امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نامه یی پس از مرگ

#1
گاهی تنها مرگ است که سکوت را درهم می شکند و امکان سخن درباره زندگی را مهیا می سازد؛ چنان که فراق است که این موهبت را به عشق اهدا می کند. من در زندگانی ام برای گوهر جانم جوینده یی و برای نوای درونم شنونده یی نیافتم و به ناگزیر تنهایی و سکوت پیشه کردم. اما اکنون سرنوشت سهمناک و رازناک مرگ سبب شده است تا بتوانم سرشت سوگناک و همزمان طربناک زندگی را برایتان بسرایم، پس سکوتم را می شکنم و آتش جانم را زبانه می کشم تا شاید جان های شیفته آن را بنوشند و بیندیشند. نخست باید از عشقم به همه شما بگویم. من همه شما را بیش از همه دوست داشتم. دردآشنای شما بودم و تا آنجا که توانی داشتم با رنج هایتان رنج کشیدم و با شادی تان شاد گشتم. هر زخمی که بر تن شما می نشست تن مرا می آزرد و هر التیامی که می یافت تسلای من می بود. گاه زخم ها را پیش تر از آنکه برجان شما نشیند به جان خود می خریدم و گاه نیز پنهان و خاموش رنج هایتان را به دوش می کشیدم تا شما شادمان و با هم مهربان بمانید. من عاشق انسان بودم و در عمق جانم در برابر همه رنج هایش تعظیم کردم. من انسان را رنج کشیدم و به راستی، این اشتیاق وصف ناشدنی ام به رنج بردن مایه نیکبختی ام بود. اینچنین بود آنگاه که همه رنج ها را به جان می خریدم، انگار، هیچ رنجی نمی کشیدم. گویی رویین تنم یا آنکه بارها و بارها زیسته ام که می توانم اینگونه در رنج ها سبکبار بزیم و باز هم به زندگی رنجبار «آری» بگویم. من شما را هیچ گاه از یاد نبردم. آیا شما مرا از یاد خواهید برد؟ دوستدارتان را، غمخوارتان را، دردآشنایتان را؟ اگر مرا فراموش نمی کنید و افزون بر آن، شوق آن دارید که مرا شاد کنید، پس بدانید بهترین ارمغان شما برایم شادی و سرورتان است و پس از آن پایداری و شکیبایی تان در برابر رنج ها و آلام زندگی. پس شادی تان را به من هدیه کنید و اگر هیچ شادی نداشتید، پس رنج هایتان را نزد من آورید. بدانید شادی را نیز باید خود، و از درون خود، بسازید. زیرا شادی چیزی برون از شما نیست که به آن بیاویزید. «پوسیدن یا روییدن؛ مساله این است،» در فقدانم، اگر چه هر دو ممکن است، اما من می گویم دشوار را برگزینید. روییدن باید، نه پوسیدن، پروریدن باید و نه پژمردن و فسردن، روییدن یعنی از خاک مرده، برای خود و دیگران، کیمیای زندگی پروریدن. «گریستن یا نگریستن؛ مساله این است،» در حرمانم، اگر چه هر دو ممکن است، اما باز می گویم دشوار را برگزینید. نگریستن باید؛ نه گریستن، اندیشیدن باید؛ و نه رنجیدن و موییدن، نگریستن یعنی به دیگری چشم گشودن و فردیت و وضعیت رنجزای او را در زندگی دریافتن. من با گریستن و شیون و ناله کردن برنمی گردم. حتی با خون گریه کردن و گریبان دریدن نیز برنخواهم گشت. اما این واقعیت نباید این توهم را برایتان ایجاد کند که من بازگشت ناپذیرم. نه، من به سوی شما بازخواهم گشت، آنگاه که مرا بنگرید و بیندیشید.

«بودن یا نبودن؛ مساله این است،» در فراقم، به جای آنکه مدام به بودن یا نبودنم پس از مرگ بیندیشید، اندکی به بودن یا نبودنم پیش از مرگ بیندیشید. مساله سترگ بودن یا نبودن را باید در افق زندگی و نه در فراسوی آن پرسید. می گویید آخر بودنت پیش از مرگ بدیهی است؛ تو زنده بودی. تو در میان ما بودی. آه، پاسخی بی مایه بر پرسشی گرانمایه، به معیارهایتان برای «بودن» و «زنده بودن» تردید کنید، من بسی پیش تر از آنکه شما می پندارید مرده بودم و از میانتان رفته بودم. دو مرگ در زندگی ام، پیوسته، سایه افکنده بودند؛ مرگی تلخ و مرگی شیرین. زندگی من، در واقع، پیکار قاصدان این دو بود؛ قاصد شوم «فراموشی» و قاصد فرخنده «عشق». مرگ من نیز پایان تراژیک این پیکار نفسگیر و بی امان بود. مرگ تلخ و اسفناکم را کسی درنیافت، من از شوکران فراموشی مرده بودم. آدمی با درک ناشدن هستی اش نیست می شود و می میرد، چنانچه با ادراک، جان می گیرد و احیا می شود. آری، «بودن همان ادراک شدن است». این قانون در زندگی انسان ها، همیشه، پابرجا است؛ «هر کس تا بدان حد موجودیت دارد که درک می شود؛ فکر می شود». پس بهتر است بگوییم؛ «من فکر می شوم، پس هستم،» امروزه «دیگری» با بی فکری از دست می رود و هیچ بیمه و ضمانتی هم این ضایعه را در برنمی گیرد. تهدیدگر زندگی انسان ها، در جوامع امروزی، نه تسلیحات کشتار جمعی که همین بیگانگی و گسیختگی میان آنها است. این کشتار دسته جمعی است که مدام در روزگار ما فاجعه می آفریند. این مرگ شوم را طرد کنید و از این وانهادگی و بی خویشتنی اسف انگیز در زندگی خود احتراز کنید،

مرگ شیرین و طربناکم را نیز کسی درنیافت، من با شهد عشق مرده بودم. این مرگ جادویی که بودن حقیقی ام در آن نهفته بود. عشق فرزند مرگ است و زندگی فرزند عشق. ققنوس عشق از خاکستر خود زاده می شود. عشق تنها جان های مرده را زنده می سازد و فقط روح های رهیده را آرمیده می گرداند. پس بمیرید تا نمیرید و بدانید این مرگ تنها راه رهایی تان از زندگی مرگبار است. از مرگ نهراسید، مرگ بد ترین اتفاقی نیست که می تواند در زندگی تان رخ دهد؛ چیزهایی مهم تر از خود زندگی را نیز می توان در زندگی از دست داد. آیا نباید بر انسانی که به عشق زنده نیست و شعله انسان دوستی در جان و دلش فروزنده نیست، نمرده نماز کرد؟ آری، چه حقیر است مرگ زندگی در برابر مرگ عشق، من با مرگ نمردم، که دوباره زاده شدم. مرگ برایم نه فاجعه یی غیرمنتظره که تولدی دوباره بود، چرا که من عاشق توامان مرگ و زندگی بودم و مرگ برایم نه نفی زندگی که اوج آن بود. عاشقان نه چون باید، که چون می خواهند، می میرند و مرگ را نه عاجزانه، که مردانه، در آغوش می گیرند و از او عمری جاودان می ستانند. مرگ عشق مرگ زندگی است، اما عشق به مرگ، چون مرگ از عشق، تولد زندگی است. هیچ چیز، حتی مرگ، علیه زندگی نیست. همه چیز، چه رنج و چه لذت، چه اندوه و چه شادی، چه جوانی و چه پیری، چه بیماری و چه سلامت، همه و همه، سربازان و کارگزاران زندگی اند. زنده زندگی کنید تا بیشتر از پیش خورشید عشقم بر شما بتابد. بیشتر از آنکه آواز بلند یک خوشبختی را سر دهد یا جشن بزرگ یک پیروزی را برپا کند. اگر زنده زندگی کنید من نخواهم مرد، نخواهم فسرد و نخواهم پژمرد، که دوباره در کنارتان خواهم رویید، خواهم بالید و خواهم شکوفید.

مرا در زندگی خواهید یافت. ضربان حضورم و جریان بودنم را، همیشه، در همه جا، و در همه چیز، در خواهید یافت؛ در زمین، کوه، جنگل، نسیم، ستاره، آفتاب، باران، راه، نگاه، تبسم، سکوت، مکالمه، تردید، فلسفه، شعر، موسیقی، میهن، سیاست، شهامت، ایمان، وفاداری، فداکاری و در هر آنچه که با انسان بیگانه نیست؛ حتی مرگ. مرا در مرگ نیز خواهید یافت. در مرگ هم شکلی دیگر از بودنم و حضور دوباره ام را احساس خواهید کرد.

مرگ اندیش باشید، اما به مرگ هم در نسبتش با زندگی بیندیشید. آخر از زندگی چه می دانید که بخواهید از فراسویش بدانید. در اندیشه نامیرایی جان نباشید، چند جان میرا برایتان بهتر از یک جان نامیرا است. بگذارید راهی که تا کنون «بازآمده» یی نداشته است، همچنان اسرارآمیز و در بوته رمز و راز باقی ماند. به راز می توان با ایمان آویخت؛ اما از اندیشه در باب آن باید گریخت. اندیشیدن به فراسوی مرگ می تواند برای زندگی تان زیانبار هم باشد. مرگ اندیشی باید شما را به همین زندگی اینجایی و اکنونی فراخواند، نه آنکه همین نقد موجود را بازستاند. پلشتی ها را بپالایید و پاکی ها را در خود بیارایید تا آنکه دوباره معنای زمین را به زمین برگردانید و زندگی را در آن بازآفرینید. چون گل ها، در کنار هم، بتراوید و چون باران، بر هم، ببارید. چون درختان سرو سرافراز، قامت برافرازید و به زندگی و رنج هایش لبخند زنید، زیرا زندگی جز رقص شادمانه بر رنج های زندگی نیست. آشتی کنید با رنج های زندگی تا آنها را به خوشبختی برای خود و دیگران مبدل سازید. کودک شوید تا پرنده وار و سبکبار بر سختی ها و سنگینی های زندگی غلبه کنید. زندگی کنید بی آنکه چیزی عشق، شادی، اندیشه و آزادی تان را سلب کند. شاید که روزی بر ناباوران نیز آشکار شود که بی اینها راهی به سوی خوشبختی نیست و از این رو، آنها نیز به شما بپیوندند و برای جبران آنچه فروگذار کرده اند، بیشتر انسان را دوست داشته باشند. بیشتر شادمانی را بگسترانند، بیشتر از همه رنج عشق را بچشند و اندوه دیگری را دریابند. انسان را رنج کشند و رنجش را به شادمانی مبدل سازند.
پاسخ
 سپاس شده توسط zolale qasemi
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  معبود من! (مناجات نامه)
  زندگی نامه مختصری از حضرت خدیجه (س)
Heart اگر عمري گنه كردي مشو نوميد از رحمت....تو توبه نامه را بنويس امضا كردنش با من
  نامه حضرت امام زمان به شیخ مفید که نصیحت های ایشان به ما است
  تاسوعا و عاشورای حسینی تسلیت باد-ویژه نامه تاسوعا و عاشورا
  نامه یک جوان شیعه به آیت الله خامنه ای
  زندگی نامه آیت الله مرعشی نجفی
  ویژه نامه وفات حضرت زینب
  وصیت‎ نامه حضرت علی (علیه‎السلام)
Rainbow ✿ویژه نامه ولادت حضرت فاطمه زهرا(س)✿

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان