30-04-2015، 17:22
ماجرای خوابیدن فرزند کوچک خانواده در کنار جسد پدرش/ انگشتر عقیق هویت زائر کربلا را مشخص کرد
سرانجام بعد 18 روز توانستیم جسد را به کشور برگردانیم و پدرم بهترین یادگاریاش که از خود بر جای گذاشته است، هئیت فاطمیون (س) که هرسال محرم خاطراتش را برای ما و اهالی شهرک شریعتی زنده میکند، ای کاش من هم جای پدرم بودم ، او رفت ولی یاد و خاطراتش همیشه در دلهای باقی است و هر سال بچههای هئیت برایش دعا میکنند،تا روحش غرق رحمت شود.
به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، 432 ساعت تلاش دو پسر برای پيداکردن پدرشان که قرار بود، به کربلا برسد داستان امشب گزارش است.
پدرم زیر آفتاب سوزان بدنش سوخته بود، جسدش باد کرده بود و برخی از قسمتهای بدنش را حیوانات صحرا خورده بودند، نمیدانستیم در آن لحظه چه باید انجام دهیم حتی جرات دست زدن به جسد پدرم را هم نداشتم، تنها چیزی که از پدرم سالم بود، انگشترش عقیقش بود که خاکی شده بود. محسن دامادمان نیز طاقت نگاه کردن نداشت، "بلدچی" او را به پشت تخت سنگی برد و در این میان راننده یک دستگاه خودروی پیکان فرشته نجاتمان شد. . . .
جواد این حرفها را میگفت، وقتی که در هیئت یادگاری پدرش نشسته بود و نگاه به قلم در دست من داشت که چیزی را از سیاهه جای نگذرام. جعفر برادر بزرگتر جواد به میان صحبتهای برادرش آمد و گفت: برادرم راست میگوید، البته شء ذاگر من آن روز جسد پدرم را ندیم ولی در سردخانه و غسالخانه با آن مواجه شدم، میفهمم برادرم با چه صحنهای در آن بیابان روبرو شده بود.
جعفر میگفت: پدرم همیشه دوست داشت، در راه کربلا جان خود را از دست دهد و جسدش مانند شهدای کربلا زیر آفتاب سوزان بماند، شاید به این طریق آرزویش برآورده شد.
جواد صحبتها را ادامه داد و گفت: اوایل دهه 1380 بود که گروهی در نزدیکی ایام محرم به درب منزلم پدرم مراجعه کردند و بی مقدمه گفتند ما آدرس شما را از روحانی مسجد گرفتیم، آمدهایم تا اگر اجازه دهید هیئتمان را در زیر زمین خانه شما برگزار کنیم.
- پدرم از آنجاییکه بسیار عاشق امام حسین(ع) بود، بدون هیچگونه چون و چرایی قبول کرد، باورم نمیشد پدرم حتی لحظهای فکر نکرد، شاید این افراد سارق و یا شیاد باشند، حتی به روحانی مسجد هم زنگ نزد و زیر زمین خانه را در اختیار این افراد قرار داد.
- تعدادی جوان فردای آن روز با یک وانت پر از وسایل هیئت به درب خانه ما آمدند و پس از ساعتها تلاش و زحمت هئیت عزاداری را برپا ساختند. چند روز بعد محرم از راه رسید و پرچم خیمه عزای سالار شهیدان بر افراشته شد.
- این هئیت را تعدادی جوانان پر شور تشکیل میداد و پدرم نیز بسیار از برگزاری عزداری این جوانان خرسند بود و خدارو شکر میکرد که در خانه او هئیت امام حسین(ع) برگزار شده است.
- دقیقا 3 سال بعد پدرم به همراه کاروانی راهی کربلا شد، تا آنجاکه ما قبل از سفر او آگاه بویدم، قرار بود به صورت قانونی از مرز عبور کنند، بدون هیچگونه مشکلی، ولی اینطور نشد، به گفته برخی از همراهان پدرم که در کاروان بودند، آنان بعد از اینکه به مرز مهران رسیدند، رئیس کاروان "بلدچی" را سوار کرد تا آنان را از مرز عبور دهد و به کربلا برساند.
- به گفته همان افراد: در میان راه "بلدچی" از رئیس کاروان خواست تا پول مقرر شده را همانجا به او بپردازد و سر همین مسئله جر و بحثشان شد، رئیس کاروان به "بلدچی" میگفت: ما تا پایمان به کربلا از پول خبری نیست، "بلدچی" نیز آنان را در میان رها کرد و متواری شد.
- یکی از دوستان پدرم میگفت: ما چند گروه 20 – 30 نفره بودیم و مجبور شدیم برای رسیدن به کربلا در چندین منطقه اردو بزنیم و دوبراه حرکت کنیم، بعد از چند روز سختی به کربلا رسیدیم و آنجا متوجه شدیم که پدرت در میان ما نیست، بازهم احتمال دادیم که در میان راه گمشده خود را می رساند و یا به ایران بازگشته است.
- خلاصه همه برگشتند به جز پدرم، ابتدا برادر بزرگترم راهی مرز مهران شد ولی نتواست خبر از پدرم به دست بیاورد، برگشت و من به همراه دامادمان که یک کوهنورد بود، به مرزهای مهران رفتیم. با پرس و جو و چندین شب ماندن در مرز مهران موفق شدیم "بلدچی" را پیدا کنیم و با تهدید او را وادار کردیم که محل اسکان آن کاروان را نشانمان دهد و او نیز قبول کرد. البته پیدا کردن "بلدچی" به نظرم نوعی معجره بود چون گردش زمان و قدمهای ما طوری رقم میخورد که ما را به او میرساند،خودش هم باورش نمیشد که او را پیدا کرده باشیم.
- پس از چند روز جستجو در مناطق مختلف بالاخره "بلدچی" توسط دوربین شکاری توانست جسد یک انسان را زیر آفتاب سوزان به طور که سوخته بود را درون دره پیدا کند. بالا سر جسد رفتیم، هیچ چیز مشخص نبود، از انگشتر پدرم فهمیدم که خودش است ولی بازهم جرات دست زدن به جسد پدرم را هم نداشتم هر چه فکر میکردیم که چطور باید جسد را به داخل کشور ببریم نمیدانستیم تا اینکه. . .
- مردی با یک پیکان از آن مسیر میگذشت مسیری که در طول سال نهایتا مهمان 10 نفر بود، توقف کرد و به طرف ما آمد، بدون هیچگونه حرفی گفت: جسد از بستگان شما است؟ گفتم- بله جسد پدرم ، که در راه کربلا از بالای کوه به پائین پرت شده و جان خود را از دست داده است. مرد غریبه گفت: من در جنگ پیکر شهدا را کفن میپوشاندم و به عقبه خاکریز میفرستادم، فردا صبح میآیم او را نیز تحویل شما میدهم. باورم نمیشد او راست بگوید،این دومین معجزهای بود که با آن برخورد کردم.
- شب در کنار جسد پدرم ماندیم، فردای آن روز مرد غریبه که حتی ما اسمش را نمیدانستیم بازگشت، با وسایلش جسد پدرم را مرتب کرد و در اختیار ما گذاشت و با جمله خدا رحمتش کند، رفت.
- سرانجام بعد 18 روز توانستیم جسد را به کشور برگردانیم و پدرم بهترین یادگاریاش که از خود بر جای گذاشته است، هئیت فاطمیون (س) که هرسال محرم خاطراتش را برای ما و اهالی شهرک شریعتی زنده میکند، ای کاش من هم جای پدرم بودم، او رفت ولی یاد و خاطراتش همیشه در دلهای باقی است و هر سال بچههای هئیت برایش دعا میکنند، تا روحش غرق رحمت شود.
سرانجام بعد 18 روز توانستیم جسد را به کشور برگردانیم و پدرم بهترین یادگاریاش که از خود بر جای گذاشته است، هئیت فاطمیون (س) که هرسال محرم خاطراتش را برای ما و اهالی شهرک شریعتی زنده میکند، ای کاش من هم جای پدرم بودم ، او رفت ولی یاد و خاطراتش همیشه در دلهای باقی است و هر سال بچههای هئیت برایش دعا میکنند،تا روحش غرق رحمت شود.
به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، 432 ساعت تلاش دو پسر برای پيداکردن پدرشان که قرار بود، به کربلا برسد داستان امشب گزارش است.
پدرم زیر آفتاب سوزان بدنش سوخته بود، جسدش باد کرده بود و برخی از قسمتهای بدنش را حیوانات صحرا خورده بودند، نمیدانستیم در آن لحظه چه باید انجام دهیم حتی جرات دست زدن به جسد پدرم را هم نداشتم، تنها چیزی که از پدرم سالم بود، انگشترش عقیقش بود که خاکی شده بود. محسن دامادمان نیز طاقت نگاه کردن نداشت، "بلدچی" او را به پشت تخت سنگی برد و در این میان راننده یک دستگاه خودروی پیکان فرشته نجاتمان شد. . . .
جواد این حرفها را میگفت، وقتی که در هیئت یادگاری پدرش نشسته بود و نگاه به قلم در دست من داشت که چیزی را از سیاهه جای نگذرام. جعفر برادر بزرگتر جواد به میان صحبتهای برادرش آمد و گفت: برادرم راست میگوید، البته شء ذاگر من آن روز جسد پدرم را ندیم ولی در سردخانه و غسالخانه با آن مواجه شدم، میفهمم برادرم با چه صحنهای در آن بیابان روبرو شده بود.
جعفر میگفت: پدرم همیشه دوست داشت، در راه کربلا جان خود را از دست دهد و جسدش مانند شهدای کربلا زیر آفتاب سوزان بماند، شاید به این طریق آرزویش برآورده شد.
جواد صحبتها را ادامه داد و گفت: اوایل دهه 1380 بود که گروهی در نزدیکی ایام محرم به درب منزلم پدرم مراجعه کردند و بی مقدمه گفتند ما آدرس شما را از روحانی مسجد گرفتیم، آمدهایم تا اگر اجازه دهید هیئتمان را در زیر زمین خانه شما برگزار کنیم.
- پدرم از آنجاییکه بسیار عاشق امام حسین(ع) بود، بدون هیچگونه چون و چرایی قبول کرد، باورم نمیشد پدرم حتی لحظهای فکر نکرد، شاید این افراد سارق و یا شیاد باشند، حتی به روحانی مسجد هم زنگ نزد و زیر زمین خانه را در اختیار این افراد قرار داد.
- تعدادی جوان فردای آن روز با یک وانت پر از وسایل هیئت به درب خانه ما آمدند و پس از ساعتها تلاش و زحمت هئیت عزاداری را برپا ساختند. چند روز بعد محرم از راه رسید و پرچم خیمه عزای سالار شهیدان بر افراشته شد.
- این هئیت را تعدادی جوانان پر شور تشکیل میداد و پدرم نیز بسیار از برگزاری عزداری این جوانان خرسند بود و خدارو شکر میکرد که در خانه او هئیت امام حسین(ع) برگزار شده است.
- دقیقا 3 سال بعد پدرم به همراه کاروانی راهی کربلا شد، تا آنجاکه ما قبل از سفر او آگاه بویدم، قرار بود به صورت قانونی از مرز عبور کنند، بدون هیچگونه مشکلی، ولی اینطور نشد، به گفته برخی از همراهان پدرم که در کاروان بودند، آنان بعد از اینکه به مرز مهران رسیدند، رئیس کاروان "بلدچی" را سوار کرد تا آنان را از مرز عبور دهد و به کربلا برساند.
- به گفته همان افراد: در میان راه "بلدچی" از رئیس کاروان خواست تا پول مقرر شده را همانجا به او بپردازد و سر همین مسئله جر و بحثشان شد، رئیس کاروان به "بلدچی" میگفت: ما تا پایمان به کربلا از پول خبری نیست، "بلدچی" نیز آنان را در میان رها کرد و متواری شد.
- یکی از دوستان پدرم میگفت: ما چند گروه 20 – 30 نفره بودیم و مجبور شدیم برای رسیدن به کربلا در چندین منطقه اردو بزنیم و دوبراه حرکت کنیم، بعد از چند روز سختی به کربلا رسیدیم و آنجا متوجه شدیم که پدرت در میان ما نیست، بازهم احتمال دادیم که در میان راه گمشده خود را می رساند و یا به ایران بازگشته است.
- خلاصه همه برگشتند به جز پدرم، ابتدا برادر بزرگترم راهی مرز مهران شد ولی نتواست خبر از پدرم به دست بیاورد، برگشت و من به همراه دامادمان که یک کوهنورد بود، به مرزهای مهران رفتیم. با پرس و جو و چندین شب ماندن در مرز مهران موفق شدیم "بلدچی" را پیدا کنیم و با تهدید او را وادار کردیم که محل اسکان آن کاروان را نشانمان دهد و او نیز قبول کرد. البته پیدا کردن "بلدچی" به نظرم نوعی معجره بود چون گردش زمان و قدمهای ما طوری رقم میخورد که ما را به او میرساند،خودش هم باورش نمیشد که او را پیدا کرده باشیم.
- پس از چند روز جستجو در مناطق مختلف بالاخره "بلدچی" توسط دوربین شکاری توانست جسد یک انسان را زیر آفتاب سوزان به طور که سوخته بود را درون دره پیدا کند. بالا سر جسد رفتیم، هیچ چیز مشخص نبود، از انگشتر پدرم فهمیدم که خودش است ولی بازهم جرات دست زدن به جسد پدرم را هم نداشتم هر چه فکر میکردیم که چطور باید جسد را به داخل کشور ببریم نمیدانستیم تا اینکه. . .
- مردی با یک پیکان از آن مسیر میگذشت مسیری که در طول سال نهایتا مهمان 10 نفر بود، توقف کرد و به طرف ما آمد، بدون هیچگونه حرفی گفت: جسد از بستگان شما است؟ گفتم- بله جسد پدرم ، که در راه کربلا از بالای کوه به پائین پرت شده و جان خود را از دست داده است. مرد غریبه گفت: من در جنگ پیکر شهدا را کفن میپوشاندم و به عقبه خاکریز میفرستادم، فردا صبح میآیم او را نیز تحویل شما میدهم. باورم نمیشد او راست بگوید،این دومین معجزهای بود که با آن برخورد کردم.
- شب در کنار جسد پدرم ماندیم، فردای آن روز مرد غریبه که حتی ما اسمش را نمیدانستیم بازگشت، با وسایلش جسد پدرم را مرتب کرد و در اختیار ما گذاشت و با جمله خدا رحمتش کند، رفت.
- سرانجام بعد 18 روز توانستیم جسد را به کشور برگردانیم و پدرم بهترین یادگاریاش که از خود بر جای گذاشته است، هئیت فاطمیون (س) که هرسال محرم خاطراتش را برای ما و اهالی شهرک شریعتی زنده میکند، ای کاش من هم جای پدرم بودم، او رفت ولی یاد و خاطراتش همیشه در دلهای باقی است و هر سال بچههای هئیت برایش دعا میکنند، تا روحش غرق رحمت شود.