31-08-2017، 3:07
گربه ى سياه
The Black Cat
نوشته ى ادگار آلن پو
برگردان : محمود سلطانيه
انتشار: 1843
داستانى را كه مىخواهم به روى كاغذ بياورم هم بس حيرتانگيز است و هم بسيار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باورى كه حتى حواس خود من نيز حاضر به گواهى آن نباشد، تنها يك ديوانگيست، و من ديوانه نيستم. بىگمان خواب هم نمى بينم. من فردا خواهم مرد و امروز مىخواهم روح خود را آرامش بخشم. مىخواهم وقايع را بدون تفسير و چكيده بازگو كنم. وقايعى كه با گذشت هر لحظهاش به خود لرزيدم، عذاب ديدم و گامى به سوى نابودى برداشتم. با اين همه كوشش نخواهم كرد همه چيز را بى پرده بيان كنم. وقايعى كه جز نفرت و بيزارى برنميانگيزد. البته ممكن است به نظر پارهاى بيش از آنكه وحشت آور باشد، شگرف بنمايد. شايد هم بعدها ذهنيتى پيدا شود و توهمات مرا پيش پا افتاده ارزيابى كند. ذهنيتى آرامتر، منطقى تر و بسيار ملايمتر از ذهنيت من. ذهنيتى كه چنين رويدادهايى را دهشتبار نيابد و آن را تنها ثمره ى يك سلسله عليت هاى معمولى و طبيعى ارزيابى كند.
از همان دوران كودكى به خاطر شخصيت فرمانبردار و انسان دوستم از ديگران متمايز بودم. رقت قلب بيش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقيرم كنند. شيفتگى ويژهام به حيوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آنها را داشته باشم و تقريباً تمام وقت خود را با آنها بگذرانم. خوشترين لحظاتم هنگامى بود كه به آنها غذا ميدادم يا نوازششان مى كردم. اين ويژهگى در شخصيت با رشد سنى فزونى مى گرفت و زمانى كه مرد شدم نيز تنها وسيله سرگرمىام شد.
براى آنهايى كه به سگى مهربان و باهوش دل بستهاند، نيازى به توضيح درباره كيفيت و ميزان لذت انسان از اين كار نيست. فداكارى حيوان براي جلب رضايت بر قلب كسى مى نشيند كه فرصت كافى جهت تعمق پيرامون دوستى ناپايدار و وفاى بسيار اندك انسانهاى معمولى را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسرى مهربان احساس خوشبختى مى كردم. او با درك علاقهام به حيوانات خانگى براى گرد آوري بهترين آنها هيچ فرصتى را از دست نمى داد. ما تعدادى پرنده داشتيم. يك ماهى طلايى. سگى زيبا. چندتايى خرگوش. ميمونى كوچك و يك گربه.
اين آخرى حيوانى بسيار قوى و زيبا بود. يكدست سياه و بسيار با هوش. اما وقتى گفت و گو به هوش وى كشيده ميشد، همسرم كه باطناً خرافاتى بود بيدرنگ به همان اعتقادات قديمى عوام اشاره ميكرد و مى گفت: گربههاي سياه جادوگراني هستند با ظاهر تغيير يافته. البته نه اينكه همواره اين قضيه را جدى بگيرد. و اگر من اشارهاى گذرا مى كنم تنها بدين سبب است كه هم اكنون به خاطرم رسيد. من پلوتن را – نام گربه پلوتن بود- به ديگر حيوانات ترجيح ميدادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا ميخورد. به هر كجاى خانه مى رفتم او نيز دنبالم بود و به سختي مى توانستم مانع وى شوم تا ديگر در خيابان به دنبالم راه نيفتد.
دوستى ما سالها به همين گونه ادامه يافت. سالهايى كه با گذشتشان اندك اندك مجموعه شخصيت و خوى من – بهخاطر زياده روى بيحد در پارهاى كارهاى شرم آور- تغيير كرد. هر روز بيش از پيش گوشهگيرتر، زود رنجتر و نسبت به احساسات ديگران بى توجه تر ميشدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخويى كنم و خود خواهىهاى مبالغه آميزم را به وى تحميل كنم. حيوانات بيچاره هم طبيعتاً چنين تغيير شخصيتى را احساس مى كردند. من نه تنها به آنها اعتنايى نمى كردم بلكه با آنها به خشونت هم رفتار ميكردم. با اين وجود تعلق خاطر به پلوتن هنوز مانع ميشد تا با او رفتار بدى داشته باشم. ديگر هيچ گونه احساس ترحمى نسبت به خرگوشها، ميمون، و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستى يا تصادفاً در مسير حركتم قرار ميگرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسى مى شد – و چه شرارتى مى تواند با شرارت ناشى از نوشيدن الكل قابل قياس باشد؟ - و سرانجام پلوتن، كه ديگر پير و بنابر اين كمى تندخو شده بود، به شخصيت بد نهاد من پى برد.
يك شب هنگامي كه مستِ مست از پاتوق شبانهام به خانه بازگشتم، احساس كردم گربه از نزديك شدن به من پرهيز ميكند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشى جزئى ايجاد كرد. به يكباره خشمى اهريمنى بر وجودم استيلا يافت و از خود بى خود شدم. گويى روح انسانى از كالبدم پر كشيده بود. به سبب زياده روى در شرابخوارى كينهاى شيطانى تار و پود وجودم را انباشت. از جيب جليقه ام چاقويى بيرون آوردم، بازش كردم، گلوي حيوان درمانده را گرفتم و در يك آن، يكي از چشمهايش را از كاسه بيرون آوردم!
من از نوشتن اين بيرحمي ابليس گونهام سرخ ميشوم، ميسوزم و ميلرزم!
صبح، با از ميان رفتن نشانههاي الكل شب پيش، منطقم بازگشت. به سبب جنايتي كه مرتكب شده بودم احساس پشيماني و نفرتي نيم بند وجودم را فرا گرفت. اما اين احساس بسيار مبهم و ضعيف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نياورد. باز به زياده روي در ميگساري ادامه دادم و به زودي خاطره جنايتم در پس گيلاسهاي شراب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود مييافت و گرچه قيافهاي ترسناك پيدا كره بود اما به نظر ميرسيد زجر چنداني نميكشد. به عادت گذشته در خانه ميگشت اما همواره وحشت زده از نزديك شدن به من پرهيز ميكرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفيام از گريز آشكار موجودي كه پيش از آن، آن همه مرا دوست ميداشت، جريحه دار ميشد؛ اما اين احساس هم به زودي جاي خود را به كينه داد و ذهنيت تبهكارم در سراشيبي غير قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنيتي ديگر جايي براي فلسفه وجود ندارد. من ايمان دارم تبهكاري يكي از اولين تمايلات جبري بشري است. يكي از اولين كششها يا احساساتي كه به شخصيت آدمي جهت ميدهد. چه كسي از ارتكاب صد باره كار احمقانه يا رذيلانة خود در شگفت نمانده؟ كاري كه ميدانسته نبايد مرتكب شود. آيا ما عليرغم قوه تميز عالي خود، باز تمايل به تجاوز به آن چه قانون ناميده ميشود و ما نيز آن را به عنوان قانون پذيرفتهايم، نداريم؟ من اين ذهنيت تبهكار را سبب انحراف نهايي خود ميدانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام ارتكاب جنايت نسبت به آن حيوان بي آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي پايان روح است براي خود آزارى.
يك روز صبح، با خونسردى تمام، گرهى بر گردنش زدم و از شاخه درختى آويزانش کردم. لحظهاى بعد اشك جانكاه ندامت چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم چون ميدانستم پيش از آن دوستم ميداشته. چون ميدانستم هيچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون ميدانستم به اين ترتيب مرتكب گناه ميشوم. گناهي نابخشودني كه روحم را براي هميشه به رسوايي ميكشاند. گناهي آن چنان عظيم كه حتي رحمت بي پايان خداوندي هم –اگر چنين چيزي ممكن باشد- شامل حالش نميشود.
شب همان روز جنايت، به دنبال فرياد «آتش!» از خواب پريدم. پردههاي تخت خوابم در ميان زبانههاي آتش ميسوخت. تمام خانه ميسوخت. بالاخره به هر ترتيب بود من، همسرم و پيشخدمتمان توانستيم جان سالم به در بريم. همهجا ويران شده بود. همه چيزم از كف رفته بود. از همان زمان، ديگر در نوميدي غلتيدم. گرچه آنقدر ضعيف نيستم تا در پي رابطهاي ميان سفاكي خود با آن فاجعه باشم اما وقايع زنجيروار بعدي را هم نميتوان ناديده انگاشت.
روز بعد از آتش سوزي، به ارزيابي ويراني پرداختم. ديوارها به جز يكى، درهم فرو ريخته بودند. ديوار پا بر جا به خلاف آنهاي ديگر تيغهاي بيش نبود و حدوداً ميان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتي از اين بخش عمارت در برابر آتش سوزي مقاومت كرده بود –سبب آن هم دوباره سازي اخير بود- نزديك ديوار عده زيادي گرد آمده بودند. چندين نفر هم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي ميكردند. عبارات، شگفتآور است! عجيب است! و نظاير آن كنجكاويم را برانگيخت. نزديك ديوار رفتم. تصويري برجسته برسطح هنوز سفيد ديوار حك شده بود. تصوير غول آساي يك گربه. دقت تصوير حيرت آور بود. حيوان با رسيماني بلند به دار آويخته شده بود. از ديدن آن هيئت شبح گونه –بيگمان جز شبح چيز ديگري نبود- بر جاي ميخكوب شدم. براي چند لحظه وحشت سرتاپايم را فرا گرفت. اما بلافاصله به كمك منطق، قضيه را براي خود حل كردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فرياد كمك، جمعيت زيادي وارد باغ شده بود. بنابراين بي شك كسي ريسمان حيوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بيدار كند و حيوان بيچاره در همان حال پرواز ميان ديوار ديگر اتاق كه در حال فرو ريختن بود و ديوار سالم له شده بود. تركيب گچ تازه ديوار و آمونياك جسد و گرماي آتش هم سبب ثبات تصوير شده بود.
هر چند بدين ترتيب به سادگي، خودم –اگر نگويم وجدانم- را مجاب كردم، اما به هر رو موضوع تاثير عميقي بر ذهنيتم باقي گذاشت. مدت چند ماه شبح گربه رهايم نميكرد. به نظر ميآمد گونهاي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. هر چند بيترديد احساس ندامت نبود. گاه به خاطر از دست دادن حيوان حس دلسوزي نيمبندي بر وجودم چيره ميشد و حتي تصميم گرفتم به دنبال حيواني با همان هيئت بگردم تا جانشين او كنم.
يك شب كه سرگشته و ملول در يكي از فضاحت خانههاي هميشگي خود نشسته بودم، ناگهان توجهم به سوى جسمى سياه جلب شد. جسم روي چليك بزرگ شراب قرار داشت. چند لحظه خيره نگاهش كردم و حيران ماندم، چون هنوز برايم قابل تشخيص نشده بود. نزديك رفتم و با دست آن را لمس كردم، يك گربه سياه بود –گربه اي فربه و سياه- درست مانند پلوتن. تنها با يك تفاوت: پلوتن حتي يك موي سفيد در تمام بدن نداشت. اما اين يكي روي سينه خود سفيدي نامشخص و مبهمي داشت. هنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشيد و خود را بدستم ماليد. گويي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدتها در جستجويش بودم يافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پيشنهاد خريدش را دادم. پولي نگرفت، گفت پيش از آن هرگز گربه را نديده است. يكبار ديگر نزديك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به هنگام بازگشت، او نيز به دنبالم آمد و من هم اجازه اين كار را به او دادم. در راه، گهگاه خم ميشدم و نوازشش مى كردم. وقتى به خانه رسيد، انگار به خانه خود آمده است و خيلى زود دوست وفادار همسرم شد.
به زودى احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشيد و اين دقيقاً خلاف اميدواريم بود. نميدانم چگونه اين حالت به وجود آمد و چرا ملايمت و بردباري او حالم را دگرگون ميكرد. نرم نرمك احساس دلزدگي و ملال به نفرتي آشكار تبديل شد. ديگر از او همانند يك طاعوني ميگريختم و شايد احساس شرم گونه از خاطره سفاكيم مانع ميشد تا با او هم بدرفتاري كنم. چند هفته از آزار و بد رفتاري با وي پرهيز كردم. اما به تدريج و آرام آرام به جايي رسيدم كه نفرتي بيان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او همچون دم طاعوني ميگريختم.
بى گمان يكي از دلايل نفرتم يك چشم بودن او بود. زيرا درست فرداي آوردنش متوجه شدم او نيز مانند پلوتن از داشتن يك چشم محروم است و شايد همين مساله سبب شد تا او به همسرم نزديكتر شود و الفتي ناگفتني ميان آنها برقرار شود. ميان او همسرم با آن احساسات لطيفش كه پيش از آن سرچشمه سادهترين و نابترين لذات من بود. هرچه نفرت من از گربه بيشتر ميشد، علاقه او به من بيشتر ميشد و با لجاجتي عجيب كه درك آن براي خواننده مشكل است قدم به قدم همراهيام ميكرد. هرگاه مينشستم يا زير صندليام چمباتمه ميزد، يا روي زانوانم مينشست و نوازشم ميكرد و اگر از جاي بر ميخواستم تا قدمي بزنم ميان پاهايم ميلوليد و گاه تقريباً سبب ميشد سكندري بخورم. و يا با فرو بردن پنجههاي بلند و تيز خود در لباسهايم خود را به سينهام ميرساند. در چنين لحظاتي آرزو ميكردم ميتوانستم با ضربه مشتي هلاكش كنم. اما هم ياد اولين جنايت و هم بايد اعتراف كنم كه وحشت بياندازه از حيوان مانع اين كار ميشد. اين وحشت، وحشت جسماني نبود بازگويي اين هم فراوان رنجم ميدهد و شايد اين به دليل شرم از اعتراف باشد. آري حتي در سلول مجرمين نيز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حيوان در من بر ميانگيخت و نشان از خيالات واهى داشت شرمآور است.
همسرم بارها توجه مرا به لكه سفيد روي سينه حيوان جلب كرده بود. همان لكهاي كه تنها تفاوت ميان او بود با گربهاي كه كشته بودم. بدون ترديد خواننده به ياد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، عليرغم كوشش بسيار براي واهي دانستن آن، مشخص و مشخصتر ميشد. اكنون ديگر آن را آشكارا ميديدم و از ديدن آن برخود ميلرزيدم. انگيزه نفرت و وحشتم و اين كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همين بود. –البته اگر شهامتش را ميداشتم- لكه تصوير كريه و شوم چوبة دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنايت! چوبه ى عذاب و مرگ!
من ديگر بدبختترين موجود بشري بودم و سبب اين بدبختي، حيواني وحشتناك بود! كه من با نفرت تمام برادر او را كشته بودم. من، مرد تربيت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غير قابل تحملي شده بودم! افسوس! ديگر خوشبختي برايم مفهومي نداشت. نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه يك لحظه تنهايم نميگذاشت و در خلال شب هم هر لحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهايم ميكرد، نفس مرطوب و وزن سنگين وي را روي سينهام احساس ميكردم! فشار روحي آن چنان در تنگنايم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده انسانيت خود را نيز از دست دادم و خبث طينت و نفرت، تنها انديشه درونيام شد. با اين همه، همسرم هرگز لب به شكايت نميگشود و ستمهاي روز افزون مرا با شكيبايي دهشتباري تحمل ميكرد. از شكيبايي تحمل ناپذير وي روح سركشم گرفتار خشمي توفانزا ميشد.
يك روز براي كاري روزمره راهي زير زمين عمارت قديمي، كه فقر وادارمان ميكرد در آن زندگي كنيم، شدم. همسرم و گربه سياه نيز همراهيام كردند. هنگامي كه از پلههاي با شيب تند پايين ميرفتيم، گربه به عادت هميشگي پيشاپيش و تقريباً در ميان پاهاي من حركت ميكرد و در يك آن، چنان به پاهايم چسبيد كه نزديك بود با سر از پلهها سقوط كنم.
خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حيوان حمله بردم. اما پيش از آن كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همين دخالت، به جنون من نيرويي اهريمني بخشيد. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بيكمترين نالهاي بر زمين افتاد و در دم جان داد. بيدرنگ تصميم گرفتم جسد را پنهان كنم. ميدانستم سربه نيست كردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالي از خطر نخواهد بود. زيرا هر آن ممكن بود همسايهها متوجه شوند. نقشههاي زيادي از ذهنم گذشت. لحظهاي به اين فكر افتادم تا جسد را تكه تكه كرده در آتش بسوزانم. بعد خواستم گودالي كف زير زمين حفر كنم. دقايقي كه گذشت تصميم گرفتم آن را در چاه حياط بيندازم. يك لحظه به فكر افتادم جسد را همانند كالايي در صندوق بسته بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام چارهاي را مناسبتر از چارههاي ديگر يافتم. تصميم گرفتم او را مانند كشيشان دوران تفتيش عقايد قرون وسطي درون ديوار زير زمين مدفون كنم.
گويي زير زمين را براي همين كار ساخته بودند. ديوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفيد كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آنها شده بود. افزون بر اين در بخشي از ديوار برآمدگي مناسبي وجود داشت، شبيه بر آمدگي دودكش بخاري يا اجاق ديواري كه ظاهر ديوار آن هم شبيه ساير قسمتهاي زير زمين بود. بيگمان ميتوانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دهم و دوباره آنها را به گونه نخست روي هم بچينم، بيآن كه كوچكترين احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبهام اشتباه نكرده بودم. به كمك ميلهاي آهنين آجرها را به راحتي يكي پس از ديگري بيرون كشيدم و پس از آن كه جسد را به دقت درون ديوار قرار دادم دوباره آنها را در جاي اول خود چيدم. مدتي زحمت كشيدم تا توانستم گچي درست با همان رنگ سابق تهيه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتيجه كار بسيار رضايت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچكترين دستخوردگي به چشم نميخورد. با وسواس فراوان پاي كار و گوشه و كنار زير زمين را تميز كردم و نگاهي پيروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست كم براي يك بار زحماتم به ثمر نشسته بود!
بيدرنگ به جستجوي حيواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم. ديگر تصميم گرفته بودم او را هم بكشم. اگر همان لحظه به چنگم ميافتاد سرنوشتش روشن بود. اما گويي حيوان حيلهگر با احساس خطر از حمله اول، آب شده، به زمين فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پيش رويم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرتانگيز، آرامشي ژرف در من به وجود آوردم و آن شب اولين شبي بود كه آسوده خيال به صبح رساندم. آري من با وجود سنگيني بار جنايت در دوشم، آسوده خفتم. دومين و سومين روز هم سپري شد بيآن كه از جلاد خبري شود. ديگر مانند انساني آزاد نفس ميكشيدم و اهريمن وحشت آفرين براي هميشه خانه را ترك گفته بود! و من ديگر هرگز او را نميديدم. از احساس خوشبختي در پوست نميگنجيدم و جنايت هولناك نرم نرمك به دست فراموشي سپرده ميشد. مراستم تحقيقات اوليه به سادگي و به گونهاي كاملاً رضايت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمينان از نتيجة روشن كاوش، به زندگي سعادت بار آيندهام ميانديشيدم.
روز چهارم، گروهي مامور بي آنكه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم تجسس شدند. اما من با اطمينان كامل به پنهانگاه جسد، خم به ابرو نياوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آنها را همراهي كردم. هر جاي مظنون را كاويدند و هيچ گوشهاي را ناديده نگذاشتند. سرانجام براي سومين يا چهارمين بار وارد زير زمين شدند. كوچكترين ترسي به خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبيعي كار ميكرد. در تمام مدت، دست به سينه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زير زمين را ميپيمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقيق بساط خود را برچيدند و آماده رفتن شدند. ديگر ياراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست كم بايد جملهاي به نشانه پيروزي و اينكه آنها را از بيگناهي خود مطمئن سازم بر زبان ميراندم. وقتي خواستند از پلهها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آنها كردم:
- آقايان! خوشحالم از اين كه سوء ظن شما برطرف شده. براى همه شما آرزوى سلامتى مى كنم. اميدوارم از اين پس رفتارتان كمي مودبانهتر باشد. آقايان! در ضمن لازم است يادآوري كنم كه اين خانه بسيار خوب ساخته شده...
ديوانهوار و گستاخانه صحبت ميكردم. بيآن كه به درستي دريابم چه ميكنم:
- ...به جرات مى توانم بگويم قابل ستايش است. به ويژه ديوارها... داريد ميرويد، آقايان؟ اين ديوارها عجيب محكم ساخته شدهاند.
و در آن لحظه، با گستاخى خشم آلودهاى انتهاى عصاى خود را درست به همان قسمتى كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبيدم. آه خداوند مرا از چنگال اهريمن حفظ كند. هنوز بازتاب ضربه ى عصا به درستى سكوت را نشكسته بود كه صدايى از دل ديوار پاسخ داد!
صدا نخست ناله اى گنگ و بريده بريده بود؛ همانند هقهق كودكى، و آنگاه آرام آرام بلند و پرطنين و غير انسانى شد – زوزه وار. فريادى حاکى از نيمى نفرت و نيمى پيروزى- صدايى كه تنها از جهنم بر ميخيزد. صداي موحشى كه هم، دوزخيان زير شكنجه سر ميدهند و هم اهريمنان شاد از عذاب جاويدان.
بيان احساساتم در آن لحظات، نشان نادانيست. داشتم بيهوش ميشدم. كوشيدم با تكيه بر ديوار روي پا بايستم. ماموران بهت زده و هراسان براي يك لحظه بىحركت ماندند؛ آنگاه دستان پولادينشان به ديوار حمله برد. تمام قسمت باز سازى شده به يكباره فرو ريخت و جسد بدهيبت آشكار شد.
سر از ميان چاك برداشته و خون اطراف آن دلمه بسته بود و آن حيوان خبيث با تنها چشم شرربار خود روي جسد چمباتمه زده بود. حيوان حيلهگرى كه مرا به جنايت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افكند. من آن هيولا را نيز درون ديوار مدفون كرده بودم...
The Black Cat
نوشته ى ادگار آلن پو
برگردان : محمود سلطانيه
انتشار: 1843
داستانى را كه مىخواهم به روى كاغذ بياورم هم بس حيرتانگيز است و هم بسيار متداول. انتظار باور آن را ندارم. انتظار باورى كه حتى حواس خود من نيز حاضر به گواهى آن نباشد، تنها يك ديوانگيست، و من ديوانه نيستم. بىگمان خواب هم نمى بينم. من فردا خواهم مرد و امروز مىخواهم روح خود را آرامش بخشم. مىخواهم وقايع را بدون تفسير و چكيده بازگو كنم. وقايعى كه با گذشت هر لحظهاش به خود لرزيدم، عذاب ديدم و گامى به سوى نابودى برداشتم. با اين همه كوشش نخواهم كرد همه چيز را بى پرده بيان كنم. وقايعى كه جز نفرت و بيزارى برنميانگيزد. البته ممكن است به نظر پارهاى بيش از آنكه وحشت آور باشد، شگرف بنمايد. شايد هم بعدها ذهنيتى پيدا شود و توهمات مرا پيش پا افتاده ارزيابى كند. ذهنيتى آرامتر، منطقى تر و بسيار ملايمتر از ذهنيت من. ذهنيتى كه چنين رويدادهايى را دهشتبار نيابد و آن را تنها ثمره ى يك سلسله عليت هاى معمولى و طبيعى ارزيابى كند.
از همان دوران كودكى به خاطر شخصيت فرمانبردار و انسان دوستم از ديگران متمايز بودم. رقت قلب بيش از اندازه سبب شده بود تا رفقا تحقيرم كنند. شيفتگى ويژهام به حيوانات، پدر و مادرم را برآن داشت تا اجازه دهند انواع گوناگون آنها را داشته باشم و تقريباً تمام وقت خود را با آنها بگذرانم. خوشترين لحظاتم هنگامى بود كه به آنها غذا ميدادم يا نوازششان مى كردم. اين ويژهگى در شخصيت با رشد سنى فزونى مى گرفت و زمانى كه مرد شدم نيز تنها وسيله سرگرمىام شد.
براى آنهايى كه به سگى مهربان و باهوش دل بستهاند، نيازى به توضيح درباره كيفيت و ميزان لذت انسان از اين كار نيست. فداكارى حيوان براي جلب رضايت بر قلب كسى مى نشيند كه فرصت كافى جهت تعمق پيرامون دوستى ناپايدار و وفاى بسيار اندك انسانهاى معمولى را دارد.
من زود ازدواج كردم و از داشتن همسرى مهربان احساس خوشبختى مى كردم. او با درك علاقهام به حيوانات خانگى براى گرد آوري بهترين آنها هيچ فرصتى را از دست نمى داد. ما تعدادى پرنده داشتيم. يك ماهى طلايى. سگى زيبا. چندتايى خرگوش. ميمونى كوچك و يك گربه.
اين آخرى حيوانى بسيار قوى و زيبا بود. يكدست سياه و بسيار با هوش. اما وقتى گفت و گو به هوش وى كشيده ميشد، همسرم كه باطناً خرافاتى بود بيدرنگ به همان اعتقادات قديمى عوام اشاره ميكرد و مى گفت: گربههاي سياه جادوگراني هستند با ظاهر تغيير يافته. البته نه اينكه همواره اين قضيه را جدى بگيرد. و اگر من اشارهاى گذرا مى كنم تنها بدين سبب است كه هم اكنون به خاطرم رسيد. من پلوتن را – نام گربه پلوتن بود- به ديگر حيوانات ترجيح ميدادم. او دوست من بود و تنها از دست من غذا ميخورد. به هر كجاى خانه مى رفتم او نيز دنبالم بود و به سختي مى توانستم مانع وى شوم تا ديگر در خيابان به دنبالم راه نيفتد.
دوستى ما سالها به همين گونه ادامه يافت. سالهايى كه با گذشتشان اندك اندك مجموعه شخصيت و خوى من – بهخاطر زياده روى بيحد در پارهاى كارهاى شرم آور- تغيير كرد. هر روز بيش از پيش گوشهگيرتر، زود رنجتر و نسبت به احساسات ديگران بى توجه تر ميشدم. به خودم اجازه دادم تا با همسرم تندخويى كنم و خود خواهىهاى مبالغه آميزم را به وى تحميل كنم. حيوانات بيچاره هم طبيعتاً چنين تغيير شخصيتى را احساس مى كردند. من نه تنها به آنها اعتنايى نمى كردم بلكه با آنها به خشونت هم رفتار ميكردم. با اين وجود تعلق خاطر به پلوتن هنوز مانع ميشد تا با او رفتار بدى داشته باشم. ديگر هيچ گونه احساس ترحمى نسبت به خرگوشها، ميمون، و حتي سگمان نداشتم و اگر از روي دوستى يا تصادفاً در مسير حركتم قرار ميگرفتند، وجودم انباشته از شرارت و بدجنسى مى شد – و چه شرارتى مى تواند با شرارت ناشى از نوشيدن الكل قابل قياس باشد؟ - و سرانجام پلوتن، كه ديگر پير و بنابر اين كمى تندخو شده بود، به شخصيت بد نهاد من پى برد.
يك شب هنگامي كه مستِ مست از پاتوق شبانهام به خانه بازگشتم، احساس كردم گربه از نزديك شدن به من پرهيز ميكند. او را كه گرفتم از ترس خشونتم، دستم را گاز گرفت و خراشى جزئى ايجاد كرد. به يكباره خشمى اهريمنى بر وجودم استيلا يافت و از خود بى خود شدم. گويى روح انسانى از كالبدم پر كشيده بود. به سبب زياده روى در شرابخوارى كينهاى شيطانى تار و پود وجودم را انباشت. از جيب جليقه ام چاقويى بيرون آوردم، بازش كردم، گلوي حيوان درمانده را گرفتم و در يك آن، يكي از چشمهايش را از كاسه بيرون آوردم!
من از نوشتن اين بيرحمي ابليس گونهام سرخ ميشوم، ميسوزم و ميلرزم!
صبح، با از ميان رفتن نشانههاي الكل شب پيش، منطقم بازگشت. به سبب جنايتي كه مرتكب شده بودم احساس پشيماني و نفرتي نيم بند وجودم را فرا گرفت. اما اين احساس بسيار مبهم و ضعيف بود و به روحم لطمه چنداني وارد نياورد. باز به زياده روي در ميگساري ادامه دادم و به زودي خاطره جنايتم در پس گيلاسهاي شراب گم شد.
گربه آرام آرام بهبود مييافت و گرچه قيافهاي ترسناك پيدا كره بود اما به نظر ميرسيد زجر چنداني نميكشد. به عادت گذشته در خانه ميگشت اما همواره وحشت زده از نزديك شدن به من پرهيز ميكرد. ابتدا ته مانده احساس عاطفيام از گريز آشكار موجودي كه پيش از آن، آن همه مرا دوست ميداشت، جريحه دار ميشد؛ اما اين احساس هم به زودي جاي خود را به كينه داد و ذهنيت تبهكارم در سراشيبي غير قابل بازگشت افتاد. در چنان ذهنيتي ديگر جايي براي فلسفه وجود ندارد. من ايمان دارم تبهكاري يكي از اولين تمايلات جبري بشري است. يكي از اولين كششها يا احساساتي كه به شخصيت آدمي جهت ميدهد. چه كسي از ارتكاب صد باره كار احمقانه يا رذيلانة خود در شگفت نمانده؟ كاري كه ميدانسته نبايد مرتكب شود. آيا ما عليرغم قوه تميز عالي خود، باز تمايل به تجاوز به آن چه قانون ناميده ميشود و ما نيز آن را به عنوان قانون پذيرفتهايم، نداريم؟ من اين ذهنيت تبهكار را سبب انحراف نهايي خود ميدانم. انحرافي كه مرا به سوي آزار و سرانجام ارتكاب جنايت نسبت به آن حيوان بي آزار كشاند. عشق به شرارت، عطش بي پايان روح است براي خود آزارى.
يك روز صبح، با خونسردى تمام، گرهى بر گردنش زدم و از شاخه درختى آويزانش کردم. لحظهاى بعد اشك جانكاه ندامت چشمانم را پوشانده بود. او را دار زدم چون ميدانستم پيش از آن دوستم ميداشته. چون ميدانستم هيچ كاري كه سبب خشم من شود انجام نداده. دارش زدم چون ميدانستم به اين ترتيب مرتكب گناه ميشوم. گناهي نابخشودني كه روحم را براي هميشه به رسوايي ميكشاند. گناهي آن چنان عظيم كه حتي رحمت بي پايان خداوندي هم –اگر چنين چيزي ممكن باشد- شامل حالش نميشود.
شب همان روز جنايت، به دنبال فرياد «آتش!» از خواب پريدم. پردههاي تخت خوابم در ميان زبانههاي آتش ميسوخت. تمام خانه ميسوخت. بالاخره به هر ترتيب بود من، همسرم و پيشخدمتمان توانستيم جان سالم به در بريم. همهجا ويران شده بود. همه چيزم از كف رفته بود. از همان زمان، ديگر در نوميدي غلتيدم. گرچه آنقدر ضعيف نيستم تا در پي رابطهاي ميان سفاكي خود با آن فاجعه باشم اما وقايع زنجيروار بعدي را هم نميتوان ناديده انگاشت.
روز بعد از آتش سوزي، به ارزيابي ويراني پرداختم. ديوارها به جز يكى، درهم فرو ريخته بودند. ديوار پا بر جا به خلاف آنهاي ديگر تيغهاي بيش نبود و حدوداً ميان عمارت، درست مماس با تختخواب قرار داشت. قسمتي از اين بخش عمارت در برابر آتش سوزي مقاومت كرده بود –سبب آن هم دوباره سازي اخير بود- نزديك ديوار عده زيادي گرد آمده بودند. چندين نفر هم به دقت و با توجهي خاص گوشه و كنار را بازرسي ميكردند. عبارات، شگفتآور است! عجيب است! و نظاير آن كنجكاويم را برانگيخت. نزديك ديوار رفتم. تصويري برجسته برسطح هنوز سفيد ديوار حك شده بود. تصوير غول آساي يك گربه. دقت تصوير حيرت آور بود. حيوان با رسيماني بلند به دار آويخته شده بود. از ديدن آن هيئت شبح گونه –بيگمان جز شبح چيز ديگري نبود- بر جاي ميخكوب شدم. براي چند لحظه وحشت سرتاپايم را فرا گرفت. اما بلافاصله به كمك منطق، قضيه را براي خود حل كردم: من گربه را در باغ دار زده بودم و به دنبال فرياد كمك، جمعيت زيادي وارد باغ شده بود. بنابراين بي شك كسي ريسمان حيوان را باز كرده و از پنجره اتاق به درون پرتاب كرده بود تا مرا از خواب بيدار كند و حيوان بيچاره در همان حال پرواز ميان ديوار ديگر اتاق كه در حال فرو ريختن بود و ديوار سالم له شده بود. تركيب گچ تازه ديوار و آمونياك جسد و گرماي آتش هم سبب ثبات تصوير شده بود.
هر چند بدين ترتيب به سادگي، خودم –اگر نگويم وجدانم- را مجاب كردم، اما به هر رو موضوع تاثير عميقي بر ذهنيتم باقي گذاشت. مدت چند ماه شبح گربه رهايم نميكرد. به نظر ميآمد گونهاي احساس عاطفي به روحم بازگشته باشد. هر چند بيترديد احساس ندامت نبود. گاه به خاطر از دست دادن حيوان حس دلسوزي نيمبندي بر وجودم چيره ميشد و حتي تصميم گرفتم به دنبال حيواني با همان هيئت بگردم تا جانشين او كنم.
يك شب كه سرگشته و ملول در يكي از فضاحت خانههاي هميشگي خود نشسته بودم، ناگهان توجهم به سوى جسمى سياه جلب شد. جسم روي چليك بزرگ شراب قرار داشت. چند لحظه خيره نگاهش كردم و حيران ماندم، چون هنوز برايم قابل تشخيص نشده بود. نزديك رفتم و با دست آن را لمس كردم، يك گربه سياه بود –گربه اي فربه و سياه- درست مانند پلوتن. تنها با يك تفاوت: پلوتن حتي يك موي سفيد در تمام بدن نداشت. اما اين يكي روي سينه خود سفيدي نامشخص و مبهمي داشت. هنوز به درستي او را نوازش نكرده بودم كه از جاي برخاست و خرناسي كشيد و خود را بدستم ماليد. گويي مفتون توجهم شده بود. پس موجودي كه مدتها در جستجويش بودم يافته بودم. بلافاصله نزد صاحبش رفتم و پيشنهاد خريدش را دادم. پولي نگرفت، گفت پيش از آن هرگز گربه را نديده است. يكبار ديگر نزديك گربه رفتم و او را نوازش كردم. به هنگام بازگشت، او نيز به دنبالم آمد و من هم اجازه اين كار را به او دادم. در راه، گهگاه خم ميشدم و نوازشش مى كردم. وقتى به خانه رسيد، انگار به خانه خود آمده است و خيلى زود دوست وفادار همسرم شد.
به زودى احساس نوعي نفرت از او در وجودم زبانه كشيد و اين دقيقاً خلاف اميدواريم بود. نميدانم چگونه اين حالت به وجود آمد و چرا ملايمت و بردباري او حالم را دگرگون ميكرد. نرم نرمك احساس دلزدگي و ملال به نفرتي آشكار تبديل شد. ديگر از او همانند يك طاعوني ميگريختم و شايد احساس شرم گونه از خاطره سفاكيم مانع ميشد تا با او هم بدرفتاري كنم. چند هفته از آزار و بد رفتاري با وي پرهيز كردم. اما به تدريج و آرام آرام به جايي رسيدم كه نفرتي بيان نكردني نسبت به او وجودم را فرا گرفت و از او همچون دم طاعوني ميگريختم.
بى گمان يكي از دلايل نفرتم يك چشم بودن او بود. زيرا درست فرداي آوردنش متوجه شدم او نيز مانند پلوتن از داشتن يك چشم محروم است و شايد همين مساله سبب شد تا او به همسرم نزديكتر شود و الفتي ناگفتني ميان آنها برقرار شود. ميان او همسرم با آن احساسات لطيفش كه پيش از آن سرچشمه سادهترين و نابترين لذات من بود. هرچه نفرت من از گربه بيشتر ميشد، علاقه او به من بيشتر ميشد و با لجاجتي عجيب كه درك آن براي خواننده مشكل است قدم به قدم همراهيام ميكرد. هرگاه مينشستم يا زير صندليام چمباتمه ميزد، يا روي زانوانم مينشست و نوازشم ميكرد و اگر از جاي بر ميخواستم تا قدمي بزنم ميان پاهايم ميلوليد و گاه تقريباً سبب ميشد سكندري بخورم. و يا با فرو بردن پنجههاي بلند و تيز خود در لباسهايم خود را به سينهام ميرساند. در چنين لحظاتي آرزو ميكردم ميتوانستم با ضربه مشتي هلاكش كنم. اما هم ياد اولين جنايت و هم بايد اعتراف كنم كه وحشت بياندازه از حيوان مانع اين كار ميشد. اين وحشت، وحشت جسماني نبود بازگويي اين هم فراوان رنجم ميدهد و شايد اين به دليل شرم از اعتراف باشد. آري حتي در سلول مجرمين نيز اعتراف به سبب وحشت و نفرتي كه حيوان در من بر ميانگيخت و نشان از خيالات واهى داشت شرمآور است.
همسرم بارها توجه مرا به لكه سفيد روي سينه حيوان جلب كرده بود. همان لكهاي كه تنها تفاوت ميان او بود با گربهاي كه كشته بودم. بدون ترديد خواننده به ياد دارد كه ابتدا گنگ و نامشخص بود اما آهسته آهسته و به مرور، عليرغم كوشش بسيار براي واهي دانستن آن، مشخص و مشخصتر ميشد. اكنون ديگر آن را آشكارا ميديدم و از ديدن آن برخود ميلرزيدم. انگيزه نفرت و وحشتم و اين كه خود را از شر او هم خلاص كنم، درست همين بود. –البته اگر شهامتش را ميداشتم- لكه تصوير كريه و شوم چوبة دار! آوخ چوبه وحشتناك دار! چوبة نفرت و جنايت! چوبه ى عذاب و مرگ!
من ديگر بدبختترين موجود بشري بودم و سبب اين بدبختي، حيواني وحشتناك بود! كه من با نفرت تمام برادر او را كشته بودم. من، مرد تربيت شده و انساني به تمام معني، گرفتار بدبختي غير قابل تحملي شده بودم! افسوس! ديگر خوشبختي برايم مفهومي نداشت. نه شب و نه روز! در تمام طول روز، آن موجود وحشتناك كه يك لحظه تنهايم نميگذاشت و در خلال شب هم هر لحظه كه كابوس هراسناك مرگ رهايم ميكرد، نفس مرطوب و وزن سنگين وي را روي سينهام احساس ميكردم! فشار روحي آن چنان در تنگنايم قرار داد كه خوي محزون و ته مانده انسانيت خود را نيز از دست دادم و خبث طينت و نفرت، تنها انديشه درونيام شد. با اين همه، همسرم هرگز لب به شكايت نميگشود و ستمهاي روز افزون مرا با شكيبايي دهشتباري تحمل ميكرد. از شكيبايي تحمل ناپذير وي روح سركشم گرفتار خشمي توفانزا ميشد.
يك روز براي كاري روزمره راهي زير زمين عمارت قديمي، كه فقر وادارمان ميكرد در آن زندگي كنيم، شدم. همسرم و گربه سياه نيز همراهيام كردند. هنگامي كه از پلههاي با شيب تند پايين ميرفتيم، گربه به عادت هميشگي پيشاپيش و تقريباً در ميان پاهاي من حركت ميكرد و در يك آن، چنان به پاهايم چسبيد كه نزديك بود با سر از پلهها سقوط كنم.
خشمي جنون آسا وجودم را فرا گرفت. ترس كودكانه خود را فراموش كردم و با تبر به حيوان حمله بردم. اما پيش از آن كه ضربه را فرود آورم، همسرم مانع شد و همين دخالت، به جنون من نيرويي اهريمني بخشيد. بازوي خود را از دستش رها ساختم و با تبر بر مغز خودش كوفتم. بيكمترين نالهاي بر زمين افتاد و در دم جان داد. بيدرنگ تصميم گرفتم جسد را پنهان كنم. ميدانستم سربه نيست كردن آن در خارج از خانه چه در روز و چه در خلال شب خالي از خطر نخواهد بود. زيرا هر آن ممكن بود همسايهها متوجه شوند. نقشههاي زيادي از ذهنم گذشت. لحظهاي به اين فكر افتادم تا جسد را تكه تكه كرده در آتش بسوزانم. بعد خواستم گودالي كف زير زمين حفر كنم. دقايقي كه گذشت تصميم گرفتم آن را در چاه حياط بيندازم. يك لحظه به فكر افتادم جسد را همانند كالايي در صندوق بسته بندي كرده و شخصي را مامور كنم تا آن را به خارج از منزل ببرد. سرانجام چارهاي را مناسبتر از چارههاي ديگر يافتم. تصميم گرفتم او را مانند كشيشان دوران تفتيش عقايد قرون وسطي درون ديوار زير زمين مدفون كنم.
گويي زير زمين را براي همين كار ساخته بودند. ديوارها كه بدون دقت ساخته شده بودند، به تازگي سفيد كاري شده بودند و رطوبت مانع سخت شدن گچ آنها شده بود. افزون بر اين در بخشي از ديوار برآمدگي مناسبي وجود داشت، شبيه بر آمدگي دودكش بخاري يا اجاق ديواري كه ظاهر ديوار آن هم شبيه ساير قسمتهاي زير زمين بود. بيگمان ميتوانستم به سادگي آجرهاي آن قسمت را بردارم؛ جسد را پشت آجرها قرار دهم و دوباره آنها را به گونه نخست روي هم بچينم، بيآن كه كوچكترين احتمالي براي كشف جسد وجود داشته باشد. آري در محاسبهام اشتباه نكرده بودم. به كمك ميلهاي آهنين آجرها را به راحتي يكي پس از ديگري بيرون كشيدم و پس از آن كه جسد را به دقت درون ديوار قرار دادم دوباره آنها را در جاي اول خود چيدم. مدتي زحمت كشيدم تا توانستم گچي درست با همان رنگ سابق تهيه كنم و سطح كنده شده را بپوشانم. نتيجه كار بسيار رضايت بخش بود و اوضاع بر وفق مراد. جاي كوچكترين دستخوردگي به چشم نميخورد. با وسواس فراوان پاي كار و گوشه و كنار زير زمين را تميز كردم و نگاهي پيروزمندانه گرداگرد خود انداختم. دست كم براي يك بار زحماتم به ثمر نشسته بود!
بيدرنگ به جستجوي حيواني كه سبب آن بدبختي بزرگ شده بود پرداختم. ديگر تصميم گرفته بودم او را هم بكشم. اگر همان لحظه به چنگم ميافتاد سرنوشتش روشن بود. اما گويي حيوان حيلهگر با احساس خطر از حمله اول، آب شده، به زمين فرو رفته بود و مراقب بود تا در چنان حالي پيش رويم آفتابي نشود. نبود آن موجود نفرتانگيز، آرامشي ژرف در من به وجود آوردم و آن شب اولين شبي بود كه آسوده خيال به صبح رساندم. آري من با وجود سنگيني بار جنايت در دوشم، آسوده خفتم. دومين و سومين روز هم سپري شد بيآن كه از جلاد خبري شود. ديگر مانند انساني آزاد نفس ميكشيدم و اهريمن وحشت آفرين براي هميشه خانه را ترك گفته بود! و من ديگر هرگز او را نميديدم. از احساس خوشبختي در پوست نميگنجيدم و جنايت هولناك نرم نرمك به دست فراموشي سپرده ميشد. مراستم تحقيقات اوليه به سادگي و به گونهاي كاملاً رضايت بخش انجام گرفت و دستور كاوش خانه صادر شد. من با اطمينان از نتيجة روشن كاوش، به زندگي سعادت بار آيندهام ميانديشيدم.
روز چهارم، گروهي مامور بي آنكه انتظارشان را داشته باشم به خانه آمدند و به دقت سرگرم تجسس شدند. اما من با اطمينان كامل به پنهانگاه جسد، خم به ابرو نياوردم و از دلهره خبري نبود. به درخواست ماموران، در تمام مدت تجسس، آنها را همراهي كردم. هر جاي مظنون را كاويدند و هيچ گوشهاي را ناديده نگذاشتند. سرانجام براي سومين يا چهارمين بار وارد زير زمين شدند. كوچكترين ترسي به خود راه ندادم. قلبم با آرامش طبيعي كار ميكرد. در تمام مدت، دست به سينه، آسوده خاطر، درازا و پهناي زير زمين را ميپيمودم. ماموران خشنود از جستجوي دقيق بساط خود را برچيدند و آماده رفتن شدند. ديگر ياراي سركوبي شادماني خود را نداشتم. دست كم بايد جملهاي به نشانه پيروزي و اينكه آنها را از بيگناهي خود مطمئن سازم بر زبان ميراندم. وقتي خواستند از پلهها بالا بروند تحمل از كف دادم و رو به آنها كردم:
- آقايان! خوشحالم از اين كه سوء ظن شما برطرف شده. براى همه شما آرزوى سلامتى مى كنم. اميدوارم از اين پس رفتارتان كمي مودبانهتر باشد. آقايان! در ضمن لازم است يادآوري كنم كه اين خانه بسيار خوب ساخته شده...
ديوانهوار و گستاخانه صحبت ميكردم. بيآن كه به درستي دريابم چه ميكنم:
- ...به جرات مى توانم بگويم قابل ستايش است. به ويژه ديوارها... داريد ميرويد، آقايان؟ اين ديوارها عجيب محكم ساخته شدهاند.
و در آن لحظه، با گستاخى خشم آلودهاى انتهاى عصاى خود را درست به همان قسمتى كه جسد همسرم را قرار داده بودم، كوبيدم. آه خداوند مرا از چنگال اهريمن حفظ كند. هنوز بازتاب ضربه ى عصا به درستى سكوت را نشكسته بود كه صدايى از دل ديوار پاسخ داد!
صدا نخست ناله اى گنگ و بريده بريده بود؛ همانند هقهق كودكى، و آنگاه آرام آرام بلند و پرطنين و غير انسانى شد – زوزه وار. فريادى حاکى از نيمى نفرت و نيمى پيروزى- صدايى كه تنها از جهنم بر ميخيزد. صداي موحشى كه هم، دوزخيان زير شكنجه سر ميدهند و هم اهريمنان شاد از عذاب جاويدان.
بيان احساساتم در آن لحظات، نشان نادانيست. داشتم بيهوش ميشدم. كوشيدم با تكيه بر ديوار روي پا بايستم. ماموران بهت زده و هراسان براي يك لحظه بىحركت ماندند؛ آنگاه دستان پولادينشان به ديوار حمله برد. تمام قسمت باز سازى شده به يكباره فرو ريخت و جسد بدهيبت آشكار شد.
سر از ميان چاك برداشته و خون اطراف آن دلمه بسته بود و آن حيوان خبيث با تنها چشم شرربار خود روي جسد چمباتمه زده بود. حيوان حيلهگرى كه مرا به جنايت واداشت و زوزه نابهنگامش به چنگال جلادم افكند. من آن هيولا را نيز درون ديوار مدفون كرده بودم...