23-10-2014، 13:35
آراستن نَفس، تو را در چشم تو
حسن مؤدب که مرید خاصِ بوسعید بود و از یک خانوادۀ سرشناسِ شهر ، با همه ارادتی که به شیخ داشت ، هنوز پاره ای از کششها و رعونتها در او باقی بود. یک روز شیخ بدو فرمان داد تا برود و از دورترین نقطۀ شهر نیشابور مقداری دل و جگر و شکنبۀ گوسفند بخرد و با خود حمل کند و به خانقاه آورد . این کار برای حسن دشوارترین تجربه ها بود زیرا می دید که تمام مردم شهر او را می بینند که مقداری دل و جکر و شکنبه را در کواری کرده و بر دوش گرفته است و خون و کثافت از سر تا پای او می ریزد . در هر گامی که بر می داشت از شرم آب می شد با اینهمه فرمان شیخ را اطاعت کرد و هر طور بود این عمل دشوار را به سامان رساند .
وقتی به خانقاه آمد شیخ دستور داد تا این کوار دل و جگر و شکنبه را به نقطۀ مقابل مسیری که رفته بود ، به دورترین جای شهر ببرد و در چشمه ای که آنجا هست بشوید و به خانقاه آورد . رسوایی در برابر نیمی از مردم شهر کم بود که حالا باید نیمۀ دیگر شهر را نیز با همان حالت بپیماید . این بار بر شرمساری و سرشکستگیِ حسن ، خستگی نیز افزوده شد . اما به هرگونه ای که بود شکنبه ها و دل و جگرها را در کوار نهاد و بر دوش گرفت و عرق ریزان و خون و کثافت بر سر و روی چکان نیمۀ دیگر شهر را پیمود . وقتی که ماٌموریت خویش را تمام کرد و آن کوار را در دورترین نقطۀ شهر ، در آن سوی دیگر مسیرِ قبلی بُرد و شست و بازآورد برایش یقین حاصل شده بود که از آبرو و حیثیت شخصی و خانوادگی ِ او چیزی دیگر برایش باقی نمانده است . به هرگونه بود کار را سامان داد و خود را به خانقاه رساند . خسته و کوفته و آبرو رفته . بوسعید ، وقتی « حسن » را در آن حال دید گفت : باید بی درنگ به حمام بروی و شستشو کنی و لباسهای پاکیزه و نو بپوشی و در تمام مسیری که از دو سوی رفته بودی ، یک بار دیگر قدم زنان حرکت کنی و از یک یک آیندگان و روندگان و کسبۀ آن راسته بازار بپرسی که آیا شما کسی دیدید که کواری پُر از دل و جگر و شکنبه ، عرق ریزان و خون و کثافت از سر و روی چکان ، در این مسیر می رفت یا می آمد ؟ حسن فرمان شیخ را اطاعت کرد و بعد از شستشو و پوشیدن لباسهای پاکیزه و نو رفت و در تمام مسیر از یک یک مردم و دکان داران پرسید و آنها ، همه اظهار بی اطلاعی کردند . نزد شیخ آمد . بوسعید پرسید چه گفتند ؟ حسن گفت ، هیچ کس چنین کسی را ندیده بود . بوسعید به او گفت « آن تویی که خود را می بینی و الّا هیچ کس را پروای دیدنِ تو نیست . آن نَفسِ توست که تو را در چشم تو می آراید . او را قهر می باید کرد ... و چنان باید به حقّش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند .» حسن را چون این حالت مشاهده افتاد از بندِ « خواجگی » و « حُبّ ِ جاه » به کلی بیرون آمد و آزاد شد . ( ۱)
شیخ مجدالدین بغدادی و نجم الدین کبری
مجدالدین بغدادی و مادرش پزشکان حاذقی بوده اند که خلیفۀ بغداد آن ها را به خواهش خوارزمشاه از بغداد به خوارزم فرستاده بود . مجدالدین در آن زمان هژده سال داشته و جوانی بسیار زیبا بوده است . او در خوارزم با نجم الدین دیدار کرد و از مریدان وی شد . شیخ او را موظف کرد که مستراح خانقاه را پاک کند . مادر ، چنین کاری را برای پسرش خوار می شمرد و از شیخ خواهش کرد که به جای او ده غلام ترک از وی برای این کار بپذیرد . شیخ پاسخ داد :
چون تو از علم طب وقوف داری عجب است که این سخن می گویی . اگر پسر ترا تب صفراوی عارض شود و من دارو به غلام ترک دهم ، پسر تو چگونه صحت یابد ؟ ( ۲)
محجوبی به نفس خود
حکایت شده است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام و مردم آن شهر وی را به نیکی می ستودند ، و همواره از مجلس بایزید غایب بودی ، و شیخ او را محترم داشتی ، یک روز به طریق طعن به شیخ گفت که اکنون سی سال می گذرد که من صائم الدهر و قائم اللیلم و به انواع ریاضات مشغولم ، از این عوالم که تو می گویی چیزی نیافتم !
شیخ گفت : ای مرد اگر سیصد سال در روزه و نماز باشی بوئی از مقام عرفان نیابی.
گفت : چرا ؟
گفت : از بهر آنکه تو محجوبی به نفس خود ،
گفت : آیا چاره ای هست که مرا از این حال انقلاب حالت پیدا شود ؟
شیخ گفت : بلی ، ولی چون توئی اهل سیر و سلوک نخواهد بود که اگر چیزی گویند قبول نکنی ،
قسم ها خورد که هر چه گویی قبول کنم
شیخ گفت : اگر قبول خواهی کرد دستار از سر خود بردار ، و این جامه که در بر داری از تن خود بیرون کن ، و ازاری از گلیم بر میان بند ، و بر سر آن کوی که ترا بهتر شناسند بنشین و توبره ای مملو از جوز نزد خود نه ، و کودکان را بر گرد خود جمع کن و ایشان را بگوی ؛ هر یک سیلی بر من زند یک جوز بدو دهم ، و اگر دو سیلی دو جوز ، و همچنین در کوچه و بازار شهر می گرد هر کجا که ترا شناسند و حرمت می دارند انجا میرو تا کودکانت سیلی بر گردن زنند ، خلقت دیوانه و مجنون خوانند . اگر علاجی از برای درد خود خواهی اینست .
آن مرد به صورت زاهد گفت : سبحان الله و لا اله الله .
شیخ گفت : اگر کافری این کلمه گوید، مسلمان شود و تو بگفتن این کلمه مشرک شدی،
گفت : چرا ؟
شیخ گفت : به جهت آنکه تو خویشتن را بزرگ برشمردی ، و این کلمه به جهت تعظیم نفس خود گفتی نه تعظیم حق ،
آن مرد گفت : یا شیخ ، این کار نتوانم کرد ، دوائی دیگر فرما .
شیخ گفت : علاج تو اینست که گفتم ، و دوای درد تو منحصر به همین . از ابتدا گفتم که قبول نخواهی نمود .
و این حکایت مَثَل اهل ظاهر است که بدرون پیر و مرشد و راهنما ، اختراعات کرده و نام آن را زهد و عبادت گذارند و لحظه ای از خیال دنیا آسودن نیستند . (۳)
بُت ِ دوستی نفس از دیدگاه عزیز نَسَفی
اکنون بدان که بعضی از آدمیان نمی دانند که درین عالم سفلی مسافراند ، و به طلب کمال آمده اند . چون نمی دانند به طلب کمال مشغول نیستند ، شهوت بطن و شهوت فرج و دوستی فرزند ایشان را فریفته است ، و به خود مشغول گردانیده است . و این سه ، بتان عوام اند .
و بعضی از آدمیان می دانند که درین عالم سفلی مسافراند و به طلب کمال آمده اند ، اما به طلب کمال مشغول نیستند ، و دوستیِ آرایش ظاهر که بُت صغیر است ، و دوستیِ مال که بُت کبیر است ، و دوستی جاه که بُت اکبر است ، ایشان را فریفته است ، و به خود مشغول گردانیده است ، این هر سه بتان خواص اند ، و هر شش شاخ های دنیااند و لذات دنیا بیش ازین نیست .
ای درویش ! چون سه شاخ آخرین قوت گیرد و غالب شود ، آن سه شاخ اوّلین ضعیف شود و مغلوب گردد . پس بُتان آدمی به حقیقت هفت آمدند ، یکی دوستی نفس ، و دوستی این شش چیز دگر از برای نفس است ، و دوستی نفس بتی بغایت بزرگ است ، و بتان دیگر به واسطه وی پیدا می آیند و جمله را می توان شکست ، امّا دوستی نفس که بتی بغایت بزرگ است نمی توان شکست .
بعضی از آدمیان می دانند که درین عالم سفلی مسافراند ، و بعضی به طلب کمال آمده اند ، و بعضی کمال حاصل کرده اند و به تکمیل دیگران مشغول اند ، و بعضی کمال حاصل کرده اند و به خود مشغول اند . آدمیان همین سه طایفه بیش نیستند ، و ازین سه طایفه بعضی آدم اند و بعضی به آدمی می مانند . (۴ )
حسن مؤدب که مرید خاصِ بوسعید بود و از یک خانوادۀ سرشناسِ شهر ، با همه ارادتی که به شیخ داشت ، هنوز پاره ای از کششها و رعونتها در او باقی بود. یک روز شیخ بدو فرمان داد تا برود و از دورترین نقطۀ شهر نیشابور مقداری دل و جگر و شکنبۀ گوسفند بخرد و با خود حمل کند و به خانقاه آورد . این کار برای حسن دشوارترین تجربه ها بود زیرا می دید که تمام مردم شهر او را می بینند که مقداری دل و جکر و شکنبه را در کواری کرده و بر دوش گرفته است و خون و کثافت از سر تا پای او می ریزد . در هر گامی که بر می داشت از شرم آب می شد با اینهمه فرمان شیخ را اطاعت کرد و هر طور بود این عمل دشوار را به سامان رساند .
وقتی به خانقاه آمد شیخ دستور داد تا این کوار دل و جگر و شکنبه را به نقطۀ مقابل مسیری که رفته بود ، به دورترین جای شهر ببرد و در چشمه ای که آنجا هست بشوید و به خانقاه آورد . رسوایی در برابر نیمی از مردم شهر کم بود که حالا باید نیمۀ دیگر شهر را نیز با همان حالت بپیماید . این بار بر شرمساری و سرشکستگیِ حسن ، خستگی نیز افزوده شد . اما به هرگونه ای که بود شکنبه ها و دل و جگرها را در کوار نهاد و بر دوش گرفت و عرق ریزان و خون و کثافت بر سر و روی چکان نیمۀ دیگر شهر را پیمود . وقتی که ماٌموریت خویش را تمام کرد و آن کوار را در دورترین نقطۀ شهر ، در آن سوی دیگر مسیرِ قبلی بُرد و شست و بازآورد برایش یقین حاصل شده بود که از آبرو و حیثیت شخصی و خانوادگی ِ او چیزی دیگر برایش باقی نمانده است . به هرگونه بود کار را سامان داد و خود را به خانقاه رساند . خسته و کوفته و آبرو رفته . بوسعید ، وقتی « حسن » را در آن حال دید گفت : باید بی درنگ به حمام بروی و شستشو کنی و لباسهای پاکیزه و نو بپوشی و در تمام مسیری که از دو سوی رفته بودی ، یک بار دیگر قدم زنان حرکت کنی و از یک یک آیندگان و روندگان و کسبۀ آن راسته بازار بپرسی که آیا شما کسی دیدید که کواری پُر از دل و جگر و شکنبه ، عرق ریزان و خون و کثافت از سر و روی چکان ، در این مسیر می رفت یا می آمد ؟ حسن فرمان شیخ را اطاعت کرد و بعد از شستشو و پوشیدن لباسهای پاکیزه و نو رفت و در تمام مسیر از یک یک مردم و دکان داران پرسید و آنها ، همه اظهار بی اطلاعی کردند . نزد شیخ آمد . بوسعید پرسید چه گفتند ؟ حسن گفت ، هیچ کس چنین کسی را ندیده بود . بوسعید به او گفت « آن تویی که خود را می بینی و الّا هیچ کس را پروای دیدنِ تو نیست . آن نَفسِ توست که تو را در چشم تو می آراید . او را قهر می باید کرد ... و چنان باید به حقّش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند .» حسن را چون این حالت مشاهده افتاد از بندِ « خواجگی » و « حُبّ ِ جاه » به کلی بیرون آمد و آزاد شد . ( ۱)
شیخ مجدالدین بغدادی و نجم الدین کبری
مجدالدین بغدادی و مادرش پزشکان حاذقی بوده اند که خلیفۀ بغداد آن ها را به خواهش خوارزمشاه از بغداد به خوارزم فرستاده بود . مجدالدین در آن زمان هژده سال داشته و جوانی بسیار زیبا بوده است . او در خوارزم با نجم الدین دیدار کرد و از مریدان وی شد . شیخ او را موظف کرد که مستراح خانقاه را پاک کند . مادر ، چنین کاری را برای پسرش خوار می شمرد و از شیخ خواهش کرد که به جای او ده غلام ترک از وی برای این کار بپذیرد . شیخ پاسخ داد :
چون تو از علم طب وقوف داری عجب است که این سخن می گویی . اگر پسر ترا تب صفراوی عارض شود و من دارو به غلام ترک دهم ، پسر تو چگونه صحت یابد ؟ ( ۲)
محجوبی به نفس خود
حکایت شده است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام و مردم آن شهر وی را به نیکی می ستودند ، و همواره از مجلس بایزید غایب بودی ، و شیخ او را محترم داشتی ، یک روز به طریق طعن به شیخ گفت که اکنون سی سال می گذرد که من صائم الدهر و قائم اللیلم و به انواع ریاضات مشغولم ، از این عوالم که تو می گویی چیزی نیافتم !
شیخ گفت : ای مرد اگر سیصد سال در روزه و نماز باشی بوئی از مقام عرفان نیابی.
گفت : چرا ؟
گفت : از بهر آنکه تو محجوبی به نفس خود ،
گفت : آیا چاره ای هست که مرا از این حال انقلاب حالت پیدا شود ؟
شیخ گفت : بلی ، ولی چون توئی اهل سیر و سلوک نخواهد بود که اگر چیزی گویند قبول نکنی ،
قسم ها خورد که هر چه گویی قبول کنم
شیخ گفت : اگر قبول خواهی کرد دستار از سر خود بردار ، و این جامه که در بر داری از تن خود بیرون کن ، و ازاری از گلیم بر میان بند ، و بر سر آن کوی که ترا بهتر شناسند بنشین و توبره ای مملو از جوز نزد خود نه ، و کودکان را بر گرد خود جمع کن و ایشان را بگوی ؛ هر یک سیلی بر من زند یک جوز بدو دهم ، و اگر دو سیلی دو جوز ، و همچنین در کوچه و بازار شهر می گرد هر کجا که ترا شناسند و حرمت می دارند انجا میرو تا کودکانت سیلی بر گردن زنند ، خلقت دیوانه و مجنون خوانند . اگر علاجی از برای درد خود خواهی اینست .
آن مرد به صورت زاهد گفت : سبحان الله و لا اله الله .
شیخ گفت : اگر کافری این کلمه گوید، مسلمان شود و تو بگفتن این کلمه مشرک شدی،
گفت : چرا ؟
شیخ گفت : به جهت آنکه تو خویشتن را بزرگ برشمردی ، و این کلمه به جهت تعظیم نفس خود گفتی نه تعظیم حق ،
آن مرد گفت : یا شیخ ، این کار نتوانم کرد ، دوائی دیگر فرما .
شیخ گفت : علاج تو اینست که گفتم ، و دوای درد تو منحصر به همین . از ابتدا گفتم که قبول نخواهی نمود .
و این حکایت مَثَل اهل ظاهر است که بدرون پیر و مرشد و راهنما ، اختراعات کرده و نام آن را زهد و عبادت گذارند و لحظه ای از خیال دنیا آسودن نیستند . (۳)
بُت ِ دوستی نفس از دیدگاه عزیز نَسَفی
اکنون بدان که بعضی از آدمیان نمی دانند که درین عالم سفلی مسافراند ، و به طلب کمال آمده اند . چون نمی دانند به طلب کمال مشغول نیستند ، شهوت بطن و شهوت فرج و دوستی فرزند ایشان را فریفته است ، و به خود مشغول گردانیده است . و این سه ، بتان عوام اند .
و بعضی از آدمیان می دانند که درین عالم سفلی مسافراند و به طلب کمال آمده اند ، اما به طلب کمال مشغول نیستند ، و دوستیِ آرایش ظاهر که بُت صغیر است ، و دوستیِ مال که بُت کبیر است ، و دوستی جاه که بُت اکبر است ، ایشان را فریفته است ، و به خود مشغول گردانیده است ، این هر سه بتان خواص اند ، و هر شش شاخ های دنیااند و لذات دنیا بیش ازین نیست .
ای درویش ! چون سه شاخ آخرین قوت گیرد و غالب شود ، آن سه شاخ اوّلین ضعیف شود و مغلوب گردد . پس بُتان آدمی به حقیقت هفت آمدند ، یکی دوستی نفس ، و دوستی این شش چیز دگر از برای نفس است ، و دوستی نفس بتی بغایت بزرگ است ، و بتان دیگر به واسطه وی پیدا می آیند و جمله را می توان شکست ، امّا دوستی نفس که بتی بغایت بزرگ است نمی توان شکست .
بعضی از آدمیان می دانند که درین عالم سفلی مسافراند ، و بعضی به طلب کمال آمده اند ، و بعضی کمال حاصل کرده اند و به تکمیل دیگران مشغول اند ، و بعضی کمال حاصل کرده اند و به خود مشغول اند . آدمیان همین سه طایفه بیش نیستند ، و ازین سه طایفه بعضی آدم اند و بعضی به آدمی می مانند . (۴ )