11-12-2014، 21:44
مقدمه((این داستان کلا از زبونه هریه))
امروز شروع یک روز کاریه دیگه س (10مین سالگرد وان دی )بعد از اون توری که توش گند زدیم!تقریبا نا امید شدیم آلبوم مون فروش کمی داشت و منتقد های زیادی هم از کارمون انتقاد کرده بودن.
روی صفحه ی اول مجله ها در مورد خرابکاری هامون تو ی آخرین تور نوشته شده بود با تیتیر هایی که مارو به چالش ور شکسته شدن دعوت کرده بود!
خرج بالایی داریم و درآمدمون کفاف نمیده اسپانسر هامون دیگه از ما حمایت نمی کنن و میگن که کارامون ارزشی نداره! به خاطر همین مجبوریم توی مسافرخونه نه هتل! سر کنیم، که دوتا تخت دونفره با یه تلویزیون بیش تر نداره.
تقریبا تمام طرفدارامون رو از دست دادیم البته تقریبا همشون رو! طوری که میتونم بگم توآخرین کنسرت مون حداکثر تعداد تماشاچی ها به120 نفر می رسید.شاید اگه همین طور پیش بره
یه سالن خالی با پنج تا پسر بیش تر باقی نمونه...
نمی دونم چطور شد که این اتفاق افتاد فقط اینو میدونم که روزنامه ها درست میگفتن ماداریم ور شکست میشیم!!
مهمونی:
پس مجبور شدیم به خونه هامون بریم و هیچ کاری نکنیم رابطه ی بچه ها با دوست دختراشون خیلی بد شده بود یعنی در آستانه ی نابود شدن بود!
همه رفته بودیم به خونه هامون و وان دی تبدیل به یه افسانه شده بود،دیگه برا ی کسی اهمیتی نداشتیم !!!
ما هر روز صبح از خواب بلند میشدیم و تلویزیون نگاه میکردیم و با گوشی هامون ور می رفتیم و خلاصه این شده بو د کار هرروز ما .
روی مبل نشسته بودم یعنی دراز کشیده بودم که یهو گوشیم زنگ زد جواب دادم :
خودم :الو!!؟
زین :سلام هری خوبی؟
-به سلام زین!خوبم،کاری داشتی؟
-آره میخواستم بگم امشب خونه ما واسه دیدن فوتبال دعوتی.
-امشب؟؟ایمممممممم نمیدونم شاید بیام شاید نیام...
-مرض!باید بیای،بای.
-الو؟...الو؟...
خب اون شب مجبوری رفتم خونه ی زین اینا و خانواده ی محترمشون.
توی راه میخواستم یه چیزی براش بخرم ،اما نمیدونستم چی؟به خاطر همین یکم تخمه خریدم (تو این داستان از اصطلاحات و رفتارهای ایرونی استفاده شده)وبه راه خودم ادامه دادم.
باخودم میگفتم یه روزی وقتی اینجا راه میرفتم همه دورو برمن رو میگرفتن و ازم امضا میخواستن ولی الان هیچ کدومشون عکس العملی از خودشون نشون نمیدن وای چه روزهایی بود!
اماحالا میتونم عادی بودن رو دوباره درک کنم،شاید هم برم ادامه تحصیل بدم!کسی چی میدونه؟؟
بالاخره رسیدم به خونه زین اینا!((دینگ دینگ))زنگ رو زدم و بعد زین در رو باز کرد و بهم دست داد.
ادامش تو قسمت بعد اگه دوست دارید قسمت بعدش رو بخونید تو نظرات بهم بگین و با سپاس هاتون نشون بدین اگر هم دوست ندارید باز هم بهم بگید تا دیگه بقیش رو براتون نذارم!!راستی هری تا کلاس 10 بیش تر سواد نداره اینو خودش گفته!!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امروز شروع یک روز کاریه دیگه س (10مین سالگرد وان دی )بعد از اون توری که توش گند زدیم!تقریبا نا امید شدیم آلبوم مون فروش کمی داشت و منتقد های زیادی هم از کارمون انتقاد کرده بودن.
روی صفحه ی اول مجله ها در مورد خرابکاری هامون تو ی آخرین تور نوشته شده بود با تیتیر هایی که مارو به چالش ور شکسته شدن دعوت کرده بود!
خرج بالایی داریم و درآمدمون کفاف نمیده اسپانسر هامون دیگه از ما حمایت نمی کنن و میگن که کارامون ارزشی نداره! به خاطر همین مجبوریم توی مسافرخونه نه هتل! سر کنیم، که دوتا تخت دونفره با یه تلویزیون بیش تر نداره.
تقریبا تمام طرفدارامون رو از دست دادیم البته تقریبا همشون رو! طوری که میتونم بگم توآخرین کنسرت مون حداکثر تعداد تماشاچی ها به120 نفر می رسید.شاید اگه همین طور پیش بره
یه سالن خالی با پنج تا پسر بیش تر باقی نمونه...
نمی دونم چطور شد که این اتفاق افتاد فقط اینو میدونم که روزنامه ها درست میگفتن ماداریم ور شکست میشیم!!
مهمونی:
پس مجبور شدیم به خونه هامون بریم و هیچ کاری نکنیم رابطه ی بچه ها با دوست دختراشون خیلی بد شده بود یعنی در آستانه ی نابود شدن بود!
همه رفته بودیم به خونه هامون و وان دی تبدیل به یه افسانه شده بود،دیگه برا ی کسی اهمیتی نداشتیم !!!
ما هر روز صبح از خواب بلند میشدیم و تلویزیون نگاه میکردیم و با گوشی هامون ور می رفتیم و خلاصه این شده بو د کار هرروز ما .
روی مبل نشسته بودم یعنی دراز کشیده بودم که یهو گوشیم زنگ زد جواب دادم :
خودم :الو!!؟
زین :سلام هری خوبی؟
-به سلام زین!خوبم،کاری داشتی؟
-آره میخواستم بگم امشب خونه ما واسه دیدن فوتبال دعوتی.
-امشب؟؟ایمممممممم نمیدونم شاید بیام شاید نیام...
-مرض!باید بیای،بای.
-الو؟...الو؟...
خب اون شب مجبوری رفتم خونه ی زین اینا و خانواده ی محترمشون.
توی راه میخواستم یه چیزی براش بخرم ،اما نمیدونستم چی؟به خاطر همین یکم تخمه خریدم (تو این داستان از اصطلاحات و رفتارهای ایرونی استفاده شده)وبه راه خودم ادامه دادم.
باخودم میگفتم یه روزی وقتی اینجا راه میرفتم همه دورو برمن رو میگرفتن و ازم امضا میخواستن ولی الان هیچ کدومشون عکس العملی از خودشون نشون نمیدن وای چه روزهایی بود!
اماحالا میتونم عادی بودن رو دوباره درک کنم،شاید هم برم ادامه تحصیل بدم!کسی چی میدونه؟؟
بالاخره رسیدم به خونه زین اینا!((دینگ دینگ))زنگ رو زدم و بعد زین در رو باز کرد و بهم دست داد.
ادامش تو قسمت بعد اگه دوست دارید قسمت بعدش رو بخونید تو نظرات بهم بگین و با سپاس هاتون نشون بدین اگر هم دوست ندارید باز هم بهم بگید تا دیگه بقیش رو براتون نذارم!!راستی هری تا کلاس 10 بیش تر سواد نداره اینو خودش گفته!!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.