25-08-2015، 23:05
مَن هَمینَم
نَه {چشمآטּ آبــﮯ} دارَم
نه {کفشهآﮮ پآشنِه بُلنَد}
هَمیشِه {کتآنـــ ــﮯ} مـﮯ پوشَم
روی {چَمَن هآ} غَلت میزَنَم
{عِشوه ریختَن} رآ خوب یادَم نَداده اَند
وَقتـﮯ اَز کِنارَم رَد میشوﮮ
بوﮮ {اُدکُلنَم} مَستت نمیکُند
نگرآטּ پآک شدטּ {رُژ لَب} و {ریملَم} نیستَم
{لآک نآخن} هآیم اَز {هزآر مترﮮ} داد نمیزَند
گآهـﮯ اَز فَرط غُصّه {بلنَد} دآد میزَنم
{خدآیَم} رآ بآ {تَمآم دُنیآ} عَوض نمیکُنم
و {بَعضـﮯ} آدم هآﮮ اَطرافَم
رآ هَم بآ {تَمآم دُنیآ} عَوض نمیکُنم
شَبهآ پآیه پَرسه زَدن دَر {خیآبآטּ} و {مهمآنـﮯ} نیستَم
بَلد نیستَم تآ صُبح پآﮮ {گوشـﮯ} پِچ پِچ کُنم
وَ بگویَم {دوستَت دآرَم} وقتـﮯ حتـﮯ
به تِعدآد حروف دوستَت دآرَم هَم ، {دوستَت ندآرَم}
وَلـﮯ اَگر بگویَم دوستَت دآرَم ،
دوست دآشتَنم {حَد ومَرزﮮ} ندآرَد
مَن {خآلِصآنه} هَمینَم...!...
درد یعنی من . . .
درد یعنی من بی تو . . .
درد یعنی بغضای خفه شده . . .
درد یعنی خاطرات شیرین . . .
درد یعنی هضم نکردن حرفای روز جدایی . . .
درد یعنی وفاداری من . . .
درد یعنی تو. . .
درد یعنی سیگار روشن پوک نزده . . .
درد یعنی قفل روی یه آهنگ. . .
کمر درد ، بی عصابی وبدعنقی که درد نیست
درد یعنی تنهایی . . .
ﺩﻧﯿــﺎ ﻫــﻢ ﮐــــﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗـــــﻮ ﺑﺎﺷـــــــــــﺪ ؛
ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻗﻠــــــﺐ ﯾـــــﮏ ﺯﻥ
ﺟﺎﯾـــــﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ؛
ﺗﺎ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻭﺍﺯﻫـــــﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧــــــﻪ ﺯﻧــــــﯽﺯﻧﺪﮔــــــﯽ ﻧﮑﻨـــــي ؛
ﻭ ﺳﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ......
ﻓﻘﯿﺮﺗﺮین مردی....
شكسپير
زن که باشی ..
دلت میخواهد حداقل برای یک بآر هم که شده ..
وقتی از تنهایی های بی پایانت ..
به اشکهایت پناه میبری ..
وقتی به پهلو میخوابی و در خود جمع میشوی ..
کسی بیاید و از پشت در آغوشت بگیرد ..
کسی باشد که زیر گوشت زمزمه کند : « چرا گریه خانوم کوچولو ؟ من پیشتم .. نگران نباش !»
زن یعنی ناز هستی در وجود
زن یعنی یک فرشته در سجود
زن یعنی یک بغل آسودگی
زن یعنی پاکی از آلودگی
زن یعنی هدیه ی مرد از خدا
زن یعنی همدم و یک هم صدا
زن یعنی عشق و هستی، زندگی
زن یعنی یک جهان پایندگی
زن یعنی اردیبهشت، فصل بهار
زن یعنی زندگی در لاله زار
زن یعنی عاشقی، دلدادگی
زن یعنی راستی و سادگی
زن یعنی عاطفه، مهر و وفا
زن یعنی معدن نور و صفا
زن یعنی راز، محرم، یک رفیق
زن یعنی یار یکدل، یک شفیق
زن یعنی مادر مردان مرد
زن یعنی همدم دوران درد
زن یعنی حس خوش، حس عجیب
زن یعنی بوستانی پر نصیب
زن یعنی باغهای آرزو
زن یعنی نعمتی در پیش رو
زن یعنی بنده ی خوب خدا
زن یعنی نیمی از مردان جدا
زن یعنی همسری خوب و شفیق
زن یعنی بهترین یار و رفیق
زن یعنی انفجار نورها
زن یعنی نغمه ی روح و روان
زن یعنی ساز موسیقی جان
زن یعنی مرهم هر خستگی
زن یعنی بهترین وابستگی
تلخ منم ،
همچون چای سرد
که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی و ننوشیده باشی .
تلخ منم ؛
چای یخ ...
که هیچکس ندارد هوساش را
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ
که با من از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
و به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من
درون ملتهبش را
ار تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام
از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر ازعشق می شود
و من در آستانه
به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده
سلامی دوباره خواهم داد...
شِیـطاטּ نیـستَم
فِرشـته هـَم نیـستم
فـَقط دُختَـرم!
ازنـوعِ سـاده اش...
حـَـوا گونہ فـِکـر میـکُنم
فَقـط بـہ خاطـِرِ یـک ســیب
تـا کـُجا بایَـد تـاواטּ داد...؟
زن که باشی....
نمیتوانی موقع غمت به خیابان بروی....
سیگار آتش بزنی..
زن که باشی..
غمت را پنهان میکنی پشت نقاب آرایشت...
و با رژ لبی قرمز خنده را برای لبت اجبار میکنی...
آنوقت همه فکر میکنند نه دردی هست نه غمی..
و تنها نگرانیت پاک شدن رژ لبت است...
زن که باشی...
باید مردانه غم بخوری
گاهی دلت
از زنانگی ات می گیرد
میخواهی كودك باشی
دختر بچه ای كه...
به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد
و آسوده اشك می ریخت...
زن كه باشی
بـــــــایــــــد
بـــــغـــــض هـــــای زیــــــــادی را
بــــــــی صــــــــدا
دفـــــــن كنـــــــی
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده
نَه {چشمآטּ آبــﮯ} دارَم
نه {کفشهآﮮ پآشنِه بُلنَد}
هَمیشِه {کتآنـــ ــﮯ} مـﮯ پوشَم
روی {چَمَن هآ} غَلت میزَنَم
{عِشوه ریختَن} رآ خوب یادَم نَداده اَند
وَقتـﮯ اَز کِنارَم رَد میشوﮮ
بوﮮ {اُدکُلنَم} مَستت نمیکُند
نگرآטּ پآک شدטּ {رُژ لَب} و {ریملَم} نیستَم
{لآک نآخن} هآیم اَز {هزآر مترﮮ} داد نمیزَند
گآهـﮯ اَز فَرط غُصّه {بلنَد} دآد میزَنم
{خدآیَم} رآ بآ {تَمآم دُنیآ} عَوض نمیکُنم
و {بَعضـﮯ} آدم هآﮮ اَطرافَم
رآ هَم بآ {تَمآم دُنیآ} عَوض نمیکُنم
شَبهآ پآیه پَرسه زَدن دَر {خیآبآטּ} و {مهمآنـﮯ} نیستَم
بَلد نیستَم تآ صُبح پآﮮ {گوشـﮯ} پِچ پِچ کُنم
وَ بگویَم {دوستَت دآرَم} وقتـﮯ حتـﮯ
به تِعدآد حروف دوستَت دآرَم هَم ، {دوستَت ندآرَم}
وَلـﮯ اَگر بگویَم دوستَت دآرَم ،
دوست دآشتَنم {حَد ومَرزﮮ} ندآرَد
مَن {خآلِصآنه} هَمینَم...!...
درد یعنی من . . .
درد یعنی من بی تو . . .
درد یعنی بغضای خفه شده . . .
درد یعنی خاطرات شیرین . . .
درد یعنی هضم نکردن حرفای روز جدایی . . .
درد یعنی وفاداری من . . .
درد یعنی تو. . .
درد یعنی سیگار روشن پوک نزده . . .
درد یعنی قفل روی یه آهنگ. . .
کمر درد ، بی عصابی وبدعنقی که درد نیست
درد یعنی تنهایی . . .
ﺩﻧﯿــﺎ ﻫــﻢ ﮐــــﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗـــــﻮ ﺑﺎﺷـــــــــــﺪ ؛
ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻗﻠــــــﺐ ﯾـــــﮏ ﺯﻥ
ﺟﺎﯾـــــﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ؛
ﺗﺎ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻭﺍﺯﻫـــــﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧــــــﻪ ﺯﻧــــــﯽﺯﻧﺪﮔــــــﯽ ﻧﮑﻨـــــي ؛
ﻭ ﺳﻬﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ......
ﻓﻘﯿﺮﺗﺮین مردی....
شكسپير
زن که باشی ..
دلت میخواهد حداقل برای یک بآر هم که شده ..
وقتی از تنهایی های بی پایانت ..
به اشکهایت پناه میبری ..
وقتی به پهلو میخوابی و در خود جمع میشوی ..
کسی بیاید و از پشت در آغوشت بگیرد ..
کسی باشد که زیر گوشت زمزمه کند : « چرا گریه خانوم کوچولو ؟ من پیشتم .. نگران نباش !»
زن یعنی ناز هستی در وجود
زن یعنی یک فرشته در سجود
زن یعنی یک بغل آسودگی
زن یعنی پاکی از آلودگی
زن یعنی هدیه ی مرد از خدا
زن یعنی همدم و یک هم صدا
زن یعنی عشق و هستی، زندگی
زن یعنی یک جهان پایندگی
زن یعنی اردیبهشت، فصل بهار
زن یعنی زندگی در لاله زار
زن یعنی عاشقی، دلدادگی
زن یعنی راستی و سادگی
زن یعنی عاطفه، مهر و وفا
زن یعنی معدن نور و صفا
زن یعنی راز، محرم، یک رفیق
زن یعنی یار یکدل، یک شفیق
زن یعنی مادر مردان مرد
زن یعنی همدم دوران درد
زن یعنی حس خوش، حس عجیب
زن یعنی بوستانی پر نصیب
زن یعنی باغهای آرزو
زن یعنی نعمتی در پیش رو
زن یعنی بنده ی خوب خدا
زن یعنی نیمی از مردان جدا
زن یعنی همسری خوب و شفیق
زن یعنی بهترین یار و رفیق
زن یعنی انفجار نورها
زن یعنی نغمه ی روح و روان
زن یعنی ساز موسیقی جان
زن یعنی مرهم هر خستگی
زن یعنی بهترین وابستگی
تلخ منم ،
همچون چای سرد
که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی و ننوشیده باشی .
تلخ منم ؛
چای یخ ...
که هیچکس ندارد هوساش را
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ
که با من از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند
و به مادرم که در آیینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من
درون ملتهبش را
ار تخمه های سبز می انباشت
سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام
از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر ازعشق می شود
و من در آستانه
به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده
سلامی دوباره خواهم داد...
شِیـطاטּ نیـستَم
فِرشـته هـَم نیـستم
فـَقط دُختَـرم!
ازنـوعِ سـاده اش...
حـَـوا گونہ فـِکـر میـکُنم
فَقـط بـہ خاطـِرِ یـک ســیب
تـا کـُجا بایَـد تـاواטּ داد...؟
زن که باشی....
نمیتوانی موقع غمت به خیابان بروی....
سیگار آتش بزنی..
زن که باشی..
غمت را پنهان میکنی پشت نقاب آرایشت...
و با رژ لبی قرمز خنده را برای لبت اجبار میکنی...
آنوقت همه فکر میکنند نه دردی هست نه غمی..
و تنها نگرانیت پاک شدن رژ لبت است...
زن که باشی...
باید مردانه غم بخوری
گاهی دلت
از زنانگی ات می گیرد
میخواهی كودك باشی
دختر بچه ای كه...
به هر بهانه ای به آغوشی پناه می برد
و آسوده اشك می ریخت...
زن كه باشی
بـــــــایــــــد
بـــــغـــــض هـــــای زیــــــــادی را
بــــــــی صــــــــدا
دفـــــــن كنـــــــی
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده