23-02-2015، 10:03
آتشی در خرمن هستی من افتاده بود/تا برآرد روزگار از روزگار من دمار
من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ/یا کسی کو خود زده ناگه به آبی ٬ بی گدار
تیره طوفانی که گر بر کوهساران بگذرد/باز نگذارد به جز خاکستری از کوهسار
غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم/بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار
گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست/گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار
سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت/ورد آهم دمبدم: " ای روزگار ٬ ای روزگار"
تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند/هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار
من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ/یا کسی کو خود زده ناگه به آبی ٬ بی گدار
تیره طوفانی که گر بر کوهساران بگذرد/باز نگذارد به جز خاکستری از کوهسار
غرقه ی غرقاب و دارم دست و پایی می زنم/بی فروغ از هر کران و نا امید از هر کنار
گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست/گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار
سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت/ورد آهم دمبدم: " ای روزگار ٬ ای روزگار"
تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند/هر گدای عشق را حافظ نخواند شهریار