امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فلسفه تاريخ در بستر طنز تاريخ

#1
فلسفه تاريخ در بستر طنز تاريخ

تأملي بر سرشت فلسفههاي تاريخ و مقوله طنز تاريخ
حاتم قادري
سرشت تاريخ و نگره فلسفي به تاريخ، براي بسياري از انسان ها‏‎‏‎‏ موضوعي جذاب است؛ بلكه چه بسا تعيين كننده نيز هست. طبيعي است كه انسان ها‏‎‏‎‏ بخواهند از رمز و راز و يا قوانين تاريخ سر در آورده، به پرسش وضعيت تاريخ مندانه خود و جامعهشان و يا مقولاتي همچون انحطاط‏، ترقي، عدالت، جبر و يا آزادي پاسخي داده باشند. همين توجه در نزد ايرانيان، به ويژه برخي از روشنفكران ما با شدت تمام به چشم مي آيد. اين گروه از انديشمندان و روشنفكران درصدد يافتن رازها و قوانين تاريخ، از جمله تاريخ ايران هستند تا بتوانند برخي از دغدغههاي انديشهاي و روشنفكرانه خود را درباره سرشت زيست سياسي-اجتماعي‏، تاريخي ايرانيان فهم كنند و براي ماندگاري و يا برون شدن ها‏ طرح و تصويري داشته باشند. از اين رو، جستار حاضر به دو فلسفه تحليلگرا و جوهرگرا در مقوله تاريخ پرداخته، با برجسته كردن مفهوم "منحني" به تعبير "طنز" تاريخ توجه كرده است و در نهايت به اين نتيجه دست يافته كه نمي توان/ نبايد از فلسفههاي جوهرگراي ايدئولوژيك سود جست.

فلسفههاي جوهرگرا تنها در كار الهام بخشي و نه تغييرات بنيادين موضوعيت دارند. بر همين مبنا، فلسفههاي تحليلگرا از توانايي وكارآيي بيشتري براي رويدادهاي تاريخي -كه به نوبه خود و به شكل "منفرد" بخش بسياري از قلمرو تاريخ را از آن خود ميسازند- برخوردارند. ولي در نهايت به اين مهم توجه شده است كه طنز تاريخ چيزي نيست كه فرادست پژوهش گر بيايد. اميد است كه طرح نگره طنز تاريخ‏، مفرّ و گريزي در ازاي ماندگاري تاريخي ما نبوده باشد. براي روشنتر شدن بحث، برخي فقرات و آموزههاي ايراني در لابلاي بحث برجسته شدهاند.
1) چندي پيش به دعوت يكي از روزنامهها، ميزگردي با موضوع روشنفكري و عملگرايي با شركت من و يكي از روشنفكران مطرح جامعه شكل گرفت. اين دوست روشنفكر مشخصه مهم روشنفكري را حاضر شدن بر "سر قرار با تاريخ" مي دانست و من از موضع انتقاد كه يعني چه؟ در اينجا قصد پرداختن به محتواي آن گفتوگو را ندارم و آن را بيشتر تمهيدي براي پرسش از مقوله فلسفه تاريخ با برجسته كردن فقراتي از رويدادهاي سياسي و انديشهاي معطوف به جامعه ايران قرار دادم. اما در ابتدا شايد بد نباشد از سر تأمل به مفهوم "ميزگرد" و "تاريخ" اشارهاي كوتاه داشته باشم. البته ميزگرد آن روزنامه، گرد نبود و درواقع يكي از همين ميزهاي مستطيل يا كوتاه بود. ظاهراً مفهوم ميزگرد Round table مفهومي مدرن است. شايد چيزي دال بر اين كه افراد پشت آن به ظاهر از موقعيت يكساني براي مذاكره و گفتوگو برخوردارند. مي دانيم كه خود مفهوم دايره و گردي در نظام انديشهگي يوناني نمادي از كمال بود چراكه بهر كم، دايره شكلي است كه همه نقاط روي محيط آن به فاصله يكسان با مركز قرار دارند. البته ويژگي هاي ديگري هم دارد ولي نسبت به بحث ما، همين نكته ياد شده كافي است. اين ظاهر يكسان افراد پشت ميزگرد نبايد سبب گمراهي شود چراكه كمتر اين يكساني به واقع وجود دارد. جايي که پاي مذاکرات سياسي و ديپلماتيک است، قدرت توازن مورد نظر را برهم ميزند و زماني که اهل انديشه و روشنفکري پشت آن مينشينند استدلال و استحکام اين انديشه و يا آن انديشه، برهم زننده توازن است. ولي مهم تر از وزن احتمالي انديشه، ميتوان تا جايي که بحث به تاريخ و فلسفه تاريخ برميگردد، به طنز "بيطرفي" تاريخ در مواجههها اشاره کرد.
تاريخ به ظاهر بي طرف است، يا انتظار بي طرفي از آن در بازتاب انديشه و فعل آدميان و يا گروهها و جوامع ميرود ولي به راستي تاريخ از اين بي طرفي که او را داوري خارج از علايق و سوگيريهاي "جزئي" و يا "کلي" قرار ميدهد، چيزي نمي داند. اين طنز زماني بيشتر شدت ميگيرد که توجه کنيم برخي از مشارکت کنندگان، به گونهاي از حاق و گوهر تاريخ و فلسفه تاريخ ياد ميکنند که در عمل حقانيت را تا جايي که به معرفت تاريخي برميگردد، از آن خود مينمايند. چه طنز بي طرفي از تاريخ و چه طنز اين درک گوهري، هر دو ما را مستقيم به مقوله برداشت از فلسفه تاريخ، همچون فلسفهاي جوهري (Substantive or Speculative Philosophy of History) در قبال فلسفههاي تحليلي (Analytical or Critical Philosophy of History) پيوند ميدهد. همين واژگان ياد شده در سطور پيشين يعني بي طرفي و يا درک گوهري، نشانگاني از فهم و برداشت تاريخ همچون ماهيتي جوهري/گوهري و يا شايد بتوان با تسامح، فهمي متافيزيکي از تاريخ دانست.
2) اين فهم متافيزيکي -علي رغم مشکلاتي که متوجه اين گونه نگره به جهات مختلف است- خالي از معنا نميباشد. حتي فلسفه تاريخ مارکس هم با وجود نفي متافيزيک و تأکيد بر مادي گرايي تامش، خالي از سمت و سو و معناي متافيزيکي و يا هر تعبيري که بتواند آن را نمايندگي کند، نميباشد. پذيرش سويه "متافيزيکي" براي تاريخ، به معني ايدهآليستي و ذهنگرايي و يا چيزي بيرون از مقوله تعامل با امور معقول و يا تجربه بشري در مناسبات پيچيده انساني نيست. درست است که تعبير متافيزيک - مابعدالطبيعه- تعبير کشدار و مبهمي است ولي همان گونه که "دريدا" در تقابلهاي زباني فلسفي غرب نشان داد -و ميتوانيم با تسامح در زبان فلسفي شرق هم اين تقابل را نشان دهيم- تهي کردن زبان از اين نوع مفاهيم و تعابير کاري سخت و چه بسا ناشدني باشد. وقتي که پاي تاريخ به ميان ميآيد، به کار بردن تعبير متافيزيک، تمامي بار معنايي و مشکل آفرين جدايي فيزيک از متافيزيک در پيشينه فلسفي را به حوزه تاريخ منتقل کرده و به همين خاطر معضل دو چندان ميشود. تاريخ به طور کل از جنس اين جهان است ولي فلسفه تاريخ، از سر ضرورت اين گونه نيست مگر که فيلسوف ما مدعي چنين امري شود. به هرحال، هنگامي که سخن از متافيزيک فلسفه تاريخ به ميان ميآيد بايد به اين نکته سخت متوجه بود. از اينرو تبديل تعبير فلسفه متافيزيکي تاريخ به فلسفه جوهري/گوهري تاريخ، تنها از برخي ابهامات جلوگيري ميکند. در فهم فلسفه جوهري تاريخ، باز انديشمند چه بسا خود را روياروي مفهومي سخت و نفوذناپذير ببيند که تنها در چهره نشانگان و مناسبات بيروني خود را نشان ميدهد. به زبان ديگر، در اينجا ما بيشتر با مظاهر و تجليات و مناسبات در مقوله فلسفه تاريخ آشنا ميشويم. توجه به مفاهيم اهميت بسيار دارد. يک فيلسوف تحليلگراي تاريخي، به طور معمول از مظاهر تاريخي حرف نميزند مگر اين که مراد وي مصاديق باشد و يا جايي که در مدارک و استنادات و آگاهيها، معرفت لازم چهره نبسته باشد. آن گاه مظاهر، جداي از اشاره به نمونه ها به درکي که از واژه "ظاهرا" داريم تقليل مييابد. هر دو واژه يعني مظهر و ظاهر همخانوادهاند ولي اولي خبر از نوعي گوهر ميدهد که پوشيده در تجليات و مظاهر است، در حالي که يک فيلسوف تحليلگرا بيش از آن چه که معرفت بشر به آن دسترسي دارد از کنه تاريخي سراغي نميگيرد و در صورت لزوم از واژه ظاهر سود مي جويد.
از اين رو ميتوانيم در نقد يا حتي معارضه با مفهوم کشدار و مبهمي چون متافيزيک، به مفهوم "جوهري" تاريخ دست بيازيم ولي اين دست يازي تنها برخي از غموض و ابهامات را برکنار ميکند و از نو بايد در رسوخ به هسته "جوهري" تاريخ دست به تعابير و فلسفه پردازي زد. حتي مارکسيسم هم که سعي دارد به تمامي از مقولات انتزاعي-ذهني از جمله متافيزيک فاصله بگيرد نميتواند ادعايي جز اين داشته باشد که مناسبات توليدي و نيروهاي توليد و يا ديگر مقولات دالهايي معطوف به فهم جوهره تاريخ در مقوله فلسفه تاريخي ميباشند. به جز مارکسيسم عاميانه و ساده شده، هيچ متفکر ژرف انديش مارکسيستي حاضر نيست "بازيگري" ابزار يا نيروهاي توليدي را با "روند" تاريخ تحول يکسان بگيرد. فهم اين "روند" است که فيلسوف مارکسيست را در مقوله فيلسوفان جوهر انديش تاريخ قرار ميدهد و البته فيلسوف جوهر انديش مارکسيست، تنها يک فهم از "روند" مورد نظر را در ميان فيلسوفان جوهر انديش تاريخ نمايندگي ميکند.
3) گاه درک اين امر "جوهري" ما را به اعماق "روند" و نهاني ترين معناي "حادثه" تاريخي ميبرد و گاه ما را بر فراز "حوادث" و سلسله ارتباط بين آنها قرار ميدهد. در هر دو حال، فيلسوف جوهرانديش درصدد يافتن معنايي براي روند تاريخ است که "حادثه" براي آن نشانگاني بيش نيست. اين دو نگاه رو به فراز و رو به اعماق را ميتوان به گونهاي ديگر هم توضيح داد. درباره نگاه فرازين ميتوان از تصور و يا تخيلهاي عکاسي و يا فضانوردي و امثال آن ها سود جست. يک جزء عکس چه بسا معنايي متفاوت از جزء بزرگ تر و محيط به جزء اول به دست دهد و به همين ترتيب جزء بزرگ تر از جزء دوم، باز چه بسا به دگرگوني معنايي بيشتري ياري رساند. حال فيلسوف جوهرانديش در مقوله تاريخ درصدد آن است که در موقعيتي از وضعيت قرار گيرد تا بتواند تمامي عکس را -اگر چنين چيزي امکان پذير باشد- مورد داوري قرار دهد. همين مثل را ميتوان در حادثات تاريخي به ميان آورد. به طور نمونه و اگر بخواهيم از ايران موردي ذکر کنيم، ميتوانيم به اجمال به حادثات پيش از مشروطه و يا پس از آن توجه نماييم که چگونه در يک نگاه فرازين، مجموعهاي از اين رويدادها، معنايي تماما متفاوت از فهم يکايک "حوادث" به دست ميدهد و در همين راستا است که ميتوانيم زمان تقريبي پيرامون مشروطيت را نقطه عطف در تمييز "تاريخ نوين" از ما قبل آن بدانيم.
اما، همان طور که پيشتر آمد، ميتوان فعاليت فيلسوف جوهرگراي تاريخ را به رفتن در اعماق و يا به بياني برداشتن لايههاي پياپي براي درک آن چه که در عمق و بستر نهفته است، تشبيه نمود؛ چيزي شبيه کار دانشمندان فيزيک در شکافتن ذره و رسيدن به ذره بنيادين -اگر چنين چيزي وجود داشته باشد- چراکه برخي از نظريه ها تمام ماده را در تحليل نهايي به انرژي برميگردانند. با اين حال فيلسوف جوهر انديش، در صدد رسيدن به هستهاي مي باشد که بنياد معنايي حادثه را از آن خود کرده است. با اين حال و با دو تشبيهي که آمد، نبايد تصور کرد فيلسوف جوهر انديش در اساس فيلسوفي "ايستا" نگر است، چراکه در پي تصوير فرازين نهايي و يا ذره بنيادين ميباشد. اينجا است که بايد به اين نکته بنيادين توجه کنيم که فيلسوف جوهرانديش درصدد درک "روند" در عام ترين وضع آن است. همين تلاش براي درک است که ما را متوجه تعابيري چون جوهر و يا متافيزيک به معني الهياتي آن ميکند.
4) براين مبنا تاريخ براي فيلسوف جوهرانديش نه تنها "مظاهر" نيست که زمان نيز نيست. چه بسا براي درک ساده از تاريخ که آن را همچون تقويم و سالنامه مينگريم، تاريخ چيزي شبيه "زمان" و گذر زمان باشد. حال گيريم که اين زمان را با مقوله فيزيکي حرکت در پيوند بدانيم. فيلسوف جوهرانديش، تاريخ را به زمان تقليل نميدهد، هرچند که بين زمان و تاريخ ربط پيچيدهاي برقرار ميسازد، با اين تفاوت که فيلسوف جوهرانديش متافيزيک نگر، جداي از زمان کيهاني، به زماني سرمدي هم اعتقاد دارد که بيانگر همان نطفه الهياتي قضيه است ولي فيلسوف جوهرانديش غير متافيزيک نگر، زمان را در نهايت به "روند" و معناي نهفته در روند تاريخ برميگرداند. شايد يکي از مهم ترين و نخستين کساني که به درکي از فلسفه جوهري تاريخ نزديک شد، سنت آگوستين است. وي در "اعترافات"(1961) به ويژه در سه "کتاب" پاياني آن به مقوله زمان و مفهوم سرمدي آن ميپردازد، در "شهر خدا"(1984) که در آن با رد انتقاد مخالفان مسيحيت که رواج اين آئين را علت زوال روم مي دانستند، از معناي نهفته در "روند" حوادث بحث کرده و با طرح مفهوم و قلمرو شهر خدا، فلسفه تاريخ خود را شرح ميدهد. طبعاً نوع نگاه آگوستين به تاريخ و فلسفه جوهرانديش آن، به رغم تفاوت هايي که با فيلسوفان و انديشمندان مسلمان غايتگرا دارد، آن را نمونهاي از طراحي خطوط اصلي و برجسته از فلسفه تاريخ جوهرانديش الهياتي مي گرداند. همين جا بايد اضافه شود که نگاه ابن خلدون به تاريخ و فهم معنا يا "تحليل" حوادث، او را بين فيلسوف تحليلگرا و فيلسوف جوهري جاي ميدهد. تا جايي که به رشد و زوال دولت ها ميپردازد، انديشمندي جوهري است و زماني که موارد را بررسي ميکند تحليلگرا است. هرچند که در اساس سخت بتوان ابن خلدون را با موازين فلسفي، فيلسوف خواند و ميدانيم که خود او از جمله منتقدان فلسفه بود.
باري، فيلسوف جوهرگرا از هر سنخ، در جستجوي معنا در روند تاريخ است و تاريخ را موضوعي با جامعيت گسترده ميداند که در نهايت خالي از معنا -اگر نگوييم هدف به تعبير متافيزيکي آن- نيست. اين که جامعيت مورد نظر در خدمت فراهم کردن معنايي يک پارچه از اجزاي تاريخ است يعني نميتوان در غايت و در سير عمومي "روند" تاريخ به گوهرهاي متباين اعتقاد ورزيد. آن چه که محل اختلاف و تفاوت است، اجزاء تاريخ، شامل افراد، جوامع ... ميباشد. از همينرو فيلسوفان جوهرگرا به تصريح و يا اشاره به جامعيت حداکثري، در بيان و تقرير فلسفه خود اذعان دارند. با لزوم معرفت به نگاه يکپارچه به کل تاريخ بشر، فيلسوفان و انديشمندان در دوران مدرن به همان گستردگي فيلسوفان کلاسيک و يا متفکران الهياتي در سدههاي پيشين هستند. به آگوستين اشاره کرديم و حال ميتوانيم به نام هاي کانت، هگل، مارکس، همچون چهرههاي سرشناس اين نوع نگره اشاره کنيم.
5) در مقابل اين فلسفه جوهرانديش که بيشتر مورد نظر اين جستار است، ميتوان به فلسفه تحليلي و يا انتقادي هم به کوتاهي توجه نمود. اين نوع فلسفه، برخلاف فلسفه جوهرانديش، معنا را نه در روند و جامعيت تاريخ که در حوادث تاريخي ميبيند. همچنين فلسفه تحليلي و يا انتقادي تاريخ به نقد و ارزيابي نظريههاي معطوف به حوادث تاريخي از يک سو و نقادي نگاه جامع مورد نظر فلسفه جوهرگرا از ديگر سو دل مشغولي دارد.(اتکينسون و ديگران، 1379؛ استنفورد، 1382) يکي از مطرحترين چهرههاي تحليلگرا پوپر است که نقد وي بر فلسفههاي "تاريخي گرا" در جهان و ايران شهرت بسيار دارد.(پوپر، 1350) طبعاً به هنگام بحث از فيلسوفان تحليلگرا نميتوان از کالينگوود نامي نبرد، به خصوص که او در نزديکي دو مقوله فلسفه و تاريخ تأثير به سزايي داشته است.(1385) همانند فيلسوفان جوهرگرا، فيلسوفان و انديشمندان تحليلي و انتقادي تاريخ، از نگرههاي يکساني سود نميجويند. در حالي که پوپر با نقادي دو سويه آموزههاي طبيعيگرايانه در نقد فلسفه جوهرگراي تاريخي از يک سو و همچنين به کارگيري سودمند آن در نگره فلسفه تحليلي از سوي ديگر بهره مي گيرد، کالينگوود شديداً بر اين باور است که فلسفه تاريخ بيش از آموزههاي علمي در گرو مفهوم معني است. در همين راستا استنفورد، برداشت پوپر را از تاريخي گري امري غير متعارف و عجيب مي داند.(1382،ص54)
در اين جا نميتوانيم به اختلافات دروني در نگره اساسي فلسفه نقدي و تحليلي تاريخ بپردازيم. تنها يادآور ميشويم که اين نگره، در اساس، بلندپروازي نگره جوهرگرا را به نقد ميگيرد. همان گونه که پيشتر اشاره شد، آن چه که براي نگره تحليلي و انتقادي اهميت دارد، جداي از نقد فلسفه جوهرگرا، تأکيد بر يافتن معني- تبيين براي رويداد و يا رويدادهاي تاريخي است: ترکيب دو مفهوم "معني" و "تبيين" را از اين جهت به کار برديم که نمايان گر اختلافات دروني اين نگره هم باشد. شرح کوتاه آن در گرو اين نکته مهم است که تا چه حد "معني" را در رويداد تاريخي منطبق با معني به مثابه تبيين در رهيافت هاي علمي و عيني بگيريم و يا معني آن گونه که در مطالعات اجتماعي-انساني مراد ميشود. به بيان ديگر، مقوله ميزان و اهميت نقش رهيافت هاي علمي در فهم و تحليل تاريخي، نگره فلسفه تحليلي را به دو گروه اساسي تقسيم ميکند: کساني که معني را مترادف تبيين و يا چيزي نزديک به آن ميگيرند و کساني که معني را متفاوت و يا حتي متباين با تبيين در علوم طبيعي به کار ميبرند.
آن چه که کفه قضيه را به نفع طرفداران "معنا" به سياق مطالعات انساني سنگين ميکند اين نکته است که در علوم طبيعي هم با توجه به آموزههاي جديد، ديگر از آن سفت و سختي "معنا به مثابه تبيين" کاسته شده و "معنا به مثابه معنا" جاي بيشتري باز کرده است و اين همه در راستاي فيلسوفان تحليلگرايي چون کالينگوود و به زيان مخالفان وي از جمله "همپل" ميباشد. اين تغيير جايگاه معنا در علوم طبيعي به گونه هاي مختلف فيلسوفان جوهرگرا و آموزههايشان را هم تحت تأثير قرار ميدهد. فراموش نکنيم که در نزد فيلسوفان جوهرگرا، معنا و مفهوم نهفته در روند تاريخ، به مثابه تفسير و برداشت شخصي نيست. درست است که برخي از فيلسوفان جوهرگرا چون کانت و يا توينبي، از معنا چيزي را مراد ميکردند که نسبت بسيار دوري با معنا به مثابه تبيين در علوم طبيعي داشته است ولي به هيچ عنوان معناي مورد نظر اين فيلسوفان، بهرکم از نظر خودشان چيزي از جنس تفسير و اظهار نظر شخصي نبود. باري، فيلسوفان تحليلگرا و انتقادي در مقوله فلسفه تاريخ، معناي جامع و به همراه آن بلندپروازي فيلسوفان جوهرگرا را محکوم کرده اند و به رغم جذابيتهايي که يک فلسفه جامع براي مخاطبان خود دارد، کار سختي نبود که بتوان نقاط آسيب پذير چنين فلسفههايي را با توجه به موارد گسترده در تاريخ عمومي بشر نشان داد. فيلسوفان تحليلگرا از معناي مورد نظر خود با توجه به دو مقوله درهم تنيده، محدوديت رويداد مورد مطالعه و همچنين مدارک و دلايلي که ميتوانستند براي آن فراهم کنند، دفاع ميکنند. اتفاقاً همين مشکله معنا است که پاي "زاويه ديد" را به ميان ميکشد. در نزد فيلسوف جوهرگرا، زاويه ديد، اگر از آن امري شخصي برداشت شود، موضوعيت پيدا نمي کند. در نزد فيلسوف تحليلگرا هم زاويه ديد اگر به اندازه کافي با اسناد و مدارک همراه شود مشکلي را ايجاد نميکند. اما آن چه که تعبير زاويه ديد، در خوانشي متفاوت از هر دو نگره فلسفي طرح ميکند، امکان تأمل و چه بسا همدلي با يک رويداد از "زواياي مختلف" است: نوعي پلوراليسم معرفتي که ربط مستقيم با مقوله هرمنوتيک پيدا ميکند. در همين جا است که فيلسوفان پست مدرن ميتوانند در کنار اصحاب هرمنوتيک با پيشينه مدرن، سويههاي مختلف و تفسيرهاي احتمالي از اين سويهها را در مقوله فهم تاريخ فعال کنند. همين زواياي مختلف و چرخشي که در معني يک رويداد پديدار ميشود، جاي طنز تاريخ را هموار ميسازد.
6) طنز تاريخ، مفهومي جديد نيست چه رسد به اينکه ايده اي پست مدرن به شمار آيد. حتي در بين فيلسوفان جوهرگرا، برخي تعابير وجود دارد که ميتوانند قرابت بسياري با ايده طنز(Irony) داشته باشند. گيرم که اين طنز به مفهوم گريز از معناي روند تاريخي نبوده باشد، تعبير "مکر عقل" در نزد هگل و يا بيان مارکس که انسان ها تاريخ خود را ميسازند ولي نه لزوما آن گونه که مرادشان است، بي ارتباط با مقوله طنز تاريخي نميباشد. وجه مشترک اين تعبير و آن گزارهها در اين است که ميپذيرند کم نيستند نتايج و رويدادهاي تاريخي که بر خلاف تصور و بازيگري بازيگران ظاهر ميشوند. انکراسميت(AnkerSmit) يکي از فيلسوفاني است که در حوزه پست مدرن و با برجسته کردن زيبايي شناسي سياسي(1996) براي مقوله طنز تاريخ، جاي مناسبي در پژوهش خود در نظر ميگيرد.(فصل 4) طرح روي جلد کتاب انکرسميت، چرخي را نشان ميدهد که ميتوان از آن به چرخه بخت تعبير کرد. در اين چرخ کسي در حال صعود و ديگري در نقطه اوج و سومي در حال سقوط است که داستان آن به تصويرگري فعاليت فردريک پنجم، کنت پالاتين برميگردد و نحوه انتخاب امپراطور در آلمان سدههاي 17-16 را نمايندگي ميکند که شرح آن بيرون از حوصله اين جستار است. مراد از اين چرخه بخت، فراز و فرود قدرت و صاحب قدرت در امر سياست است که در فصل 4 اثر ياد شده در قالب شعري آمده است:
The wheel of fortune turns
I go down to Humiliation
and beyond all reason and measure
another is extolled
(همان، ص167)
البته الهه بخت(fortune) همچون الهه تاريخ(Clio) در ادبيات و اسطوره غرب موارد قابل تأملي هستند. شايد بتوان براي شعر ياد شده، معادلي از نگره ابن يمين، شاعر سده هفتم و هشتم و با گرايش شيعي و به تعبير برخي شاعر در خدمت سربداران، يافت. ابن يمين در قطعهاي که آورده ميشود، به جاي الهه بخت، از فلک سخن ميگويد. فلکي که به تعبير شاعر يک چشم است و پيش از بازيگري برخاسته از بازي بخت، به گونهاي رفتار ميکند که ياد آورنده ابلهي است که شکسپير از او براي توصيف روايت و تاريخ سود ميجويد. شعر ابن يمين را در ديوانش(1379) نيافتم و به نقل از يکي از آثار باستاني تبريزي که وي به منبعي متفاوت از ديوان ارجاع ميدهد(1381، ص471)، چنين است:
فلک دون نـواز يـک چـشم اسـت آن يکي هم به فرق سر دارد
چـون بخـواهـد نـوازشــي بکـند که يکـي را ز خـاک بـردارد
هر خري را که دم گـرفت به دست مينـدانـد کـه دم خـر دارد
مـيبـرد تـا فـراز ديــده خـويش چـند روزيـش مــعتبر دارد
چون ببيند که شکل مختلف است ناگـهان دست زو چو بردارد
به زمـينش زنـد که خـورد شـود خـر ديــگر بـجاش بـردارد ...
آشکارا الهه بخت مورد نظر انکرسميت و فلک ابن يمين شاعر، فارغ از اراده و خواست اين شاه و آن امير ... به کار خود مشغول اند و اين همان است که ميتوان از آن به طنز تاريخ ياد کرد؛ طنزي که خالي از ريشخند و تلخي نيست. همين مفهوم از تاريخ و عامليت الهه بخت و يا فلک است که کار درک جوهر تاريخ را، به ويژه تا جايي که انتظار ميرود دانايي و اراده بشر در آن جايگاهي تعيين کننده پيدا کند، به زير پرسش ميبرد. انکرسميت اندکي جلوتر از شعر ياد شده و براي به دست دادن نمونهاي از کار الهه بخت، به انقلاب فرانسه و جامعهاي که قرار بود شعارهاي آزادي، برابري و برادري را در خود تحقق بخشد، اشاره کرده و در ادامه مينويسد ولي اوضاع چنين نشد و وضعيتي کافکايي پيش آمد و گيوتين و ديگر موارد صحنه آرا شدند. لازم است اضافه شود که انکرسميت در اثر خود بيشتر به دنبال هنر سياست از مقولهاي که ماکياولي از آن نشان داده - منهاي برخي تبهکاري هاي لازم- و توجه به زيبايي در هنر سياست است. پژوهش انکرسميت را به رغم جذابيت نميتوان در اينجا دنبال کرد. چيزي که براي ما حائز اهميت است، بحث طنز تاريخ است؛ طنزي که در نهايت به انسان و بازيگران سياسي–تاريخي مدام گوشزد ميکند که جهان و گردش امور دنيا به ميل و اراده آن ها نيست. البته تا جايي که به فيلسوفان جوهرگراي تاريخ برميگردد و يا بهرکم آنهايي که جوهر تاريخ را فراتر از اراده و خواست بشر ميبينند و همچون هگل براي عقل و نه لزوماً انسان، مکري قائل ميشوند و يا همانند مارکس، معناي روند تاريخ را در مناسبات و نيروهاي توليدي جستجو ميکنند، طنز تاريخي در همان معناي "روند" ميگنجد ولي اگر طنز تاريخ را به الهه بخت و يا فلک يک چشم ياد شده برگردانيم، آن گاه به وضعيتي "معنا گريز" ميرسيم؛ بهرکم تا جايي که کار تدبير و اراده بشري در کار باشد. هرچند که بتوان آن را با نگرههاي نيمه اسطورهاي از آن گونه که يونانيان و رومي ها درک ميکردند، سازش داد و يا در نگرههاي دين سامي، از مقوله قضا و قدر سخن به ميان آورد و نه تنها الهه بخت که آن فلک يک چشم را هم در خدمت آزموني بزرگ و در مقياسي کيهاني ديد. شايد که اين الههها و فلکها و آن آزمونها در خدمت کاستن غرور مذموم انسان و يا همان Hubris يوناني بوده باشند، هرچند که بلافاصله بايد متذکر شد اين تعابير ميتوانند به انفعال و کاهلي و خرابات بازي منجرگردند.
اما يک فيلسوف تحليلگرا بخت بيشتري دارد تا فراز و فرود قدرت را -به عنوان نمونه- در تاريخ رديابي کند. او ميتواند با رجوع به اسناد و مدارک و يا حتي گرايش هاي جامعه شناسانه و ساختاري... نشان دهد که چرا الهه بخت اين را برگزيده و آن را به زمين زده است. ولي نبايد فراموش کرد که طنز تاريخ در نهايت به خاطر سرشت خود، از فهم و تحليل نهايي گريزان است و بخت فيلسوف تحليلگرا نسبت به فيلسوف جوهرگرا، تنها در شرح چه بسا موفق تر و متقاعد کننده تر يک رويداد محدود تاريخي باشد بدون آن که بتواند در نهايت براي مقوله طنز تاريخ در نگره تحليلي خود جاي مناسبي به دست دهد: گويي که هنوز بخش يا بخش هايي از قلمرو تاريخ، چه براي فيلسوف جوهرگرا و چه فيلسوف تحليلگرا، در پردهاي از ابهام و اگر بخواهيم تعبير ويتگنشتاين را به کار بريم، راز باقي ميماند. شايد همين راز و ابهام است که اجازه نميدهد تاريخ همچون امري تماماً عيني و مکانيکي و بازياي فاقد هيجان و جذابيت و البته پند آموزي در بيايد.
7- يکي از سويههاي طنز تاريخ شامل حال افرادي ميشود که الهه بخت و فلک يک چشم به ظاهر بر آنها التفات کرده است. اين افراد و يا ايدئولوژيهاي مناسب وضعيت اين افراد به گونهاي به تاريخ مينگرند که گويي رسالت تاريخ و معناي نهفته در روند تاريخي با آنها و يا بهرکم آرمان و اعتقاداتشان گره خورده است؛ همان گونه که هگل تا جايي که به وضعيت پروس در زمانه خود نظر داشت و يا مارکس در هنگامي که به آينده کارگران همچون نيروي غالب تاريخ ميانديشيد. شايد اين به تعبير هگل مکر عقل نهفته در تاريخ باشد ولي هرچه هست فيلسوف ما و نگره وي نميتواند اين مکر را تشخيص دهد. هرچند که خود تعبير "مکر" را به کار برد. تاريخ مدرن و زمانه معاصر پر است از فرازهايي که دست اندرکاران آن، به تصور اين که در باد مساعد تاريخ جاي گرفتهاند، خود را آکنده از رسالت، سرسختي و غرور ميبينند. ميلان کوندرا، نويسنده ناراضي چک، در رمان شوخي که کاري تأمل برانگيز است، به هر دو سويه اين رسالت و فريب اشاره ميکند. او از زبان "لودويک" قهرمان کتاب خود و در زماني که کمونيست بود از نشئه قدرت و يا بودن در کنار "فرمان تاريخ" ياد ميکند.(1370، ص109) چيزي که يادآور فراز قرار با تاريخ آمده در ابتداي اين جستار است ولي در فقره بعدي ميپذيرد که تاريخ آنها را فريب داده بود. لودويک در سير تأمل بر پيشينه خود با خوشحالي کشف ميکند که "از تاريخ بيرون" رفته است.(همان، ص111-110) که البته اين سخن تا جايي معنا دارد که فرمان تاريخ را در ذهن داشته باشيم وگرنه به شکل ساده کسي از تاريخ بيرون نميرود. همين طنز يا مکر تاريخ و يا بهتراست بگوييم التفات الهه بخت و يا فلک يک چشم را ميتوان در نوشتههاي سياسي- تاريخي معاصر ايران به فراواني نشان داد. يکي از اين موارد که ما را به تدريج به جمع بندي اين جستار هدايت ميکند، فقراتي است که فرح پهلوي(2003) در خود شرح حال نويسي رمانتيکي که از زندگي با پهلوي دوم و مقام ملکه ايران بودن به دست ميدهد، آمده است. فرح پهلوي پس از شرح دوران نوباوگي و جواني و سپس ازدواج با محمدرضا پهلوي و ملکه ايران شدن، سرانجام داستان انقلاب را به روايت خود بيان کرده و پس از پرداختن به مرگ دراماتيک شاه، در اواخر شرح حالش فقراتي ميآورد که به جهت معناداري فوقالعاده آنها در راستاي طنز تاريخ ولي اين بار در قسمت نشيب و زوال آن است؛ به همگي آن ها اشاره ميشود.
1) روزي، زن جواني که برايش پسته برده بودم، معصومانه به من گفت "دفعه بعد که به ايران رفتي، لطفا از اين پستهها برايم بياور، خيلي خوشمزه است"(همان، ص393). طنين طنز تاريخ را در اين درخواست و به ويژه واژه "خوشمزه" در پايان حکايت ميتوان حس کرد.
2) در همان زمان ميبايست تحت معاينات پزشکي قرار گيرم. زني که پرونده مرا تهيه ميکرد از من پرسيد آيا شوهر دارم؟ و من در جواب گفتم که همسرم درگذشته است و آن زن نوشت "بيوه". سپس از من پرسيد که آيا کار ميکنم؟ پاسخ من منفي بود. آن وقت آن زن نوشت "بيکار". اين جواب مرا به خنده واداشت و با خود گفتم "بهتر از اين نميشد گفت"(همان جا). باز طنين طنز تاريخ را ميتوان در واژگان "بيوه" و "بيکار" به خوبي حس کرد. فقره بعدي از جهاتي جالب تر از اين فقره است.
3) يک دوست ايراني مقيم نيويورک که عکسي از من در اتاق پذيرايي خود داشت، شبي به من تلفن کرد و با خنده تلخي شرح داد که يکي از مدعوين او که رئيس شرکتي بود با ديدن عکس من در آن جا سؤال کرده بود "اين زن جوان کيست؟" دوستم در پاسخ گفته بود "ملکه ما است" و ميهمان با تعجب پرسيده بود "زن خميني؟"(همان جا).
4) يک بار ديگر هنگام ورود به يک گالري نقاشي در نيويورک مردي با خوشرويي به سوي من آمد و گفت "به من گفتهاند که شما زن شاه هستيد، من از ديدار شما بسيار خوشحالم. اجازه ميدهيد عکسي از شما به اتفاق همسرم بردارم؟" همسرش را صدا کرد "عزيزم بيا اينجا يک عکس با زن شاه از تو بگيرم" و پس از گرفتن عکس اضافه کرد "شما زن شاه هستيد، ولي شاه کجا؟"(همان، ص394-393) و سرانجام به آخرين فقره توجه کنيم.
5) در همان گالري زني به زبان ايتاليايي با من شروع به صحبت کرد. جواب دادم "من ايتاليايي صحبت نميکنم" و او با تعجب گفت "چطور ايتاليايي حرف نميزنيد، مگر ثريا نيستيد؟" من در پاسخ گفتم "خير، من زن بعدي هستم".(همان جا) هيچ شرح و بياني گوياتر از خود اين فقرات در نشان دادن طنز تاريخ و يا قسمت نشيب الهه بخت و فلک يک چشم نيست. باري ميتوان همچون يک فيلسوف تحليلگرا و حتي کمتر از آن، يک تاريخ نگار به تحليل و تفسير سرنگوني نظام پهلوي پرداخت. همچنين ميتوان پذيرفت که يک فيلسوف جوهرگرا هم چه بسا حرف هايي در راستاي نگره کلي خود بر اين قضيه داشته باشد. البته به نظر ميآيد در مورد طرح شده کنوني فيلسوف تحليلگرا حرف هاي بيشتري براي تشريح داشته باشد و تنها برخي از آموزههاي فيلسوفان جوهرگرا متناسب با اين مورد محدود-هرچند براي عصر کنوني جامعه ما ايرانيان مهم– تاريخي حرفي براي گفتن داشته باشند که احتمالا "مارکس" مهم ترين و چه بسا تنها فرد با تسامح و مناسب اين دانايي است. ناتواني فيلسوفان جوهرگرا بيشتر با اين توجه است که آنها در صدد دستيابي به فهم جامع و يا نزديک به جامع معني نهفته در "روند" تاريخ هستند و تنها در چشم اندازي کلان ميتوانند پديده انقلاب ايران و در اساس موقعيت تاريخمندانه اي جامعه را جاي بدهند. نگرههايي چون کانت و يا توينبي در کل فاقد چنين درکي هستند و همان طور که اشاره شد، آموزههاي مارکسي، آن هم با تسامح بسيار و صرف نظر از دقايق امور و بسنده نمودن به کليات و مفاهيمي کلان، ميتوانند چيزي به مخاطب خود عرضه کنند.
8) آيا آن چه که آمد به معني جانبداري از فلسفه و فيلسوف تحليلگرا و انتقادي است؟ خوب، ظاهر امر اين طور است ولي نبايد اين مهم را ناديده گرفت که فلسفه تحليلي نميتواند به ما چشم اندازي وسيع عرضه داشته و مهم تر از آن، جذابيت لازم را براي جان هاي مشتاق رسيدن به کنه روند تاريخ سيراب سازد. از اين رو پارهاي از آموزههاي کلان آمده در فلسفههاي جوهري، هرچند با پذيرش ابهام و اشتباه در آنها، به ما چشم انداز بيشتري عرضه ميکنند و مهم تر از آن عطش فلسفي ما و اشتياق در پيوند قرار گرفتن با اعماق را برآورده ميسازند. اما مهم آن است که اين چشم اندازهاي کلان تا جايي که ممکن است تبديل به ايدئولوژيها و آئينهايي نشود که شتاب دارند به هزينه بسيار مردم تاريخ را آن گونه که خود ميفهمند، تحقق بخشند. اين احتياط آشکارا در تقابل آموزه مارکس است که فيلسوفان را تنها به دانستن معرفت دعوت نميکند بلکه تغيير جهان را هم از آنها ميخواهد. تا جايي که به اين جستار برميگردد دل مشغولي به حيات مدني و رشد و تعالي و مقابله با ستم و بي عدالتي و زشتي، ميتواند از نگرههاي جوهري الهام بگيرد ولي نبايد پايبند آنها شد. در اين جاست که الهام از اين نگرهها، به همراهي برخورداري و معرفت لازم در راستاي فلسفههاي تحليلي و انتقادي مناسب درک رويدادها، و البته داشتن گوشه چشمي به طنز تاريخ و دو تعبير الهه بخت و يا فلک يک چشم، ميتوانند ما را عميقاً درگير تاريخ و فلسفه تاريخ سازند. هرچند که بايد پذيرفت معرفت به اين سه مقوله و انجام ترکيبي از آنها چيزي نيست که به سادگي به دست آيد و همچنان ميتوان چشم انتظار شيفتگان يکي از اين سه وادي که به طور معمول جداگانه اذهان را به خود جلب مينمايند، باقي ماند. ولي نتيجه هرچه که باشد، نبايد اين پند پرستشگاه دلفي در يونان باستان و يا معادل هاي ديني-فرهنگي آن در تمامي فرهنگ ها و جوامع از جمله جامعه خود ما را از نظر دور داشت: بشر! خود را بشناس که چه بسا معني آن چنين باشد: بشر! حد خود را بشناس. طنز تاريخ چه در شکل الهه بخت و يا فلک يک چشم حدي است بر بلندپروازي بشر و چه نيکو پندي!

منابع
ابن يمين، ديوان (آيين مردم هنري)، به کوشش سيد علي اصغر شريعت زاده، انتشارات علمي و فرهني، پازينه، 1379، چاپ دوم.
استنفورد، مايکل، درآمدي بر فلسفه تاريخ، احمد گل محمدي، ني، 1382، چاپ اول.
اتکينسون، ار. اف و ديگران، فلسفه تاريخ، روش شناسي و تاريخنگاري، حسينعلي نوذري، طرح نو، 1376، چاپ اول.
باستاني پاريزي، محمد ابراهيم، نون جو دوغ گو، نشر علم، 1381، چاپ دوم
پوپر، کارل، فقر تاريخيگري، احمد آرام، خوارزمي، 1350، چاپ اول.
پهلوي، فرح، خاطرات، فرزاد، 2003.
کالينگوود، آر. جي، مفهوم کلي تاريخ، علي اکبر مهديان، اختران، 1385، چاپ اول.
کوندرا، ميلان، شوخي، فروغ پورياوري، روشنگران، 1370، چاپ اول.
Ankersmit, F. R., Aesthetic Politics, Stanford, 1996.
Augustine (st), City of God, Penguin, 1984.
Augustine (st), Confessions, Penguin, 1961
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow "نگاه تاريخ به شب يلدا"
  اهمیت تاریخ فلسفه
  تاريخ تمبر در ايران
  مجلل‌ترین و پرهزینه‌ترین مراسم ازدواج افراد مشهور در تاريخ
  منابع تحقیق درباره تاریخ فلسفه اسلامی در ایران
  جبر و آزادی انسان در فلسفه تاریخ هگل و مارکس
  گزارش تصویری ؛ فلسفه و علل پیدایش اعیاد نوروز
  فلسفه تاریخ یعنی چه؟
  بررسی کلی عوامل محرك در تاريخ
  تفاوت فلسفه تاریخ و تاریخ فلسفه

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان