26-08-2017، 5:57
کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبهای بود. فردا عصر که از سرِ کار برگشتم از دور دیدم که آن بالا نشسته پاها را آویزان کرده و شنیدم که میگوید:
– پس یادت نمیآید؟ درست این نقطه نبود ها!
لابد صدای دیگری بهاش جوابی داد، چون شهریار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
– چرا چرا! روزش که درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست..
راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم اما شهریار کوچولو باز در جواب درآمد که:
– .. آره، معلوم است. خودت میتوانی ببینی رَدِّ پاهایم روی شن از کجا شروع میشود.
همان جا منتظرم باش، تاریک که شد میآیم.
بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی نمیدیدم. پس از مختصر مکثی دوباره گفت:
– زهرت خوب هست؟ مطمئنی درد و زجرم را کِش نمیدهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نیاورده بودم.
گفت: – خب، حالا دیگر برو. دِ برو. میخواهم بیایم پایین!
آن وقت من نگاهم را به پایین به پای دیوار انداختم و از جا جستم! یکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانیه کَلَکِ آدم را میکنند، به طرف شهریار کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جیبم میبردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صدای من مثل فوارهای که بنشیند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان عجلهای از خودش نشان دهد باصدای خفیف فلزی لای سنگها خزید.
من درست به موقع به دیوار رسیدم و طفلکی شهریار کوچولو را که رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.
– این دیگر چه حکایتی است! حالا دیگر با مارها حرف میزنی؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقیقههایش آب زدم و جرعهای بهاش نوشاندم. اما حالا دیگر اصلا جرات نمی کردم ازش چیزی بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرندهای میزند که تیر خوردهاست و دارد میمیرد.
گفت: – از این که کم و کسرِ لوازم ماشینت را پیدا کردی خوشحالم. حالا میتوانی برگردی خانهات..
– تو از کجا فهمیدی؟
درست همان دم لبواکردهبودم بش خبر بدهم که علیرغم همهی نومیدیها تو کارم موفق شدهام!
به سوآلهای من هیچ جوابی نداد اما گفت: – آخر من هم امروز بر میگردم خانهام..
و بعد غمزده درآمد که: – گیرم راه من خیلی دورتر است.. خیلی سختتر است..
حس میکردم اتفاق فوقالعادهای دارد میافتد. گرفتمش تو بغلم. عین یک بچهی کوچولو. با وجود این به نظرم میآمد که او دارد به گردابی فرو میرود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته نیست.. نگاه متینش به دوردستهای دور راه کشیده بود.
گفت: بَرِّهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم.
و با دلِ گرفته لبخندی زد.
مدت درازی صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم میشود.
– عزیز کوچولوی من، وحشت کردی..
– امشب وحشت خیلی بیشتری چشم بهراهم است.
دوباره از احساسِ واقعهای جبران ناپذیر یخ زدم. این فکر که دیگر هیچ وقت غشغش خندهی او را نخواهم شنید برایم سخت تحملناپذیر بود. خندهی او برای من به چشمهای در دلِ کویر میمانست.
– کوچولوئَکِ من، دلم میخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم.
اما بهام گفت: – امشب درست میشود یک سال و اخترَکَم درست بالای همان نقطهای میرسد که پارسال به زمین آمدم.
– کوچولوئک، این قضیهی مار و میعاد و ستاره یک خواب آشفته بیشتر نیست. مگر نه؟
به سوال من جوابی نداد اما گفت: – چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمیشود.
– مسلم است.
– در مورد گل هم همینطور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستارهی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!
– مسلم است..
– در مورد آب هم همینطور است. آبی که تو به من دادی به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقی میمانست.. یادت که هست.. چه خوب بود.
– مسلم است..
– شببهشب ستارهها را نگاه میکنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود یکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی.. همهشان میشوند دوستهای تو.. راستی میخواهم هدیهای بت بدهم..
و غش غش خندید.
– آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خندهام!
– هدیهی من هم درست همین است.. درست مثل مورد آب.
– چی میخواهی بگویی؟
– نه این که من تو یکی از ستارههام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟.. خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههایی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
– و خاطرت که تسلا پیدا کرد از آشنایی با من خوشحال میشوی. دوست همیشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفریح پنجرهی اتاقت را وا میکنی.. دوستانت از اینکه میبینند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگویی: «آره، ستارهها همیشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها یقینشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. جان! میبینی چه کَلَکی بهات زدهام..
و باز زد زیر خنده.
– به آن میماند که عوضِ ستاره یک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند..
دوباره خندید و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
– نه، من تنهات نمیگذارم.
– ظاهر آدمی را پیدا میکنم که دارد درد میکشد.. یک خرده هم مثل آدمی میشوم که دارد جان میکند. رو هم رفته این جوریها است. نیا که این را نبینی. چه زحمتی است بیخود؟
– تنهات نمیگذارم.
اندوهزده بود.
– این را بیشتر از بابت ماره میگویم که، نکند یکهو تو را هم بگزد. مارها خیلی خبیثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نیش بزنند.
– تنهات نمیگذارم.
منتها یک چیز باعث خاطر جمعیش شد:
– گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند.
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بی سر و صدا گریخت.
وقتی خودم را بهاش رساندم با قیافهی مصمم و قدمهای محکم پیش میرفت. همین قدر گفت: – اِ! اینجایی؟
و دستم را گرفت.
اما باز بیقرار شد وگفت: – اشتباه کردی آمدی. رنج میبری. گرچه حقیقت این نیست، اما ظاهرِ یک مرده را پیدا میکنم.
من ساکت ماندم.
– خودت درک میکنی. راه خیلی دور است. نمیتوانم این جسم را با خودم ببرم. خیلی سنگین است.
من ساکت ماندم.
– گیرم عینِ پوستِ کهنهای میشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمی دلسرد شد اما باز هم سعی کرد:
– خیلی با مزه میشود، نه؟ من هم به ستارهها نگاه میکنم. همشان به صورت چاههایی در میآیند با قرقرههای زنگ زده. همهی ستارهها بم آب میدهند بخورم..
من ساکت ماندم.
– خیلی با مزه میشود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله میشوی من صاحب هزار کرور فواره..
او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه میکرد..
– خب، همین جاست. بگذار چند قدم خودم تنهایی بروم.
و گرفت نشست، چرا که میترسید.
میدانی؟.. گلم را میگویم.. آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بیشیلهپیله. برای آن که جلو همهی عالم از خودش دفاع کند همهاش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
گفت: – همین.. همهاش همین و بس..
من هم گرفتم نشستم. دیگر نمیتوانستم سر پا بند بشوم.
باز هم کمی دودلی نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمی به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پایش جرقهی زردی جست و.. فقط همین! یک دم بیحرکت ماند. فریادی نزد. مثل درختی که بیفتد آرامآرام به زمین افتاد که به وجود شن از آن هم صدایی بلند نشد.
– پس یادت نمیآید؟ درست این نقطه نبود ها!
لابد صدای دیگری بهاش جوابی داد، چون شهریار کوچولو در رَدِّ حرفش گفت:
– چرا چرا! روزش که درست همین امروز است گیرم محلش این جا نیست..
راهم را به طرف دیوار ادامه دادم. هنوز نه کسی به چشم خورده بود نه صدای کسی را شنیده بودم اما شهریار کوچولو باز در جواب درآمد که:
– .. آره، معلوم است. خودت میتوانی ببینی رَدِّ پاهایم روی شن از کجا شروع میشود.
همان جا منتظرم باش، تاریک که شد میآیم.
بیست متری دیوار بودم و هنوز چیزی نمیدیدم. پس از مختصر مکثی دوباره گفت:
– زهرت خوب هست؟ مطمئنی درد و زجرم را کِش نمیدهد؟
با دل فشرده از راه ماندم اما هنوز از موضوع سر در نیاورده بودم.
گفت: – خب، حالا دیگر برو. دِ برو. میخواهم بیایم پایین!
آن وقت من نگاهم را به پایین به پای دیوار انداختم و از جا جستم! یکی از آن مارهای زردی که تو سی ثانیه کَلَکِ آدم را میکنند، به طرف شهریار کوچولو قد راست کرده بود. من همان طور که به دنبال تپانچه دست به جیبم میبردم پا گذاشتم به دو، اما ماره از سر و صدای من مثل فوارهای که بنشیند آرام روی شن جاری شد و بی آن که چندان عجلهای از خودش نشان دهد باصدای خفیف فلزی لای سنگها خزید.
من درست به موقع به دیوار رسیدم و طفلکی شهریار کوچولو را که رنگش مثل برف پریده بود تو هوا بغل کردم.
– این دیگر چه حکایتی است! حالا دیگر با مارها حرف میزنی؟
شال زردش را که مدام به گردن داشت باز کردم به شقیقههایش آب زدم و جرعهای بهاش نوشاندم. اما حالا دیگر اصلا جرات نمی کردم ازش چیزی بپرسم. با وقار به من نگاه کرد و دستش را دور گردنم انداخت. حس کردم قلبش مثل قلب پرندهای میزند که تیر خوردهاست و دارد میمیرد.
گفت: – از این که کم و کسرِ لوازم ماشینت را پیدا کردی خوشحالم. حالا میتوانی برگردی خانهات..
– تو از کجا فهمیدی؟
درست همان دم لبواکردهبودم بش خبر بدهم که علیرغم همهی نومیدیها تو کارم موفق شدهام!
به سوآلهای من هیچ جوابی نداد اما گفت: – آخر من هم امروز بر میگردم خانهام..
و بعد غمزده درآمد که: – گیرم راه من خیلی دورتر است.. خیلی سختتر است..
حس میکردم اتفاق فوقالعادهای دارد میافتد. گرفتمش تو بغلم. عین یک بچهی کوچولو. با وجود این به نظرم میآمد که او دارد به گردابی فرو میرود و برای نگه داشتنش از من کاری ساخته نیست.. نگاه متینش به دوردستهای دور راه کشیده بود.
گفت: بَرِّهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم.
و با دلِ گرفته لبخندی زد.
مدت درازی صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم میشود.
– عزیز کوچولوی من، وحشت کردی..
– امشب وحشت خیلی بیشتری چشم بهراهم است.
دوباره از احساسِ واقعهای جبران ناپذیر یخ زدم. این فکر که دیگر هیچ وقت غشغش خندهی او را نخواهم شنید برایم سخت تحملناپذیر بود. خندهی او برای من به چشمهای در دلِ کویر میمانست.
– کوچولوئَکِ من، دلم میخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم.
اما بهام گفت: – امشب درست میشود یک سال و اخترَکَم درست بالای همان نقطهای میرسد که پارسال به زمین آمدم.
– کوچولوئک، این قضیهی مار و میعاد و ستاره یک خواب آشفته بیشتر نیست. مگر نه؟
به سوال من جوابی نداد اما گفت: – چیزی که مهم است با چشمِ سَر دیده نمیشود.
– مسلم است.
– در مورد گل هم همینطور است: اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستارهی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا میکند: همهی ستارهها غرق گل میشوند!
– مسلم است..
– در مورد آب هم همینطور است. آبی که تو به من دادی به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقی میمانست.. یادت که هست.. چه خوب بود.
– مسلم است..
– شببهشب ستارهها را نگاه میکنی. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم برای تو میشود یکی از ستارهها؛ و آن وقت تو دوست داری همهی ستارهها را تماشا کنی.. همهشان میشوند دوستهای تو.. راستی میخواهم هدیهای بت بدهم..
و غش غش خندید.
– آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خندهام!
– هدیهی من هم درست همین است.. درست مثل مورد آب.
– چی میخواهی بگویی؟
– نه این که من تو یکی از ستارههام؟ نه این که من تو یکی از آنها میخندم؟.. خب، پس هر شب که به آسمان نگاه میکنی برایت مثل این خواهد بود که همهی ستارهها میخندند. پس تو ستارههایی خواهی داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
– و خاطرت که تسلا پیدا کرد از آشنایی با من خوشحال میشوی. دوست همیشگی من باقی میمانی و دلت میخواهد با من بخندی و پارهای وقتهام واسه تفریح پنجرهی اتاقت را وا میکنی.. دوستانت از اینکه میبینند تو به آسمان نگاه میکنی و میخندی حسابی تعجب میکنند آن وقت تو بهشان میگویی: «آره، ستارهها همیشه مرا خنده میاندازند!» و آنوقت آنها یقینشان میشود که تو پاک عقلت را از دست دادهای. جان! میبینی چه کَلَکی بهات زدهام..
و باز زد زیر خنده.
– به آن میماند که عوضِ ستاره یک مشت زنگوله بت داده باشم که بلدند بخندند..
دوباره خندید و بعد حالتی جدی به خودش گرفت:
– نه، من تنهات نمیگذارم.
– ظاهر آدمی را پیدا میکنم که دارد درد میکشد.. یک خرده هم مثل آدمی میشوم که دارد جان میکند. رو هم رفته این جوریها است. نیا که این را نبینی. چه زحمتی است بیخود؟
– تنهات نمیگذارم.
اندوهزده بود.
– این را بیشتر از بابت ماره میگویم که، نکند یکهو تو را هم بگزد. مارها خیلی خبیثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نیش بزنند.
– تنهات نمیگذارم.
منتها یک چیز باعث خاطر جمعیش شد:
– گر چه، بار دوم که بخواهند بگزند دیگر زهر ندارند.
شب متوجه راه افتادنش نشدم. بی سر و صدا گریخت.
وقتی خودم را بهاش رساندم با قیافهی مصمم و قدمهای محکم پیش میرفت. همین قدر گفت: – اِ! اینجایی؟
و دستم را گرفت.
اما باز بیقرار شد وگفت: – اشتباه کردی آمدی. رنج میبری. گرچه حقیقت این نیست، اما ظاهرِ یک مرده را پیدا میکنم.
من ساکت ماندم.
– خودت درک میکنی. راه خیلی دور است. نمیتوانم این جسم را با خودم ببرم. خیلی سنگین است.
من ساکت ماندم.
– گیرم عینِ پوستِ کهنهای میشود که دورش انداخته باشند؛ پوست کهنه که غصه ندارد، ها؟
من ساکت ماندم.
کمی دلسرد شد اما باز هم سعی کرد:
– خیلی با مزه میشود، نه؟ من هم به ستارهها نگاه میکنم. همشان به صورت چاههایی در میآیند با قرقرههای زنگ زده. همهی ستارهها بم آب میدهند بخورم..
من ساکت ماندم.
– خیلی با مزه میشود. نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله میشوی من صاحب هزار کرور فواره..
او هم ساکت شد، چرا که داشت گریه میکرد..
– خب، همین جاست. بگذار چند قدم خودم تنهایی بروم.
و گرفت نشست، چرا که میترسید.
میدانی؟.. گلم را میگویم.. آخر من مسئولشم. تازه چه قدر هم لطیف است و چه قدر هم ساده و بیشیلهپیله. برای آن که جلو همهی عالم از خودش دفاع کند همهاش چی دارد مگر؟ چهارتا خار پِرپِرَک!
گفت: – همین.. همهاش همین و بس..
من هم گرفتم نشستم. دیگر نمیتوانستم سر پا بند بشوم.
باز هم کمی دودلی نشان داد اما بالاخره پا شد و قدمی به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزکِ پایش جرقهی زردی جست و.. فقط همین! یک دم بیحرکت ماند. فریادی نزد. مثل درختی که بیفتد آرامآرام به زمین افتاد که به وجود شن از آن هم صدایی بلند نشد.