امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ملکه من

#1
ملکه من
چند روزی است که شورِ ترشی درستکردن به جان دستهایم افتاده. انگار انگشتهایم پشتسرهم داد میزنند: «شور، مخلوط، لیته، کلمترشی…» فروشنده کیسهی پلاستیکی را داد دستم و گفت خودت جدا کن. بیچاره سیبترشیها کجومعوج بودند. مثل بچههایی که مادرشان آنها را به وقت پیری بار گرفته باشد. قیافهی هویجها هم چنگی به دل نمیزد اما رنگشان دلم را برد. باید گلکلم هم بخرم. بدبختی، آنها هم جوانه زدهاند اما باید بخرم.
از زیر پل تا خانه فقط پنجدقیقه راه است. با اینکه کیسههای هویج و گلکلم سنگیناند، ماشین دربست نمیگیرم. کیسهها آنقدر سنگین شدهاند که دستههایشان کش آمده، به فلفلهای بلند و سبز فکر میکنم. به اینکه کرفسها را زیر قطرههای شفاف آب میشویم، سر حوصله همهی مواد را خرد میکنم. یادم باشد بادمجانها را چنددقیقه در سرکهای که غلغل میکند، بجوشانم. همیشه آشپزخانه ساعت یازده صبح، زیبایی دلفریبی دارد. مانند بانوی موقری که اطراف چشمهای عسلیرنگش چینهای ریزی خودنمایی میکنند. نور از لابهلای پرده به داخل سرک میکشد و دنبالهی دامنش روی ظرفشویی میافتد.
مامان همیشه بعد از دعوا با بابا، به زیرزمین پناهنده میشد و یک شب آنجا میخوابید. چنین شبهایی غذا نمیخورد اما فردا از شیشهی ترشیها به اندازهی یک بند انگشت کم شده بود. خالهنسیم، دوست صمیمی و قدیمی مامان، به او تشر میزد که اینقدر ترشی نخورد، آن هم با معدهی خالی. مامان سرش را میانداخت پایین و میگفت: «خب چه کنم؟» خاله حرص میخورد: «تو اگر عقل داشتی که خودت رو تو این مخمصه نمیانداختی.» مخمصه، بابایم بود. بابا بعد از یک شام حاضری، تا وقت خواب روزنامه میخواند، تلویزیون نگاه میکرد، کفش واکس میزد. بعد میرفت دستشویی و بلندبلند از شر خلطِ دهانش راحت میشد. قبل از خوابیدن هم به من تاکید میکرد مسواک یادم نرود. اوایل بابا میرفت پایین. سعی میکرد مامان را قانع کند که بیاید بالا اما بعدتر دیگر همین کار را هم نمیکرد. برای من، همینکه میدانستم مامان آن پایین توی زیرزمین خوابیده، کفایت میکرد. میدانستم فردا صبح دوباره میآید بالا. صبحانه را آماده میکند و بابا را که روانهی کارگاه کرد، همهجا را رُفتوروب میکند. به خیال مامان، همین یک شبی که پایین مانده بود، خانه کلی کثیف شده و روی همهجا گردوخاک نشسته بود. قابلمه را روی اجاق میگذاشت، پردهها را کنار میزد و پیچ رادیو را میچرخاند. دمدمای ظهر خانه مانند زن میانسالی میشد که بعد از چند شکم زاییدن، هنوز وقار طبیعی خود را حفظ کرده و ملکهی پا به سن گذاشتهای است که رگِ خواب پادشاه در دستهای اوست. آنوقت با خیال راحت میرفت خانهی همسایهها. باهم پچپچ میکردند. بیهوا میزدند زیر خنده. گاهی هم فحش میدادند و نیمهی راه، فحش را قورت داده و برای هم چشموابرو میآمدند که بچه اینجا نشسته است. بچه من بودم. کشمشهای سبز را از بین نخودچیها جدا میکردم و با باقیماندهی چایِ مامان میخوردم. کفش مامان را میپوشیدم و حیاط را دور میزدم. فکر میکردم صدای پاشنهی کفش تا حیاط همسایه میرود و حتما بعدا که به سحر، دختر همسایه، بگویم صدای تقتق از کفشهای من بود، از حسادت خواهد مرد. همیشه فکر میکردم خالهنسیم دوستم ندارد. مامان آرام با او پچپچ میکرد. «پس این بچه رو چیکار کنم؟» خاله میگفت خودت که مهمتری. من سعی میکردم با کفش تقتقی توی حیاط راه بروم و با تصور اینکه همهی دنیا به من نگاه میکنند، دعواهای بابا و مامان را فراموش کنم.
(;
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان