07-09-2014، 9:49
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
به نام خداوندی که جان آفرید ...
در حال ورق زدن مثنوی شریف بودم بدون هدف بعضی موقع ها آدم همین طور کنار مثنوی هم بشینه حالش خوشتر میشه...
همین طور که داشتم ورق میزدم رسیدم به حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان در دفتر اول ...
گفتم که خوبه که اینجا هم بذارم که اگر کسی نخونده بخونه چون واقعا ارزش خوندن داره.
داستان هایی که مولانا در گوشه گوشه های مثنوی نقل میکنه واقعا عمیقا و همون طور که خود مولانا می گه
اى برادر قصه چون پيمانهاى است معنى اندر وى مثال دانهاى است
امیدوارم هممون همون طور که مولانا در ادامه گفته بتونیم دانه ی معنی رو از داستان زیر بدست بیاریم...
نحوی و کشتی بان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای
این زمان چون خر برین یخ ماندهای
گر تو علامه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهی علم خداست
ما سبوها پر به دجله میبریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا بجا
بلک از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
بدان مردم دیده روشنایی
به نام خداوندی که جان آفرید ...
در حال ورق زدن مثنوی شریف بودم بدون هدف بعضی موقع ها آدم همین طور کنار مثنوی هم بشینه حالش خوشتر میشه...
همین طور که داشتم ورق میزدم رسیدم به حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان در دفتر اول ...
گفتم که خوبه که اینجا هم بذارم که اگر کسی نخونده بخونه چون واقعا ارزش خوندن داره.
داستان هایی که مولانا در گوشه گوشه های مثنوی نقل میکنه واقعا عمیقا و همون طور که خود مولانا می گه
اى برادر قصه چون پيمانهاى است معنى اندر وى مثال دانهاى است
امیدوارم هممون همون طور که مولانا در ادامه گفته بتونیم دانه ی معنی رو از داستان زیر بدست بیاریم...
نحوی و کشتی بان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای
این زمان چون خر برین یخ ماندهای
گر تو علامه زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهی علم خداست
ما سبوها پر به دجله میبریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا بجا
بلک از دجله چو واقف آمدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی