دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید سال های سلا گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود دانه دلش میخاست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه؟! گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشم ها میگذشت گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها میانداخت و گاهی فریاد میزدو میگفت:من هستم من هینجا هستم تماشایم کنید اما هیچکس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم اذوقه ی زمستان به او نگاه میکردند کسی به او توجه نمیکرد.دانه خسته بود از این زندگی از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود.یک روز رو به خدا کرد و گفت:نه این رسمش نیست من به چشم هیچکس نمیایم کاشکی کمی بزرگتر فقط کمی بزرگتر مرامیافریدی.خدا گفت:اما عزیزکوچکم!تو بزرگی بزرگتر از انچه فکر میکنی حیف که هیچوقت به خود فرصت بزرگ شدن را ندادی.رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ایی راستی یادت باشد تا وقتی که بخواهی به چشم بیایی ذیذه نمیشوی خودت را پنهان کن تا دیده شوی. دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب متوجه نشد اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند... سال های بعددانه ی کوجک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیده اش بگیرد سپیداری که به چشم همه میامد.... "تا پنهان نشویم دیده نخواهیم شد..."[/size]
امدند و رفتند................
امدند و رفتند................