22-07-2013، 10:09
شاهین زاده سال ۱۳۵۹ در بندر انزلی است و در گیلان زندگی میکرده است.
او دانشجوی رشتهٔ جامعه شناسی بوده که به دلیل ابراز عقیده موفق به پایان
تحصیلاتش نشده است و به قول خودش «جامعه شناسی را در جامعه فرا
گرفته، نه در دانشگاه». او از نوجوانی به سرودن شعر و ترانه روی آورد و ساز
گیتار را در سبکهای کلاسیک و فلامنکو آموخت. او آواز خواندن را، ابتدا در
سبکهای راک و اسپانیش در ایران به صورت زیرزمینی آغاز کرد و با چند گروه
مختلف همکاری کرده است.
پیش از مهاجرت به آلمان مدتی سرپرست یک گروه موسیقی زیرزمینی در
ایران بود و در آلمان سرپرست گروهی به نام «اینان». آخرین گروهی که با آن
همکاری میکند، گروه تپش ۲۰۱۲ است. با پیوستن او به این گروه و اجرای
شعرهای سیاسی-اجتماعیاش، طپش ۲۰۱۲ بیش از پیش مورد استقبال
مخاطبان و رسانههای فارسیزبان قرار گرفته است.
در ترانههای شاهین نجفی، آمیزهای از اعتراض به حکومت مذهبی، فقر،
زنستیزی، سانسور و اعتیاد را میتوان دید. او تلاش میکند که فاکتورهای
شاعرانه و ادبی و اصطلاحهای فلسفی و سیاسی در ترانههایش حضور داشته
باشند و به همین دلیل، گاهی فهمیدن بعضی از ترانههایش برای مردم عادی
مشکل میشود.
او که اکنون در یک خود تبعیدی اجباری در آلمان پناهنده شدهاست همچنان از
دردهای مردم کشورش میگوید و میخوانددر ادامه برخی از ترانههای شاهین
نجفی همراه با خلاصهای از نقدها و بازتابهای مربوطه معرفی میشوند:
* حاجی ما آخر خطیم ترانهای است شامل انتقاد از تفکری که در جامعه ریشه دواندهاست.
* فحش بده ترانهای است درباره فشارهایی که به وی وارد شدهاست.
* ما مرد نیستیم ترانهای است که از طرف وی تقدیم به جنبش زنان ایران شدهاست.
* عمو کریس تاوون دارهکریس دی برگ خواننده معروف انگلیسی زبان چندی
پیش در سفر به ایران و برای اولین مجوز اجرای کنسرت یک خواننده غربی در
ایران پس از انقلاب اینگونه میگوید ((تهران امروز از نیویورک و لندن امن تر
است)) این ترانه اعتراضی است به این گفتههای کریس دی برگ
* بامداد برای بامداد ترانهای است که به یاد احمد شاملو سروده و اجرا شدهاست.
* آوازه خوان در خون ترانهای است اعتراض آمیز به یاد فریدون فرخزاد همراه با انتقاد به کشته شدن او.
* حرفِ زن ترانهای است درباره حقوق زنان که توسط وی منتشر شدهاست.
* زندگی سگی ترانهای است که به انتقادی کنایه گونه از زندگی امروز ایرانیان میپردازد.
* ما شرریم ترانهای است در اعتراض به رپرهایی که فقط از پارتی و سکس و … میخوانند.
طوری که میگوید:
پسر حاجی نبودیم که از شکم سیری
بگیم چشا باز، تیز نگن یه وقت بی غیرتیم
رپ ما رپ تلویزیون تپش نیست
رپ سرخوشی و آجیل و کیشمیش نیست
رپ درد و بند و زجر و زندونه
اونی که اینا رو کشیده حرفمو میدونه
نجفی در قسمتی از این آهنگ نیز به انتقاد از برنامه شوک بر آمده و میگوید:
میخواین رپ و خراب کنین بگین فقط فحشه
پاش برسه میدیم ولی یه معنیی توشه
میخواین رپ و خفه کنین بگین طالبش نیست
چرا چون خالتورین، خوب اینکه مشکل نیست
من خرم ترانهای است درباره دانشجویان، توهینها و مشکلاتی که برای آنها در
جمهوری اسلامی بهوجود آمدهاست.
تو بوی سیلی و شلاق میدی خانوم
تا کی میخوای به مردا باج بدی خانوم
ما که از مردی مردیم لااقل تو زن باش
یه کم از اون عطر غیرتت رو ما هم بپاش
ماکه از مَردی مُردیم و چیزی ندیدیم
از تو کتاب اسم رستم و فقط شنیدیم
که اگر اونم بود امروز حتمن کراکی بود
رستم امروز از جنس بد شاکی بود
رستم اگر بود واسش جرم میساختن
تو گردنش آفتابه لگن مینداختن از «ما مرد نیستیم»
.وقتی شش ساله بودم،پدرم مرد و این اولین حادثه در زندگی من بود.کودکی،
کم رنگ و غمگین بود و امروز از آن برایم جز اپیزودهای سیاه و سفید چیزی
نمانده است.عروسی یکی از خواهرانم در با غی بزرگ، که من در آن گم
بودم.سقف خانه یی که هنگام بارندگی چنان بی غیرت بود که از اسم خود
شرمگین میشد و برادرم و نردبام و پایین، لگن گذاشتن و آسمانی که بر سر
مان میشاشید .بر زندگی نکبت باری که جز تحقیرو فقرو اشک و فریاد چیزی در
آن دیده نمیشد.زنهای چادر چاقچول کرده، دم در خانهها مینشستندو صبحها
مدرسه ی زوری بود و بعد از غیلوله، تا غروب و عشا در جنگ و بازیهای مختص
همان محلهها بودیم .شب که میشد یاد گرفته بودیم از افغانیها
بترسیم.افغانیهایی که در هیات کارگرانی ریشو و کم حرف ،گه گاه در نانوایی
میدیدم و یاد گرفته بودم آنها را بچه دزد تصور کنم.یک نعمت نامی داشتیم که
نه حرف میزد،نه میخندید ،نه گریه میکرد.فقط راه میرفت و سیگار میکشید
و گاهی شنا میکرد.از نعمت بود که اولین بار سیگار گرفتم.بعد رفتم در خرابهای
و با لذت و ترسی توامان با حس بزرگ شدن کشیدم.مادرم میگفت قدیم ترها
ماموران شهربانی با چماق بر سرش زدند و دیوانه شد و این ترس با من ماند که
حتما هر کس از این باتومها بخورد دیوانه میشود .بعدها فهمیدم نه!میشود ابتدا
دیوانه بشی و بعد با باتوم کتک بخوری.
شهر ما ،پر بارانترین شهر ایران ،آن قدر رطوبت خیز است که آدم هم در آن زنگ
میزند.باران که نمیبارید ، خودش را پاره میکرد.شبیه زنهای شوهر مرده ناله
میکرد و این مهم نبود;دیگر نمیشد از خانه فرار کرد و در مدرسه هم ،زنگ
تفریح! را باید در آن کلاس نمور و نیمکتهای سفت و کنده کاری و فحش
نویسی شده بمانی.من درس میخواندم و هیچ نمیفهمیدم.کمی بزرگ تر که
شدم فقط تاریخ و جغرافیا و تعلیمات دینی را میخواندم و سبیلم که جوانه زد
فهمیدم فلسفه و جامعه شناسی چیست و ادبیات یعنی چه.ده سال داشتم
که به شدت از علوم تجربی متنفر شدم.کلاس چهارم ابتدایی بودم.تمرینات
هفته ی پیش را انجام نداده بودم.معلمم،آقای خلیلی ،یک آدم لاغر و
استخوانی و بلند بالایی بود.به من که رسید کتاب را جلوش باز کردم که مثلا
دنبال تمرینات بگردم.گفت بلند شو.بلند شدم.سرم تا حدود نافش میرسید.قلبم
تند میزد .هیچ چیز نگفت.فقط یک کشیده ی محکم به صورتم زد.یک لحظه
مادرم را دیدم با آن چادر غمگینش و خانه یمان را با آبهای اطراف خانه ؛آخر
وقتی باران میآمد همیشه آب جمع میشد.ولی گریه نکردم.نگاهش
کردم.چشمانش غمگین و سرخ بود.همان موقعها بود که یکی از خواهر
زادههایم که پنج سال از من کوچک تر بود را به کوچه خلوت میبردم و
میزدم.یا یک حامد نوروزی داشتیم در مدرسه، که من و مهدی محمد نژاد او را
به عنوان یک اسیر عراقی کتک میزدیم.آن موقع نه میدانستم اطلاعات چیست
و نه اوین کجاست.مامور برای من برابر بود با پلیس راهنمایی رانندگی.با شکمی
گنده و خوش اخلاق که همیشه سر تنها چراغ قرمز شهر میایستاد و بهش
میگفتند مرد قانون.اهل رشوه و این حرفها نبود.بازنشسته که شد ،مرد.
کجا ی این زندگی ربطی به شعر داشت ؟ آن موقعها نمیدانستم .میگفتند پدرم
گاهی شعر مینوشت و خط خوبی داشت و گاهی در مسجد محل هم
میخواند.اما گویا اهل می و حال خیامی بود .بعدها نواری به دستم رسید که
عمههایم صدایش را ضبط کرده بودند و به گیلکی در رثای محمد رضا شاه و بر
ضد امام شعر میخواند.آن موقع پانزده ساله بودم و باور کردم که اطرافیانم کودن
هستند که مرا شبیه پدرم میدانند،چون او ،عرق خور و شاه پرست بود و من
،مومن و امام دوست.سیزده ساله بودم که آقای نیک بخش،ناظم مدرسه ی
پروین،مرا بی خبر به جلوی صف ،روی سکو خواند و رو به دانش آموزان گفت:این
نجفی که یکی از بی انضباط ترین دانش اموزان ما بود ،در چند ماه گذشته کاملا
رفتارش عوض شده و ما میخواهیم تشویق بشه که انشالله همیشه همین
جوری بمونه.یه دست براش بزنید و بعد صلوات.
من تغییری نکرده بودم.فقط یاد گرفته بودم چطور مخفی عمل کنم و این را
مدیون کیوان مرادی بودم.آن موقع این موفقیت بزرگی بود برای یک نوجوان ??
ساله .حالا خلافمان از حد شیشه شکستن و سر کلاس ترقه ترکاندن و دست
انداختن معلمان و معلمات یا جنگ تن به تن یا گروهی بیرون مدرسه و ما بقی
بیشتر نبود..اما سال بعد کیوان از آن مدرسه رفت و من پایم به مسجد محل باز
شد و اشنایی با علی.اولین بار که دیدمش داشت باصوت جمیل ،منشاوی
میخوند.از همان جا من عاشق صدای شهید القرا، محمد صدیق منشاوی
شدم .14سال بعد علی را در همین آلمان در اشتوتگارت دیدم.گیتار میزد و ریز
سیگاری ؛و پینک فلوید میخواند....
او دانشجوی رشتهٔ جامعه شناسی بوده که به دلیل ابراز عقیده موفق به پایان
تحصیلاتش نشده است و به قول خودش «جامعه شناسی را در جامعه فرا
گرفته، نه در دانشگاه». او از نوجوانی به سرودن شعر و ترانه روی آورد و ساز
گیتار را در سبکهای کلاسیک و فلامنکو آموخت. او آواز خواندن را، ابتدا در
سبکهای راک و اسپانیش در ایران به صورت زیرزمینی آغاز کرد و با چند گروه
مختلف همکاری کرده است.
پیش از مهاجرت به آلمان مدتی سرپرست یک گروه موسیقی زیرزمینی در
ایران بود و در آلمان سرپرست گروهی به نام «اینان». آخرین گروهی که با آن
همکاری میکند، گروه تپش ۲۰۱۲ است. با پیوستن او به این گروه و اجرای
شعرهای سیاسی-اجتماعیاش، طپش ۲۰۱۲ بیش از پیش مورد استقبال
مخاطبان و رسانههای فارسیزبان قرار گرفته است.
در ترانههای شاهین نجفی، آمیزهای از اعتراض به حکومت مذهبی، فقر،
زنستیزی، سانسور و اعتیاد را میتوان دید. او تلاش میکند که فاکتورهای
شاعرانه و ادبی و اصطلاحهای فلسفی و سیاسی در ترانههایش حضور داشته
باشند و به همین دلیل، گاهی فهمیدن بعضی از ترانههایش برای مردم عادی
مشکل میشود.
او که اکنون در یک خود تبعیدی اجباری در آلمان پناهنده شدهاست همچنان از
دردهای مردم کشورش میگوید و میخوانددر ادامه برخی از ترانههای شاهین
نجفی همراه با خلاصهای از نقدها و بازتابهای مربوطه معرفی میشوند:
* حاجی ما آخر خطیم ترانهای است شامل انتقاد از تفکری که در جامعه ریشه دواندهاست.
* فحش بده ترانهای است درباره فشارهایی که به وی وارد شدهاست.
* ما مرد نیستیم ترانهای است که از طرف وی تقدیم به جنبش زنان ایران شدهاست.
* عمو کریس تاوون دارهکریس دی برگ خواننده معروف انگلیسی زبان چندی
پیش در سفر به ایران و برای اولین مجوز اجرای کنسرت یک خواننده غربی در
ایران پس از انقلاب اینگونه میگوید ((تهران امروز از نیویورک و لندن امن تر
است)) این ترانه اعتراضی است به این گفتههای کریس دی برگ
* بامداد برای بامداد ترانهای است که به یاد احمد شاملو سروده و اجرا شدهاست.
* آوازه خوان در خون ترانهای است اعتراض آمیز به یاد فریدون فرخزاد همراه با انتقاد به کشته شدن او.
* حرفِ زن ترانهای است درباره حقوق زنان که توسط وی منتشر شدهاست.
* زندگی سگی ترانهای است که به انتقادی کنایه گونه از زندگی امروز ایرانیان میپردازد.
* ما شرریم ترانهای است در اعتراض به رپرهایی که فقط از پارتی و سکس و … میخوانند.
طوری که میگوید:
پسر حاجی نبودیم که از شکم سیری
بگیم چشا باز، تیز نگن یه وقت بی غیرتیم
رپ ما رپ تلویزیون تپش نیست
رپ سرخوشی و آجیل و کیشمیش نیست
رپ درد و بند و زجر و زندونه
اونی که اینا رو کشیده حرفمو میدونه
نجفی در قسمتی از این آهنگ نیز به انتقاد از برنامه شوک بر آمده و میگوید:
میخواین رپ و خراب کنین بگین فقط فحشه
پاش برسه میدیم ولی یه معنیی توشه
میخواین رپ و خفه کنین بگین طالبش نیست
چرا چون خالتورین، خوب اینکه مشکل نیست
من خرم ترانهای است درباره دانشجویان، توهینها و مشکلاتی که برای آنها در
جمهوری اسلامی بهوجود آمدهاست.
تو بوی سیلی و شلاق میدی خانوم
تا کی میخوای به مردا باج بدی خانوم
ما که از مردی مردیم لااقل تو زن باش
یه کم از اون عطر غیرتت رو ما هم بپاش
ماکه از مَردی مُردیم و چیزی ندیدیم
از تو کتاب اسم رستم و فقط شنیدیم
که اگر اونم بود امروز حتمن کراکی بود
رستم امروز از جنس بد شاکی بود
رستم اگر بود واسش جرم میساختن
تو گردنش آفتابه لگن مینداختن از «ما مرد نیستیم»
.وقتی شش ساله بودم،پدرم مرد و این اولین حادثه در زندگی من بود.کودکی،
کم رنگ و غمگین بود و امروز از آن برایم جز اپیزودهای سیاه و سفید چیزی
نمانده است.عروسی یکی از خواهرانم در با غی بزرگ، که من در آن گم
بودم.سقف خانه یی که هنگام بارندگی چنان بی غیرت بود که از اسم خود
شرمگین میشد و برادرم و نردبام و پایین، لگن گذاشتن و آسمانی که بر سر
مان میشاشید .بر زندگی نکبت باری که جز تحقیرو فقرو اشک و فریاد چیزی در
آن دیده نمیشد.زنهای چادر چاقچول کرده، دم در خانهها مینشستندو صبحها
مدرسه ی زوری بود و بعد از غیلوله، تا غروب و عشا در جنگ و بازیهای مختص
همان محلهها بودیم .شب که میشد یاد گرفته بودیم از افغانیها
بترسیم.افغانیهایی که در هیات کارگرانی ریشو و کم حرف ،گه گاه در نانوایی
میدیدم و یاد گرفته بودم آنها را بچه دزد تصور کنم.یک نعمت نامی داشتیم که
نه حرف میزد،نه میخندید ،نه گریه میکرد.فقط راه میرفت و سیگار میکشید
و گاهی شنا میکرد.از نعمت بود که اولین بار سیگار گرفتم.بعد رفتم در خرابهای
و با لذت و ترسی توامان با حس بزرگ شدن کشیدم.مادرم میگفت قدیم ترها
ماموران شهربانی با چماق بر سرش زدند و دیوانه شد و این ترس با من ماند که
حتما هر کس از این باتومها بخورد دیوانه میشود .بعدها فهمیدم نه!میشود ابتدا
دیوانه بشی و بعد با باتوم کتک بخوری.
شهر ما ،پر بارانترین شهر ایران ،آن قدر رطوبت خیز است که آدم هم در آن زنگ
میزند.باران که نمیبارید ، خودش را پاره میکرد.شبیه زنهای شوهر مرده ناله
میکرد و این مهم نبود;دیگر نمیشد از خانه فرار کرد و در مدرسه هم ،زنگ
تفریح! را باید در آن کلاس نمور و نیمکتهای سفت و کنده کاری و فحش
نویسی شده بمانی.من درس میخواندم و هیچ نمیفهمیدم.کمی بزرگ تر که
شدم فقط تاریخ و جغرافیا و تعلیمات دینی را میخواندم و سبیلم که جوانه زد
فهمیدم فلسفه و جامعه شناسی چیست و ادبیات یعنی چه.ده سال داشتم
که به شدت از علوم تجربی متنفر شدم.کلاس چهارم ابتدایی بودم.تمرینات
هفته ی پیش را انجام نداده بودم.معلمم،آقای خلیلی ،یک آدم لاغر و
استخوانی و بلند بالایی بود.به من که رسید کتاب را جلوش باز کردم که مثلا
دنبال تمرینات بگردم.گفت بلند شو.بلند شدم.سرم تا حدود نافش میرسید.قلبم
تند میزد .هیچ چیز نگفت.فقط یک کشیده ی محکم به صورتم زد.یک لحظه
مادرم را دیدم با آن چادر غمگینش و خانه یمان را با آبهای اطراف خانه ؛آخر
وقتی باران میآمد همیشه آب جمع میشد.ولی گریه نکردم.نگاهش
کردم.چشمانش غمگین و سرخ بود.همان موقعها بود که یکی از خواهر
زادههایم که پنج سال از من کوچک تر بود را به کوچه خلوت میبردم و
میزدم.یا یک حامد نوروزی داشتیم در مدرسه، که من و مهدی محمد نژاد او را
به عنوان یک اسیر عراقی کتک میزدیم.آن موقع نه میدانستم اطلاعات چیست
و نه اوین کجاست.مامور برای من برابر بود با پلیس راهنمایی رانندگی.با شکمی
گنده و خوش اخلاق که همیشه سر تنها چراغ قرمز شهر میایستاد و بهش
میگفتند مرد قانون.اهل رشوه و این حرفها نبود.بازنشسته که شد ،مرد.
کجا ی این زندگی ربطی به شعر داشت ؟ آن موقعها نمیدانستم .میگفتند پدرم
گاهی شعر مینوشت و خط خوبی داشت و گاهی در مسجد محل هم
میخواند.اما گویا اهل می و حال خیامی بود .بعدها نواری به دستم رسید که
عمههایم صدایش را ضبط کرده بودند و به گیلکی در رثای محمد رضا شاه و بر
ضد امام شعر میخواند.آن موقع پانزده ساله بودم و باور کردم که اطرافیانم کودن
هستند که مرا شبیه پدرم میدانند،چون او ،عرق خور و شاه پرست بود و من
،مومن و امام دوست.سیزده ساله بودم که آقای نیک بخش،ناظم مدرسه ی
پروین،مرا بی خبر به جلوی صف ،روی سکو خواند و رو به دانش آموزان گفت:این
نجفی که یکی از بی انضباط ترین دانش اموزان ما بود ،در چند ماه گذشته کاملا
رفتارش عوض شده و ما میخواهیم تشویق بشه که انشالله همیشه همین
جوری بمونه.یه دست براش بزنید و بعد صلوات.
من تغییری نکرده بودم.فقط یاد گرفته بودم چطور مخفی عمل کنم و این را
مدیون کیوان مرادی بودم.آن موقع این موفقیت بزرگی بود برای یک نوجوان ??
ساله .حالا خلافمان از حد شیشه شکستن و سر کلاس ترقه ترکاندن و دست
انداختن معلمان و معلمات یا جنگ تن به تن یا گروهی بیرون مدرسه و ما بقی
بیشتر نبود..اما سال بعد کیوان از آن مدرسه رفت و من پایم به مسجد محل باز
شد و اشنایی با علی.اولین بار که دیدمش داشت باصوت جمیل ،منشاوی
میخوند.از همان جا من عاشق صدای شهید القرا، محمد صدیق منشاوی
شدم .14سال بعد علی را در همین آلمان در اشتوتگارت دیدم.گیتار میزد و ریز
سیگاری ؛و پینک فلوید میخواند....