چندسال پیش،درخانواده ای محروم انگلیسی پسری بنام ویکی به دنیاآمد.پدر ویکی دریک کارخانه خمیردندان سازی کارفنی میکرد.ویکی عاشق شکلات های آقای اشمایکل بود و همیشه برند شکلاتی اورا میخرید.یکروز اویکی از شکلات های طلایی راخرید که باآن میتوانیدصاحب کارخانه اشمایکل شوید.ویکی باپدربزرگش به آنجا رفت،پنج خانواده دیگر هم بود.اشمایکل کمی صحبت کرد و شروع به آغاز گردش در کارخانه شدند.ویکی باورش نمیشد چون دریاچه ای از شیرتوت فرنگی روان بود و باقایق ازآن عبور کردند،جلگه زارهاییاز نیشکر و آبنبات،آبشار شیرکاکائوو....اشمایکل بچه هارا به اتاق تافی برد،یکی از دخترها به نام هلیا یکی ازآن تافی های جادویی راخوردوناگهان باد کردو به رنگ بنفش درآمد.اشمایکل او و مادرش رابه اتاق مربوطه هدایت کردوبابقیه بچه ها سفررا ادامه داد.رفتند به اتاق فندق شکنی سنجاب ها.ایزابل یکی ازدخترها بالجبازی رفت پایینتا سنجاب مدنظرش رابیاورد،ولی سنجابها اورا به داخل فاضلاب انداختن و اوهم حذف شد.فقط ویکی و نیکولاس مانده بودند.اشمایکل دستگاهی که شکلات را کوچک میکرد نشان آنها داد.یک کامپیوتر که باید شکلات داخلش بزاری،نیکولاس هم لجبازی کرد و رفت داخلش و اندازه یک انگشت شد،اشمایکل او وپدرش را به اتاق کشش معرفی کرد.
بلهههه،ویکی صاحب آن اموال شد ولی به شرطیکه خانواده را رهاکند.اونپذیرفت و درکنار خانواده اش ماند.یکروز اشمایکل ازش پرسید :خانواده ات رادوس داری و آیا آنها هم دوستت دارند؟ویکی گفت:بله وگرنه خانواده نمیشدیم.اشمایکل گفت :کمکم کن بامن بیابه خانه ی پدرم،دلم برایش تنگ است.ویکی قبول کرد و رفتند.
جلوی در نوشته بود:*مطب دکتر لیونل اشمایکل*وارد شدند،پدر درهمان نگاه فهمید او پسرش است.بغلش کرد و گفت:دوستت دارم.
«چندماه بعد»
کیه داره در میزنه؟
منم مامان درو باز کن
اوه پسر زحمتکشم خوش اومدی
باآقای اشمایکل اومدم
اوه بگو بیاد شام بوقلمون داریم،امشب کریسمسه!!!اشمایکل وارد شدو درو بست.درکنارخانواده ای نشست که انگار همه کسانش بودند.شام را باخنده و شوخی خوردند.
پـــــــایان+سپاس یادت نره
بلهههه،ویکی صاحب آن اموال شد ولی به شرطیکه خانواده را رهاکند.اونپذیرفت و درکنار خانواده اش ماند.یکروز اشمایکل ازش پرسید :خانواده ات رادوس داری و آیا آنها هم دوستت دارند؟ویکی گفت:بله وگرنه خانواده نمیشدیم.اشمایکل گفت :کمکم کن بامن بیابه خانه ی پدرم،دلم برایش تنگ است.ویکی قبول کرد و رفتند.
جلوی در نوشته بود:*مطب دکتر لیونل اشمایکل*وارد شدند،پدر درهمان نگاه فهمید او پسرش است.بغلش کرد و گفت:دوستت دارم.
«چندماه بعد»
کیه داره در میزنه؟
منم مامان درو باز کن
اوه پسر زحمتکشم خوش اومدی
باآقای اشمایکل اومدم
اوه بگو بیاد شام بوقلمون داریم،امشب کریسمسه!!!اشمایکل وارد شدو درو بست.درکنارخانواده ای نشست که انگار همه کسانش بودند.شام را باخنده و شوخی خوردند.
پـــــــایان+سپاس یادت نره