23-06-2016، 6:07
شنيده ام که درين روزها کهن پيری
خيال بست به پيرانه سر گيرد جفت
بخواست دخترکی خبروی ، گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
چنانکه رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حمله اول عصای شيخ بخفت
کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامه فولاد ، جامه هنگفت
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من ، اين شوخ ديده پاک برفت
ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شحنه و قاضی کشيد و سعدی گفت :
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
تو را كه دست بلرزد، گهر چه دانی سفت
سود دريا نيک بودی گر نبودی بيم موج
صحبت گل خوش بدی گر نيستی تشويش خار
دوش چون طاووس می نازيدم اندر باغ وصل
ديگر امروز از فراق يار می پيچم چو مار
خيال بست به پيرانه سر گيرد جفت
بخواست دخترکی خبروی ، گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
چنانکه رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حمله اول عصای شيخ بخفت
کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامه فولاد ، جامه هنگفت
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خان و مان من ، اين شوخ ديده پاک برفت
ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان
که سر به شحنه و قاضی کشيد و سعدی گفت :
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
تو را كه دست بلرزد، گهر چه دانی سفت
سود دريا نيک بودی گر نبودی بيم موج
صحبت گل خوش بدی گر نيستی تشويش خار
دوش چون طاووس می نازيدم اندر باغ وصل
ديگر امروز از فراق يار می پيچم چو مار