08-04-2015، 12:50
این داستان درباره ی پسرو دختریه که توی یه رستوران با هم قرار میزارن. سر میز باهم صحبت میکنن.
پسر: میخواستم یه چیزی بگم.
دختره: بگو میشنوم.
پسر: من یه حس هایی نسبت بهت دارم. ازت خوشم میاد.
دختر: باید بهم ربطی داشته باشه؟!
پسر: آخه به تو این حسو دارم؟!
دختر: اگه منتظرِ جوابمی، بهت میگم. برام مهم نیستی.
پسر: تو بر عکس منی، درسته؟!
دختر: درسته. چون چیزی نداری تا من ازش خوشم بیاد. تو کِیس من نیستی.
پسر: ولی این نامردیه. شاید قیافه ی درستو حسابی ای نداشته باشم ولی من دل که دارم.
دختر: ولی من نمی بینمش.
پسر: پس برو. برو دیگه نمیخوام ببینمت.
بعد دختر با خونسردی بلند میشه و میره بیرون. پسر هم حساب میزو با عصبانیت میده و میره بیرون. سرِ خیابون میبینه که دختر سوار ماشین شیکی میشه. راننده ی اون هم پسر بود. پسر اشک تو چشماش جمع میشه. بعد یه ماشین میگیره و اون ماشینو دنبال میکنه. وقتی ماشین اون دختره می ایسته، ماشین پسر هم با خواست خودش می ایسته. بعد پیاده شدن، میبینه که دختر با همون راننده ی پسر پیاده میشه و به طرف یه خونه ای میرن. دم همون خونه دوتا پسرِ دیگه هم ایستاده بودن. یکیشون میره تو و به بقیه هم میگه که بیاین تو. پسر وقتی این صحنه رو میبینه، خونش به جوش میاد. میدوه و میره به سمت دختره وبعد کیفشو میگیره و میبرتش به بیرون از کوچه. یعنی سرِ خیابون. دختر هم با جیغو داد به اون پسرا میگه که کمکش کنن. اون سه پسر هم میان کنار پسر. پسرم دخترو ول میکنی و دومشتی به اونا میزنه. یکی اونا هم پسر رو به طرف اتوبان هل میده. پسر میفته وسط اتوبان و بی هیچ معطلیعی یه ماشین با سرعت خیلی بالایی از روش رد میشه. طوری که استخوان های پسر خورد شد. بقیه ی ماشینا هم واستادن. دختر که توی شک عجیبی فرو رفته بود، بعد بیرون اومدن از اون حال با کیف میزنه توی صورت اون پسری که با عث مرگ این پسر شده. بعد هم همون پسر یه سیلی میزنه توی صورت دختر. دختر از شدت قدرت اون سیلی به روی زمین، کنار پسر میفته. اون لحظه دختر میفهمه که اگه سعی میکرد تا بتونه دلِ شادِ پسر رو ببینه، این اتفاق ها نمی افتاد.
گاهی در زندگی یک جواب نه بیشتر از هر چیزی برای انسان بد میاورد. گاهی هم بر عکس. پس قبل از هر جوابی باید فکر کرد. دختر بی فکرو بی دل جواب داد. شما سعی کنین توی بعضی از موارد این چنین نباشید تا بعدها افسوس و پشیمانی باشد یار اصلیتان
پسر: میخواستم یه چیزی بگم.
دختره: بگو میشنوم.
پسر: من یه حس هایی نسبت بهت دارم. ازت خوشم میاد.
دختر: باید بهم ربطی داشته باشه؟!
پسر: آخه به تو این حسو دارم؟!
دختر: اگه منتظرِ جوابمی، بهت میگم. برام مهم نیستی.
پسر: تو بر عکس منی، درسته؟!
دختر: درسته. چون چیزی نداری تا من ازش خوشم بیاد. تو کِیس من نیستی.
پسر: ولی این نامردیه. شاید قیافه ی درستو حسابی ای نداشته باشم ولی من دل که دارم.
دختر: ولی من نمی بینمش.
پسر: پس برو. برو دیگه نمیخوام ببینمت.
بعد دختر با خونسردی بلند میشه و میره بیرون. پسر هم حساب میزو با عصبانیت میده و میره بیرون. سرِ خیابون میبینه که دختر سوار ماشین شیکی میشه. راننده ی اون هم پسر بود. پسر اشک تو چشماش جمع میشه. بعد یه ماشین میگیره و اون ماشینو دنبال میکنه. وقتی ماشین اون دختره می ایسته، ماشین پسر هم با خواست خودش می ایسته. بعد پیاده شدن، میبینه که دختر با همون راننده ی پسر پیاده میشه و به طرف یه خونه ای میرن. دم همون خونه دوتا پسرِ دیگه هم ایستاده بودن. یکیشون میره تو و به بقیه هم میگه که بیاین تو. پسر وقتی این صحنه رو میبینه، خونش به جوش میاد. میدوه و میره به سمت دختره وبعد کیفشو میگیره و میبرتش به بیرون از کوچه. یعنی سرِ خیابون. دختر هم با جیغو داد به اون پسرا میگه که کمکش کنن. اون سه پسر هم میان کنار پسر. پسرم دخترو ول میکنی و دومشتی به اونا میزنه. یکی اونا هم پسر رو به طرف اتوبان هل میده. پسر میفته وسط اتوبان و بی هیچ معطلیعی یه ماشین با سرعت خیلی بالایی از روش رد میشه. طوری که استخوان های پسر خورد شد. بقیه ی ماشینا هم واستادن. دختر که توی شک عجیبی فرو رفته بود، بعد بیرون اومدن از اون حال با کیف میزنه توی صورت اون پسری که با عث مرگ این پسر شده. بعد هم همون پسر یه سیلی میزنه توی صورت دختر. دختر از شدت قدرت اون سیلی به روی زمین، کنار پسر میفته. اون لحظه دختر میفهمه که اگه سعی میکرد تا بتونه دلِ شادِ پسر رو ببینه، این اتفاق ها نمی افتاد.
گاهی در زندگی یک جواب نه بیشتر از هر چیزی برای انسان بد میاورد. گاهی هم بر عکس. پس قبل از هر جوابی باید فکر کرد. دختر بی فکرو بی دل جواب داد. شما سعی کنین توی بعضی از موارد این چنین نباشید تا بعدها افسوس و پشیمانی باشد یار اصلیتان