالا و پایین می برد و حسن همانطور از ته دل می خندید، برای آنكه نیفتد با دست محكم به موهای پدربزرگ چسبید.
مدتی گذشت. این بار حسن چیز دیگری می خواست، خنده اش را خورد و گفت: پدربزرگ!
پیامبر برگشت و به حسن نگاه كرد. حسن گفت: شتران عف عف و سر و صدا می كنند اما شتر من این كار را نمی كند.
پیامبر خندید. صدایش را بلند كرد و ادای شتر را درآورد. حسن نیز دوباره خندید...
پس از مدتی، نوری وارد اتاق شد. جبرئیل بود. سلام كرد. پیامبر ساكت شد و جواب سلام جبرئیل را داد. حسن كه از شتر سواری سیر شده بود از پشت پدربزرگ پایین آمد. پیامبر نشست و حسن روی پاهای پدربزرگ نشست. جبرئیل به پیامبر گفت: با صدایت در های رحمت خداوند باز شد.
پیامبر خندید و دندانهای سفیدش برق زد. با دو دستش سر حسن را گرفت و بوسید. راستی كه داشتن چنین كودك شیرین زبانی، یكی از رحمتهای خداوند بود.
از كتاب "همزبان دل" نوشته محسن ربّانی
با دیدن شتر و شور و شوق بچه ها خنده بر لبان حسن نشست. سرش را به طرف شتر برگرداند و دستهایش را تكان داد. انگار می خواست به سوی شتر پر بكشد. بچه ها كه از كوچه گذشتند سر و صدایشان هنوز از دور شنیده می شد.
پیامبر به طرف خانه به راه افتاد؛ اما نگاه حسن هنوز به دنبال بچه ها و شتر بود. پیامبر وارد خانه شد. به اتاق رفت و حسن را كه هنوز از دیدن شتر سرحال و شاداب بود، به زمین گذاشت. حسن نفسی كشید و به چهره پدربزرگ نگاه كرد انگار می خواست چیزی بگوید: پدربزرگ!
پیامبر گفت: بله عزیزم.
حسن گفت: می خواهم بر شتری سوار شوم كه هر جا كه خواستم بروم.
پیامبر ایستاد. با مهربانی در چشمهای حسن نگاه كرد. چقدر نوه اش شتر سواری را دوست داشت.
حسن به پدربزرگ خیره شد. می دانست كه پدربزرگ هر طور باشد برایش شتری فراهم می كند. ناگهان پیامبر خندید. حسن هم خندید. پیامبر نشست و دست را دور گردن حسن حلقه كرد و صورتش را بوسید و بعد گفت: اگر من شترت باشم چطور است؟ حسن با ناباوری سرش را تكان داد و گفت: خوب است.
پیامبر روی زانو هایش ایستاد، بعد خم شد و دستها را به سختی به پشت پیامبر بند كرد، پایش را بلند كرد و بر پشت پیامبر گذاشت. پیامبر كمرش را پایین تر آورد تا حسن راحت تر سوار شود. حسن سوار شد و دستش را دور گردن پیامبر حلقه كرد. پیامبر خود را تكان داد و حسن را جا به جا كرد و بعد چهار دست و پا دور اتاق راه رفت. صدای خنده بلند حسن در اتاق پیچید. پیامبر گاه گاهی بر می گشت و با لذت حسن را نگاه می كرد. پس از آنكه چند دور از این طرف به آن طرف رفتند حسن گفت: پدربزرگ! شتر ها افسار دارند ولی شتر من افسار ندارد.
پیامبر از شیرین زبانی كودك لذت برد می خواست او را در بغل بگیرد و غرق در بوسه كند. اما كودك سواری می خواست. پیامبر عقال را از سر برداشت و موهایش را به دست حسن داد. حسن با دو دستش دو طرف موی پدربزرگ را به دست گرفت و بعد خودش را تكان داد. پیامبر دوباره حركت كرد. حسن به آرامی موی پدربزرگ را می كشید طوری كه انگار افسار شتر را به دست دارد. دستهایش را تكان می داد. پیامبر دوباره شروع به دور زدن كرد و مانند شتر پشتش را بالا و پایین می برد و حسن همانطور از ته دل می خندید، برای آنكه نیفتد با دست محكم به موهای پدربزرگ چسبید.
مدتی گذشت. این بار حسن چیز دیگری می خواست، خنده اش را خورد و گفت: پدربزرگ!
پیامبر برگشت و به حسن نگاه كرد. حسن گفت: شتران عف عف و سر و صدا می كنند اما شتر من این كار را نمی كند.
پیامبر خندید. صدایش را بلند كرد و ادای شتر را درآورد. حسن نیز دوباره خندید...
پس از مدتی، نوری وارد اتاق شد. جبرئیل بود. سلام كرد. پیامبر ساكت شد و جواب سلام جبرئیل را داد. حسن كه از شتر سواری سیر شده بود از پشت پدربزرگ پایین آمد. پیامبر نشست و حسن روی پاهای پدربزرگ نشست. جبرئیل به پیامبر گفت: با صدایت در های رحمت خداوند باز شد.
پیامبر خندید و دندانهای سفیدش برق زد. با دو دستش سر حسن را گرفت و بوسید. راستی كه داشتن چنین كودك شیرین زبانی، یكی از رحمتهای خداوند بود.
از كتاب "همزبان دل" نوشته محسن ربّانی