05-10-2012، 20:42
پارسینه: ماهایا پطروسیان هنرپیشه سینمای ایران در یادداشت جالبی تجربه اش از بازی در نقش یک گدا را به تصویر کشیده است، متن این یادداشت را از نظر می گذرانید:
به هنگام ساخت فیلم «هنرپیشه» یک روز قرار شد به دستفروشی و گدایی بروم. در دفتر گریم شدم، به شکلی که قابل شناسایی نباشم و در عین حال مشخص هم نباشد که گریم شدم. لباسهای پاره پوره و کهنه ای پوشیدم و راه افتادم. قرار بود در چهارراه های مختلف، از نقاط خلوت تا شلوغ شروع به فروختن آدامس و بادبزن کنم.
از چهارراه های بالای شهر شروع کردیم تا چهارراه های پر ازدحام مرکز شهر، شدیدا حالم بد شده بود، به طوری که بدنم از شرم می لرزید. حس خاصی داشتم چون دیگر از دوربین و عوامل پشت صحنه خبری نبود؛ دیگر فیلم و بازی محسوب نمیشد، همه چیز واقعی بود، باید همه باورت میکردند.
چه برخوردهای متفاوت و عجیبی که با من نشد از توهین و تحقیرهایی که تو عمرم نشنیده بودم تا ترحم ادمهای دلنازک! جالب اینجاست که هرچه میگفتم این توهینها به تو نمیشود به این گدای فرضی میشود، تو که او نیستی، فایده نداشت و با هر حرف تندی، خیس عرق میشدم و بارها آرزو میکردم که ای کاش همان موقع می مُردم و خلاص میشدم!
این تجربه جدا از تلخی وحشتناکش، چیزهای مختلفی به من آموخت؛ از برخوردهای گوناگون افراد با یک موجود زیردست. عده ای از دیدنم رضایت خاطر خاصی پیدا میکردند و حس برتری وجودشان را فرا میگرفت و تا میتوانستند آزارم میدادند، عده ای سعی در راهنمایی داشتند و عده ای حتی بیشتر از قیمت آدامسها و بادبزنها پول می دادند تا خود را آسوده کنند. جالب اینجاست که انسان با تغییر لباس و سر و صورت چنان بی ارزش میشود که اگر خودش را دوان دوان از جلوی ماشینها کنار نکشد، او را زیر می گیرند، مثل یک سگ!
ماهایا پطروسیان
به هنگام ساخت فیلم «هنرپیشه» یک روز قرار شد به دستفروشی و گدایی بروم. در دفتر گریم شدم، به شکلی که قابل شناسایی نباشم و در عین حال مشخص هم نباشد که گریم شدم. لباسهای پاره پوره و کهنه ای پوشیدم و راه افتادم. قرار بود در چهارراه های مختلف، از نقاط خلوت تا شلوغ شروع به فروختن آدامس و بادبزن کنم.
از چهارراه های بالای شهر شروع کردیم تا چهارراه های پر ازدحام مرکز شهر، شدیدا حالم بد شده بود، به طوری که بدنم از شرم می لرزید. حس خاصی داشتم چون دیگر از دوربین و عوامل پشت صحنه خبری نبود؛ دیگر فیلم و بازی محسوب نمیشد، همه چیز واقعی بود، باید همه باورت میکردند.
چه برخوردهای متفاوت و عجیبی که با من نشد از توهین و تحقیرهایی که تو عمرم نشنیده بودم تا ترحم ادمهای دلنازک! جالب اینجاست که هرچه میگفتم این توهینها به تو نمیشود به این گدای فرضی میشود، تو که او نیستی، فایده نداشت و با هر حرف تندی، خیس عرق میشدم و بارها آرزو میکردم که ای کاش همان موقع می مُردم و خلاص میشدم!
این تجربه جدا از تلخی وحشتناکش، چیزهای مختلفی به من آموخت؛ از برخوردهای گوناگون افراد با یک موجود زیردست. عده ای از دیدنم رضایت خاطر خاصی پیدا میکردند و حس برتری وجودشان را فرا میگرفت و تا میتوانستند آزارم میدادند، عده ای سعی در راهنمایی داشتند و عده ای حتی بیشتر از قیمت آدامسها و بادبزنها پول می دادند تا خود را آسوده کنند. جالب اینجاست که انسان با تغییر لباس و سر و صورت چنان بی ارزش میشود که اگر خودش را دوان دوان از جلوی ماشینها کنار نکشد، او را زیر می گیرند، مثل یک سگ!
ماهایا پطروسیان