07-12-2015، 6:34
جملات لئو تولستوی همچون ریشههای درختی کهن در زمین فرورفتهاند، جملاتی که فقط متعلق به ما نیستند بلکه متعلق به نسلهای بعد هم هستند.
تولستوی 100 سال پیش در تاریخ 20 نوامبر 1910 درگذشت، اما چگونه نام او با عظمت ادبیات روسیه مترادف شد؟
با وجود عظمت تولستوی در ادبیات هنوز هم فلسفه او که در روسیه «تولستووستو» خوانده میشود، فلسفهای مبنی بر به کار نبردن خشونت و برداشت آزاد از انجیل همیشه بحثهای داغ به راه انداخته است.
در سال 1901 کلیسای اورتدوکس روسیه او را طرد کرد و با گذشت 100 سال از مرگ این نویسنده بزرگ هنوز از حرفش برنگشته است.
راستش هم به نظر نمیرسد تولستوی از این مسئله ناراحت باشد: قدرت هوش و استعدادش به او این فرصت طلایی را داد تا به راه خودش برود و زندگی را با تمامی جلوههایش گرامی بدارد.
خواندن آثار تولستوی لذتی فیزیولوژیکی به آدم میدهد و هر چه بیشتر آثارش را بخوانی این لذت بیشتر میشود. کلمات او عطر، رایحه، صدا، لرزش احساسات و عواطف را پیش چشم ما خلق میکنند. احساساتی که از هر دکترین فلسفی گستردهتر و حتی برجستهتر از خود نویسنده هستند، نویسندهای که دنیایش بدون هیچ ترحمی انسان را به خدمت میگیرد. شاید در کل تاریخ ادبیات هیچ نویسندهای به اندازه تولستوی «بدون ایده» نبوده که توانسته باشد با نوشتههایش ما را سرشار از تحسین و ترس از صداقت نویسنده کند.
خواندن آثار تولستوی لذتی فیزیولوژیکی به آدم میدهد و هر چه بیشتر آثارش را بخوانی این لذت بیشتر میشود. کلمات او عطر، رایحه، صدا، لرزش احساسات و عواطف را پیش چشم ما خلق میکنند.
کلمات تولستوی از دل نویسنده برای بیان معنای هستی بیرون میآیند و حتی خود نویسنده را شگفتزده میکند. مارسل پروست نویسنده فرانسوی تولستوی را خداوندگار اثرش میداند، کسی که تمامی رفتارها و نیات را تحت کنترل خود دارد. اگر چنین باشد، باید گفت بزرگی او به دلیل آزادی دادن به قهرمانانش است و این قهرمانان به ذهن و خاطره ما رسوخ میکنند و حتی از زندگان نیز زندهتر هستند.
مسابقه اسبدوانی در «آنا کارنینا» و بیماری و مرگ ایوان ایلیچ و تمامی نمونههای مشابه خواننده را سرشار از شعف و همچنین وحشت از روبرو شدن با ذات هستی میکند. گاهی به نظر میرسد تولستوی برای تغییر دادن قانون ادبیات و خندیدن به ادعای «ادبیات به عنوان کتاب زندگی» به دنیا آمده بود.
تولستوی از صحبت کردن درمورد «ادبیات» لذت نمیبرد و از نویسندگانی چون دانته و شکسپیر هم خوشش نمیآمد. او خودش را نویسندهای حرفهای نمیدانست. او بیشتر قاتل زنجیرهای قوانین ادبیات بود. این اشتیاق آزمودهنشده چنان ذهن و تن او را به جوش و خروش درمیآورد که رسیدن به تمامی خواستههایش ممکن نبود.
او در رفتار شخصیاش هیولایی بود؛ از «پیشرفت» و «عصر پیشرفت» متنفر بود و در جامعهای که قوانین سخت اجتماعی آن را زیر سلطه گرفته بود از آزادی زنان طرفداری میکرد. او مردم فقیر را دوست داشت، اما خودش از خون اربابان بود. لنین به شکلی غریب در توصیف تولستوی درست گفته بود: «آیینه انقلاب روسیه.»
خواندن رابطه تولستوی با دیگر همعصرانش جذاب است، سرشار از سوءتفاهم و خیانت. او از تورگنیف به دلیل «روابط دموکراتیکش» و علاقهاش به حرّافی متنفر بود. نویسنده «جنگ و صلح» شش بار تورگنیف را دعوت به دوئل با اسلحه شکاری کرد. او در برخی از داستانهایش وحشت جنگ را توصیف کرده، اما خودش شخصا متخاصم بود و با همسرش سوفیا آندریونا بدرفتاری می کرد. خودنمایی او به گیاهخواری و همچنین ابراز علاقهاش به فقرا به جوک محافل تبدیل شده بود.
آندره ژید در مقالهای درمورد داستایوسکی نوشته بود تولستوی بزرگی داستایوسکی را تحت شعاع قرار داده بود. اما با گذر زمان نظر روشنفکران به سمت رفیعتر بودن قله داستایوسکی از قله تولستوی چرخید. بله، داستایوسکی اهداف مشخص و عملکرد تعریفشدهای داشت.
پرده بالا میرود و ما میبینیم زندگی بدون خدا چگونه به گناه و شر ختم میشود و جرم به مکافات. اما وقتی آنا کارنینای تولستوی خودش را زیر قطار میاندازد چه باید بگوییم؟ آیا این مجازات است؟ تراژدی است؟ تقدیر زنی سقوط کرده؟ جریان هذیانی ذهنی سیال؟ پاسخی نداریم. برای پاسخ چنین کاری در منطق تولستوی باید نزد پلیس برویم نه نویسنده. در دنیای داستایوسکی زندگی تابع خِرَد است. در دنیای تولستوی خِرَد در گردابی مدام میچرخد، مانند نارنجکی که با انفجارش جان شاهزاده آندری بولکونسکی (یکی از شخصیتهای «جنگ و صلح») را میگیرد.
رمانهای تولستوی از دل خاطرات روزانه مفصل او بیرون میآیند؛ از دل شایعات کوچه و بازار، تاثیرات دوران کودکی و افسانههای خانوادگی. او باغچهاش را آبیاری میکند و درختی بارور بال و پر میگیرد، با میوههایی خوشطعم، آبدار و یگانه.
غیرواقعیترین ادبیات در تاریخ، یعنی «رئالیسم اجتماعی» سعی کرد تولستوی را در خود حل کند. آرزو داشت از سبک او برای تغییر دنیا تقلید کند، اما از تولستوی نمیشود تقلید کرد: برای اینکه کسی مثل تولستوی بنویسد باید کُنتی نچسب و فردگرا باشد.
تولستوی در اواخر عمرش از ستایشهای همیشگی «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» به ستوه آمد. خودش میگفت این کار مثل این میماند که دانشمندی را به دلیل تبحرش در حرکات موزون تشویق کنند. چطور ممکن است او چنین سوءبرداشتی از خودش و خلاقیتش داشته باشد؟ در نهایت تولستوی موعظهگر با استعداد خویش در جنگ افتاد. نظریه او مبنی بر مقاومت صلحآمیز و بدون استفاده از خشونت منبع الهام گاندی بود و ریشههای شرقی تفکر روسیه را نشان میدهد.
لئو تولستوی محبوب، تولستوی شکاک و خوشگذران است. بدون او زندگی بیروح و فقیر بود. جملات او همچون ریشههای درختی کهن در زمین فرورفتهاند، جملاتی که فقط متعلق به ما نیستند بلکه متعلق به نسلهای بعد هم هستند.
تولستوی 100 سال پیش در تاریخ 20 نوامبر 1910 درگذشت، اما چگونه نام او با عظمت ادبیات روسیه مترادف شد؟
با وجود عظمت تولستوی در ادبیات هنوز هم فلسفه او که در روسیه «تولستووستو» خوانده میشود، فلسفهای مبنی بر به کار نبردن خشونت و برداشت آزاد از انجیل همیشه بحثهای داغ به راه انداخته است.
در سال 1901 کلیسای اورتدوکس روسیه او را طرد کرد و با گذشت 100 سال از مرگ این نویسنده بزرگ هنوز از حرفش برنگشته است.
راستش هم به نظر نمیرسد تولستوی از این مسئله ناراحت باشد: قدرت هوش و استعدادش به او این فرصت طلایی را داد تا به راه خودش برود و زندگی را با تمامی جلوههایش گرامی بدارد.
خواندن آثار تولستوی لذتی فیزیولوژیکی به آدم میدهد و هر چه بیشتر آثارش را بخوانی این لذت بیشتر میشود. کلمات او عطر، رایحه، صدا، لرزش احساسات و عواطف را پیش چشم ما خلق میکنند. احساساتی که از هر دکترین فلسفی گستردهتر و حتی برجستهتر از خود نویسنده هستند، نویسندهای که دنیایش بدون هیچ ترحمی انسان را به خدمت میگیرد. شاید در کل تاریخ ادبیات هیچ نویسندهای به اندازه تولستوی «بدون ایده» نبوده که توانسته باشد با نوشتههایش ما را سرشار از تحسین و ترس از صداقت نویسنده کند.
خواندن آثار تولستوی لذتی فیزیولوژیکی به آدم میدهد و هر چه بیشتر آثارش را بخوانی این لذت بیشتر میشود. کلمات او عطر، رایحه، صدا، لرزش احساسات و عواطف را پیش چشم ما خلق میکنند.
کلمات تولستوی از دل نویسنده برای بیان معنای هستی بیرون میآیند و حتی خود نویسنده را شگفتزده میکند. مارسل پروست نویسنده فرانسوی تولستوی را خداوندگار اثرش میداند، کسی که تمامی رفتارها و نیات را تحت کنترل خود دارد. اگر چنین باشد، باید گفت بزرگی او به دلیل آزادی دادن به قهرمانانش است و این قهرمانان به ذهن و خاطره ما رسوخ میکنند و حتی از زندگان نیز زندهتر هستند.
مسابقه اسبدوانی در «آنا کارنینا» و بیماری و مرگ ایوان ایلیچ و تمامی نمونههای مشابه خواننده را سرشار از شعف و همچنین وحشت از روبرو شدن با ذات هستی میکند. گاهی به نظر میرسد تولستوی برای تغییر دادن قانون ادبیات و خندیدن به ادعای «ادبیات به عنوان کتاب زندگی» به دنیا آمده بود.
تولستوی از صحبت کردن درمورد «ادبیات» لذت نمیبرد و از نویسندگانی چون دانته و شکسپیر هم خوشش نمیآمد. او خودش را نویسندهای حرفهای نمیدانست. او بیشتر قاتل زنجیرهای قوانین ادبیات بود. این اشتیاق آزمودهنشده چنان ذهن و تن او را به جوش و خروش درمیآورد که رسیدن به تمامی خواستههایش ممکن نبود.
او در رفتار شخصیاش هیولایی بود؛ از «پیشرفت» و «عصر پیشرفت» متنفر بود و در جامعهای که قوانین سخت اجتماعی آن را زیر سلطه گرفته بود از آزادی زنان طرفداری میکرد. او مردم فقیر را دوست داشت، اما خودش از خون اربابان بود. لنین به شکلی غریب در توصیف تولستوی درست گفته بود: «آیینه انقلاب روسیه.»
خواندن رابطه تولستوی با دیگر همعصرانش جذاب است، سرشار از سوءتفاهم و خیانت. او از تورگنیف به دلیل «روابط دموکراتیکش» و علاقهاش به حرّافی متنفر بود. نویسنده «جنگ و صلح» شش بار تورگنیف را دعوت به دوئل با اسلحه شکاری کرد. او در برخی از داستانهایش وحشت جنگ را توصیف کرده، اما خودش شخصا متخاصم بود و با همسرش سوفیا آندریونا بدرفتاری می کرد. خودنمایی او به گیاهخواری و همچنین ابراز علاقهاش به فقرا به جوک محافل تبدیل شده بود.
آندره ژید در مقالهای درمورد داستایوسکی نوشته بود تولستوی بزرگی داستایوسکی را تحت شعاع قرار داده بود. اما با گذر زمان نظر روشنفکران به سمت رفیعتر بودن قله داستایوسکی از قله تولستوی چرخید. بله، داستایوسکی اهداف مشخص و عملکرد تعریفشدهای داشت.
پرده بالا میرود و ما میبینیم زندگی بدون خدا چگونه به گناه و شر ختم میشود و جرم به مکافات. اما وقتی آنا کارنینای تولستوی خودش را زیر قطار میاندازد چه باید بگوییم؟ آیا این مجازات است؟ تراژدی است؟ تقدیر زنی سقوط کرده؟ جریان هذیانی ذهنی سیال؟ پاسخی نداریم. برای پاسخ چنین کاری در منطق تولستوی باید نزد پلیس برویم نه نویسنده. در دنیای داستایوسکی زندگی تابع خِرَد است. در دنیای تولستوی خِرَد در گردابی مدام میچرخد، مانند نارنجکی که با انفجارش جان شاهزاده آندری بولکونسکی (یکی از شخصیتهای «جنگ و صلح») را میگیرد.
رمانهای تولستوی از دل خاطرات روزانه مفصل او بیرون میآیند؛ از دل شایعات کوچه و بازار، تاثیرات دوران کودکی و افسانههای خانوادگی. او باغچهاش را آبیاری میکند و درختی بارور بال و پر میگیرد، با میوههایی خوشطعم، آبدار و یگانه.
غیرواقعیترین ادبیات در تاریخ، یعنی «رئالیسم اجتماعی» سعی کرد تولستوی را در خود حل کند. آرزو داشت از سبک او برای تغییر دنیا تقلید کند، اما از تولستوی نمیشود تقلید کرد: برای اینکه کسی مثل تولستوی بنویسد باید کُنتی نچسب و فردگرا باشد.
تولستوی در اواخر عمرش از ستایشهای همیشگی «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» به ستوه آمد. خودش میگفت این کار مثل این میماند که دانشمندی را به دلیل تبحرش در حرکات موزون تشویق کنند. چطور ممکن است او چنین سوءبرداشتی از خودش و خلاقیتش داشته باشد؟ در نهایت تولستوی موعظهگر با استعداد خویش در جنگ افتاد. نظریه او مبنی بر مقاومت صلحآمیز و بدون استفاده از خشونت منبع الهام گاندی بود و ریشههای شرقی تفکر روسیه را نشان میدهد.
لئو تولستوی محبوب، تولستوی شکاک و خوشگذران است. بدون او زندگی بیروح و فقیر بود. جملات او همچون ریشههای درختی کهن در زمین فرورفتهاند، جملاتی که فقط متعلق به ما نیستند بلکه متعلق به نسلهای بعد هم هستند.