06-11-2014، 19:09
کارگردان : Jim Sheridan
نویسندگان : Jim Sheridan, Shane Connaughton
بازیگران : Daniel Day-Lewis, Brenda Fricker, Alison Whelan
برگرفته از کتاب "پای چپ من" به قلم: کریستی براون
جوایز :
برنده اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن
برنده اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد
نامزد اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی
نامزد اسکار بهترین کارگردانی
نامزد اسکار بهترین فیلم
و
نامزد ۲ جایزه از Golden Globes
برنده ۲ جایزه از BAFTA Awards
نامزده بهترین فیلمنامه اقتباسی از انجمن نویسندگان آمریکا
هزینه تولید: ۶۰۰ هزار پوند
فروش کل: ۱۴ میلیون دلار
خلاصه داستان : «کريستی براون» در دوران کودکی به دليل فلج مغزی به شدت عقب افتاده شده است اما در جوانی «کريستی»نشان می دهد که با وجود جسم عليلش، انسانی خونگرم و شوخ طبع است، هوش فوق العاده ای هم دارد و مي تواند به کمک پای چپش - تنها عضوی که در کنترلش است - آثار هنری قابل تحسين و اشعار و رمان های پر فروش خلق کند و...
دارم سعی میکنم تصور کنم که چطور ممکن بود اين نقد را با پای چپم بنويسم. کاملاً جدی هستم [اصلاً هم شوخی نمیکنم]. به نظرم میتوانست کار بسيار آزاردهنده ای باشد- مگر اين که، پای چپم تنها عضوی از بدنم بود که رويش کنترل داشتم. در اين صورت از خدا ممنون میشدم که هنوز راهی برای رابطه برقرار کردن با دنيا برايم باقی گذاشته است.
فيلم، داستان زندگی کريستی براون است، که در خانواده ای پرجمعيت، فقير و دوست داشتنی در زاغه های دوبلين به دنيا آمد و طی ده سال اول عمرش در کمال نااميدی همه فکر میکردند که او عقب افتاده است. براون با عارضه فلج مغزی به دنيا آمد و تمام اعضای بدنش عليه او انقلاب کرده بودند، همه به جز پای چپش. پایی که بالاخره روزی با آن تکه گچی برداشت و واژه ای را کف زمين نوشت. همه تعجب کردند، به جز مادرش، که هميشه ايمان داشت پسرش میداند میخواهد چه کار کند. مادر اين را میتوانست در چشمان پسرش ببيند.
داستان کريستی براون داستان بزرگی درباره شجاعت و عزم بشر است. کريستی براون را میتوان با هلن کلر در يک فهرست قرار داد، ولی تصور اين که کريستی بتواند رفيق خوبی برای بانو کلر قديس باشد دشوار است، چون کريستی نه تنها قديس نبود، بلکه يک ايرلند بددهن، بدمست، بدکارِ با استعداد بود که از بد روزگار فلج به دنيا آمده بود.
«پای چپ من» جيم شريدان داستان زندگی کريستی، بر اساس اتوبيوگرافی خودش و خاطرات کسانی که او را میشناختند، است.
کريستی را نمیشد به آسانی فراموش کرد. او مردی ريزنقش، کج و معوج، ريشو و ژوليده بود، که گرچه دير رشد کرد، ولی بالاخره به شاعر، رمان نويس، نقاش و اديب دوران خود تبديل شد. مانند بسياری از نوابغ ديگر، زندگی کردن با او کار آسانی نبود و فيلم اين را خيلی خوب در نخستين صحنهاش نمايش میدهد.
شايد از ترس اين که مبادا ما «پای چپ من» را با يکی از درامهای مستند تلويزيونی اشتباه بگيريم، فيلم از وسط يکی از آن زرنگ بازیهای معمول کريستی شروع میشود. او پشت پرده يکی از کتابخانه های بزرگ بريتانيای بزرگ نشسته است و قرار است تا چند دقيقه ديگر برای دريافت جايزهاش روی سن برود. شيشه ويسکی را به همراه يک نی، که به وی اجازه میدهد تا از آن بنوشد، در جيب ژاکتش پنهان کرده است، اما پرستاری چهارچشمی مراقب اوست. برای اينکه او را دنبال نخود سياه بفرستد، ازش میخواهد تا برای روشن کردن سيگارش فندک پيدا کند.
پرستار میگويد، «اما آقای براون می دونيد که سيگار براتون خوب نيست.» در جواب میگويد، «ازت نخواستم برامممممممممممممم سخنرانی روانشناسانه کنی. فقط ازت يه فففففففففندک خواستم». اين را میگويند يک شروع بی عيب و نقص، چون يخ [فيلم] را میشکند. میدانيم که خنديدن با کريستی اشکالی ندارد و اين که نبايد از بار سنگين زندگی او هراسيد. و با پيشرفت فيلم، از بار کمدی فيلم شگفت زده میشويم، و هر بار به ياد صفت جهانی بذله گویی سياه ايرلندی، که در اين نوع بذله گویی بهترين و شريرانه ترين خندهها زاده لحظات سخت و بداقبالی هستند، میافتيم.
«پای چپ من» زندگی کريستی را از نخستين روزهای تولدش تا دستيابی اش به بالاترين موفقيتها به تصوير میکشد، اما صحنه کليدی فيلم، میتواند صحنه ای باشد که مدت کوتاهی بعد از تولد کريستی رخ میدهد. پدرش به ميخانه میرود تا مشروب بخرد ضمن اينکه به اين فکر میکند که پسرش معلول به دنيا آمده و بعد سرسختانه به همه اعلام میکند که هيچ يک از پسرانش قرار نيست که به «بهزيستی» بروند. تصميم بزرگ کردن کريستی به عنوان عضوی از يک خانواده پرجمعيت و دوست داشتنی شايد چيزی بود که زندگی او را نجات داد، رفتن به يک موسسه بهزيستی ممکن است زندگی مردی با اين هوش و ذکاوت را از بين ببرد. ذهن نابغه او، که در بدن ناقصش به دام افتاده بود، ممکن بود از درخواست کمک از ديگران ديوانه شود.
هيو اوکانر صحنه های آغازين فيلم را بازی میکند و از دوران نوجوانی به بعد، دانيل دی لوييس نقش کريستی براون را بازی میکند. اين دو بازيگر زندگی کريستی را در قالب نقش آفرينی يکپارچه توأم با زيبایی و قدرت به معرض نمايش میگذارند. ابتدای فيلم صحنه ای وجود دارد که در آن برادران کريستی و بچه های همسايه در حال بازی فوتبال در خيابان هستند و کريستی معلول درون دروازه ايستاده است و از دروازه با دور کردن توپ با سرش دفاع میکند. همه جا صدای خنده و خوشی شنيده میشود، اما قلب صحنه امن است: از اين کودک در چيزی مانند پيله همدردی محافظت نمیشود، بلکه او وسط زندگی بزرگ میشود. اين جلوه در صحنه های ديگر فيلم تقويت میشود مثلاً وقتی که خواهران و برادرانش او را داخل فرقون میاندازند و درون بازیهای خود راه میدهند.
او با تماشا کردن و گوش دادن اطلاعات لازم برای خلق شاهکارهای زندگیاش را دريافت میکند. رمان «همه روز غمگين/ Down all the Days» و آثار ديگرش همگی زندگی خيابانهای دوبلين را خيلی واضح ترسيم میکنند و اين ممکن نبود اگر او درست وسط اين خيابانها بزرگ نمیشد، گرچه او همواره نظاره گری بيش نبوده. به عنوان نقاش، او دوبلين را همين طور میبيند: به صورت سِنی که مردم روی آن کارهایی را انجام میدهند که او با آنها آشنا است، گرچه خود هرگز انها را انجام نداده است.
زندگي کريستی به عنوان يک مرد آسان نبود. او پر از آرزوها و جاه طلبیها بود و درست از نخستين باری که طعم ويسکی را چشيد، دانست که حداقل راهی برای گريز از قفس تنش وجود دارد. مثل همه مردان ديگر، او عاشق هوس بود، و در فيلم سکانس نفسگيری وجود دارد که در آن کريستی عاشق معلم گفتار درمانیاش میشود، معلم نيز او را دوست دارد اما نه آن طور که کريستی پيش خود تصور میکند. کريستی وقتی از نامزدی معلمش مطلع میشود، صحنه ای از خشم را در رستوران رقم میزند که تصورش با توجه به تواناییهای او غيرممکن است.
بيش از پيش مینوشد. مانند تمام انسانهای نابغه ديگری که مجبور بودند به ديگران وابسته باشند، او نيز مملو از نااميدی است. بالاخره زنی وارد زندگیاش شد، پرستاری که همسرش شد و تا لحظه مرگ عاشقش بود، اما در ان دوران خوشبختی برای کريستی شرطی شده بود، چون او ديگر يک الکلی بود. با توجه به اين که خودش نمیتوانست مشروب بخرد، يا مشروب بايد هميشه برايش مهيا میشد- اين سئوال به ذهن میآيد که چرا هيچوقت عزيزانش تلاش نمیکردند تا جلوی او را بگيرند. اما البته اين میتوانست نوعي سوء استفاده بیرحمانه از ضعف وی باشد و علاوه بر اين او استاد عذاب وجدان دادن به ديگران بود.
«پای چپ من» به دلايل زيادی فيلم بزرگی است، اما از همه مهمتر اين است که اين فيلم تصوير کاملی از زندگی اين مرد به ما میدهد. «پای چپ من» را نمیتوان اثری الهامی ناميد، اگرچه الهام میبخشد. ان همچنين فيلمی عاطفی نيست، گرچه همدردی میآفريند. اين فيلم داستان زندگی مردی سرسخت، دشوار، خوشبخت و با استعداد است که با بد اقبالیهای غير قابل تحمل زندگی میجنگيد، هوشمندانه آنها را بازی داد و چند کتاب خوب، چند نقاش خوب و مظهری از شجاعت برايمان به يادگار گذاشت. اين نبايد کار آسانی بوده باشد.
منبع : سایت نقد فارسی