16-09-2012، 7:33
یکتایش ندانست آنکه ، برایش کیفیتى انگاشت و به حقیقتش نرسید آنکه براى او همانندى پنداشت . آنکه به چیزى همانندش ساخت ، بدو نپرداخت و آنکه ، به او اشارت کرد و یا در تصورش آورد ، قصد او ننمود . هر چه کنه ذاتش شناخته آید ،
مصنوع است و هر چه قیامش به دیگرى بود ، معلول است . خداوند فاعل است ولى نه با ابزار ، تعیین کننده است ولى نه با جولان فکر و اندیشه ، بىنیاز است نه آنکه از
کس سودى برده باشد . زمان همراه او نیست و ابزار و آلات به مددش برنیایند . هستى او بر زمانها پیشى دارد . وجودش بر عدم مقدّم است . ازلیّتش را آغازى نیست . در آدمیان قوه ادراک نهاد و از این معلوم گردد که او را آلت ادراک نیست . برخى موجودات را ضد دیگرى قرار داد و از این معلوم شود که او را ضدّى نیست و مقارنتى که میان اشیا پدید آورد ، نشان این است که قرینى ندارد . روشنى را ضد تاریکى ساخت و ابهام را ضد وضوح و ترى را ضد خشکى و سرما را ضد گرما . و میان ناسازگاران آشتى افکند و آنها را که از هم جدا بودند مقارن یکدیگر گردانید و آنها را که از هم دور بودند به یکدیگر نزدیک نمود . و نزدیکها را از هم دور ساخت .
هیچ حدى او را در برنگیرد و با هیچ عددى شمرده نشود . آلات اندازهگیرى ، همانندان خود را تحدید کنند و به نظایر خود اشارت نمایند . گفتن که فلان شىء « از چه زمانى بود » مانع قدیم بودن آن است و گفتن « به تحقیق » بود ، مانع ازلیت او و گفتن « اگر نه » آن را از کمال دور سازد .
به آفریدگان است که سازنده و آفریننده بر خردها آشکار گردد و به دیدن آنهاست که دیدن ذات پروردگار ممتنع شود . نه توان گفت که ساکن است و نه توان گفت که متحرک است . و چگونه چنین باشد که او خود پدیدآورنده حرکت و سکون است . و چگونه چیزى که خود پدید آورده ، بدو بازگردد یا آنچه خود پدید آورده در او پدید آید . اگر چنین باشد در ذات خداوندى دگرگونى پدید آید و حقیقت ذات او تجزیه پذیرد و ازلیّت او ممتنع گردد . اگر او را پیش رویى باشد ، پشت سرى هم تواند بود ،
پس ، در این حال ، ناقص بود و نیازمند کمال باشد و نشانههاى مخلوق بودن در او آشکار آید و چون دیگر موجودات شود که دلیل بر وجود خدا هستند و حال آنکه ،
موجودات دلیل وجود او باشند . قدرت و سلطنت او مانع از آن است که آنچه در آفریدگان او مؤثر افتد در او نیز مؤثر افتد . خدایى است که نه دگرگون مىشود نه زوال مىیابد و نه رواست که افول کند یا غایب شود . نزاید تا او خود از چیزى زاده شده باشد و زاده نشده است تا وجود او محدود شود . فراتر از این است که او را فرزندى
باشد و پاکتر از این است که با زنان بیامیزد . وهمها درنیابندش تا اندازهاش کنند و اندیشههاى زیرکانه به او نرسند تا در تصورش آورند . حواس درکش نکند تا محسوس واقع شود . و دستها به او نرسند تا لمسش نمایند . حالتى بر او عارض نگردد که دگرگون شود ، و در احوال دگرگونى نپذیرد . گردش شب و روز فرسودهاش نسازد و روشنایى و تاریکى در او تغییرى حاصل نکند . به داشتن این جزء و آن جزء موصوف نگردد یا به داشتن اعضا و جوارح یا به عرضى از اعراض متصف نباشد و نتوان گفت بعضى از آن جزء بعضى دیگر است ، و غیریت را در آن راه نیست . نه حدى دارد و نه نهایتى . نه هستیش منقطع شود و نه آن را غایتى است و نتوان گفت که در چیزهایى جاى مىگیرد که بالایش مىبرند یا فرودش مىآورند یا چیزى او را حمل مىکند تا به سویى کجش کند یا راستش نگاه دارد . نه درون چیزهاست ، نه بیرون آنها . خبر مىدهد ولى نه به زبان یا زبانک ته گلو . مىشنود ولى نه از راه روزنهاى گوش و ابزار شنوایى درون گوش . سخن مىگوید ولى نه به حرکت زبان . حفظ مىکند ولى نه با رنج به خاطر سپردن . اراده مىکند ولى نه آنکه در خاطره بگذراند . دوست مىدارد و خشنود مىشود ولى نه از روى نازک دلى ، دشمنى مىورزد و خشم مىگیرد ، بدون تحمل مشقت . هر چه را که بخواهد که ایجاد شود ، مىگوید : موجود شو و آن موجود مىشود . ولى نه به آوازى که به گوش خورد و نه به بانگى که شنیدهآید . کلام خداى سبحان ، فعلى است که از او ایجاد شده و تمثل یافته و حال آنکه ، زان پیش موجود نبوده است که اگر قدیم مىبود خداى دیگر مىبود .
نمىتوان گفت که خدا در وجود آمد ، پس از آنکه نبود که اگر چنین گویى ، صفات موجودات حادث بر او جارى گردیده و میان موجودات حادث و او فرقى نباشد و او را بر آنها مزیتى نماند و آفریننده و آفریده برابر گردند و پدید آورنده و پدیدار شده مساوى باشند . موجودات را بیافرید نه از روى نمونهاى که از دیگرى بر جاى مانده باشد و براى آفریدن آنها از هیچیک از آفریدگانش یارى نجست . زمین را آفرید و آن را
بر جاى نگه داشت بىآنکه خود را بدان مشغول دارد و آن را بدون قرار گرفتن در جایى استوار برپاى داشت و بدون پایههاى برپاى ساخت و بدون ستونهایى برافراشت . و از هر کژى حفظ نمود و از افتادن و شکافته شدن بازداشت . میخهایش را محکم کرد و کوهایش را چونان سدى در اطراف زمین قرار داد و چشمههایش را جارى ساخت و نهرهایش را شکافت . آنچه ساخت سستى نپذیرفت و آنچه را نیرو داد ، ناتوان نگردید .
اوست که به قدرت و عظمت خویش بر آفریدگان غالب است و اوست که به نیروى علم و معرفت خود به چگونگى درون آنها داناست . به جلالت و عزت خود از هر چیز بلندتر است . هر چه را طلب کند طلبش ناتوانش نسازد . و هیچ چیز از فرمان او سر بر نتابد تا بر او غلبه یابد و شتابان از او نگریزند تا بر آنها پیشى گیرد . به توانگران نیازمند نیست تا روزیش دهند . همه چیز در برابر او خاضع است و در برابر عظمتش ذلیل و خوار . کس را میسر نیست که از سلطنت او به نزد دیگرى بگریزد و خود را از سود و زیان او بىنیاز نشان دهد . همتایى ندارد که در برابر او دعوى همتایى کند و همانندى ندارد که با او دم برابرى زند . هر چه را جامه وجود بر تن باشد به عدم سپارد به گونهاى که ، موجودش چون معدوم باشد .
فناى جهان ، پس از آفرینش آن شگفتتر از پدید آوردن آن نیست . چگونه چنین باشد که اگر همه جانداران از پرندگان و ستوران چه آنها که در اصطبلها و آغلهایند و چه آنها که در چراگاهها ، از هر جنس و از هر سنخ و همه مردم چه نادان و چه زیرک ،
گرد آیند تا پشهاى را بیافرینند بر آن قادر نتوانند بود . حتى طریق آفریدن آن را هم نمىدانند . و عقلهاشان در شناخت آن حیران شود و سرگردان ماند و نیروهایشان عاجز آید و به پایان رسد و زبون و خسته بازگردند . در حالى که ، به شکست خود معترفاند و به عجز خود در آفرینش آن مقرّند و به ناتوانى خود در نیست کردن آن اذعان کنند .
خداوند سبحان ، پس از فناى دنیا یگانه ماند و کس با او نباشد ، همانگونه که در
آغاز یگانه و تنها بود ، پس از فناى آن هم چنین شود : نه وقتى ، نه مکانى ، نه هنگامى ،
نه زمانى . در این هنگام ، مهلتها و مدتها به سر آید و سالها و ساعتها معدوم شود و هیچ چیز جز خداى قهار آنکه بازگشت همه کارها به اوست باقى نخواهد ماند .
همانگونه ، که موجودات را در آغاز آفرینششان قدرت و اختیارى نبود ، از فانى شدنشان هم نتوانستند سر بر تافت که اگر مىتوانستند از نابودشدن سر برتابند ،
همواره و جاوید مىبودند .
چون به آفرینش پرداخت ، آفرینش هیچ چیز بر او دشوار نبود و خلقت آنچه ایجاد کرد ، ماندهاش نساخت . آنها را نیافرید تا بر قدرت خود بیفزاید یا از زوال و نقصان بیمناک بود ، یا آنکه بخواهد در برابر همتایى فزونى طلب ، از آنها یارى جوید یا از آسیب دشمنى تازنده احتراز کند و نه براى آنکه بر وسعت ملک خود بیفزاید یا در برابر شریکى معارض نیرو گرد آورد . نه از تنهاییش وحشت بود که اینک با آفریدن موجودات با آنها انس گیرد . آنها را پس از ایجاد فنا سازد .
نه براى آنکه از گرداندن کار و تدبیر امر خود ملول شده باشد و نه آنکه فناى آنها سبب آسایش او مىشود و نه براى آنکه تحملشان بر او سنگین است و نه از آنرو ، که مدتشان به دراز کشیده و او را ملول ساخته و واداشته تا فنایشان کند . بلکه خداى تعالى جهان را به لطف خود به سامان آورد و به امر خود از در هم ریختنش نگه داشت و به قدرت خود استواریش بخشید و پس از فنا شدن بازش مىگرداند ،
بىآنکه بدان نیازى داشته باشد یا به چیزى از آن بر آن یارى طلبد و نه براى آنکه از حالى به حالى گراید ، مثلا از وحشت به آرامش یا از نادانى و کورى به علم و بینایى ، یا از فقر و نیاز به بىنیازى و توانگرى یا از خوارى و پستى به عزّت و قدرت .
مصنوع است و هر چه قیامش به دیگرى بود ، معلول است . خداوند فاعل است ولى نه با ابزار ، تعیین کننده است ولى نه با جولان فکر و اندیشه ، بىنیاز است نه آنکه از
کس سودى برده باشد . زمان همراه او نیست و ابزار و آلات به مددش برنیایند . هستى او بر زمانها پیشى دارد . وجودش بر عدم مقدّم است . ازلیّتش را آغازى نیست . در آدمیان قوه ادراک نهاد و از این معلوم گردد که او را آلت ادراک نیست . برخى موجودات را ضد دیگرى قرار داد و از این معلوم شود که او را ضدّى نیست و مقارنتى که میان اشیا پدید آورد ، نشان این است که قرینى ندارد . روشنى را ضد تاریکى ساخت و ابهام را ضد وضوح و ترى را ضد خشکى و سرما را ضد گرما . و میان ناسازگاران آشتى افکند و آنها را که از هم جدا بودند مقارن یکدیگر گردانید و آنها را که از هم دور بودند به یکدیگر نزدیک نمود . و نزدیکها را از هم دور ساخت .
هیچ حدى او را در برنگیرد و با هیچ عددى شمرده نشود . آلات اندازهگیرى ، همانندان خود را تحدید کنند و به نظایر خود اشارت نمایند . گفتن که فلان شىء « از چه زمانى بود » مانع قدیم بودن آن است و گفتن « به تحقیق » بود ، مانع ازلیت او و گفتن « اگر نه » آن را از کمال دور سازد .
به آفریدگان است که سازنده و آفریننده بر خردها آشکار گردد و به دیدن آنهاست که دیدن ذات پروردگار ممتنع شود . نه توان گفت که ساکن است و نه توان گفت که متحرک است . و چگونه چنین باشد که او خود پدیدآورنده حرکت و سکون است . و چگونه چیزى که خود پدید آورده ، بدو بازگردد یا آنچه خود پدید آورده در او پدید آید . اگر چنین باشد در ذات خداوندى دگرگونى پدید آید و حقیقت ذات او تجزیه پذیرد و ازلیّت او ممتنع گردد . اگر او را پیش رویى باشد ، پشت سرى هم تواند بود ،
پس ، در این حال ، ناقص بود و نیازمند کمال باشد و نشانههاى مخلوق بودن در او آشکار آید و چون دیگر موجودات شود که دلیل بر وجود خدا هستند و حال آنکه ،
موجودات دلیل وجود او باشند . قدرت و سلطنت او مانع از آن است که آنچه در آفریدگان او مؤثر افتد در او نیز مؤثر افتد . خدایى است که نه دگرگون مىشود نه زوال مىیابد و نه رواست که افول کند یا غایب شود . نزاید تا او خود از چیزى زاده شده باشد و زاده نشده است تا وجود او محدود شود . فراتر از این است که او را فرزندى
باشد و پاکتر از این است که با زنان بیامیزد . وهمها درنیابندش تا اندازهاش کنند و اندیشههاى زیرکانه به او نرسند تا در تصورش آورند . حواس درکش نکند تا محسوس واقع شود . و دستها به او نرسند تا لمسش نمایند . حالتى بر او عارض نگردد که دگرگون شود ، و در احوال دگرگونى نپذیرد . گردش شب و روز فرسودهاش نسازد و روشنایى و تاریکى در او تغییرى حاصل نکند . به داشتن این جزء و آن جزء موصوف نگردد یا به داشتن اعضا و جوارح یا به عرضى از اعراض متصف نباشد و نتوان گفت بعضى از آن جزء بعضى دیگر است ، و غیریت را در آن راه نیست . نه حدى دارد و نه نهایتى . نه هستیش منقطع شود و نه آن را غایتى است و نتوان گفت که در چیزهایى جاى مىگیرد که بالایش مىبرند یا فرودش مىآورند یا چیزى او را حمل مىکند تا به سویى کجش کند یا راستش نگاه دارد . نه درون چیزهاست ، نه بیرون آنها . خبر مىدهد ولى نه به زبان یا زبانک ته گلو . مىشنود ولى نه از راه روزنهاى گوش و ابزار شنوایى درون گوش . سخن مىگوید ولى نه به حرکت زبان . حفظ مىکند ولى نه با رنج به خاطر سپردن . اراده مىکند ولى نه آنکه در خاطره بگذراند . دوست مىدارد و خشنود مىشود ولى نه از روى نازک دلى ، دشمنى مىورزد و خشم مىگیرد ، بدون تحمل مشقت . هر چه را که بخواهد که ایجاد شود ، مىگوید : موجود شو و آن موجود مىشود . ولى نه به آوازى که به گوش خورد و نه به بانگى که شنیدهآید . کلام خداى سبحان ، فعلى است که از او ایجاد شده و تمثل یافته و حال آنکه ، زان پیش موجود نبوده است که اگر قدیم مىبود خداى دیگر مىبود .
نمىتوان گفت که خدا در وجود آمد ، پس از آنکه نبود که اگر چنین گویى ، صفات موجودات حادث بر او جارى گردیده و میان موجودات حادث و او فرقى نباشد و او را بر آنها مزیتى نماند و آفریننده و آفریده برابر گردند و پدید آورنده و پدیدار شده مساوى باشند . موجودات را بیافرید نه از روى نمونهاى که از دیگرى بر جاى مانده باشد و براى آفریدن آنها از هیچیک از آفریدگانش یارى نجست . زمین را آفرید و آن را
بر جاى نگه داشت بىآنکه خود را بدان مشغول دارد و آن را بدون قرار گرفتن در جایى استوار برپاى داشت و بدون پایههاى برپاى ساخت و بدون ستونهایى برافراشت . و از هر کژى حفظ نمود و از افتادن و شکافته شدن بازداشت . میخهایش را محکم کرد و کوهایش را چونان سدى در اطراف زمین قرار داد و چشمههایش را جارى ساخت و نهرهایش را شکافت . آنچه ساخت سستى نپذیرفت و آنچه را نیرو داد ، ناتوان نگردید .
اوست که به قدرت و عظمت خویش بر آفریدگان غالب است و اوست که به نیروى علم و معرفت خود به چگونگى درون آنها داناست . به جلالت و عزت خود از هر چیز بلندتر است . هر چه را طلب کند طلبش ناتوانش نسازد . و هیچ چیز از فرمان او سر بر نتابد تا بر او غلبه یابد و شتابان از او نگریزند تا بر آنها پیشى گیرد . به توانگران نیازمند نیست تا روزیش دهند . همه چیز در برابر او خاضع است و در برابر عظمتش ذلیل و خوار . کس را میسر نیست که از سلطنت او به نزد دیگرى بگریزد و خود را از سود و زیان او بىنیاز نشان دهد . همتایى ندارد که در برابر او دعوى همتایى کند و همانندى ندارد که با او دم برابرى زند . هر چه را جامه وجود بر تن باشد به عدم سپارد به گونهاى که ، موجودش چون معدوم باشد .
فناى جهان ، پس از آفرینش آن شگفتتر از پدید آوردن آن نیست . چگونه چنین باشد که اگر همه جانداران از پرندگان و ستوران چه آنها که در اصطبلها و آغلهایند و چه آنها که در چراگاهها ، از هر جنس و از هر سنخ و همه مردم چه نادان و چه زیرک ،
گرد آیند تا پشهاى را بیافرینند بر آن قادر نتوانند بود . حتى طریق آفریدن آن را هم نمىدانند . و عقلهاشان در شناخت آن حیران شود و سرگردان ماند و نیروهایشان عاجز آید و به پایان رسد و زبون و خسته بازگردند . در حالى که ، به شکست خود معترفاند و به عجز خود در آفرینش آن مقرّند و به ناتوانى خود در نیست کردن آن اذعان کنند .
خداوند سبحان ، پس از فناى دنیا یگانه ماند و کس با او نباشد ، همانگونه که در
آغاز یگانه و تنها بود ، پس از فناى آن هم چنین شود : نه وقتى ، نه مکانى ، نه هنگامى ،
نه زمانى . در این هنگام ، مهلتها و مدتها به سر آید و سالها و ساعتها معدوم شود و هیچ چیز جز خداى قهار آنکه بازگشت همه کارها به اوست باقى نخواهد ماند .
همانگونه ، که موجودات را در آغاز آفرینششان قدرت و اختیارى نبود ، از فانى شدنشان هم نتوانستند سر بر تافت که اگر مىتوانستند از نابودشدن سر برتابند ،
همواره و جاوید مىبودند .
چون به آفرینش پرداخت ، آفرینش هیچ چیز بر او دشوار نبود و خلقت آنچه ایجاد کرد ، ماندهاش نساخت . آنها را نیافرید تا بر قدرت خود بیفزاید یا از زوال و نقصان بیمناک بود ، یا آنکه بخواهد در برابر همتایى فزونى طلب ، از آنها یارى جوید یا از آسیب دشمنى تازنده احتراز کند و نه براى آنکه بر وسعت ملک خود بیفزاید یا در برابر شریکى معارض نیرو گرد آورد . نه از تنهاییش وحشت بود که اینک با آفریدن موجودات با آنها انس گیرد . آنها را پس از ایجاد فنا سازد .
نه براى آنکه از گرداندن کار و تدبیر امر خود ملول شده باشد و نه آنکه فناى آنها سبب آسایش او مىشود و نه براى آنکه تحملشان بر او سنگین است و نه از آنرو ، که مدتشان به دراز کشیده و او را ملول ساخته و واداشته تا فنایشان کند . بلکه خداى تعالى جهان را به لطف خود به سامان آورد و به امر خود از در هم ریختنش نگه داشت و به قدرت خود استواریش بخشید و پس از فنا شدن بازش مىگرداند ،
بىآنکه بدان نیازى داشته باشد یا به چیزى از آن بر آن یارى طلبد و نه براى آنکه از حالى به حالى گراید ، مثلا از وحشت به آرامش یا از نادانى و کورى به علم و بینایى ، یا از فقر و نیاز به بىنیازى و توانگرى یا از خوارى و پستى به عزّت و قدرت .