22-08-2015، 18:08
سعی می کرد عبوس به نظر برسد.اما درواقع فقط گیج بود.او ناخواسته وارد ماجرایی شده بود که تمام دانسته ها
وباورهایش را باطل میکرد.ان ماجرا شبیه یک تجربه خروج روح از جسم بود...درکنار جانی...واوکاملا
واقعی،خوشحال وراحت به نظر می رسید.
الیس با سردرگمی گفت:
نمی دانم دارد چه می شود وهنوز فکر میکنم که باید از اثر داروها باشد.
همان نموقع یک پرستار وارد اتاق شد وجانی ناپدید شد.گویی هرگز ان جا نبود.اما این بار،الیس ناراحت وغمگین
نبود.جانی خیلی واقعی بود والیس برای اولین بار سنگینی از دست دادن اورا روی سینه اش احساس نمیکرد.در
عوض کاملا سرحال بود ویک جور هایی احساس سرخوشی می کرد.
پرستار با خوشرویی پرسید:
وامروز چطوری؟
بار دیگر از علائم حیاتی الیس راضی بود .او فقط چند دقیقه ماند ودوباره اتاق را ترک کرد.الیس چشمانش را بست
وبه پسرش فکر میکرد...ووقتی که چشمانش را از هم گشود،جانی درکنار تختش ایستاده بود وبه او پوزخند می زد.
الیس به او تبسمی کرد.
این!نمی تواند حقیقت داشته باشد،اما من عاشق هر دقیقه اش هیتم.
کجا رفتی؟
وقتی که ادم دیگری در اتاق هستند،نمی توانم زیاد توی دست وپا باشم.این ها قانون هستند.گفتم که مامان،من فقط
برای تو این جا هستم.
ای کاش بودی .
خمیازه ای کشید،اما نگاهش را از او برنداشت.فهمیدن موضوع سخت وسخت تر میشد واحساسش بهتر وبهتر .دیدن
جانی واقعا عالی بود...یا تصور دیدن او...
من برای ت واین جا هستم،مامان.به من اعتماد کن.گفتم که خیلی جالبست.
من که اصلا سر درنمی اورم.اخر تو چه می گویی؟
ناگهان عصبی بود.انگار اتفاقی بسیار عجیبی داشت می افتاد.اتفاقی بسیار فراتر از کنترا او یا جانی...وواقعا هم همین
طور بود.
می دانم که به نظرت خیلی عجیب وغریب است.اول برای من هم بود.انها دارند من را برای یک مدت بر میگردانند
،تا چند کار خیلی مهم را به انجام برسانم.چون به قدری سریع رفتم که فرصت پیدا نکردم بعضی چیز ها را تمام
کنم.بنابراین ان ها حالا دارند این اجازه را به من می دهند.
نه برای خودم،بلکه برای همه.فکر میکنم برای تو...بابی...شرلی...بابا...وبکی.. .وحتی شاید برای مادرش...خیلی کارها
دارم،اما ان ها هنوز چیزی را برای متوضیح نداده اند.
یعنی داری به من می گویی که برمیگردی؟!چمستقیم در تختش نشسته بود وخیره خیره اورا نگاه میکرد.در ان لحظه
مطمئن بود که خواب نیست.
جانی با خرسندی گفت:
فقط برای یک مدت
یعنی من واقعا تورا می بینم واین فقط یک توهم نیست که دراثر داروهایی که به من تزریق کرده اند،ایجاد شده
باشد؟
نه این بزرگتر از این چیزهاست.مامان...خیلی بزرگتر.)پوزخند زد(
کارعالی ودلنشینی است.می دانم که از ان خوشم خواهد امد.دلم برای همه شما خیلی تنگ شدهبود.
من هم همین طور.
اشک در چشمانش حلقه زد وبی اختیاز دستش را برای گرفتن دست او دراز کرد.جانی دست اورا در دست خودش
گرفت.درست مثل همیشه بود.او هیچ فرقی ببا قبل ندات.هنوز همان پسر زیبایی بود که همیشه بود.پسر عزیز
ودوست داشتنی الیس.
او با حالتی حاکی از ناباوری با بغضی در گلو گفت:
منظورت این است که دوباره میتوانم تورا همیشه وهروقت ببینم؟
بله.دقیقا به جز وقت هایی که به کار دیگری مشغول هستم.گفتم که،خیلی کارها دارم.امگار کار بزرگی است.
کس دیگری هم میتواند تورا ببیند.؟
نه فقط تو.خیلی دلم میخواست بکی هم میتوانست مرا ببیند ،اما ان ها فکر میکنند که این ایده فخوب نیست.این یک
جور لطف و عنایت بزرگ نسبت به توست وفکرمیکنم که هروقت فرصتش را به دست اوردی،باید به خاطرش شکر
کنی وسپاس بگویی.
الیس همانطور که اورا نگاه میکرد،سرش را به نشانه مثبت تکان داد.نمی توانست حرف های جانی را
باورکند.سرانجام زیر لب گفت:
حتما این کار را میکنم...حتما...
سپس ناگهان دوباره شک برش داشت.
...مطمئنی که در این جا دیوانه نشده ام...یا به من داروهای اعصاب نداده اند که وقتی به خانه برمی گردم اثرشان
محو شود؟
مطمئنم مامان.چرا یک کمی استراحت نمی کنی؟من هم کار دارم.وقتی به خانه رسیدی،تورا میبینم.
پیش امد واورا بوسید وبه رویش لبخند زد.الیستوانست گرمای وجودش را در کنار خودش حس کند...وبعد ،ظرف
یک چشم برهم زدن،دوباره اورا گم کرد .او رفته بود،اما این بار ،با قبل فرق می کرد.الیس می دانست که اورا از
دست نداده است.البته هنوز مطمئن نبود که چه اتفاقی افتاده بود.اما هرچه بود قلبش سبک تر شده بود.سبک تراز
چهار ماه گذشته ویا حتی قبل از ان.
اودر رختخواب دراز کشید وبه جانی فکر کرد.گرمایی را که او از خودش برجای گذاشته بود حس می کرد وتک تک
کلماتش را به خاطر می اورد.وقتی هم که چشمانش را بست،پسرش را با چشم وذهنن وقلبش می دید...و بوسه اش
را به یاد میاورد...وبوی تنش را...
او در سکوت با خود نجوا کرد...متشکرم.
بعد از ان،برای او صبحانه اورد واو اولین بار،خوب خورد.خیلی بیشترازان چه طی چند ماه گذشته خورده بود.جریزه
جو ونان تست شده وقهوه وتخم مرغ اب پز .تنها کاری که می خواست بکند،این بود که به جانی فکر کند ولبخند
بزند.دیگر غمگین نبود،یا تیره روز،یا درهم کوفته یا افسرده.درواقع سال ها بود که انقدر خوشحال نبود.دکتر فکر
کرد که بهبودی او درست مثل یک معجزه بوده است.او هنوز میخواست که الیس تا بهبودی زخم معده اش دارو
بخوردفاما وقتی خوب اورا معاینه کرد ،گفت که می تواند به خانه برود.به محض اینکه الیس ان کلمات را از زیان او
شنید،تبسم کرد.می دانست که چه کسی درخانه منتظرش است....واگر همه اینها فقط یک خواب بود...که اختمال
زیاد جز این نبود...بهترین خوابی بود که او در تمام عمرش دیده بود.
فصل چهارم
جیم بعد از ظهر ان روز ،در ساعت ناهارش به دنبال الیس امد واورا به خانه برد.الیس سرحال بود ویک کمی قویتر از
قبل به نظر می رسید.به دکترش قول داده بود که خوب استراحت کند.وقتی که او به خانه رسید،یکی از همسایگانش
به دیدنش امد.پم وبکی هم ان شب به او سرزدند واو تحت رژیم غذایی خاصی بود وشارلوت برای همه شام درست
کرد.
الیس ربدوشامبرش را پوشید وبه طبقه پایین رفت.ان شب جیم هم با ان ها شام خورد وحتی یک کمی هم پیش شان
نشست وبعد با چندین قوطی ابجو به اتا نشیمن وپای تلویزیون غیبش زد.الیس به شارلوت کمک کرد که ظرف ها را
بشوید وبابی در سکوت،پشت میز اشپزخانه نشست وان ها را تماشا کرد.از وقتی که مادرش به خانه برگشته بود،حتی
یک لحظه از او چشم برنداشته بود.وقتی که فهمید اورفته،وحشت کرد ومطمئن بود که او دیگر هرگز
برنمیگردد.وقتی که الیس به طبقه بالا وبه اتاق خودش رفت،بابی هم به دنبالش رفت وروی تخت او،در قسمت پایین
ان نشست.
چیزی نیست عزیزکم.من هیچ جا نمی روم.حالم خوب است.باور کن.
می توانست در چشمان ابی بابی ببیند که هنوز وحشت زده است.خاطره رفتن جانی،ان هم انقدر ناگهانی هنوز برای
همه ان ها تازه وزنده بود.مخصوصا برای بابی...که بالاخره رفت ودر کنار مادرش نشست ودست اورا در دست
گرفت.
سرانجام الیس،بابی را در رختخوابش خواباند وبه اتاق خودش بازگشت.
ان وقت بود که صدایی شنید.فکر کرد شارلوت است که مثل همیشه امده تا یک چیزی برای پوشیدن قرض بگیرد
.او بلند تر وباریکتر از الیس بود اما هنوز بعضی از بلوز وشلوارهای قشنگ الیس را قرض میگرفت.
الیس نگاهی در جهت گنجه لباسهایش انداخت وگفت:
شارلی؟
داشت به رختخوابش باز می گشت ،اما با دیدن جانی که ان جا ایستاده بود وبه او تبسم می کرد،از جا پرید.جانی
همان پیراهن ابی وشلوار جین تر وتمیز را به تن داشت.موهایش هم مثل شب مهمانی فارغ التحصیلی ؛شسته ورفته
ومرتب بودند.
او گفت:
سلام مامان.
...وبه جلو خم شد وگونه مادرش را بوسید وبعد روی قسمت پایینی لبه تخت او نشست.درست مثل وثت هایی که می
خواست با او حرف بزند.
الیس به او اقرار کرد:
فکر میکنم به مدت طول بکشد تا به این عادت کنم.مثل معجزه است.مگر نه؟
جانی سرش را تکان داد.بله هست.هنوز لبخند می زد.الیس پرسید:
امروز چه کار کردی؟
با سرخوشی به بالش اش تکیه داد وغرق در تماشای جانی شد.او خیلی خوب،خیلی جوان وقوی وخیلی متکی به خود
به نظر می رسید.حتی بیشتر از قبل.قبلا گهگاهی اخم هایش را با نگرانی درهم می کشید ولی حالا پیوسته شاد
وخندان بود.سپس الیس متوجه شد که چه سئوال عجیبی از او کرده اسن.این که ان روز را چه کار کرده بود...گویی
او هرگز از پیش ان ها نرفته بود والیس توقع داشت که اوبرایش از کار ودرس ومدرسه تعریف کند.
امروز رفتم وبکی را دیدم.خیلی غمگین به نظر می رسید.
وقتی که این کلمات را بر زبان می اورد،چشمانش حالت جدی به خود گرفتند.او ساعت ها بکی را تعقیب کرده واورا
در حال سروکله زدن با بچه ها وحرف زدن با مادرش تماشا کرده بود
الیس گفت:
او ومادرش یک سری به این جا زدند.
می دانم ،مامان،من اینجا بودم.
واقعا؟
جانی سرش را به علامت مثبت تکان داد وبعد به نظر رسید که در مورد چیز دیری فکر می کند.
بابی واقعا برای ترسیده است.
سعی کرد برای مادرش توضیح بدهد،اما الیس خودش این را میدانست.بابی برای گفت احساسش به او ،نیازی به
کلمات نداشت وان فرم که او تمام روز به الیس چسبیده بود ونگاهش می کرد،هرچیزی را که الیس نیاز داشت بداند
،به او میگفت.بابی می ترسید که او هم بمیرد.
او گفت:
فکر می کنم می ترسید که از بیمارستان به خانه برنگردم.مثل تو..
جانی به ارامی گفت:
می دانم،مامان...وشارلی در مورد بابا دلخور است.
الیس سرش را تکان داد .چیزی وجود نداشت که بتواند در این مورد بگوید.او هم برای جیم نگران بود.مشروب
خوردن او،بعد از مرگ جانی،خیلی بیشتر شده بود.تنها کاری که از دست الیس بر می امد این بود که امیدوار باشد او
دوباره به خود بیایید.اما در هفته های اخیر فقط همه چیز بدتر شده بود.البته هرگز ان قدر مست نمی کرد که صبح
روز بعد نتواند به سرکارش برود.هیچ وقت هم قبل از رسیدن به خانه مشروب نمی خورد.اما وقتی که این کار را
شروع می کرد،تمام شب را بی وقفه می نوشید وتا وقتی که به رختخواب می امد،سیاه مست وگیج بود.این که راه
زندگی کردن نبود.الیس می دانست که کار او روی همه شان اثر گذاشته است.اما جیم به او اجازه نمی داد که در این
مورد با او حرف بزند والیس دیگر نمی فهمید که این اوضاع چطور می توانست عوض شود .او هرگز چیزی به کسی
نمیگفت وهمیشه اماده بود که کار جیم را توضیح بدهد وبرای او عذر وبهانه بیاورد.خصوصا برای بچه ها .اما از هیچ
کس در خانه پوشیده نبود که جیم داشت چکار می کرد وچرا اول ،او نزدیک بود پسر کوچکش را درحادثه ای که
باعث لال شدن او شده بود،به کشتن بدهد وبعد پسر مورد علاقه اش را از دست داده بود.این ها بیشتر از حد تحمل
اوربودند وفراتز از انچه بتواند در موردشان فکر کند...و وقتی که او مست می کرد،مجبور نبود چیزیرا احساس کند
وروی هم رفته در مورد چیزی فکر کند.برای او این بهتریت راه فرار بود.
الیس با کنجکاوی به پسرش چشم دوخت.
حالا چه می شود.؟...
تمام روز فکر کرده بود.هنوزمطمئن نبود که واقعا جانی را دیده یا همه چیز فقط یک خواب بوده است.این موضوع
،فوقالعاده عجیب بودوامکان نداشت که بشود ان رابرای کسی توضیح داد .او هم هرگز سعی نکرده بود که این کار
را بکند.
...قضیه چه شکلی است؟تو همیشه این دور وبر هستی یا فقط می ای ومی روی؟
عجیب ترین بخش ماجرا این بود که ان ها به طرو عادی باهم حرف میزدند والیس نمی دانست که ایا دیگران هم
میتوانستند صدایشان را بشنوند یا نه.ان ها باید در این مورد دقت بیشتری می کردند وگرنه مردم فکر می کردند که
او دیوانه است که با خودش حرف می زند.چون نمی توانستند جانی را ببینند.
فکر میکنم بیایم وبروم وکارم را بکنم .می خواهم یک کمی هم با بکی باشم.
این بار یک هاله ای از اندوه در چشمانش وجود داشت.ان روز از دیدن بکی در ان شرایط غمبار خیلی تحت تاثیر
قرار گرفته بود.حالا بهتر می فهمید که بعد از رفتن،چقدر همه را ناراحت کرده بود والبته به همین دلیل هم بازگشته
بود.خیلی کارهایش ناتمام مانده بودند که میخواست به انها برسد.این راهم می دانست که باید کارهای زیادی را طی
یک مدت کوتاه انجام بدهد.
سپس اواز جایش بلند شد وبه طرف دراتاق رفت وان جا ایستاد وبه مادرش تبسم کرد.
خیلی خوب است که دوباره خانه هستم؛مامان.
حتی اگر فقط برای یک مدت کوتاه بود.هردوی ان ها از این بابت خوشحال بودند.
داشتن تو درخانه واقعا عالی است ،عزیز دلم.خیلی دلم برایت تنگ شده بود.
کلمات قادر نبودند احساسش را بیان کنند.
جانی به نرمی گفت:
بله...من هم همین طور.حالا می خواهم بروم پایین وبابا را ببینم.
الیس حیرت زده پرسید:
اوهم میتواند تو را ببیند؟
خودش که این طور فکر نمی کرد.جانی به اوخندید.
البته که نه،مامان شوخی میکنی؟اگر ببیند سکته می کند!
الیس هم زیر خنده زد
بله راست می گویی.
فقط میخواهم بروم ومطمئن شوم که خوب است.یک کارهایی هم در اتاق خودم دارم.کاپشن ورزشی تیم دانشگاهم
را چه کردی؟ان را که رد نکردی،کردی؟
البته که نه.گذاشتم بابی تنش کند.ان را برای او نگه داشته ام.به او گفتم که یک روز می تواند ان را داشته باشد.وقتی
حرفم را شنید ،چشمانش از شدت شادی برق میزدند.باید تا ان موقع حسابی بزرگ شود.
به هم تبسم کردند.جانی سخاوتمندانه گفت:
شاید شارلی دوست داشته باشد در این خلال ان را بپوشد.
خودش مرتب ان را میپوشید وخیلی به ان افتخار میکرد.
فکر نمی کنم بابا دوست داشته باشذ هیچ کس به جز خودت ان را بپوشد...هنوز توگنجه ات است...همه چیز هنوز
همانجا هستند.
او هیچ چیز را جابه جا یا عوض نکرده بود.تمام پرچم ها ،جام ها ،عکس ها وجایزه های قهرمانی او هنوز همانجا
بودند.ان اتق ،زیارتگاه جانی بود.الیس هفته های اول خیلی به انجا می رفت،اما حالا دیگر کمتر این کار را میکرد.فقط
دوست داشت که همه چیز همانطور باشد.گویی می خواست بخضی از جانی را نگه دارد.
یک کمی بخواب ،مامان فردا صبح میبینمت.
همه چیز درست مثل چند ماه پیش بود...مثل وقتی که جانی می امدوبه او شب بخیر میگفت وبعدا می رفت تا به بکی
تلفن بزند وبعد به اتاق خودش برود.
شب بخیر عزیز دلم.
در سکوت ان جا نشست وبه او فکر کرد.چند دقیقه بعد ،سروکله شارلوت پیدا شد.موهایش تر بودند.تازه به انها ژل
زده بود.او با حالتی پرسشگرانه به مادرش چشم دوخت.
یک دقیقه پیش با که حرف میزدی؟بابا این جا بود؟
هردوی شان می دانستند که بابی خوابیده است شارلوت موقع رد شد از جلوی دراتاق مادرش ،صدای حرف زدن
اوراشنیده بود؛اما نتوانسته بود حدس بزند که او با که حرف می زند.
الیس بلافاصل هجواب داد :
با تلفن بود.بابا هنوز پایین است.احتمالا خوابش برده.
شارلی باناراحتی گفت:
این که چیز جدیدی نیست.پدر پگی دوگال هم همیشه این طوری بود...وبه مرکز ترک الکلی های ناشناس رفت.
الیس با لحنی مدافعه گرانه گفت:
پدر پگی دوگال به خاطر رانندگی در حال مستی دستگیر شده وبه زندان رفته بود...واو شغلش را از دست داد.او
مجبور بود که به مرکز ترک الکلی های ناشناس برود.دادگاه اورا به ان جا فرستاد.این فرق میکند.
بعد از ان حادثه ،چندین بار این پیشنهاد را به جیم کرده بود،اما جیم همیشه اورا کنار می زد وابدا حرفش را قبول
نمی کرد.او هیچ نیازی نمی دید که به مرکز ترک الکلی ها برود وهمیشه می گفت که فقط یک کمی ابجو می خورد
واز ان لذت می برد.الیس می دانست که تا خود جیم نخواهد او به هیچ وجه نمی تواند به این کار وادارش کند.این
فقط به خود جیم بستگی داشت والیس نمی توانست به او چیزی بگوید که مجبورش کند مثل دیگران به این قضیه
نگاه کند.
شاید مثل پدر پگی نباشد اما تو هیچ وقت سعی کرده ای شب ها با بابا حرف بزنی؟اوحتی نمی تواند بفهمد که تو چه
میگویی.
او اعلب شبها ،به وضعی می افتاد که حتی حرف زدن خودش را نمی فهمید وکلماتش رابریده بریده می گفت.
می دانم ،عزیزم...می دانم
وباورهایش را باطل میکرد.ان ماجرا شبیه یک تجربه خروج روح از جسم بود...درکنار جانی...واوکاملا
واقعی،خوشحال وراحت به نظر می رسید.
الیس با سردرگمی گفت:
نمی دانم دارد چه می شود وهنوز فکر میکنم که باید از اثر داروها باشد.
همان نموقع یک پرستار وارد اتاق شد وجانی ناپدید شد.گویی هرگز ان جا نبود.اما این بار،الیس ناراحت وغمگین
نبود.جانی خیلی واقعی بود والیس برای اولین بار سنگینی از دست دادن اورا روی سینه اش احساس نمیکرد.در
عوض کاملا سرحال بود ویک جور هایی احساس سرخوشی می کرد.
پرستار با خوشرویی پرسید:
وامروز چطوری؟
بار دیگر از علائم حیاتی الیس راضی بود .او فقط چند دقیقه ماند ودوباره اتاق را ترک کرد.الیس چشمانش را بست
وبه پسرش فکر میکرد...ووقتی که چشمانش را از هم گشود،جانی درکنار تختش ایستاده بود وبه او پوزخند می زد.
الیس به او تبسمی کرد.
این!نمی تواند حقیقت داشته باشد،اما من عاشق هر دقیقه اش هیتم.
کجا رفتی؟
وقتی که ادم دیگری در اتاق هستند،نمی توانم زیاد توی دست وپا باشم.این ها قانون هستند.گفتم که مامان،من فقط
برای تو این جا هستم.
ای کاش بودی .
خمیازه ای کشید،اما نگاهش را از او برنداشت.فهمیدن موضوع سخت وسخت تر میشد واحساسش بهتر وبهتر .دیدن
جانی واقعا عالی بود...یا تصور دیدن او...
من برای ت واین جا هستم،مامان.به من اعتماد کن.گفتم که خیلی جالبست.
من که اصلا سر درنمی اورم.اخر تو چه می گویی؟
ناگهان عصبی بود.انگار اتفاقی بسیار عجیبی داشت می افتاد.اتفاقی بسیار فراتر از کنترا او یا جانی...وواقعا هم همین
طور بود.
می دانم که به نظرت خیلی عجیب وغریب است.اول برای من هم بود.انها دارند من را برای یک مدت بر میگردانند
،تا چند کار خیلی مهم را به انجام برسانم.چون به قدری سریع رفتم که فرصت پیدا نکردم بعضی چیز ها را تمام
کنم.بنابراین ان ها حالا دارند این اجازه را به من می دهند.
نه برای خودم،بلکه برای همه.فکر میکنم برای تو...بابی...شرلی...بابا...وبکی.. .وحتی شاید برای مادرش...خیلی کارها
دارم،اما ان ها هنوز چیزی را برای متوضیح نداده اند.
یعنی داری به من می گویی که برمیگردی؟!چمستقیم در تختش نشسته بود وخیره خیره اورا نگاه میکرد.در ان لحظه
مطمئن بود که خواب نیست.
جانی با خرسندی گفت:
فقط برای یک مدت
یعنی من واقعا تورا می بینم واین فقط یک توهم نیست که دراثر داروهایی که به من تزریق کرده اند،ایجاد شده
باشد؟
نه این بزرگتر از این چیزهاست.مامان...خیلی بزرگتر.)پوزخند زد(
کارعالی ودلنشینی است.می دانم که از ان خوشم خواهد امد.دلم برای همه شما خیلی تنگ شدهبود.
من هم همین طور.
اشک در چشمانش حلقه زد وبی اختیاز دستش را برای گرفتن دست او دراز کرد.جانی دست اورا در دست خودش
گرفت.درست مثل همیشه بود.او هیچ فرقی ببا قبل ندات.هنوز همان پسر زیبایی بود که همیشه بود.پسر عزیز
ودوست داشتنی الیس.
او با حالتی حاکی از ناباوری با بغضی در گلو گفت:
منظورت این است که دوباره میتوانم تورا همیشه وهروقت ببینم؟
بله.دقیقا به جز وقت هایی که به کار دیگری مشغول هستم.گفتم که،خیلی کارها دارم.امگار کار بزرگی است.
کس دیگری هم میتواند تورا ببیند.؟
نه فقط تو.خیلی دلم میخواست بکی هم میتوانست مرا ببیند ،اما ان ها فکر میکنند که این ایده فخوب نیست.این یک
جور لطف و عنایت بزرگ نسبت به توست وفکرمیکنم که هروقت فرصتش را به دست اوردی،باید به خاطرش شکر
کنی وسپاس بگویی.
الیس همانطور که اورا نگاه میکرد،سرش را به نشانه مثبت تکان داد.نمی توانست حرف های جانی را
باورکند.سرانجام زیر لب گفت:
حتما این کار را میکنم...حتما...
سپس ناگهان دوباره شک برش داشت.
...مطمئنی که در این جا دیوانه نشده ام...یا به من داروهای اعصاب نداده اند که وقتی به خانه برمی گردم اثرشان
محو شود؟
مطمئنم مامان.چرا یک کمی استراحت نمی کنی؟من هم کار دارم.وقتی به خانه رسیدی،تورا میبینم.
پیش امد واورا بوسید وبه رویش لبخند زد.الیستوانست گرمای وجودش را در کنار خودش حس کند...وبعد ،ظرف
یک چشم برهم زدن،دوباره اورا گم کرد .او رفته بود،اما این بار ،با قبل فرق می کرد.الیس می دانست که اورا از
دست نداده است.البته هنوز مطمئن نبود که چه اتفاقی افتاده بود.اما هرچه بود قلبش سبک تر شده بود.سبک تراز
چهار ماه گذشته ویا حتی قبل از ان.
اودر رختخواب دراز کشید وبه جانی فکر کرد.گرمایی را که او از خودش برجای گذاشته بود حس می کرد وتک تک
کلماتش را به خاطر می اورد.وقتی هم که چشمانش را بست،پسرش را با چشم وذهنن وقلبش می دید...و بوسه اش
را به یاد میاورد...وبوی تنش را...
او در سکوت با خود نجوا کرد...متشکرم.
بعد از ان،برای او صبحانه اورد واو اولین بار،خوب خورد.خیلی بیشترازان چه طی چند ماه گذشته خورده بود.جریزه
جو ونان تست شده وقهوه وتخم مرغ اب پز .تنها کاری که می خواست بکند،این بود که به جانی فکر کند ولبخند
بزند.دیگر غمگین نبود،یا تیره روز،یا درهم کوفته یا افسرده.درواقع سال ها بود که انقدر خوشحال نبود.دکتر فکر
کرد که بهبودی او درست مثل یک معجزه بوده است.او هنوز میخواست که الیس تا بهبودی زخم معده اش دارو
بخوردفاما وقتی خوب اورا معاینه کرد ،گفت که می تواند به خانه برود.به محض اینکه الیس ان کلمات را از زیان او
شنید،تبسم کرد.می دانست که چه کسی درخانه منتظرش است....واگر همه اینها فقط یک خواب بود...که اختمال
زیاد جز این نبود...بهترین خوابی بود که او در تمام عمرش دیده بود.
فصل چهارم
جیم بعد از ظهر ان روز ،در ساعت ناهارش به دنبال الیس امد واورا به خانه برد.الیس سرحال بود ویک کمی قویتر از
قبل به نظر می رسید.به دکترش قول داده بود که خوب استراحت کند.وقتی که او به خانه رسید،یکی از همسایگانش
به دیدنش امد.پم وبکی هم ان شب به او سرزدند واو تحت رژیم غذایی خاصی بود وشارلوت برای همه شام درست
کرد.
الیس ربدوشامبرش را پوشید وبه طبقه پایین رفت.ان شب جیم هم با ان ها شام خورد وحتی یک کمی هم پیش شان
نشست وبعد با چندین قوطی ابجو به اتا نشیمن وپای تلویزیون غیبش زد.الیس به شارلوت کمک کرد که ظرف ها را
بشوید وبابی در سکوت،پشت میز اشپزخانه نشست وان ها را تماشا کرد.از وقتی که مادرش به خانه برگشته بود،حتی
یک لحظه از او چشم برنداشته بود.وقتی که فهمید اورفته،وحشت کرد ومطمئن بود که او دیگر هرگز
برنمیگردد.وقتی که الیس به طبقه بالا وبه اتاق خودش رفت،بابی هم به دنبالش رفت وروی تخت او،در قسمت پایین
ان نشست.
چیزی نیست عزیزکم.من هیچ جا نمی روم.حالم خوب است.باور کن.
می توانست در چشمان ابی بابی ببیند که هنوز وحشت زده است.خاطره رفتن جانی،ان هم انقدر ناگهانی هنوز برای
همه ان ها تازه وزنده بود.مخصوصا برای بابی...که بالاخره رفت ودر کنار مادرش نشست ودست اورا در دست
گرفت.
سرانجام الیس،بابی را در رختخوابش خواباند وبه اتاق خودش بازگشت.
ان وقت بود که صدایی شنید.فکر کرد شارلوت است که مثل همیشه امده تا یک چیزی برای پوشیدن قرض بگیرد
.او بلند تر وباریکتر از الیس بود اما هنوز بعضی از بلوز وشلوارهای قشنگ الیس را قرض میگرفت.
الیس نگاهی در جهت گنجه لباسهایش انداخت وگفت:
شارلی؟
داشت به رختخوابش باز می گشت ،اما با دیدن جانی که ان جا ایستاده بود وبه او تبسم می کرد،از جا پرید.جانی
همان پیراهن ابی وشلوار جین تر وتمیز را به تن داشت.موهایش هم مثل شب مهمانی فارغ التحصیلی ؛شسته ورفته
ومرتب بودند.
او گفت:
سلام مامان.
...وبه جلو خم شد وگونه مادرش را بوسید وبعد روی قسمت پایینی لبه تخت او نشست.درست مثل وثت هایی که می
خواست با او حرف بزند.
الیس به او اقرار کرد:
فکر میکنم به مدت طول بکشد تا به این عادت کنم.مثل معجزه است.مگر نه؟
جانی سرش را تکان داد.بله هست.هنوز لبخند می زد.الیس پرسید:
امروز چه کار کردی؟
با سرخوشی به بالش اش تکیه داد وغرق در تماشای جانی شد.او خیلی خوب،خیلی جوان وقوی وخیلی متکی به خود
به نظر می رسید.حتی بیشتر از قبل.قبلا گهگاهی اخم هایش را با نگرانی درهم می کشید ولی حالا پیوسته شاد
وخندان بود.سپس الیس متوجه شد که چه سئوال عجیبی از او کرده اسن.این که ان روز را چه کار کرده بود...گویی
او هرگز از پیش ان ها نرفته بود والیس توقع داشت که اوبرایش از کار ودرس ومدرسه تعریف کند.
امروز رفتم وبکی را دیدم.خیلی غمگین به نظر می رسید.
وقتی که این کلمات را بر زبان می اورد،چشمانش حالت جدی به خود گرفتند.او ساعت ها بکی را تعقیب کرده واورا
در حال سروکله زدن با بچه ها وحرف زدن با مادرش تماشا کرده بود
الیس گفت:
او ومادرش یک سری به این جا زدند.
می دانم ،مامان،من اینجا بودم.
واقعا؟
جانی سرش را به علامت مثبت تکان داد وبعد به نظر رسید که در مورد چیز دیری فکر می کند.
بابی واقعا برای ترسیده است.
سعی کرد برای مادرش توضیح بدهد،اما الیس خودش این را میدانست.بابی برای گفت احساسش به او ،نیازی به
کلمات نداشت وان فرم که او تمام روز به الیس چسبیده بود ونگاهش می کرد،هرچیزی را که الیس نیاز داشت بداند
،به او میگفت.بابی می ترسید که او هم بمیرد.
او گفت:
فکر می کنم می ترسید که از بیمارستان به خانه برنگردم.مثل تو..
جانی به ارامی گفت:
می دانم،مامان...وشارلی در مورد بابا دلخور است.
الیس سرش را تکان داد .چیزی وجود نداشت که بتواند در این مورد بگوید.او هم برای جیم نگران بود.مشروب
خوردن او،بعد از مرگ جانی،خیلی بیشتر شده بود.تنها کاری که از دست الیس بر می امد این بود که امیدوار باشد او
دوباره به خود بیایید.اما در هفته های اخیر فقط همه چیز بدتر شده بود.البته هرگز ان قدر مست نمی کرد که صبح
روز بعد نتواند به سرکارش برود.هیچ وقت هم قبل از رسیدن به خانه مشروب نمی خورد.اما وقتی که این کار را
شروع می کرد،تمام شب را بی وقفه می نوشید وتا وقتی که به رختخواب می امد،سیاه مست وگیج بود.این که راه
زندگی کردن نبود.الیس می دانست که کار او روی همه شان اثر گذاشته است.اما جیم به او اجازه نمی داد که در این
مورد با او حرف بزند والیس دیگر نمی فهمید که این اوضاع چطور می توانست عوض شود .او هرگز چیزی به کسی
نمیگفت وهمیشه اماده بود که کار جیم را توضیح بدهد وبرای او عذر وبهانه بیاورد.خصوصا برای بچه ها .اما از هیچ
کس در خانه پوشیده نبود که جیم داشت چکار می کرد وچرا اول ،او نزدیک بود پسر کوچکش را درحادثه ای که
باعث لال شدن او شده بود،به کشتن بدهد وبعد پسر مورد علاقه اش را از دست داده بود.این ها بیشتر از حد تحمل
اوربودند وفراتز از انچه بتواند در موردشان فکر کند...و وقتی که او مست می کرد،مجبور نبود چیزیرا احساس کند
وروی هم رفته در مورد چیزی فکر کند.برای او این بهتریت راه فرار بود.
الیس با کنجکاوی به پسرش چشم دوخت.
حالا چه می شود.؟...
تمام روز فکر کرده بود.هنوزمطمئن نبود که واقعا جانی را دیده یا همه چیز فقط یک خواب بوده است.این موضوع
،فوقالعاده عجیب بودوامکان نداشت که بشود ان رابرای کسی توضیح داد .او هم هرگز سعی نکرده بود که این کار
را بکند.
...قضیه چه شکلی است؟تو همیشه این دور وبر هستی یا فقط می ای ومی روی؟
عجیب ترین بخش ماجرا این بود که ان ها به طرو عادی باهم حرف میزدند والیس نمی دانست که ایا دیگران هم
میتوانستند صدایشان را بشنوند یا نه.ان ها باید در این مورد دقت بیشتری می کردند وگرنه مردم فکر می کردند که
او دیوانه است که با خودش حرف می زند.چون نمی توانستند جانی را ببینند.
فکر میکنم بیایم وبروم وکارم را بکنم .می خواهم یک کمی هم با بکی باشم.
این بار یک هاله ای از اندوه در چشمانش وجود داشت.ان روز از دیدن بکی در ان شرایط غمبار خیلی تحت تاثیر
قرار گرفته بود.حالا بهتر می فهمید که بعد از رفتن،چقدر همه را ناراحت کرده بود والبته به همین دلیل هم بازگشته
بود.خیلی کارهایش ناتمام مانده بودند که میخواست به انها برسد.این راهم می دانست که باید کارهای زیادی را طی
یک مدت کوتاه انجام بدهد.
سپس اواز جایش بلند شد وبه طرف دراتاق رفت وان جا ایستاد وبه مادرش تبسم کرد.
خیلی خوب است که دوباره خانه هستم؛مامان.
حتی اگر فقط برای یک مدت کوتاه بود.هردوی ان ها از این بابت خوشحال بودند.
داشتن تو درخانه واقعا عالی است ،عزیز دلم.خیلی دلم برایت تنگ شده بود.
کلمات قادر نبودند احساسش را بیان کنند.
جانی به نرمی گفت:
بله...من هم همین طور.حالا می خواهم بروم پایین وبابا را ببینم.
الیس حیرت زده پرسید:
اوهم میتواند تو را ببیند؟
خودش که این طور فکر نمی کرد.جانی به اوخندید.
البته که نه،مامان شوخی میکنی؟اگر ببیند سکته می کند!
الیس هم زیر خنده زد
بله راست می گویی.
فقط میخواهم بروم ومطمئن شوم که خوب است.یک کارهایی هم در اتاق خودم دارم.کاپشن ورزشی تیم دانشگاهم
را چه کردی؟ان را که رد نکردی،کردی؟
البته که نه.گذاشتم بابی تنش کند.ان را برای او نگه داشته ام.به او گفتم که یک روز می تواند ان را داشته باشد.وقتی
حرفم را شنید ،چشمانش از شدت شادی برق میزدند.باید تا ان موقع حسابی بزرگ شود.
به هم تبسم کردند.جانی سخاوتمندانه گفت:
شاید شارلی دوست داشته باشد در این خلال ان را بپوشد.
خودش مرتب ان را میپوشید وخیلی به ان افتخار میکرد.
فکر نمی کنم بابا دوست داشته باشذ هیچ کس به جز خودت ان را بپوشد...هنوز توگنجه ات است...همه چیز هنوز
همانجا هستند.
او هیچ چیز را جابه جا یا عوض نکرده بود.تمام پرچم ها ،جام ها ،عکس ها وجایزه های قهرمانی او هنوز همانجا
بودند.ان اتق ،زیارتگاه جانی بود.الیس هفته های اول خیلی به انجا می رفت،اما حالا دیگر کمتر این کار را میکرد.فقط
دوست داشت که همه چیز همانطور باشد.گویی می خواست بخضی از جانی را نگه دارد.
یک کمی بخواب ،مامان فردا صبح میبینمت.
همه چیز درست مثل چند ماه پیش بود...مثل وقتی که جانی می امدوبه او شب بخیر میگفت وبعدا می رفت تا به بکی
تلفن بزند وبعد به اتاق خودش برود.
شب بخیر عزیز دلم.
در سکوت ان جا نشست وبه او فکر کرد.چند دقیقه بعد ،سروکله شارلوت پیدا شد.موهایش تر بودند.تازه به انها ژل
زده بود.او با حالتی پرسشگرانه به مادرش چشم دوخت.
یک دقیقه پیش با که حرف میزدی؟بابا این جا بود؟
هردوی شان می دانستند که بابی خوابیده است شارلوت موقع رد شد از جلوی دراتاق مادرش ،صدای حرف زدن
اوراشنیده بود؛اما نتوانسته بود حدس بزند که او با که حرف می زند.
الیس بلافاصل هجواب داد :
با تلفن بود.بابا هنوز پایین است.احتمالا خوابش برده.
شارلی باناراحتی گفت:
این که چیز جدیدی نیست.پدر پگی دوگال هم همیشه این طوری بود...وبه مرکز ترک الکلی های ناشناس رفت.
الیس با لحنی مدافعه گرانه گفت:
پدر پگی دوگال به خاطر رانندگی در حال مستی دستگیر شده وبه زندان رفته بود...واو شغلش را از دست داد.او
مجبور بود که به مرکز ترک الکلی های ناشناس برود.دادگاه اورا به ان جا فرستاد.این فرق میکند.
بعد از ان حادثه ،چندین بار این پیشنهاد را به جیم کرده بود،اما جیم همیشه اورا کنار می زد وابدا حرفش را قبول
نمی کرد.او هیچ نیازی نمی دید که به مرکز ترک الکلی ها برود وهمیشه می گفت که فقط یک کمی ابجو می خورد
واز ان لذت می برد.الیس می دانست که تا خود جیم نخواهد او به هیچ وجه نمی تواند به این کار وادارش کند.این
فقط به خود جیم بستگی داشت والیس نمی توانست به او چیزی بگوید که مجبورش کند مثل دیگران به این قضیه
نگاه کند.
شاید مثل پدر پگی نباشد اما تو هیچ وقت سعی کرده ای شب ها با بابا حرف بزنی؟اوحتی نمی تواند بفهمد که تو چه
میگویی.
او اعلب شبها ،به وضعی می افتاد که حتی حرف زدن خودش را نمی فهمید وکلماتش رابریده بریده می گفت.
می دانم ،عزیزم...می دانم