امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.7
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان

سال سوم دانشگاه با یه پسر لُر همخونه شدم. با هر غذایی که فکرشو می کردم نون می‌خورد. روز‌های تعطیل می‌رفت کار می‌کرد، اونقدری کارش خوب بود که همیشه صاحب کارش دو برابر بقیه بهش دستمزد می‌داد.
یادمه می گفت هنوز تو چادر زندگی می کنن. تو یکی مناطق کوهستانی شهرکرد.
گاهی کَره و پنیر محلی می‌آورد،
می‌فروخت به بقیه. یعنی اگر می‌خواست مجانی بیاره چرخ زندگی‌شون نمی چرخید. یه بار وسط یه بُقچه که پایینش پاره شد بود، دوتا ظرف بزرگ پر از کره و پنیر آورد.
گفت بذارش یخچال بُقچه هم بذار زیر تختم. وقتی بازش کردم یه کاغذ توش دیدم که روش با خط خیلی ساده نوشته بود: "این فروشی نیست! گذاشتم که با دوستات آخر شب که گشنه‌تون می‌شه بخورین."
سه ماه بعد مادرش مُرد. سر کلاس‌های نهضت که واسه زن‌های بی‌سواد برگزار می‌شده حالش بد می‌شه و همونجا از دنیا می‌ره.
مادرش رو یه بار بیشتر ندیدم‌، بهم گفت: شرمنده که تو این مدت نتونستم چیزی واسه‌تون بفرستم. نتونستم کره و پنیر به اندازه کافی بهتون بدم. روم سیاه!
مادرم خودش عشایر بود، خوب می‌فهمیدم عشایر هر چی داشته باشه با بقیه قسمت می‌کنه. از سرخی گونه‌هاش خجالت کشیدم.
یه بار که از خونه‌مون دزدی شد. پنکه، فرش و تلویزیون‌مون رو بردن.
همراه اون‌ها ظرف‌هایی که توش کره بود و وسط همون بقچه گذاشته بودیم هم بردن. وقتی پلیس اومد صورت جلسه کنه، تو لیست لوازمی که برده بودن، اول از همه نوشتم یه بُقچه بزرگِ سفید که روش عکس گل داره، پایینش پاره شده، بوی معرفت، عشق و سادگی می‌ده.
جز خودم و دوستم کسی نفهمید چرا اون همه وسایل رو ول کردیم و چسبیدیم به یه تیکه پارچه.
وقتی دلش برای مادرش تنگ می‌شدبا هم این آهنگو می‌خوندیم.
"قراره ای دلم، بی‌قرارُم کوچِنی
لحظه لحظه‌ی روزگاره ایشمارم کوچِنی"
امون از دل زن عشایر... امون‌.... امون.....

#سعید_سجادیان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
:}
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ
آگهی
Heart 
پرسید فرق بین دوست و رفیق؟


[rtl]گفتم دوست فقط یک آشناست ، یک همکار ، یک همکلاسی ، حتی یک همسایه ، گاهی یک همسفر ، شاید حتی یک همراه ، یک همراه از سرکوچه تا دم خانه...

دوستی یک آشنایی ست که با یک سلام شروع می شود گاهی خداحافظی نگفته تمام می شود.
یک اشتباه از دوست بیگانه می سازد اما رفاقت ریشه دارد[/rtl]


[rtl]به روز و ماه و سال نیست ، گاهی در یک آن ، یک لحظه ریشه می دواند ، می رود تا مغز استخوانت ، در تمام جانت ، دلت را قرص می کند به بودنش ، به ماندنش ، به رفاقتش .[/rtl]


[rtl]دوباره پرسید فرقش؟[/rtl]


[rtl]گفتم به هر کس نمی گویی رفیق ، رفیق یک جوری آرام جان است ، قرار است .[/rtl]


[rtl]دنیا دنیا ، دریا دریا هم که فاصله باشد از این قاره تا آن قاره ، رفیق ، رفیق می ماند .
که برای رفاقت نیازی به شباهت نیست.[/rtl]
ایمان به خدا اعتماد می‌آفریند،
حتی زمانی که نقشه‌های او را نفهمی!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 12
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  پیشنهــآد رمــان .. ! مــآدر فلفلیــه مـن.. ! -.-

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان