به پایتخت رفتم تا در آنجا زندگی کنم.ولی مگر میشد با این وضع بی پولی خانه خرید؟
اما به خود گفتم: کار نشد ندارد.
به همین دلیل,یک خانه اجاره کردم.آدرس آن همتهران پلاک 1هست.
بعداز مدتی براثر آلودگی هوا قصد سفر به شمال را کردم.نقشه ایران را تهیه کرده و دور شمال را خط قرمز کشیدم.
بعد از رسیدن,به جنگل رفته و یک خانه کاغذی که به قول خودم شبیه به خانه خشم بود,اجاره کردم.
یک هفته ای گذشت و من شده بودم عین جنگابانان!.
وقتی یک ببر گرسنه و وحشی بهم حمله کرد,متوجه شدم که زندگی در جنگل به درد من شهر نشین نمیخورد!
به همین دلیل به پایتخت برگشتم..روز از نو وروزی هم از نو..
می خواستم از این تنهایی رهایی پیدا کنم.به همین دلیل تصمیم گرفتم که دوباره ازدواج کنم.آخر ازدواج قبلی ام که با پروانه بود,بایک طلاق به سبک ایرانی به پایان رسید.
ستایش را در شمال دیده بودم.اویک زن رنج کشیده ای بود ومن عاشق او شده بودم.وباهم ازدواج کردیم.
وقتی از ماه عسل برگشتیم,یک وجب خاک بر روی تمام وسایل خانه نشسته بود ستایش مجبور به تمیز کردن آنها شد.
بعد از چندروز که گذشت تازه متوجه شدم که اصلا پولی در دست ندارم و ازدواج نیز کرده ام.تصمیم گرفتم که به دزدی بروم و سرقت از بانک را انجام بدهم.
جالب بود که صاحب بانک در لحظه آخر به من گفت:شما ششمین نفری هستین که از این بانک, سرقت کرده.
بعد از دزدی تصمیم گرفتم که یک خانه در مهرآباد بخرم.واز دست این خانه اجاره ای با آن همسایگان دیوانه اش خلاص شویم.
هوا سرد بودو داشت باران می بارید.
به ستایش پیشنهاد یه پیاده روی دونفره را کردم و اوهم باروی باز قبول کرد.توی پیاده رو بودیم و داشتیم قدم میزدیم.
به خود گفتم:این بارون با اون بارون فرق می کنه.
درراه بالهای خیس کبوتری را دیدم که شوق پرواز را داشت.ولی بااین باران نمی توانست پرواز کند.
ستایش کبوتر را در دستانش گرفته و شروع به ناز کردنش کرد.گفت:میکائیل میشه مااین کبوترو بیاریمش تو خونه؟
من نیز قبول کردم.کبوتر به دست همراه با ستایش ,پس از باران به خانه رسیدیم.
وقتی رسیدم به خانه,پدرم به من زنگ زده وخبر ورشکستگی اش را داد.
من نیز تصمیم گرفتم که پس از ورشکستگی پدرم با آن همه پول کثیف یک شرکت برای خود بزنم.
درراه به محل کارم,دودوستم را به نام های علی و دنی دیدم. که سوار بر ماشین بودندو داشتن بایکدیگرحرف میزدن.آن دو به قانون احترام می گذاشتن.به همین دلیل پشت چراغ قرمز ایستاده بودن.
با ستایش,زندگی شیرینی را برای خود ساخته بودم..او بهتریم انتخابم بود.
یک شب خواب دیدم که دارم با بچه های محله مان کلاغ پر , بازی میکنم .حس خوبی بود.بازی شیرینی بود.ولی نمیدانم که چه اتفاقی افتاد که ما مثل خروس جنگی باهم دعوا کردیم.دعوایمان تمامی نداشت تا اینکه زنبوری به من نیش زد.ومن باآن نیش زنبور جیغ کشیدم.و دعوایمان آتش بس اعلام شد.چه دوران خوبی بود دوران بچگی.فقط پنج کیلو متر تا بهشت فاصله مان بود.
گذشت و گذشت تا رسید به آن روز که ستایش از راز پنهان من باخبر شد ودرخواست طلاق را داد.وطلاقش را در وقت اضافه گرفت.
ومن نیز دوباره با ریحانه ازدواج کردم.برای ماه عسل,تصمیم گرفتیم که به سفر به دور دنیا در 80 روز برویم.از صبح تا نمیه شب در پاریس بودیم.
توی یکی از رستوران های آنجا که من و زنم,پیتزا مخلوط سفارش داده بودیم,فنجانی را دیدم که روی آن نوشته بود,ساخت ایران.ومن خوشحال شدم که یک چیز آنجا ایرانی ست.
وقتی از سفر برگشتیم,براثر غذاهای غیر ایرانی که خورده بودم؛مریض شده و به بیمارستان درحاشیه رفتم.ولی در آنجا به جای درمان کردنم,دردهایم را دوبرابر کردن.به همین دلیل از آن بیمارستان فرار کرده و به ساختمان پزشکان رفتم.
بعد از معاینه کردنم,تصمیم گرفتم که پیاده روی کنم.آنقدر پیاده رفتم تا به کوچه پس کوچه های شمرون رسیدم.
نمی دانم که چه طور سر از آنجا درآورده بودم.مسیرم را عوض کرده و به سمت خانه رفتم.
درهنگام عبور از خیابان,یک لحظه ایستادم که ماشینی باسرعت از کنارم رد شد.
با خود گفتم:اگر یک لحظه دیرتر ایستاده بودم الان نقش بر زمین بودم.
به خانه نرسیده بودم که دستگیر شدم.پلیسهای مهربان از سرقت بانکم باخبر شده بودن.ومن را به زندان انداختن.
درزندان با هوش سیاه هم سلولی بودم.وباهم نقشه فرار از زندان را چیدیم.ولی او نامردی کردو من را قال گذاشت و خود فرار کرد.ومن دیگر بیخیال فرار شدم.
براثر غذاهای زندان,مسموم شده و به اغماء رفتم..وملکوت آسمانی را دیدم. :4chs:
اما به خود گفتم: کار نشد ندارد.
به همین دلیل,یک خانه اجاره کردم.آدرس آن همتهران پلاک 1هست.
بعداز مدتی براثر آلودگی هوا قصد سفر به شمال را کردم.نقشه ایران را تهیه کرده و دور شمال را خط قرمز کشیدم.
بعد از رسیدن,به جنگل رفته و یک خانه کاغذی که به قول خودم شبیه به خانه خشم بود,اجاره کردم.
یک هفته ای گذشت و من شده بودم عین جنگابانان!.
وقتی یک ببر گرسنه و وحشی بهم حمله کرد,متوجه شدم که زندگی در جنگل به درد من شهر نشین نمیخورد!
به همین دلیل به پایتخت برگشتم..روز از نو وروزی هم از نو..
می خواستم از این تنهایی رهایی پیدا کنم.به همین دلیل تصمیم گرفتم که دوباره ازدواج کنم.آخر ازدواج قبلی ام که با پروانه بود,بایک طلاق به سبک ایرانی به پایان رسید.
ستایش را در شمال دیده بودم.اویک زن رنج کشیده ای بود ومن عاشق او شده بودم.وباهم ازدواج کردیم.
وقتی از ماه عسل برگشتیم,یک وجب خاک بر روی تمام وسایل خانه نشسته بود ستایش مجبور به تمیز کردن آنها شد.
بعد از چندروز که گذشت تازه متوجه شدم که اصلا پولی در دست ندارم و ازدواج نیز کرده ام.تصمیم گرفتم که به دزدی بروم و سرقت از بانک را انجام بدهم.
جالب بود که صاحب بانک در لحظه آخر به من گفت:شما ششمین نفری هستین که از این بانک, سرقت کرده.
بعد از دزدی تصمیم گرفتم که یک خانه در مهرآباد بخرم.واز دست این خانه اجاره ای با آن همسایگان دیوانه اش خلاص شویم.
هوا سرد بودو داشت باران می بارید.
به ستایش پیشنهاد یه پیاده روی دونفره را کردم و اوهم باروی باز قبول کرد.توی پیاده رو بودیم و داشتیم قدم میزدیم.
به خود گفتم:این بارون با اون بارون فرق می کنه.
درراه بالهای خیس کبوتری را دیدم که شوق پرواز را داشت.ولی بااین باران نمی توانست پرواز کند.
ستایش کبوتر را در دستانش گرفته و شروع به ناز کردنش کرد.گفت:میکائیل میشه مااین کبوترو بیاریمش تو خونه؟
من نیز قبول کردم.کبوتر به دست همراه با ستایش ,پس از باران به خانه رسیدیم.
وقتی رسیدم به خانه,پدرم به من زنگ زده وخبر ورشکستگی اش را داد.
من نیز تصمیم گرفتم که پس از ورشکستگی پدرم با آن همه پول کثیف یک شرکت برای خود بزنم.
درراه به محل کارم,دودوستم را به نام های علی و دنی دیدم. که سوار بر ماشین بودندو داشتن بایکدیگرحرف میزدن.آن دو به قانون احترام می گذاشتن.به همین دلیل پشت چراغ قرمز ایستاده بودن.
با ستایش,زندگی شیرینی را برای خود ساخته بودم..او بهتریم انتخابم بود.
یک شب خواب دیدم که دارم با بچه های محله مان کلاغ پر , بازی میکنم .حس خوبی بود.بازی شیرینی بود.ولی نمیدانم که چه اتفاقی افتاد که ما مثل خروس جنگی باهم دعوا کردیم.دعوایمان تمامی نداشت تا اینکه زنبوری به من نیش زد.ومن باآن نیش زنبور جیغ کشیدم.و دعوایمان آتش بس اعلام شد.چه دوران خوبی بود دوران بچگی.فقط پنج کیلو متر تا بهشت فاصله مان بود.
گذشت و گذشت تا رسید به آن روز که ستایش از راز پنهان من باخبر شد ودرخواست طلاق را داد.وطلاقش را در وقت اضافه گرفت.
ومن نیز دوباره با ریحانه ازدواج کردم.برای ماه عسل,تصمیم گرفتیم که به سفر به دور دنیا در 80 روز برویم.از صبح تا نمیه شب در پاریس بودیم.
توی یکی از رستوران های آنجا که من و زنم,پیتزا مخلوط سفارش داده بودیم,فنجانی را دیدم که روی آن نوشته بود,ساخت ایران.ومن خوشحال شدم که یک چیز آنجا ایرانی ست.
وقتی از سفر برگشتیم,براثر غذاهای غیر ایرانی که خورده بودم؛مریض شده و به بیمارستان درحاشیه رفتم.ولی در آنجا به جای درمان کردنم,دردهایم را دوبرابر کردن.به همین دلیل از آن بیمارستان فرار کرده و به ساختمان پزشکان رفتم.
بعد از معاینه کردنم,تصمیم گرفتم که پیاده روی کنم.آنقدر پیاده رفتم تا به کوچه پس کوچه های شمرون رسیدم.
نمی دانم که چه طور سر از آنجا درآورده بودم.مسیرم را عوض کرده و به سمت خانه رفتم.
درهنگام عبور از خیابان,یک لحظه ایستادم که ماشینی باسرعت از کنارم رد شد.
با خود گفتم:اگر یک لحظه دیرتر ایستاده بودم الان نقش بر زمین بودم.
به خانه نرسیده بودم که دستگیر شدم.پلیسهای مهربان از سرقت بانکم باخبر شده بودن.ومن را به زندان انداختن.
درزندان با هوش سیاه هم سلولی بودم.وباهم نقشه فرار از زندان را چیدیم.ولی او نامردی کردو من را قال گذاشت و خود فرار کرد.ومن دیگر بیخیال فرار شدم.
براثر غذاهای زندان,مسموم شده و به اغماء رفتم..وملکوت آسمانی را دیدم. :4chs: