21-09-2014، 15:10
شانه های زخمی خاکریز
خاطرات یک امدادگر جانباز (صباح پیری)
شانه های زخمی خاکریز کتابی است شامل یادداشتهای یک امدادگر،نوشته صباح پیری که توسط حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی در سال 1369 منتشز شده است و رونوشت حاضر از کتاب مانده در کتابخانه دبیرستان پسرانه امام صادق (ع) انجام شده که از امروز در روزهای زوج هفته، کاربران تبیان می توانند ماجراهای این امدادگر را دنبال کنند.
شانههای زخمی خاکریز
اشاره
صباح را بعد از قطعــــنامه دیدیم ، شبیه آدم های شده بود که به تازگی بیــکار شده اند ؛ و به همان اندازه دلخور .
نه نگفت ، وقتی به او پشنهاد کردیم خاطرات هفت ساله جبهه ات را بگو . او هم شروع کرد . با حوصله 32 نوار یک ساعتی را پر کرد از حرف های که قبل از آن توی سینه اش موج می زند . همه آن نوار ها ، جمله به جمله روی کاغذ ها نشستند و پس از آنکارد شدن ، مجموعه ای شد که اکنون خواندن آن را شروع کرده ایم .
غرور لذت بخش من!
صبح یک روز یاداشتی کنار پنجره گذاشتم و رفتم ، مجبور بودم یواشکی بروم تا کسی نفهمد ، رضایت نامه را هم خودم توی کوچه امضاء کردم ، دیگر نمی شد بیشتر از این منتظر ماند ؛ آنها رضایت نمی دادند .
مادر هنوز از بیمارستان نیامده بود و من از این فرصت صبگاهی استفاده کردم . او شبها می رفت بیمارستان و پیش برادر کوچکم می ماند که شکمش را جراحی کرده بودند . یک روز سکه ای در دهان گذاشته بود ، سکه غلتیده و از گلو گذشته و وارد شکم شده بود . پدر نداشتم . دو سالی می شد که فوت کرده بود . مادر هم می گفت که سنم به این حرفها نمی خورد و بهتر است بیشتر به درسم مشغول باشم . کلاس دوم نظری بودم . با 16 سال سن . خالد ، برادر بزرگترم که نان آور خانه بود نیز رضایت نامه را امضاء نمی کرد . پس بهترین کار همین بود . صبح که مادر هنوز نیامده و دیگران هم خوابند ، بـروم .
به مدرسه که رسیدم فقط ده نفرآماده سفر بودند . والدین دیگر بچه ها موافقت نکرده بودند . داشتند یک جوری ما ده نفر را نـگاه می کـردند ؛ با نـوعی حسرت و حسادت ! احساس می کردم همه مرا نـگاه می کنند ، شـاید هـم خیـال می کردم . اما غروری لذت بخش داشتم . انگار از همین حالا تفنگ در دستم بود!
ده نفر از دبیرستان ((مروی)) تهران بودیم که می رفتیم بجنگیم ! از مدرسه به ستاد پشتیبانی جنگ در خیابان 30 تیر رفتیم . ناهار را که خوردیم ، گفتند از میان خودمان یکی را به عنوان مسئول گروه انتخاب کنیم . بچه ها مرا انتخاب کردند . شدم مسئول گروه ده نفر های که بعد ها دیگر ده نفره نبود .یکی شهید شد( سعید بادامچیان ) ، یکی دو پایش قطع شد ( ضرابی ) ، یکی چشمش ترکش خورد و از حدقه در آمد ( شهسواری ) ، یکی مفقودالاثر شد ( حسینی ) و ...
زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می رفت. خیابان ها، کوچه ها، پیاده رو ها، مردم، مغازه ها، همه و همه با ظاهری عادی آتشی بودند زیر خاکستر
قرارگاه کربلامنتظرمان بود!
کارها به سرعت انجام گرفت . بعد از ظهر همان روز -1/9/1361 – گروه را سوار قطار کردند تا 24 ساعت بعد در اهواز باشد . در طول راه گروه ده نفره کاملاً با هم اُخت شده بود . در ایستگاه اهواز ماشینی منتظر بچه ها بود تا آنها را به قرارگاه کربلا ببرد . تا رسیدن به قرارگاه از خیابان های شهر عبور کردیم . زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می رفت. خیابان ها، کوچه ها، پیاده رو ها، مردم، مغازه ها، همه و همه با ظاهری عادی آتشی بودند زیر خاکستر؛ وقتی آژیر قرمز زوزه بکشد ، طو فان به آرامش شهر خواهد زد؛ اهواز و کارون و مردمانش ، زیر بمباران مداوم دشمن نفس می کشند .
دفاع مقدس
در قرارگاه کربلا نیروها را تقسیم بندی کردند . گروه ما را به پادگان شهید ((جُرقی )) بردند – پادگانی در اهواز – آنجا آموزش سلاحهای سبک را فرا گرفتیم . رزم شبانه هم آموزش دادند . هیچ وقت اولین شب آموزش رزم شبانه از یادم نمی رود .
چند روز از آمدنمان به پادگان می گذشت . روزها می دویدیم ، غلت می خوردیم . سینه خیز می رفتیم ، ورزشهای بدنی سنگین می کردیم . شب که می شد خسته و کوفته می خوابیدیم . یک شب که خستگی آموزش روز در خواب سنگینی بودیم ، ریختند کنار آسایشگاه و شروع کردند به تیر اندازی . خیال کردیم منافقین هستند . همه به طرف در هجوم بردیم که ناگهان جلوی در را به رگبار بستند . رفتیم طرف پنجره که آنجا را هم را گلوله زدند . همه غافلگیر شده بودیم .فکر می کردیم منافقین حمله کرده اند و می خواهند بچه ها را بکشند . من که گریه ام گرفته بود! پس از دقایقی وحشت و هراس ، تیراندازی قطع شد . بعد هم آمدند و به ما تشر زدند: که این چه وضعی است؟ اگر شبیخون بزنند شما ها زود گیر می افتید و دستپاچه می شوید و ...
من دو تیر به خال و یک تیر کنار خال زدم . یارعلی هرسه تیر را به پایه هدف زد . بعد برخاست و نگاهم کرد . انگار در نگاهم چیزی را دید که نشست و دوباره نشانه رفت سی تیر دیگر شلیک کرد
یار علی و 33 تیر
تازه داشتیم می فهمیدیم جریان چیست. از آن روز به بعد تمرینات سخت تر و جدی تر دنبال شد . من تلاش زیادی می کردم . به طوری که در تیراندازی اول شدم . فرمانده ایی داشتیم هیجده ساله که ((یارعلی)) صدایش می کردیم ـ یارعلی بوئری ـ تیرانداز قابلی بود . در مسابقه که اول شدم گفت:
ـ حالا بیا با من مسابقه بده !
رفت و تفنگ آورد . قرار شد نفری سه تیر شلیک کنیم . من دو تیر به خال و یک تیر کنار خال زدم . یارعلی هرسه تیر را به پایه هدف زد . بعد برخاست و نگاهم کرد . انگار در نگاهم چیزی را دید که نشست و دوباره نشانه رفت سی تیر دیگر شلیک کرد . همه به پایه هدف ، تا آن را شکست .
در کنار آموزش نظامی ،آموزش اخلاق هم برقرار بود. پس از پایان دوره به تهران برگشتیم ـ 15/10/61.
خالد و مادرم همان روز که بی خبر رفته بودم، فهمیده بودند. ولی کار از کار گذشته بود. وقتی برگشتم خالد با شعف گفت که مرد شده ام . خودم باید برای آینده ام تصمیم بگیرم. کلامش طوری بود که انگار کمی هم خوشحال است. دیگر رفتم دنبال درسم و اسفند همان سال امتحان دادم و ...
چند ماه گذشت. دیگر حوصله ام سر رفته بود . بی قراری می کردم. چیزی مرا با خود می برد. دلم جای دیگر بود. باید می رفتم. این بار با بچه های محل بودم: غلامرضا آجرلو- رضا پرتوی شبستری- سید علی سجادی و مرتضی صمدی. به مسجد صاحب الزمان (عج) رفتم تا کارهای مقدماتی انجام گیرد.
و من امدادگر شدم!
اول خرداد 61 بود که به پادگان امام حسین (ع) در تهران رفتیم . البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم ، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند – بچه های مالک اشتر را برای امداد گری انتخاب کردند تا تقسیم کنند- در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته می شد. ما جزو گردان مالک اشتر بودیم - من هم شدم امدادگر!
خاطرات یک امدادگر جانباز (صباح پیری)
شانه های زخمی خاکریز کتابی است شامل یادداشتهای یک امدادگر،نوشته صباح پیری که توسط حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی در سال 1369 منتشز شده است و رونوشت حاضر از کتاب مانده در کتابخانه دبیرستان پسرانه امام صادق (ع) انجام شده که از امروز در روزهای زوج هفته، کاربران تبیان می توانند ماجراهای این امدادگر را دنبال کنند.
شانههای زخمی خاکریز
اشاره
صباح را بعد از قطعــــنامه دیدیم ، شبیه آدم های شده بود که به تازگی بیــکار شده اند ؛ و به همان اندازه دلخور .
نه نگفت ، وقتی به او پشنهاد کردیم خاطرات هفت ساله جبهه ات را بگو . او هم شروع کرد . با حوصله 32 نوار یک ساعتی را پر کرد از حرف های که قبل از آن توی سینه اش موج می زند . همه آن نوار ها ، جمله به جمله روی کاغذ ها نشستند و پس از آنکارد شدن ، مجموعه ای شد که اکنون خواندن آن را شروع کرده ایم .
غرور لذت بخش من!
صبح یک روز یاداشتی کنار پنجره گذاشتم و رفتم ، مجبور بودم یواشکی بروم تا کسی نفهمد ، رضایت نامه را هم خودم توی کوچه امضاء کردم ، دیگر نمی شد بیشتر از این منتظر ماند ؛ آنها رضایت نمی دادند .
مادر هنوز از بیمارستان نیامده بود و من از این فرصت صبگاهی استفاده کردم . او شبها می رفت بیمارستان و پیش برادر کوچکم می ماند که شکمش را جراحی کرده بودند . یک روز سکه ای در دهان گذاشته بود ، سکه غلتیده و از گلو گذشته و وارد شکم شده بود . پدر نداشتم . دو سالی می شد که فوت کرده بود . مادر هم می گفت که سنم به این حرفها نمی خورد و بهتر است بیشتر به درسم مشغول باشم . کلاس دوم نظری بودم . با 16 سال سن . خالد ، برادر بزرگترم که نان آور خانه بود نیز رضایت نامه را امضاء نمی کرد . پس بهترین کار همین بود . صبح که مادر هنوز نیامده و دیگران هم خوابند ، بـروم .
به مدرسه که رسیدم فقط ده نفرآماده سفر بودند . والدین دیگر بچه ها موافقت نکرده بودند . داشتند یک جوری ما ده نفر را نـگاه می کـردند ؛ با نـوعی حسرت و حسادت ! احساس می کردم همه مرا نـگاه می کنند ، شـاید هـم خیـال می کردم . اما غروری لذت بخش داشتم . انگار از همین حالا تفنگ در دستم بود!
ده نفر از دبیرستان ((مروی)) تهران بودیم که می رفتیم بجنگیم ! از مدرسه به ستاد پشتیبانی جنگ در خیابان 30 تیر رفتیم . ناهار را که خوردیم ، گفتند از میان خودمان یکی را به عنوان مسئول گروه انتخاب کنیم . بچه ها مرا انتخاب کردند . شدم مسئول گروه ده نفر های که بعد ها دیگر ده نفره نبود .یکی شهید شد( سعید بادامچیان ) ، یکی دو پایش قطع شد ( ضرابی ) ، یکی چشمش ترکش خورد و از حدقه در آمد ( شهسواری ) ، یکی مفقودالاثر شد ( حسینی ) و ...
زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می رفت. خیابان ها، کوچه ها، پیاده رو ها، مردم، مغازه ها، همه و همه با ظاهری عادی آتشی بودند زیر خاکستر
قرارگاه کربلامنتظرمان بود!
کارها به سرعت انجام گرفت . بعد از ظهر همان روز -1/9/1361 – گروه را سوار قطار کردند تا 24 ساعت بعد در اهواز باشد . در طول راه گروه ده نفره کاملاً با هم اُخت شده بود . در ایستگاه اهواز ماشینی منتظر بچه ها بود تا آنها را به قرارگاه کربلا ببرد . تا رسیدن به قرارگاه از خیابان های شهر عبور کردیم . زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می رفت. خیابان ها، کوچه ها، پیاده رو ها، مردم، مغازه ها، همه و همه با ظاهری عادی آتشی بودند زیر خاکستر؛ وقتی آژیر قرمز زوزه بکشد ، طو فان به آرامش شهر خواهد زد؛ اهواز و کارون و مردمانش ، زیر بمباران مداوم دشمن نفس می کشند .
دفاع مقدس
در قرارگاه کربلا نیروها را تقسیم بندی کردند . گروه ما را به پادگان شهید ((جُرقی )) بردند – پادگانی در اهواز – آنجا آموزش سلاحهای سبک را فرا گرفتیم . رزم شبانه هم آموزش دادند . هیچ وقت اولین شب آموزش رزم شبانه از یادم نمی رود .
چند روز از آمدنمان به پادگان می گذشت . روزها می دویدیم ، غلت می خوردیم . سینه خیز می رفتیم ، ورزشهای بدنی سنگین می کردیم . شب که می شد خسته و کوفته می خوابیدیم . یک شب که خستگی آموزش روز در خواب سنگینی بودیم ، ریختند کنار آسایشگاه و شروع کردند به تیر اندازی . خیال کردیم منافقین هستند . همه به طرف در هجوم بردیم که ناگهان جلوی در را به رگبار بستند . رفتیم طرف پنجره که آنجا را هم را گلوله زدند . همه غافلگیر شده بودیم .فکر می کردیم منافقین حمله کرده اند و می خواهند بچه ها را بکشند . من که گریه ام گرفته بود! پس از دقایقی وحشت و هراس ، تیراندازی قطع شد . بعد هم آمدند و به ما تشر زدند: که این چه وضعی است؟ اگر شبیخون بزنند شما ها زود گیر می افتید و دستپاچه می شوید و ...
من دو تیر به خال و یک تیر کنار خال زدم . یارعلی هرسه تیر را به پایه هدف زد . بعد برخاست و نگاهم کرد . انگار در نگاهم چیزی را دید که نشست و دوباره نشانه رفت سی تیر دیگر شلیک کرد
یار علی و 33 تیر
تازه داشتیم می فهمیدیم جریان چیست. از آن روز به بعد تمرینات سخت تر و جدی تر دنبال شد . من تلاش زیادی می کردم . به طوری که در تیراندازی اول شدم . فرمانده ایی داشتیم هیجده ساله که ((یارعلی)) صدایش می کردیم ـ یارعلی بوئری ـ تیرانداز قابلی بود . در مسابقه که اول شدم گفت:
ـ حالا بیا با من مسابقه بده !
رفت و تفنگ آورد . قرار شد نفری سه تیر شلیک کنیم . من دو تیر به خال و یک تیر کنار خال زدم . یارعلی هرسه تیر را به پایه هدف زد . بعد برخاست و نگاهم کرد . انگار در نگاهم چیزی را دید که نشست و دوباره نشانه رفت سی تیر دیگر شلیک کرد . همه به پایه هدف ، تا آن را شکست .
در کنار آموزش نظامی ،آموزش اخلاق هم برقرار بود. پس از پایان دوره به تهران برگشتیم ـ 15/10/61.
خالد و مادرم همان روز که بی خبر رفته بودم، فهمیده بودند. ولی کار از کار گذشته بود. وقتی برگشتم خالد با شعف گفت که مرد شده ام . خودم باید برای آینده ام تصمیم بگیرم. کلامش طوری بود که انگار کمی هم خوشحال است. دیگر رفتم دنبال درسم و اسفند همان سال امتحان دادم و ...
چند ماه گذشت. دیگر حوصله ام سر رفته بود . بی قراری می کردم. چیزی مرا با خود می برد. دلم جای دیگر بود. باید می رفتم. این بار با بچه های محل بودم: غلامرضا آجرلو- رضا پرتوی شبستری- سید علی سجادی و مرتضی صمدی. به مسجد صاحب الزمان (عج) رفتم تا کارهای مقدماتی انجام گیرد.
و من امدادگر شدم!
اول خرداد 61 بود که به پادگان امام حسین (ع) در تهران رفتیم . البته با سه تجدیدی که در کیسه داشتم. پس از دو روز که در پادگان بیکار بودیم ، همه را جمع کردند تا تقسیم کنند – بچه های مالک اشتر را برای امداد گری انتخاب کردند تا تقسیم کنند- در پادگان نیروها از جاهای مختلف بودند، به همین دلیل هر منطقه با نامی شناخته می شد. ما جزو گردان مالک اشتر بودیم - من هم شدم امدادگر!