06-01-2015، 10:24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-01-2015، 10:30، توسط ~ALONE GIRL~.)
هنوزهم دنیا با من سر ناسازگاری دارد
هنوز هم ساز ناکوک می نوازد
و من تنها و بی هیچ پناهی
می رقصم باهرسازَش
چون مترسکی تنها درمیان مزرعه
و لبان این مترسک مثل همیشه پر از لبخند است
و چشمانش
مات نگاه می کند بدون هیچ احساسی
نه خشم نه عشق نه شادی نه نفرت
گویی میخواهد بگذرد وتمام شود
به امید روزی است که از پا بیافتد
ومزرعه دارتن فرسوده اش را
درگوشه ای رها کند
مثل خورشید در یک روز پاییزی
در آرزوی طلوعی دوباره
اما
خسته
خسته
خسته
اما
خسته
خسته
خسته
دلم تنگ است...
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی ست
نمیدانم چرا پاییز در قلب من طولانی ست
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی ست
نمیدانم چرا پاییز در قلب من طولانی ست
دلم بهانه میگیرد نبودنت را
هیچ راهی برای سرکوبش نیست
نه خاطراتت
نه رویایت
نه یادت
تنها
مثل هیزمی که به آتش نهاده ای
می سوزد و می سوزاند
امید دارم
اشک شاید مرهمی براو باشد
هیچ راهی برای سرکوبش نیست
نه خاطراتت
نه رویایت
نه یادت
تنها
مثل هیزمی که به آتش نهاده ای
می سوزد و می سوزاند
امید دارم
اشک شاید مرهمی براو باشد
حال و هوای احساسم چه سرد شده
به قدر تمام تنهایی ام
فرسنگها زیر صفر
یخ زده
خون در رگ هایم
احساسم
با تلنگری دراعماق وجودم فرو میریزد
مثل آدم برفی
سرد و بی روح
خورشید روزگارم یادت بخیر
رفتی و بردی با خود
قلب مرا...
احساس مرا...
شعر مرا...
به قدر تمام تنهایی ام
فرسنگها زیر صفر
یخ زده
خون در رگ هایم
احساسم
با تلنگری دراعماق وجودم فرو میریزد
مثل آدم برفی
سرد و بی روح
خورشید روزگارم یادت بخیر
رفتی و بردی با خود
قلب مرا...
احساس مرا...
شعر مرا...