07-04-2015، 22:15
حاجی فیروز را اغلب مژده رسانِ آمدنِ بهار و نوروز میدانند. پیدا شدنِ او در کوی و برزن ظاهراً ملازمِ جشن و شادی و رقص و لبخند است. ولی تمام این کلمهها، تمام این حاجی فیروزها، بهارها، نوروزها، جشنها، شادیها، رقصها، لبخندها، کلماتیاند هر کدام انباشته از تاریخ و استعاره. همانطور که ما هر سال رختهای تازهای بر آن رختِ قرمز حاجی فیروز میپوشانیم، هر کداممان به صدای او و ترانهی او صدا و ترانهی توی ذهنمان را سنجاق میکنیم. هیچ کداممان رخت از تن حاجی فیروز نمیکنیم. رخت به رخت تناش اضافه میکنیم، ناگزیر.
ارباب خودم سلام و علیکم
ارباب خودم سرت رو بالا کن
ارباب خودم من رو نگاه کن
ارباب خودم لطفی به ما کن
ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟
حاجی فیروز را اغلب مژده رسانِ آمدنِ بهار و نوروز میدانند. پیدا شدنِ او در کوی و برزن ظاهراً ملازمِ جشن و شادی و رقص و لبخند است. ولی تمام این کلمهها، تمام این حاجی فیروزها، بهارها، نوروزها، جشنها، شادیها، رقصها، لبخندها، کلماتیاند هر کدام انباشته از تاریخ و استعاره. همانطور که ما هر سال رختهای تازهای بر آن رختِ قرمز حاجی فیروز میپوشانیم، هر کداممان به صدای او و ترانهی او صدا و ترانهی توی ذهنمان را سنجاق میکنیم. هیچ کداممان رخت از تن حاجی فیروز نمیکنیم. رخت به رخت تناش اضافه میکنیم، ناگزیر.
صورت سیاه کرده و سفیدیِ چشمهای برآمدهی حاجی فیروز ترس به دل میاندازد. دایره زنگیاش را میلرزاند و با صدای غریب انگار دگرگون شدهاش ترانه میخواند؛ خطاب به ما. و خطاباش بیش از اینکه بخنداندمان ما را میترساند. این عجب است. این اصرارِ کلامِ او به خنداندن و این هیأتِ جستان و غریب و سرخ و سیاهِ او به ترساندن.
حاجی فیروز را وابسته به اسطورهی بینالنهرینیِ بازگشت تموز یا دموزی دانسته بود و حدس زده بود که حاجی فیروز با ایزد گیاهیِ شهید شونده مرتبط است: "چهره ی سیاه شدهی حاجی فیروز، بازگشت وی را از جهان مردگان نمادپردازی میکند، لباس قرمزش نشانهی خون سرخ سیاوش و آمدن خدای قربانی شده به زندگی است، در حالی که سرخوشی وی از شادمانی تولد دوباره است1". حاجی فیروز را مشابه تموز یا دموزی، اسطورهی بینالنهرینی میداند که در آن "هنگامی که دوموزی به روی زمین میآید، بهار میشود و آیین نوروز هم آنگونه که پیداست به انگیزهی آمدن اوست. چهرهی سیاهاش هم وابسته به بازگشت او از جهان مردگان است و شادمانیهای نوروز برای بازگشت دوموزی از زیرزمین و آغاز دوبارهی باروری در روی زمین است2."
حاجی فیروز را، با استناد به پژوهشهای ویدنگرن3، نه در اسطورهی بین النهرینی که در اسطورههای هند و اروپایی جُسته است: "دو رنگِ سیاه و قرمز، عناصری نمادیناند که در مراسمِ بازمانده از جشنهای بازگشتِ روان درگذشتگان و بزرگداشتِ مردگان به کار میرود که در این میان سیاه، نمود و تجلی مردگان و سرخ، نمونهی باززایی است. بازتابی از نمادپردازی این دو رنگ به نیکی در جامهی سرخ حاجی فیروز و آتشافروز و در چهرهی سیاه آنها آشکار است، نمادپردازیای که در بسیاری از مراسم هند و اروپایی تکرار میشود."
ویدنگرن نشان داده است ردِّ پای کلاهِ بوقی و جامهی رنگینِ دلقکها به آدابِ تشرف در انجمنهای مردان4 میرسد که از اسباب سلوکشان، سوای دورهگردی و دریوزگی، یکی پوشیدن خرقهی وصلهدار و چند تکه بوده است، با کلاههای اغلب نوک تیز بر سر. این انجمنهای مردان خود نشان به انجمنهای کهن هند و اروپایی میبرند که زیرزمینی و سرّی بودهاند و اعضایشان جامههای سیاه یا تیره تن میکردهاند و صورتهایشان را سیاه میکردهاند تا خصیصهی زیرزمینی بودن و سرّی بودنشان را نشان دهند؛ منسوب به جهانِ زیر زمین، جهانِ مردگان. این انجمنهای مردان خود نشان از آیینهای کهنِ شکار سبعانه دارند: آبای دلقک "کسی جز سردسته و راهبرِ شکار سبعانه نیست؛ نماد گروهی از ارواح که در پیرامون شکارگاه فریاد برمیکشند" جست و خیز میکنند، و میرقصند. "ویژگیای که هنوز در جست و خیزهای ابلهانه ولی چیرهدستانهی دلقکها، و در فریادهاشان باقی مانده است." رنگِ سیاه چهرهی کهنترین دلقکها یا نقابهایی که بر چهره میزنند نیز نمادی از جهانِ زیرزمین، جهانِ مردگان است.
یکی از آیینهای جهانِ مردگان که در ایران مرسوم بوده و هنوز نشانههاش باقیست، آیین مربوط به فرَوَشیهاست. "در بندهای 49-51 فروردینیشت گفته میشود که فرَوَشیهای دلاورِ خوبِ مقدس را میستاییم که از جایگاه خود در هنگام همسپثئیدیه به پرواز درمیآیند و ده روز با هم در آنجا میچرخند تا بدانند چه کسی آنها را میستاید، چه کسی شادمان میشود و برایشان با دستانی بخشنده، با نیایش، شیر و غذا میآورد؛ چه کسی نامشان را بر زبان میآورد و از میان مردم کدامین روان درگذشته فراخوانده و به او آن یزش و نیایش نثار میشود تا به یاری این یزش، تا جاودان غذای او همواره آماده باشند. به روشنی پیداست مراسمی که طی این گاهنبار برگزار میشد، آیینهای بسیار کهنی بودهاند که سپستر با آیینهای جشن سال نو در آمیختند5." از جمله سفرهی هفتسینی که یادگارِ آن یزشها به ارواح نیاکان است. حضور فَروَشیها را در آیینهای کنونی ایران در مراسم و آیینهایی از جمله حاجی فیروز و چهارشنبهسوری و کوسه برنشین میبیند. در مراسم "کوسه برنشین" کوسه جامهای کهنه بر تن میکند و کلاهی از پوست بز یا نمد به سر میگذارد و کمربندی به میان میبندد که چند زنگوله بر آن آویزان است، که این زنگولهها لابد همچون زنگولههای برادران ژرمنیاش رسیدنِ او را از جهانِ مردگان به ساکنانِ زندهی روی زمین اعلام میکنند. در مراسم چهارشنبه سوری هم "افرادی با صورتِ پوشیده و بدون کلام با قاشقزنی نمایشی از مردگان را نشان میدهند.6"
ویژگی دیگر دلقکها این است که به رغم ظاهر ابلهانهشان، رفتار خشونتباری دارند و این رفتار خشونتبارشان "یادآور کردار وحشیانهی انجمن مردان" است. حاجی فیروز با آن چشمهای سفیدِ برآمدهاش که تهدید کنندهاند و تنبیه کننده چطور قرار است بخنداند؟
البته به او میشود خندید. ما قادریم از نگاه کردن به تصویرها و تقلیدها و بازنماییها لذت ببریم حتا اگر چیزی که از آن تقلید میشود خودْ زشت و بدقواره و نامطبوع باشد و نشود نگاهاش کرد. پس میشود به آنچه نگاه نکردنیست نگاه کرد. پس حتا میشود به آنکه روبروی ما ایستاده است و هیأتاش بازنماییِ هیأتِ مرگ است نگاه کرد، تاب آورد و نگاه کرد. "مثالِ واضح آن نقاب کمدیست که زشت و ناخوشایند است ولی از نگاه به آن دچار رنج نمیشویم7 "، بلکه حتا از بازشناسی تضادی که بین مثلاً کلام و رفتار هنرپیشه با ظاهرش هست خندهمان میگیرد، نه که دچار شعف و لذت شویم. یعنی با اینکه "رفتار مضحک گونهای از زشتیست" چون بازنماییست برای ما آزاردهنده و دردآور نیست و قادریم به آن بخندیم. قادریم تاباش بیاوریم، نگاهاش کنیم و به آن بخندیم.
خندهی آغازین، خندهی بدون تاریخ است. خندهی بینیاز به بازشناسی امر متناقض، خندهی عاری از امر کمیک. خندههای آیینی اجرای خندهی آغازیناند خندهی آیینی خنده به امر کمیک نیست. خندهی آیینی اجرای خنده است. "برای فهمیدن و درک خندهی آیینی ما باید اندیشههای خود را دربارهی امر خندهدار(کمیک) به دور افکنیم. ما اکنون آنچنانکه مردم در گذشته میخندیدند نمیخندیم.8"
خنده پیشتر از معنایی دینی و آیینی برخوردار بوده است. خندههای آیینی که پراپ به آنها پرداخته خندههای ملازمِ مرگ و زندگیاند. خندههای ملازم با مرگ یا خندههای ملازم با زندگی. اینها از آیینهای آستانگیاند. پا این سوی آستانه که بگذارد خندهی ملازم با زندگی میکند، پا آن سوی آستانه بگذارد خندهی ملازم با مرگ. از آستانه که بگذرد، یا قصدِ گذشتن از آستانه که کند، آیین گذشتن از آستانه را به جا میآورد؛ هر بار که بگذرد9.
در یکی از نسخههای اسطورهای از نیوزلند10، نیمهخدایی به نام مائویی(Maui) مدّعیست که میتواند Hine-nui-te-po)) الاههی غول آسای مرگ را نابود کند. با گروهی پرنده به محل خوابیدن او میرود و قصدش این است که وقتی الاهه در خواب است داخل مهبلاش بشود، توی بدناش برود، نیروی حیاتاش را بگیرد و از دهاناش خارج شود. به پرندهها هشدار میدهد مبادا قبل از اینکه بیرون بیاید بخندند که دندانههای تیز و تند دور مهبل الاهه او را له خواهند کرد. ولی پیش از آنکه مائویی داخل شود، یکی از پرندهها از این منظرهی مضحک که لابد ناشی از تضادیست که بین جثهی مائویی و الاهه هست، زیر خنده میزند و الاهه بیدار میشود، پاهایش را هم میآورد و مائویی نابود میشود. خندهی بیگاه و بیجا؛ چراکه در آستانهی دخول به تنِ الاههی مرگ، در آستانهی سرزمین مرگ، خنده نهی شده است11 بلکه میبایست بعد از اینکه او از دهانِ الاهه بیرون میجهیده خنده سر داده میشده است: خنده به وقتِ زادن. پراپ میگوید "اگر خنده به هنگام ورود به سرزمینِ مرگ متوقف و ممنوع میگردد، پس ورود به دنیای زندگی باید با خنده همراه باشد. حتا به خنده فرمان داده میشود." در یکی از اسطورههای بومیان آمریکا نهنگی دو برادر را میبلعد و وقتی در سرزمینی دیگر از شکم نهنگ خارج میشوند میخندند12. بعضی بومیان استرالیا بر این باورند موجودی که در شکم مادر بچه میگذارد آنجه-آ(Anje-a)13 نام دارد. تکهای گِل از باتلاق برمیدارد، شکل نوزادش میکند و در زهدان زن میگذارد. نمیشود او را دید چون در اعماق جنگلها و میان صخرهها و باتلاقها زندگی میکند ولی گاهی میشود صدایش را با خودش که میخندد شنید. و وقتی صدای خندهاش میآید یعنی مشغول ساختن بچه برای کسیست. در یکی از قبایل آفریقا "خداوند نخست مرد را میافریند، سپس زن را، آنان به یکدیگر مینگرند و میخندند. آنان میخندند چون زاده و خلق شدهاند. آن کس که زاده میشود یا آفریده میشود میخندد14." ولی در کنار بستر مرگِ اهالیِ برمه15 غولهای بدهیبتی ظاهر میشوند (که خودشان آدمهایی بودهاند که به شکل خشنی کشته شدهاند) تا به محتضرِ در بسترِ مرگ بخندند. در میان مردم ساردینیا هم معمول بوده که پیران و سالخوردگان را میکشتند و هنگام کشتنشان بلند میخندیدهاند16. پراپ میگوید "آستانه و درگاهی که که زندگی را از مرگ جدا میسازد، آستانه یا درگاه خنده است. آن سوی آستانه خنده ممنوع است، این سوی آستانه خنده اجباریست."
در آیینِ آستانهی جهانِ مردگان خنده نهی و ممنوع شده است. هم در مدخلِ آن جهان و هم بعد از دخول به جهانِ مردگان. پراپ میگوید "هنگامی که یک شخص زنده وارد جهان مردگان میشود باید زنده بودن خود را پنهان بدارد وگرنه خشم ساکنان آن دیار را علیه خود به عنوان متجاوزی که از آستانهی ممنوع گذشته است، برخواهند انگیخت. با خندیدن، وی زنده بودن خود را برملا میسازد." آدمی که مُرده است نه باید بخندد نه عطسه کند نه دهندره کند نه حرف بزند نه بخورد نه بخوابد نه ببیند. باید مُرده باشد.
در یکی از اسطورههای اسکیموها که پیرزن عجیبی هست که بر قلهی کوهی ساکن است و ارواح مردگان برای رفتن به جهانِ مردگان باید از آن سرزمین بگذرند. او طبلی دارد که بر آن میکوبد و با سایهی خودش میرقصد و حرفهای بیمعنی میزند و صدای خنده از خودش درمیآورد، پشتاش را که میچرخاند ماتحت عظیماش را به نمایش میگذارد که از آن عقرب دریایی باریکی آویزان است، به پهلو که میچرخد دهاناش کج است، صورتاش مستطیل میشود، به جلو که خم میشود پسِ خودش را میتواند لیس بزند، تو باید بیآنکه بخندی به او نگاه کنی. خنده بر لب بیاوری پیرزن طبلاش را بر زمین میکوبد و تو را میگیرد و بر زمین میکوبدت، با چاقو شکمات را سراسر پاره میکند، دل و رودهات را بیرون میکشد و حریصانه میبلعد. همان شکمی که، همان پردهی دیافراگمی، که بالا رفته بود و پایین رفته بود به خنده.
به رغم تضاد "مضحک"ی که در ظاهر حاجی فیروز هست و او را خندیدنی میکند، تهدید مهیبی در کلام فریبکار و اغواگر او نهفته است. او با سماجت از ما میخواهد "سر بالا کنیم"، "نگاهاش کنیم" و "بخندیم"، به منظرش بخندیم. مترصد است که ما یک آن، بیحواس و بیاعتنا به حرمتها و ممنوعیتها، بخندیم و حالا نوبتِ او باشد که ما را بابتِ خندهی بیجا و بیگاهمان تنبیه کند.
او که با رخت قرمز و صورت سیاه کرده و دایره زنگی رقصان و پاجهان، از جهانِ مردگان بیرون آمده است، و زنگوله جنبان به روی زمین میان زندهها دویده است تا آمدناش را خبر بدهد، هیچ شبیه آن دلقکی نیست که با دایره و دمبک، به خاطر نوروز و بهار، به روی زمین دویده باشد تا آغاز دوبارهی باروری و زایش طبیعت را مژده دهد. نه، او مترصد است که ما یک آن بخندیم، و او حین رقصاش، به ناگاه، جَستی به سمت ما بزند و ما را کشان کشان به آن سوی آستانهای فرو کشد که بر آن میرقصد و دایره زنگیاش را تکان تکان میدهد و میخواند:
ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟
خطاب به همراهِ ناپیدای خود که لابد صورتک بزی به چهره دارد؛ در صحنهای که شبیه صحنهی آن مینیاتور ایرانی17 است که در آن رقصندههایی با کلاه بوقی همپای مردانی در پوستِ بز بالا و پایین میجهند- یادآورِ آیینِ کهنِ شکار سبعانه و مردانی که با صورتهای سیاهکرده یا در پوست حیوانات، دورِ شکارگاه بالا و پایین میجهیدند و فریادها و خندههای هولناک سر میدادند. پس شاید "بزبزقندی" نه یک لغو که یک خطاب باشد؛ خطاب به همراهی ناپیدا یا غایب، با صورتک بز یا فرورفته در پوستِ بز؛ بزی که ظاهراً از همراهان و نشانههای کارناوالهای جهانِ مردگان است.
لاجرم، انگار او نه مژده رسانِ بهار و نوروز که خبررسانِ بازگشت از جهانِ مردگان است. دعوت به خندهی او دعوت به شادمانی نیست؛ دعوت به مرگ است. کلام او مُحیل و مُهلک است. مُهلک است چون کلاماش نه به جهان زندگان که به جهان مردگان تعلق دارد.
ارباب خودم سلام و علیکم
ارباب خودم سرت رو بالا کن
ارباب خودم من رو نگاه کن
ارباب خودم لطفی به ما کن
ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟
حاجی فیروز را اغلب مژده رسانِ آمدنِ بهار و نوروز میدانند. پیدا شدنِ او در کوی و برزن ظاهراً ملازمِ جشن و شادی و رقص و لبخند است. ولی تمام این کلمهها، تمام این حاجی فیروزها، بهارها، نوروزها، جشنها، شادیها، رقصها، لبخندها، کلماتیاند هر کدام انباشته از تاریخ و استعاره. همانطور که ما هر سال رختهای تازهای بر آن رختِ قرمز حاجی فیروز میپوشانیم، هر کداممان به صدای او و ترانهی او صدا و ترانهی توی ذهنمان را سنجاق میکنیم. هیچ کداممان رخت از تن حاجی فیروز نمیکنیم. رخت به رخت تناش اضافه میکنیم، ناگزیر.
صورت سیاه کرده و سفیدیِ چشمهای برآمدهی حاجی فیروز ترس به دل میاندازد. دایره زنگیاش را میلرزاند و با صدای غریب انگار دگرگون شدهاش ترانه میخواند؛ خطاب به ما. و خطاباش بیش از اینکه بخنداندمان ما را میترساند. این عجب است. این اصرارِ کلامِ او به خنداندن و این هیأتِ جستان و غریب و سرخ و سیاهِ او به ترساندن.
حاجی فیروز را وابسته به اسطورهی بینالنهرینیِ بازگشت تموز یا دموزی دانسته بود و حدس زده بود که حاجی فیروز با ایزد گیاهیِ شهید شونده مرتبط است: "چهره ی سیاه شدهی حاجی فیروز، بازگشت وی را از جهان مردگان نمادپردازی میکند، لباس قرمزش نشانهی خون سرخ سیاوش و آمدن خدای قربانی شده به زندگی است، در حالی که سرخوشی وی از شادمانی تولد دوباره است1". حاجی فیروز را مشابه تموز یا دموزی، اسطورهی بینالنهرینی میداند که در آن "هنگامی که دوموزی به روی زمین میآید، بهار میشود و آیین نوروز هم آنگونه که پیداست به انگیزهی آمدن اوست. چهرهی سیاهاش هم وابسته به بازگشت او از جهان مردگان است و شادمانیهای نوروز برای بازگشت دوموزی از زیرزمین و آغاز دوبارهی باروری در روی زمین است2."
حاجی فیروز را، با استناد به پژوهشهای ویدنگرن3، نه در اسطورهی بین النهرینی که در اسطورههای هند و اروپایی جُسته است: "دو رنگِ سیاه و قرمز، عناصری نمادیناند که در مراسمِ بازمانده از جشنهای بازگشتِ روان درگذشتگان و بزرگداشتِ مردگان به کار میرود که در این میان سیاه، نمود و تجلی مردگان و سرخ، نمونهی باززایی است. بازتابی از نمادپردازی این دو رنگ به نیکی در جامهی سرخ حاجی فیروز و آتشافروز و در چهرهی سیاه آنها آشکار است، نمادپردازیای که در بسیاری از مراسم هند و اروپایی تکرار میشود."
ویدنگرن نشان داده است ردِّ پای کلاهِ بوقی و جامهی رنگینِ دلقکها به آدابِ تشرف در انجمنهای مردان4 میرسد که از اسباب سلوکشان، سوای دورهگردی و دریوزگی، یکی پوشیدن خرقهی وصلهدار و چند تکه بوده است، با کلاههای اغلب نوک تیز بر سر. این انجمنهای مردان خود نشان به انجمنهای کهن هند و اروپایی میبرند که زیرزمینی و سرّی بودهاند و اعضایشان جامههای سیاه یا تیره تن میکردهاند و صورتهایشان را سیاه میکردهاند تا خصیصهی زیرزمینی بودن و سرّی بودنشان را نشان دهند؛ منسوب به جهانِ زیر زمین، جهانِ مردگان. این انجمنهای مردان خود نشان از آیینهای کهنِ شکار سبعانه دارند: آبای دلقک "کسی جز سردسته و راهبرِ شکار سبعانه نیست؛ نماد گروهی از ارواح که در پیرامون شکارگاه فریاد برمیکشند" جست و خیز میکنند، و میرقصند. "ویژگیای که هنوز در جست و خیزهای ابلهانه ولی چیرهدستانهی دلقکها، و در فریادهاشان باقی مانده است." رنگِ سیاه چهرهی کهنترین دلقکها یا نقابهایی که بر چهره میزنند نیز نمادی از جهانِ زیرزمین، جهانِ مردگان است.
یکی از آیینهای جهانِ مردگان که در ایران مرسوم بوده و هنوز نشانههاش باقیست، آیین مربوط به فرَوَشیهاست. "در بندهای 49-51 فروردینیشت گفته میشود که فرَوَشیهای دلاورِ خوبِ مقدس را میستاییم که از جایگاه خود در هنگام همسپثئیدیه به پرواز درمیآیند و ده روز با هم در آنجا میچرخند تا بدانند چه کسی آنها را میستاید، چه کسی شادمان میشود و برایشان با دستانی بخشنده، با نیایش، شیر و غذا میآورد؛ چه کسی نامشان را بر زبان میآورد و از میان مردم کدامین روان درگذشته فراخوانده و به او آن یزش و نیایش نثار میشود تا به یاری این یزش، تا جاودان غذای او همواره آماده باشند. به روشنی پیداست مراسمی که طی این گاهنبار برگزار میشد، آیینهای بسیار کهنی بودهاند که سپستر با آیینهای جشن سال نو در آمیختند5." از جمله سفرهی هفتسینی که یادگارِ آن یزشها به ارواح نیاکان است. حضور فَروَشیها را در آیینهای کنونی ایران در مراسم و آیینهایی از جمله حاجی فیروز و چهارشنبهسوری و کوسه برنشین میبیند. در مراسم "کوسه برنشین" کوسه جامهای کهنه بر تن میکند و کلاهی از پوست بز یا نمد به سر میگذارد و کمربندی به میان میبندد که چند زنگوله بر آن آویزان است، که این زنگولهها لابد همچون زنگولههای برادران ژرمنیاش رسیدنِ او را از جهانِ مردگان به ساکنانِ زندهی روی زمین اعلام میکنند. در مراسم چهارشنبه سوری هم "افرادی با صورتِ پوشیده و بدون کلام با قاشقزنی نمایشی از مردگان را نشان میدهند.6"
ویژگی دیگر دلقکها این است که به رغم ظاهر ابلهانهشان، رفتار خشونتباری دارند و این رفتار خشونتبارشان "یادآور کردار وحشیانهی انجمن مردان" است. حاجی فیروز با آن چشمهای سفیدِ برآمدهاش که تهدید کنندهاند و تنبیه کننده چطور قرار است بخنداند؟
البته به او میشود خندید. ما قادریم از نگاه کردن به تصویرها و تقلیدها و بازنماییها لذت ببریم حتا اگر چیزی که از آن تقلید میشود خودْ زشت و بدقواره و نامطبوع باشد و نشود نگاهاش کرد. پس میشود به آنچه نگاه نکردنیست نگاه کرد. پس حتا میشود به آنکه روبروی ما ایستاده است و هیأتاش بازنماییِ هیأتِ مرگ است نگاه کرد، تاب آورد و نگاه کرد. "مثالِ واضح آن نقاب کمدیست که زشت و ناخوشایند است ولی از نگاه به آن دچار رنج نمیشویم7 "، بلکه حتا از بازشناسی تضادی که بین مثلاً کلام و رفتار هنرپیشه با ظاهرش هست خندهمان میگیرد، نه که دچار شعف و لذت شویم. یعنی با اینکه "رفتار مضحک گونهای از زشتیست" چون بازنماییست برای ما آزاردهنده و دردآور نیست و قادریم به آن بخندیم. قادریم تاباش بیاوریم، نگاهاش کنیم و به آن بخندیم.
خندهی آغازین، خندهی بدون تاریخ است. خندهی بینیاز به بازشناسی امر متناقض، خندهی عاری از امر کمیک. خندههای آیینی اجرای خندهی آغازیناند خندهی آیینی خنده به امر کمیک نیست. خندهی آیینی اجرای خنده است. "برای فهمیدن و درک خندهی آیینی ما باید اندیشههای خود را دربارهی امر خندهدار(کمیک) به دور افکنیم. ما اکنون آنچنانکه مردم در گذشته میخندیدند نمیخندیم.8"
خنده پیشتر از معنایی دینی و آیینی برخوردار بوده است. خندههای آیینی که پراپ به آنها پرداخته خندههای ملازمِ مرگ و زندگیاند. خندههای ملازم با مرگ یا خندههای ملازم با زندگی. اینها از آیینهای آستانگیاند. پا این سوی آستانه که بگذارد خندهی ملازم با زندگی میکند، پا آن سوی آستانه بگذارد خندهی ملازم با مرگ. از آستانه که بگذرد، یا قصدِ گذشتن از آستانه که کند، آیین گذشتن از آستانه را به جا میآورد؛ هر بار که بگذرد9.
در یکی از نسخههای اسطورهای از نیوزلند10، نیمهخدایی به نام مائویی(Maui) مدّعیست که میتواند Hine-nui-te-po)) الاههی غول آسای مرگ را نابود کند. با گروهی پرنده به محل خوابیدن او میرود و قصدش این است که وقتی الاهه در خواب است داخل مهبلاش بشود، توی بدناش برود، نیروی حیاتاش را بگیرد و از دهاناش خارج شود. به پرندهها هشدار میدهد مبادا قبل از اینکه بیرون بیاید بخندند که دندانههای تیز و تند دور مهبل الاهه او را له خواهند کرد. ولی پیش از آنکه مائویی داخل شود، یکی از پرندهها از این منظرهی مضحک که لابد ناشی از تضادیست که بین جثهی مائویی و الاهه هست، زیر خنده میزند و الاهه بیدار میشود، پاهایش را هم میآورد و مائویی نابود میشود. خندهی بیگاه و بیجا؛ چراکه در آستانهی دخول به تنِ الاههی مرگ، در آستانهی سرزمین مرگ، خنده نهی شده است11 بلکه میبایست بعد از اینکه او از دهانِ الاهه بیرون میجهیده خنده سر داده میشده است: خنده به وقتِ زادن. پراپ میگوید "اگر خنده به هنگام ورود به سرزمینِ مرگ متوقف و ممنوع میگردد، پس ورود به دنیای زندگی باید با خنده همراه باشد. حتا به خنده فرمان داده میشود." در یکی از اسطورههای بومیان آمریکا نهنگی دو برادر را میبلعد و وقتی در سرزمینی دیگر از شکم نهنگ خارج میشوند میخندند12. بعضی بومیان استرالیا بر این باورند موجودی که در شکم مادر بچه میگذارد آنجه-آ(Anje-a)13 نام دارد. تکهای گِل از باتلاق برمیدارد، شکل نوزادش میکند و در زهدان زن میگذارد. نمیشود او را دید چون در اعماق جنگلها و میان صخرهها و باتلاقها زندگی میکند ولی گاهی میشود صدایش را با خودش که میخندد شنید. و وقتی صدای خندهاش میآید یعنی مشغول ساختن بچه برای کسیست. در یکی از قبایل آفریقا "خداوند نخست مرد را میافریند، سپس زن را، آنان به یکدیگر مینگرند و میخندند. آنان میخندند چون زاده و خلق شدهاند. آن کس که زاده میشود یا آفریده میشود میخندد14." ولی در کنار بستر مرگِ اهالیِ برمه15 غولهای بدهیبتی ظاهر میشوند (که خودشان آدمهایی بودهاند که به شکل خشنی کشته شدهاند) تا به محتضرِ در بسترِ مرگ بخندند. در میان مردم ساردینیا هم معمول بوده که پیران و سالخوردگان را میکشتند و هنگام کشتنشان بلند میخندیدهاند16. پراپ میگوید "آستانه و درگاهی که که زندگی را از مرگ جدا میسازد، آستانه یا درگاه خنده است. آن سوی آستانه خنده ممنوع است، این سوی آستانه خنده اجباریست."
در آیینِ آستانهی جهانِ مردگان خنده نهی و ممنوع شده است. هم در مدخلِ آن جهان و هم بعد از دخول به جهانِ مردگان. پراپ میگوید "هنگامی که یک شخص زنده وارد جهان مردگان میشود باید زنده بودن خود را پنهان بدارد وگرنه خشم ساکنان آن دیار را علیه خود به عنوان متجاوزی که از آستانهی ممنوع گذشته است، برخواهند انگیخت. با خندیدن، وی زنده بودن خود را برملا میسازد." آدمی که مُرده است نه باید بخندد نه عطسه کند نه دهندره کند نه حرف بزند نه بخورد نه بخوابد نه ببیند. باید مُرده باشد.
در یکی از اسطورههای اسکیموها که پیرزن عجیبی هست که بر قلهی کوهی ساکن است و ارواح مردگان برای رفتن به جهانِ مردگان باید از آن سرزمین بگذرند. او طبلی دارد که بر آن میکوبد و با سایهی خودش میرقصد و حرفهای بیمعنی میزند و صدای خنده از خودش درمیآورد، پشتاش را که میچرخاند ماتحت عظیماش را به نمایش میگذارد که از آن عقرب دریایی باریکی آویزان است، به پهلو که میچرخد دهاناش کج است، صورتاش مستطیل میشود، به جلو که خم میشود پسِ خودش را میتواند لیس بزند، تو باید بیآنکه بخندی به او نگاه کنی. خنده بر لب بیاوری پیرزن طبلاش را بر زمین میکوبد و تو را میگیرد و بر زمین میکوبدت، با چاقو شکمات را سراسر پاره میکند، دل و رودهات را بیرون میکشد و حریصانه میبلعد. همان شکمی که، همان پردهی دیافراگمی، که بالا رفته بود و پایین رفته بود به خنده.
به رغم تضاد "مضحک"ی که در ظاهر حاجی فیروز هست و او را خندیدنی میکند، تهدید مهیبی در کلام فریبکار و اغواگر او نهفته است. او با سماجت از ما میخواهد "سر بالا کنیم"، "نگاهاش کنیم" و "بخندیم"، به منظرش بخندیم. مترصد است که ما یک آن، بیحواس و بیاعتنا به حرمتها و ممنوعیتها، بخندیم و حالا نوبتِ او باشد که ما را بابتِ خندهی بیجا و بیگاهمان تنبیه کند.
او که با رخت قرمز و صورت سیاه کرده و دایره زنگی رقصان و پاجهان، از جهانِ مردگان بیرون آمده است، و زنگوله جنبان به روی زمین میان زندهها دویده است تا آمدناش را خبر بدهد، هیچ شبیه آن دلقکی نیست که با دایره و دمبک، به خاطر نوروز و بهار، به روی زمین دویده باشد تا آغاز دوبارهی باروری و زایش طبیعت را مژده دهد. نه، او مترصد است که ما یک آن بخندیم، و او حین رقصاش، به ناگاه، جَستی به سمت ما بزند و ما را کشان کشان به آن سوی آستانهای فرو کشد که بر آن میرقصد و دایره زنگیاش را تکان تکان میدهد و میخواند:
ارباب خودم بزبز قندی، ارباب خودم چرا نمیخندی؟
خطاب به همراهِ ناپیدای خود که لابد صورتک بزی به چهره دارد؛ در صحنهای که شبیه صحنهی آن مینیاتور ایرانی17 است که در آن رقصندههایی با کلاه بوقی همپای مردانی در پوستِ بز بالا و پایین میجهند- یادآورِ آیینِ کهنِ شکار سبعانه و مردانی که با صورتهای سیاهکرده یا در پوست حیوانات، دورِ شکارگاه بالا و پایین میجهیدند و فریادها و خندههای هولناک سر میدادند. پس شاید "بزبزقندی" نه یک لغو که یک خطاب باشد؛ خطاب به همراهی ناپیدا یا غایب، با صورتک بز یا فرورفته در پوستِ بز؛ بزی که ظاهراً از همراهان و نشانههای کارناوالهای جهانِ مردگان است.
لاجرم، انگار او نه مژده رسانِ بهار و نوروز که خبررسانِ بازگشت از جهانِ مردگان است. دعوت به خندهی او دعوت به شادمانی نیست؛ دعوت به مرگ است. کلام او مُحیل و مُهلک است. مُهلک است چون کلاماش نه به جهان زندگان که به جهان مردگان تعلق دارد.