23-12-2014، 15:16
پس از اعدام علي محمد باب، پيروانش براي کسب جانشيني او با يکديگر به ستيزه برخاستند. اين ستيزه باعث شد تا بابيان به دو شاخه ازلي به رهبري ميرزا يحيي صبح ازل، و بهائي به رهبري ميرزا حسينعلي بهاء، که هر دو برادر بودند، تقسيم شوند. بدين گونه دو فرقه ازلي و بهائي پيدا شدند. ميرزا حسينعلي بهاء که لقب بهاءالله را به خود اختصاص داده بود در سال ۱۳۰۹ ه.ق درگذشت و دوباره بحران جانشيني در اين شاخه از بهائيت سر برآورد. منابع بهائي نوشته اند که ميرزا حسينعلي همه فرزندان خود را اغصان ناميده و احترام همه آنان را بر همه پيروان حتم و لازم شمرده بود. او ميرزا عباس را غُصن اعظم ناميد و به جانشيني خود برگزيد و فرزند ديگرش ميرزا محمدعلي را غُصن اکبر ناميد و پس از ميرزا عباس قرار داد. در وصيتنامه او آمده است: « قد قدرالله مقام الغصن الاکبر بعد مقامه انّه هو الامر الحکيم قد اصطفينا الاکبر بعد الاعظم امراً من لدن عليم خبير. خداوند مقام غصن اکبر (محمدعلي) را پس از مقام او (عباس) قرار داده، اوست فرمان دهنده حکيم. ما برگزيديم اکبر (محمدعلي) را پس از اعظم (عباس)، اين امري است از ناحيه داننده آگاه».
اما دو برادر به اين وصيت و امر الهي! پايبند نمانده جنگ ميان آنان بر سر جانشيني بهاءالله شدت گرفت. در ميان پيروان هنگامه بر پا شد و کار به فحش و ناسزا و نسبتهاي ناپسند به يکديگر کشيد. بدين گونه بهائيان نيز به دو شاخه بهائيان ثابت به پيروي از ميرزا عباس، و بهائيان موحد به پيروي از ميرزا محمدعلي تقسيم شدند. پيروان غصن اعظم (عباس)، پيروان غصن اکبر (محمدعلي) را ناقض، و اينان نيز آن گروه ديگر را مشرک مي خواندند. اما به هر حال، پيروان غصن اعظم، اکثريت يافته ميرزا عباس که لقب عبدالبهاء را به خود اختصاص داده بود، به عنوان جانشين رسمي بهاءالله مطرح شد و اداي وظيفه مي کرد. بهائيان او را در همه شئون آيتي از آيات خدا خوانده، شخصيتي ممتاز و استثنايي دانسته و همه کمالات علمي و عملي را به وي نسبت داده اند. درباره او نقل کرده اند: « در سن 13 و 14 سالگي در مجمع علماي بغداد که به حاج کريمخان [از رهبران شيخيه] اعتراض مي کردند چرا کلمه ماست را عربي دانسته در صورتي که حتماً ماست کلمه فارسي است؟ گفت کرماني هر چند به ما معترض و از مخالفين سرسخت است ولي از انصاف نبايد گذشت که اين سخن را راست گفته، زيرا کلمه ماست يک واژه عربي است و اين گفته خود را از روي کتاب قاموس اثبات نمود و راجع به اينکه ماست نخست تنها در ميان عربها رسم بوده و سپس فارسها از آنها ياد گرفته و همان نام عربي را به او گفتند صحبت کرد و همه حضار با اعجاب، تحسين نمودند».
اينکه اين علماي بيکار چه کساني بودند که از ميان اين همه مسائل و مقوله هاي علمي، حاج کريمخان را درباره اصالت واژه ماست به محاکمه کشيدند و سرانجام توضيحات عالمانه! عبدالبهاء آنان را به اعجاب و تحسين وا داشت، چندان تعجبي ندارد، زيرا در فرايند فرقهسازي و فرقهبازي، به ويژه هنگامي که فرقه از اصالت فکري و پايگاه اجتماعي لازم برخوردار نيست و تنور منازعات فرقهاي و درون فرقهاي داغ ميشود، چنين افسانهسازيها و چهره پردازيهاي عاميانه، امري رايج به نظر ميرسد. يکي از نکاتي که در اين ميان جلب توجه مينمايد، تناقض ميان انديشه و عمل رهبران فرقه و به بيان ديگر، ناسازگاري ميان عمل رهبران و پيروان آنها با فتواي رهبران است.
در وضعيتي که در عالم نظر و شعار، اين رهبران در ميان پيروان خود صبغه اي ماورايي پيدا کرده و انديشه ها و گفته هاي آنها جنبه قدسي يافته، بايد بدون چون و چرا اطاعت شوند، به گونه اي که سخنان خرافي و غير علمي آنها نيز از مسلمات تلقي مي شود، اما در موارد مهمي ديده مي شود که در عمل چنين نيست. براي نمونه، از عبدالبهاء نقل شده است که: « بين قواي دينيه و سياسيه تفکيک لازم است و البته رؤساي دينيه که مهذب اخلاقند دخالت در امور سياسيه نکنند. او همچنين گفته است: امر روحاني را مناسبتي با امور سياسيه نه، و ياران بايد در هر مملکتي ساکنند مطيع قوانين آن مملکت باشند و به قدر شق شقه اي دخالت در امور سياست ننمايند». و سرانجام اينکه از منظر عبدالبهاء، « و اما السياسات امور موقتة جزئية لاطائل تحتها و لا يشتغل بها کل انسان ذاق حلاوة محبة الله. سياستها اموري موقت و جزئي اند که سودي ندارند و هر که محبت خدا را چشيده باشد به آن مشغول نمي شود».
حال اگر به زعم اين فتواها، صرفنظر از نقش سياست در تکوين اين فرقه، در عمل مشاهده شود که نه تنها نفس منازعات درون فرقه اي و تکاپو براي کسب رياست فرقه، نوعي سياست ورزي است و شخص مفتي يعني عبدالبهاء خود عملاً يک فعال سياسي است که از پيوند با کانونهاي قدرتهاي جهاني همانند آمريکا و انگليس و دعا براي امپراتور بريتانيا، جرج پنجم، و دريافت لقب سِر (SIR) از دولت استعماري انگليس، پروا ندارد، بلکه تاريخ سده اخير مملو از فعاليتهاي مستمر سياسي پيروان عبدالبهاء و حضور آنها در پستها و مناصب کليدي دوره مشروطه و دوره پهلوي اول و دوم است، اين پرسش اساسي مطرح مي شود که پارادوکس موجود را چگونه بايد تفسير کرد؟ آيا بايد واقعيات عيني تاريخ معاصر را انکار کرد يا اصالت و صداقت فتاوا و مفتي ياد شده را؟
اما دو برادر به اين وصيت و امر الهي! پايبند نمانده جنگ ميان آنان بر سر جانشيني بهاءالله شدت گرفت. در ميان پيروان هنگامه بر پا شد و کار به فحش و ناسزا و نسبتهاي ناپسند به يکديگر کشيد. بدين گونه بهائيان نيز به دو شاخه بهائيان ثابت به پيروي از ميرزا عباس، و بهائيان موحد به پيروي از ميرزا محمدعلي تقسيم شدند. پيروان غصن اعظم (عباس)، پيروان غصن اکبر (محمدعلي) را ناقض، و اينان نيز آن گروه ديگر را مشرک مي خواندند. اما به هر حال، پيروان غصن اعظم، اکثريت يافته ميرزا عباس که لقب عبدالبهاء را به خود اختصاص داده بود، به عنوان جانشين رسمي بهاءالله مطرح شد و اداي وظيفه مي کرد. بهائيان او را در همه شئون آيتي از آيات خدا خوانده، شخصيتي ممتاز و استثنايي دانسته و همه کمالات علمي و عملي را به وي نسبت داده اند. درباره او نقل کرده اند: « در سن 13 و 14 سالگي در مجمع علماي بغداد که به حاج کريمخان [از رهبران شيخيه] اعتراض مي کردند چرا کلمه ماست را عربي دانسته در صورتي که حتماً ماست کلمه فارسي است؟ گفت کرماني هر چند به ما معترض و از مخالفين سرسخت است ولي از انصاف نبايد گذشت که اين سخن را راست گفته، زيرا کلمه ماست يک واژه عربي است و اين گفته خود را از روي کتاب قاموس اثبات نمود و راجع به اينکه ماست نخست تنها در ميان عربها رسم بوده و سپس فارسها از آنها ياد گرفته و همان نام عربي را به او گفتند صحبت کرد و همه حضار با اعجاب، تحسين نمودند».
اينکه اين علماي بيکار چه کساني بودند که از ميان اين همه مسائل و مقوله هاي علمي، حاج کريمخان را درباره اصالت واژه ماست به محاکمه کشيدند و سرانجام توضيحات عالمانه! عبدالبهاء آنان را به اعجاب و تحسين وا داشت، چندان تعجبي ندارد، زيرا در فرايند فرقهسازي و فرقهبازي، به ويژه هنگامي که فرقه از اصالت فکري و پايگاه اجتماعي لازم برخوردار نيست و تنور منازعات فرقهاي و درون فرقهاي داغ ميشود، چنين افسانهسازيها و چهره پردازيهاي عاميانه، امري رايج به نظر ميرسد. يکي از نکاتي که در اين ميان جلب توجه مينمايد، تناقض ميان انديشه و عمل رهبران فرقه و به بيان ديگر، ناسازگاري ميان عمل رهبران و پيروان آنها با فتواي رهبران است.
در وضعيتي که در عالم نظر و شعار، اين رهبران در ميان پيروان خود صبغه اي ماورايي پيدا کرده و انديشه ها و گفته هاي آنها جنبه قدسي يافته، بايد بدون چون و چرا اطاعت شوند، به گونه اي که سخنان خرافي و غير علمي آنها نيز از مسلمات تلقي مي شود، اما در موارد مهمي ديده مي شود که در عمل چنين نيست. براي نمونه، از عبدالبهاء نقل شده است که: « بين قواي دينيه و سياسيه تفکيک لازم است و البته رؤساي دينيه که مهذب اخلاقند دخالت در امور سياسيه نکنند. او همچنين گفته است: امر روحاني را مناسبتي با امور سياسيه نه، و ياران بايد در هر مملکتي ساکنند مطيع قوانين آن مملکت باشند و به قدر شق شقه اي دخالت در امور سياست ننمايند». و سرانجام اينکه از منظر عبدالبهاء، « و اما السياسات امور موقتة جزئية لاطائل تحتها و لا يشتغل بها کل انسان ذاق حلاوة محبة الله. سياستها اموري موقت و جزئي اند که سودي ندارند و هر که محبت خدا را چشيده باشد به آن مشغول نمي شود».
حال اگر به زعم اين فتواها، صرفنظر از نقش سياست در تکوين اين فرقه، در عمل مشاهده شود که نه تنها نفس منازعات درون فرقه اي و تکاپو براي کسب رياست فرقه، نوعي سياست ورزي است و شخص مفتي يعني عبدالبهاء خود عملاً يک فعال سياسي است که از پيوند با کانونهاي قدرتهاي جهاني همانند آمريکا و انگليس و دعا براي امپراتور بريتانيا، جرج پنجم، و دريافت لقب سِر (SIR) از دولت استعماري انگليس، پروا ندارد، بلکه تاريخ سده اخير مملو از فعاليتهاي مستمر سياسي پيروان عبدالبهاء و حضور آنها در پستها و مناصب کليدي دوره مشروطه و دوره پهلوي اول و دوم است، اين پرسش اساسي مطرح مي شود که پارادوکس موجود را چگونه بايد تفسير کرد؟ آيا بايد واقعيات عيني تاريخ معاصر را انکار کرد يا اصالت و صداقت فتاوا و مفتي ياد شده را؟